به محسن ميگويم برام چاي بياورد. خيلي خوابام ميآد. توي شرکت آدم قابل ذکري نيست. رئيسها رفتهاند کارخانه، سيامک پي ِ کاري، دم ِ در دارند فاضلاب را درست ميکنند. من هي چرت ميزنم و هي با هر صدايي از جام ميپرم. پيش خودم غرغر ميکنم: نبايد ديشب بيدار مينشستي.
دختره گوشاش بدهکار نيست.
گفته بودم با خودم قهرم؟ نگفته بودم.
چاي هنوز داغ است.
دستهام نميدانم چرا اينطور خشک شده. استخوانهام هم صدا ميدهند. –مال خستگي است.
من هنوز يادم نرفته که توي داستانهاي قديمي، نامادري زعفران به صورتش ميماليد و نان خشک به کمرش ميبست و ميرفت توي رختخواب و دواي دردي ميخواست که خواستني نبود.
کي يادم ميرود؟
از فنجان چاي بخار بلند ميشود.
هيچ به روي خودم نميآرم.
ذره ذره خورد ميشوم. –هر بار کمي بيشتر.
خوردم ميکني.
درد داري.
به درک
که چاي هنوز ميسوزاند.
نامههامان ..
دروغهات
دخترکي که من بودم و ديگر نيستم.
من اعتراف ميکنم،
هرزهتر از آن شدهام که تف بياندازي توي صورت من
خوب است؟
اعتراف ميکنم.
نوبت توست
که دست برداري از سر من.
نامههات را که ميخوانم،
ايني که الان هستم،
آني که تو بودي را ديگر دوست ندارد.
آني که من بود و آني که تو، عاشق هم بودند.
تو، عوض نشدهاي
من چرا
ايني که الان هستم،
ايني که تو هستي را دوست ندارد،
نميخواهد و نميتواند داشته باشد.
حسي بهات ندارم
يک کمي کينه،
يک کمي نفرت،
و يک عالمه لمس ِ حس ِ شيرين و وحشتناک ِ دوست داشتن که از قديمها يادم مانده.
من از عاشق ِ تو بودن، دست برداشتهام
خوب شدهام.
چايام را تا ته سر ميکشم.
دختره گوشاش بدهکار نيست.
گفته بودم با خودم قهرم؟ نگفته بودم.
چاي هنوز داغ است.
دستهام نميدانم چرا اينطور خشک شده. استخوانهام هم صدا ميدهند. –مال خستگي است.
من هنوز يادم نرفته که توي داستانهاي قديمي، نامادري زعفران به صورتش ميماليد و نان خشک به کمرش ميبست و ميرفت توي رختخواب و دواي دردي ميخواست که خواستني نبود.
کي يادم ميرود؟
از فنجان چاي بخار بلند ميشود.
هيچ به روي خودم نميآرم.
ذره ذره خورد ميشوم. –هر بار کمي بيشتر.
خوردم ميکني.
درد داري.
به درک
که چاي هنوز ميسوزاند.
نامههامان ..
دروغهات
دخترکي که من بودم و ديگر نيستم.
من اعتراف ميکنم،
هرزهتر از آن شدهام که تف بياندازي توي صورت من
خوب است؟
اعتراف ميکنم.
نوبت توست
که دست برداري از سر من.
نامههات را که ميخوانم،
ايني که الان هستم،
آني که تو بودي را ديگر دوست ندارد.
آني که من بود و آني که تو، عاشق هم بودند.
تو، عوض نشدهاي
من چرا
ايني که الان هستم،
ايني که تو هستي را دوست ندارد،
نميخواهد و نميتواند داشته باشد.
حسي بهات ندارم
يک کمي کينه،
يک کمي نفرت،
و يک عالمه لمس ِ حس ِ شيرين و وحشتناک ِ دوست داشتن که از قديمها يادم مانده.
من از عاشق ِ تو بودن، دست برداشتهام
خوب شدهام.
چايام را تا ته سر ميکشم.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire