پسره «ياسمين» را ميدهد دستم، سفارش ميکند: کتاب خيلي خوبي است، با دقت بخوان.
من کتاب را ميگيرم و –دروغ چرا- فکر ميکنم «ويران ميآيي»ام را حرام کردم دادم بهاش.
خب اين يک کمي خندهدار است
که عباس بخواهد برگردد
و من فکر کنم که –لااقل حالا-
برگشتناش را نميخواهم.
مال اين بايد باشد
که زياد ميخواستماش
و هنوز هم
ياسمين هيچ کتاب خوبي نبود،
معيار من، ميگويد: کتاب خوب، آني است که از خواندناش لذت ببري.
خب من نبردم
جدا از اين که ماندا معيني،
همهي حرفهاش را توي گندم زده بود،
با يک فلشبک ِ مختصر به پريچهر
(پانزدهسالگي، کتابخواندنهاي پنهاني ِ زنگ قرآن، يک کمي جلوتر، واکمن گوش کردنهاي پنهاني زنگ قرآن)
من صد صفحهي آخر ِ کتاب، هي داشت بهام فشار ميآمد،
و دقيقاً آنجايي که دختره و پسره ميروند خودشان را ميکشند،
من داشتم با خودم کلنجار ميرفتم که بلند شو برو
تنبليام ميآمد
حالا من چرا وسط ِ کتاب هي ياد عباس و برگشتناش بودم؟
راستش سر ِ اين حرفهاي عاشقانهاي که آدمهاي توي کتابها به هم ميگويند، خندهام گرفته بود.
آدم از يک شخصيت، دوبار خوشاش نميآيد خانم نويسنده،
کاوهي ياسمين، کامران (يا کامبيز، يا کيانوش) ِ گندم، يا آن يکي توي پريچهر
راستاش شخصيتهاي تکراري يک نويسنده، هميشه حالم را به هم ميزنند.
همين.
هان
هري پاتر و جام آتش
فيلم بامزهاي بود
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire