jeudi, mars 09, 2006

اول.
با نرگس رفتيم سينما. سينماي ما اين شکلي بود:

نمايشگاه ِ کاريکاتور هم رفتيم. اين شکلي بود:


اين کاريکاتور مال افشين شمس است. باقي‌شان هم مال همين آقا بودند. وقتي داشتيم توي نمايشگاه چرخ مي‌خورديم، به اين نتيجه رسيديم که صد درصد –و بلکه هم بيشتر- آن مغز متفکري که اين کاريکاتورها را از خودش داده بيرون، مرد است. فکرمان اين‌طور تاييد شد که آقايي که دم ِ در نشسته بود، وقتي ازش اجازه گرفتيم عکس بگيريم، گفت اجازه نداريد، بعد نگاه ِ خريدارانه‌اي به‌مان انداخت، گفت فردا خود ِ آقاي شمس هستند، تشريف بياوريد احتمالاً به شما اجازه مي‌دهند.
ما آخر عکس نيانداختيم، نه از نمايشگاه، نه از سيبيل‌هاي آن آقاهه. اين عکس را هم از وبلاگ ِ انجمن کش رفته‌ام.

دوم.
من به دلايل ِ متعددي از نرگس خوش‌ام مي‌آيد. اول اين که ما خيلي با هم تفاهم داريم. او فقط قلوه دوست دارد، من جگر را ترجيح مي‌دهم و از ديدن ِ قلوه حال‌ام بد مي‌شود، او يک متال‌باز حرفه‌اي است و من از زمان desert rose در زمينه‌ي آهنگ‌هاي ِ خارجي پيش‌رفتي نداشتم، او با ساندويچ‌اش سس کچاپ مي‌خورد، من از شيريني ِ سس ِ کچاپ خوشم نمي‌آيد، به او بخواهند متلک بگويند، مي‌فرمايند: مگه مامانت بهت غذا نداده؟ به من مي‌گويند: در يخچالو ببند گوشتا آب نشه. دوم اين که من تا حالا کسي را نديده بودم که پايه‌ي ديوانه‌بازي‌هام باشد که ساعت سه‌ي ظهر بيايد برويم جگر بخوريم، يا وقتي ته سيگار مي‌بينيم، جفتمان بگوييم: esse است. سوم، به دليل مکالمه‌ي زير که احتمالاً کسي يادش نمي‌آد:
کتاب‌فروشي ِ رشد، پاي قفسه‌ي رمان‌‌هاي خارجي، عصر.
نرگس اشاره مي‌کند به «آقا ابراهيم و گل‌هاي کتاب‌اش»:
- اين زياد خوب نبود.
- خيلي آدم رو ياد ِ «زندگي در پيش رو» مي‌اندازه
- هوممممم

سوم
توي تاکسي، جوانک ِ لندهوري نشسته بين ِ من و يک آقاي ديگر، پاهاش را دو برابر عرض شانه‌اش باز کرده، جوري که لااقل ِ نصف ِ صندلي ِ سه‌نفره را پر کرده، ضمناً توي آن نصف ِ ديگر هم دارد خودش را مي‌مالاند.
به اين مي‌گويند مملکت ِ اسلامي.

چهارم
تلفن زنگ مي‌زنه. از پاي برگه‌هاي ماشين‌آلات که پرويز سفارش کرده بنويسم، بلند مي‌شوم، طبق ِ معمول، با حال ِ گرفته جواب مي‌دهم: بله؟ يک کسي آن طرف خط با ترديد سلام مي‌کند، حالم را مي‌پرسد و مي‌گويد: شناختي؟
- آقاي نون؟
اين را نه روي حساب ِ شناختن ِ صداش، که صداش نه مثل ِ هميشه شاد و پرانرژي، که گرفته و ناراحت بود، روي حساب اين مي‌پرسيدم، که هيچ کس ِ ديگري روي آن خط زنگ نمي‌زند که از من بپرسد: شناختي؟
سراغ حاجي را مي‌گيرد که مي‌گويم نيست. مي‌پرسد: کي آن‌جاست پس؟ جواب مي‌دهم هيشکي. و فکرم مي‌رود سمت ِ آن روزهايي که هر وقت مي‌شد، امکان نداشت زنگ نزنم صداش را بشنوم.
يادم نيست چجور شروع کردن حالي‌ام کند که ما توي رابطه‌مان افراط کرديم، اما دليل نمي‌شود که با هم دشمن بشويم و هنوز دوستيم و اگر من از دست‌اش ناراحتم .. که گفتم نيستم. گفتم حق داشت نخواهد، گفتم توي اين رابطه، تنها چيزي که مي‌خواستم، اين بود که روزي –اگر شده دو دقيقه صداش را بشنوم. گفت: پس من خيلي احجاف کردم.
پوزخند زدم، جوري که نشنود.
داشت به‌ام مي‌گفت هر وقت دوست داشتم به‌اش زنگ بزنم، گفت ببخشيد، آن خط‌اش را جواب داد، حال ِ کسي را پرسيد، خنده‌هاي نازنين‌اش را براي کسي سر داد که –نمي‌دانم چرا- حس کردم دختر ِ ديگري‌ است. و قطع که شد، گفتم مزاحم نمي‌شوم. پرسيدم: به حاجي بگويم زنگ بزند؟ گفت: نه ديوونه، فقط مي‌خواستم صداتو بشنوم. و خنديد.

به حاجي گفتم: آقاي نون تماس گرفته بودند. گفت شماره‌اش را بگير ببينم چه کار داشت. زنگ مي‌زنم به‌اش. قبل از اين که وصل کنم اتاق ِ حاجي، گيج مي‌گويد: من که کاري نداشتم. جواب نمي‌دهم، وصل مي‌کنم. ده دقيقه بعد، زنگ مي‌زند به‌ام، کلي کيفور شده از اين کار –شيطنت‌هام هميشه سر حال مي‌آوردش. به‌ام مي‌گويد: يکي طلبت. جواب مي‌دهم: شما دوتا بفرست.
قرار است تلافي کند، نمي‌فهمد تلافي‌هاش را قبلاً کرده، وقت ِ همه‌ي نبودن‌هاي مقطع‌اش، و تمام ِ آن روزي که التماس ِ ماندن‌اش را مي‌کردم و مي‌گفت ديگر نمي‌خواهم‌ات.

نمي‌گويم آن سوءتفاهم احمقانه که از روي لجبازي درست شد، از بين رفت. لااقل آن حس ِ مزخرف ِ من يک کمي تعديل شد.

اين طولاني‌ترين پست ِ من است. پنجاه و هشت دقيقه است دارم جمله‌ها را پس و پيش مي‌کنم تا چيزي از آب دربيايد که منظورم همان باشد، آخر هم نشد.

Aucun commentaire: