نرگس آمد شرکت که با هم برويم خريد. نزديک شش بعدازظهر بود. مهمانهاي حاجي توي اتاق ِ خودش داشتند نسکافه ميخوردند. محسن براي نرگس چاي آورد با شيريني. از گذشته که من ده بار بهاش تذکر دادهام چاي که براي کسي ميبري، دستهي فنجان رو به بيرون باشد، مانده بودم چرا با اين استعداد عظيم، نميرود دکوراتور بشود.
(اينجا قرار بود مصور باشد، منتها عکس ِ نازنين آپلود نميشود.)
من خيلي حرف داشتم که از ديروز بزنم. از آن همه فعاليت ِ مفيد آشپزخانهاي بگير براي مهمانها -که من تا آخر نماندم، ولي هر مهماني که آن همه چاي و شيريني و ميوه و نسکافه بخورد، معلوم است که راضي از در ميرود بيرون-، تا کلي خريد کردن با نرگس و راه رفتن و حرف و شوخي و خنده و الگونهاي نايکي –که پنج هزار تومان پول بيزبان داديم بالاشان و بعد هم پشيمان شديم- و آن آقاهه که نشاناش دادم و گفتم شبيه عباسآقا است و نزديک بود بزند توي سرم همانجا که: اين چه قيافهاي است که مردک دارد و .... ممممم
راستش من خيلي خستهام چيز ديگري يادم نميآد الان.
الان هم بايد يک کمي سر خودم را گرم کنم که بعدش بلند شوم بروم بانک اين پولهاي عظيمي را که بهام دادهاند، بگذارم يک جاي امن و بعد هم بروم شرکت که نامردها ديروز هي گفتند فردا فلان کار را بکن و اين را بده به فلاني که من رويم نشد بگويم فردا کار دارم، نميآيم.
هان
من و نرگس، دعوت شده بوديم تولد ِ فاطمه. بچهها ميخواستند براش توي يک کافيشاپ تولد بگيرند. ديروز توي کتابفروشي ديديماش. بهاش گفتيم: تولدت مبارک، ما هم دعوت بوديم فردا، ولي کار داريم نميآييم. پرسيد: فردا؟
خبر نداشت، بچهها ميخواستند سورپرايزش کنند، ما لو داديم!
همين ديگر.
من دين و سياست را از خودم فاکتور گرفته بودم، ولي ننويسم که چقدر از ديدن صورت ِ پير شدهي گنجي و لبخند ِ پيروزي ِ خانماش منقلب شدم، حالم جا نميآيد.
راستش من خيلي خستهام چيز ديگري يادم نميآد الان.
الان هم بايد يک کمي سر خودم را گرم کنم که بعدش بلند شوم بروم بانک اين پولهاي عظيمي را که بهام دادهاند، بگذارم يک جاي امن و بعد هم بروم شرکت که نامردها ديروز هي گفتند فردا فلان کار را بکن و اين را بده به فلاني که من رويم نشد بگويم فردا کار دارم، نميآيم.
هان
من و نرگس، دعوت شده بوديم تولد ِ فاطمه. بچهها ميخواستند براش توي يک کافيشاپ تولد بگيرند. ديروز توي کتابفروشي ديديماش. بهاش گفتيم: تولدت مبارک، ما هم دعوت بوديم فردا، ولي کار داريم نميآييم. پرسيد: فردا؟
خبر نداشت، بچهها ميخواستند سورپرايزش کنند، ما لو داديم!
همين ديگر.
من دين و سياست را از خودم فاکتور گرفته بودم، ولي ننويسم که چقدر از ديدن صورت ِ پير شدهي گنجي و لبخند ِ پيروزي ِ خانماش منقلب شدم، حالم جا نميآيد.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire