پسره با ذوق دويد پيش ِ حاجي که با آب و تاب، ماجراي دزد گرفتن ديروزش را تعريف کند. برميگشت تو، زل زدم توي چشمهاش، گفتم: عليک سلام، صبح شما هم به خير.
حاجي گفت: خانم فلاني، ديروز نيامدي. فکرم رفت طرف ديروز..
زنگ زدند که مهماني به هم خورده. حاجي يک عالمه ميوه و شيريني داده بود بگيرند، کلي ظرف پذيرايي هم از کارخانه فرستادند. از صبح با پسره کلنجار ميرفتم که يک کمي –اگر بتواند- بهداشت را رعايت کند. حوله براش خريده بودم که ظرفها را خشک کند، سه بار هم بهاش تاکيد کردم ميوهها را با اين حوله خشک نکند. تنظيفهاش، يکي چرک شده بود، دوتاي ديگر را گذاشته بود در يکي از کشوها که انگشت ميزدي، کلي خاک بهاش ميچسبيد. سه بار بهاش گفتم لازم نيست ميوهها را خشک کني، بگذار خودشان خشک شوند. بعد ميرود از حاجي ميپرسد ميوهها را چهکار کنم؟ حاجي هم بهاش ميگويد با دستمال کاغذي خشک کن بگذار توي يخچال. بعد به اين نتيجه ميرسد که کار سختي است. ميآيد به من ميگويد: ميوهها را بگذارم خودشان خشک شوند؟ بهاش گفتم: مگه حاجي نگفت خشک کن؟ حاجي بهات چي گفت؟ گفت: حاجي گفت با دستمال خشک کن، شما گفتيد خشک نکن. بهاش توپيدم: هرکاري حاجي گفته بکن. از اين به بعد هم کارهات را از حاجي بپرس چجوري انجام بدهي. پنج دقيقه بعد رفتم توي آشپزخانه، ديدم دارد با حوله ميوهها را خشک ميکند. –از فکر اين که دستهاي نکبتاش ميخورد به حوله، چندشم ميشد. گفتم: مگر نگفتم با اين حوله فقط ظرفها را خشک کن؟ منمن کرد. از آشپزخانه رفتم بيرون. دو دقيقه بعد که برگشتم، ديدم دارد با يکي از همان تنظيفهاي توي کشو، ميوهها را خشک ميکند. بهاش گفتم: اينها که کثيف است. اشاره کرد به تنظيف ِ چرک ِ روي کابينت: اين يکي خيس بود آخر.
رفتم پيش حاجي، بهاش گفتم: من کاري دارم، بايد بروم. ده دقيقه مانده بود به يازده که از شرکت زدم بيرون.
توي خانه که تعريف ميکردم، هلن گفت: وسواسي شدهاي. بهاش نگفتم غرغرو و کمطاقت هم شدهام.
صبح سيامک تعريف ميکرد: دو سه روز پيش، نشسته بود بارنامهها را مهر ميزد. بهاش گفتم برو نهار درست کن، گفت من گشنهام نيست. بهاش گفتم نپرسيدم گرسنهته يا نه، گفتم برو نهار درست کن. جواب داد من گشنهام نيست، اگر گشنهته برو خودت نهار درست کن.
سيامک به پرويز گفت، پرويز هم درجا گفت اگر ميخواي بفرستماش برود. نهايتاً يک تذکر بهاش دادند.
ديروز عزرائيل نشسته بود توي چشمهام. بعد از ظهر خواب ديدم بچهي هلن سقط شده، شب خواب ديدم د.ب. سکته کرده مرده.
علي کوچيکه، قرار است هشت ِ فروردين به دنيا بيايد.
اميررضا ميگويد: علي تپله، لپهاش را باد ميکند، ميگويد اينجوري.
ديروز کلي با هم رقصيديم. آخر ازم خواستگاري کرد، من هم قبول کردم.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire