mercredi, juin 07, 2006


اين‌جا يک وقتي وبلاگ ِ خصوصي (!) بود و آدم مي‌آمد مي‌نشست بدون ِ ترس و با خيال ِ راحت حرف‌هاش را مي‌نوشت واسه يکي دو تا دوست ِ منتخب و هيچ رسالتي هم تو خودش حس نمي‌کرد که قرار است حرف ِ خاصي بزند يا عقيده‌ي خاصي را توي بوق کند يا چيز ِ خاصي را پنهان کند. حالا فقط خواجه حافظ ِ شيراز است –اگر تا حالا خبر به‌اش نرسيده باشد- که اين هديه است و قبلاً پاييزان بوده و چه و چه و چه.
آن وقت گذشته و پاييز شده زمستان و انگار ممه را لولو برده و بچه نشسته با بغض توي چشم‌هاش. يک کمي Privacy به هر حال هميشه لازم است. آن جوجه‌ي دوساله‌ي خانه‌مان هم يک وقت‌هايي دل‌اش مي‌خواد تنها باشد که با تمرکز شيشه‌ي خط ِ چشم ِ Dove ِ نازنينم را خالي کند توي کيف ِ صورتي‌ام.
دارم غرغر مي‌کنم؟ راستش اين دقيقاً کاري است که دل‌ام مي‌خواد انجام دهم. اين‌جاي گلويم انگار يک چيزي گير کرده بس که اين چند وقته سکوت کرده‌ام و حرفي نزده‌ام. نه، چرا، حرف زده‌ام. اين روزها از حرف‌هام که آمار بگيري، نيم ِ بيش‌تر، مشتقات fuck است که توي دلم حواله‌ي اين و آن مي‌کنم. ولي تو دست بزن به گلويم، ببين .. انگار يک چيزي گلوله شده آن‌جا. يک چيزي مال ِ داشته‌ها و نداشته‌ها که جاي اين که ذره ذره پايين برود يا لااقل بالا بيايد، همه‌اش گير کرده آن‌جا. يک چيزي راه ِ گلوم را سد کرده بود و نمي‌گذاشت حرف بزنم. ببين، گير کرده‌ام لاي سکوت. گوش کن، حالا هم حتي که جد کرده‌ام بيايم اين‌جا يک کمي حرف بزنم که دل‌ام سبک بشود، باز برام سخت است. شده‌‌ام تصوير انگار. برگشته‌ام به عقب: ويديوي صامت، يک وقت‌هايي زير نويس. اما نه فارسي، نه انگليسي.

دوم شخص ِ مرده. هاه.

به عنوان موخره‌ي سناريوي «عباس آقا»، يک چيزي بگويم و پرونده‌اش را ببنديم ديگر. ديروز به‌ام زنگ مي‌زند براي احوال‌پرسي. اس‌ام‌اس ِ آخرم را يادآوري مي‌کنم که گفته بودم به‌اش اين رابطه دارد اذيت‌ام مي‌کند و ادامه‌اش را نمي‌خواهم. با لجبازي، «شما» خطاب‌اش مي‌کنم و توي رسمي حرف زدن چيزي کم نمي‌گذارم. مي‌گويد: هيچ وقت پرسيدي که من چرا اون موقع، اون‌طور رفتار کردم؟ -من حوصله ندارم موقعيت و رفتارش را توضيح بدهم- من نپرسيده بودم و دليلي هم نداشتم بپرسم. که فلسفه‌ي من اين است که ملت خودشان حرف‌هايي که بخواهند را مي‌گويند و نيازي به پرسيدن نيست و دليلي هم ندارد کسي را با پرسش‌هاي مختلف توي منگنه بگذاريم. گفت: حالا توي يه ديدار ِ حضوري مفصل برات توضيح مي‌دم. جواب دادم که نيازي به ديدار حضوري نيست و من علاقه‌اي ندارم بدانم و موضوع از نظر ِ من تمام شده است. متلکي فرمودند با اين مضمون که: «نو که اومد به بازار ..» بلند نفس کشيدم و جواب دادم که آدم‌هاي زندگي‌ام ربطي به ايشان ندارند.
يادم نمي‌آد چي شد که دوباره بحث ِ رفتار ِ سه هفته پيش‌اش شد و هي اصرار مي‌کرد که دلايلي دارد که من اگر بدانم به‌اش حق مي‌دهم. پرسيدم: «برگشته‌ايد با خانم‌تان؟»
- يه سري مشکلات بود، بايد توضيح بدم، پاي تلفن نمي‌شه.
- سوال ِ من يک جواب بيش‌تر ندارد؛ آره، يا نه.
- خب، آره، اون هم بود، به علاوه مشکلات ديگه ..
و توضيح داد که برگشته‌اند سر ِ خانه زندگي‌شان، اما هنوز با هم مشکل دارند.
با تمسخر به‌اش گفتم که قرار بود از تغييرات مطمئن شود، بعد اين کار را بکند. گفت که فکر مي‌کرد تغييرات اتفاق افتاده‌اند، اما اين‌طور نبود.
به‌اش گفتم نه مي‌خواهم ببينم‌اش، نه علاقه‌اي دارم که اين تماس‌هاي گاه و بي‌گاه تکرار شود. قبول کرد و گفت: شماره‌تو پاک مي‌کنم. خداحافظي کرديم و آرزوي موفقيت و اين‌ها.
ضمن ِ مقادير ِ معتنابهي خنده به «شماره‌تو پاک مي‌کنم»، و ضمن اين که من مشاور خانواده نيستم و دليلي ندارد مرد ِ گنده را راهنمايي کنم که چه‌طور توي زندگي ِ خانوادگي‌اش موفق باشد، اعلام مي‌کنم که دل‌ام براش آتش گرفت که اين‌طور خودش را بدبخت کرد تا صداش غمگين بشود.
و به من ربطي ندارد.

من را مي‌بيني؟ دنبال ِ بيابان مي‌گردم که جيغ بزنم توش. بي‌بهانه، اما بلند. مي‌تواني توي گوش‌هات پنبه بگذاري –مثل هميشه- يا بيايي سفت بغل‌ام کني –مثل ِ هيچ‌وقت-
انتخاب با خودت است، اما من ديگر مي‌شناسم‌ات که بدانم نه فقط دست‌ها، که حضورت را هم آسان دريغ مي‌کني.
ببين، همچين جاهايي است که من از آن مشتقات استفاده مي‌کنم!

mardi, juin 06, 2006



بزرگ‌ترين مشکلي که تا حالا با زنانگي پيدا کرده‌ام،
قطره قطره‌هاي خون است،
به وقت ِ اولين هم‌خوابگي،
روي ملحفه.

اولين قاعدگي‌ام
به وقت ِ يکي از شب‌بيداري‌هام بود؛
هراس ِ تنهايي،
توي تاريکي ِ شب.

تجاوز،
به عنف.
مي‌گويد
يعني که
آمیزش جنسی است که با تهدید یا اعمال زور فیزیکی یا روانی انجام پذیرد.

و من
ديگر
بعد ِ هم‌خوابگي
پشت مي‌کنم به‌اش
رو به ديوار
م ي م ي ر م

حالا اين که
بيايي به‌ام بگويي
که اشتباه مي‌کنم
فايده‌اي ندارد؛
ديگر، فايده‌اي
ن د ا ر د...

پ.ن اول: پريسا يه سري نکات ايمني نوشته،
که براي ِ من مفيد بود.

پ.ن ديُّم: من را زهرا از راه ِ راست ِ گوسفندي دارد منحرف مي‌کند. گفته باشم که سر ِ صراط آمدم جلوش را بگيرم، شاهد بتوانم بياورم.

پ.ن سيُّم: لينک ِ تجاوز را از وبلاگ ِ هديه‌ي لحظه‌ها برداشته‌ام. مقاله‌ي خوبي است.

پ.ن چهارم: اصل ِ بيست و يک ِ قانون ِ اساسي را چه کسي جابه‌جا کرد؟!


به کوچولو گفته بودم برام عروسک ِ بزرگ و کوسن ِ آبي ِ کوچک‌ و چندتا از کتاب‌هام را بفرستد. ضمن ِ اين‌ها، به ابتکار خودش، روفرشي‌هاي عروسکي ِ قهوه‌اي‌ام را هم فرستاده که خيلي دوست‌شان دارم، اما بس که نرم‌اند، جز وقت ِ لم‌دادن روي راحتي و کتاب خواندن و قهوه خوردن، نمي‌شود پوشيدشان.
عروسک را و کوسن را که گذاشتم روي تخت و روفرشي‌ها را آن پايين روي زمين، حس کردم اين‌جا شده شبيه ِ اتاق ِ قبلي‌ام. حس عجيب و لذت‌بخشي بود.

بابا دراز کشيده بود که استراحت کند. من سرم را گذاشته بودم روي پاي مامان، تلويزيون نگاه مي‌کرد و دست‌اش توي موهام بود.
بعدتر، نشستيم به گپ زدن از اين در و آن در. از آقاي کاف و بچه‌هاش و اين که چه‌طور، واسطه‌ي خير بوده در ازدواج مامان و بابا.



کوچولو داشت شيطاني مي‌کرد. عينکي که براش گرفته بودم را گذاشت روي موهاش، ايستاد جلوي من که ازش عکس بگيرم. قيافه‌اش نازنين است، اما سر ِ ده دقيقه، آدم را کفري مي‌کند با شيطنت‌هاش.

دو روز است دارم توي کانون گرم خانواده، از تب مي‌سوزم. آريانا شعر مي‌خواند: «من که به اين قشنگي‌ام، با پر و بال رنگي‌ام … » کوچولو قوقولي‌قوقو را درست نمي‌تواند بگويد. وقتي رسيدند خانه، من خوابيده بودم، از صداش بيدار شدم که داشت حمام مي‌کرد. حوله‌ام را پيچيدم دور ِ تنش، موهام را خشک کردم، ازش پرسيدم: من را که يادت نرفته؟ من کي بودم؟
گفت: آله اَديه، و با خجالت، خنديد و چشم‌هاش را پايين انداخت.

من و د.ب شرط را باختيم. بابا يک بار هم حرفي نزد با اين مضمون که: «اين آهن‌پاره‌ها را چرا خريديد؟»

samedi, juin 03, 2006

اول.
اين پست ِ نرگس، يه چيزي تو مايه‌هاي خدا بود.

دُيُّم.
خانواده دارند تشريف مي‌آورند. ضمن اين که حواسم هست بروم پاکت سيگار و فندک و دفترچه يادداشتم را قايم کنم جايي که عقلشان نرسد، فيلم ديدن را تعطيل کنيم، خانه را آب و جارو کنيم، (اين آخر ِ هفته خانه را زباله برداشته!) يخچال را پر از ميوه کنيم که مامان خيال‌اش راحت بشود که ما خيلي سختي نمي‌کشيم اين‌جا، و ضمن اين که امروز بالاخره قرار گذاشتم دخترم را بروم ببينم که محض ِ مامان تا آخر ِ هفته ديگر نمي‌شد و ضمن ِ اين که عزا گرفته‌ام که عکس‌ها و کانتکت‌هاي روي گوشي را کجا قايم کنم، هيجان‌زده‌ام؛ هيجان‌زده و خوش‌حال. يادم نرفته که بابا در مورد همه‌چيز توي ذوق مي‌زند و مامان با نصيحت‌هاش آدم را به فاک مي‌برد و خواهر ِ نازنين از پر حرفي حوصله سر مي‌برد و بابا ببيند چه‌قدر خريد کرده‌ام واسه خانه، به نظرش کار بي‌خودي مي‌آيد و مامان به‌ام مي‌گويد لحاف واسه چي‌ات بود و خواهر ِ نازنين هي از لباس‌هايي که براي آريانا خريده‌ام تعريف مي‌کند و بابا مي‌گويد نمي‌خواهد دست به ترکيب کمد ديواري بزنيد و مامان هي به‌ام مي‌گويد شال‌ام را محکم‌تر ببندم و ... ولي هيجان‌زده‌ام، محض ِ ديدن‌شان و محض ِ حس کردن ِ خانواده.

سيُّم.
من کارم را دوست ندارم. از بچگي که دوست داشتم نويسنده بشوم تا سه ماه پيش که دل‌ام مي‌خواست دکوراتور بشوم و ديگر دير شده بود تا دو هفته بعدش که مامان به‌ام گفت: «هميشه فکر مي‌کردم خبرنگار ِ خوبي مي‌شوي» تا همين امروز که هيچ اتفاقي نيافتاده، فقط من دلم خواسته با يک کوله پشتي بروم دنيا را بگردم، هيچ وقت نشده لذت ببرم از پشت ِ ميز نشستن و برنامه نوشتن.
بايد يک کاري کنم، فايده ندارد. دير مي‌شود و دير هم شده، ديگر بيست و يک سالم است –ماشالله به جانم کنند!- دارد دير مي‌شود. بايد زودتر شروع کنم.
Ten Things I Hate About You
Metropolis
Just Like Heaven
Fowlty Towers
Casanova
Aeon Flux
اول.
آخر ِ هفته‌ي وحشتناکي بود، خيلي خوب، خيلي بد. پامان را از خانه بيرون نگذاشتيم. فعاليت‌هامان محدود شده بود به خوابيدن، غذا خوردن، و فيلم ديدن. آخر ِ سر، از ديدن ِ صفحه‌ي مانيتور داشت حال‌ام به هم مي‌خورد. تلفن قطع بود، و غير ِ شوخي‌هاي گاه و بي‌گاه حرفي از دهان‌مان در نمي‌آمد.
خيلي خنديديم، خيلي خورديم، خيلي خوابيديم.

دوم.
اين را از فيلم ِ ten things I hate about you کش رفته‌ام. فيلم ِ تين‌ايجري ِ امريکايي که از روي نمايشنامه‌ي «رام کردن ِ زن ِ سرکش» ِ شکسپير ساخته‌اند. چهارمين فيلمي که با بازي ِ Heath Ledger ديده‌ام و بايد اعتراف کنم خيلي کارهاش را دوست دارم.
I hate the way you talk to me, and the way you cut your hair. I hate the way you drive my car. I hate it when you stare. I hate your big dumb combat boots, and the way you read my mind. I hate you so much it makes me sick; it even makes me rhyme. I hate it, I hate the way you're always right. I hate it when you lie. I hate it when you make me laugh, even worse when you make me cry. I hate it that you're not around, and the fact that you didn't call. But mostly I hate the way I don't hate you. Not even close, not even a little bit, not even at all.


اين يکي را هم از فيلم ِ Life of Brian. نديده بودم کسي اين‌طور هوشمندانه بتواند زندگي ِ مسيح را نشان دهد. اصلاً ماجرايش، زندگي ِ پسري است که شب ِ تولد مسيح، توي ِ آخور ِ بغلي دنيا مي‌آيد.
Brian: I'm not the Messiah! Will you please listen? I am not the Messiah, do you understand? Honestly!
Girl: Only the true Messiah denies His divinity.
Brian: What? Well, what sort of chance does that give me? All right! I am the Messiah!
Followers: He is! He is the Messiah!
Brian: Now, fuck off!
[silence]
Arthur: How shall we fuck off, O Lord?

حالا بماند که زندگي و حرف‌ها و فکر مردم آن موقع را چه‌طور نشان داده‌اند. هميشه گفته‌م، کيف مي‌کنم با کارهاي گروه ِ مونتي‌پايتون.

سوم.
حالا اين که سال 1927 چه‌طور فيلمي مثل Metropolis را ساخته‌اند، جاي تعجب دارد. جلوه‌هاي ويژه‌اش براي آن موقع، چيزي است در حد ِ خدا. ذهني که پشت‌اش خوابيده، بماند.

چهارم.
خسته شده‌ام.
پ.ن: روي عکس‌ها کليک کنيد، مي‌رود روي صفحه‌ي مخصوص ِ آن فيلم توي آي‌ام‌دي‌بي.

jeudi, juin 01, 2006

منتظرم بابا اين هفته بيايد، که با هم برويم تشک بگيريم. هنوز تصميم نگرفته‌ام وقتي از در مي‌آيد تو، بروم در آغوش بگيرم‌اش يا فقط باش دست بدهم. مامان هم قرار بود بيايد، اما با مرگ ِ اين فاميلشان که تازگي سکته کرده، ممکن است نخواهد بيايد.
آقاي کاف را من يادم نمي‌آيد، هرچند برادرم يکي از قديمي‌ترين خاطره‌هايي که توي ذهن‌اش مانده، از اوست که وقتي بابا موقع ِ دانشگاه رفتن د.ب، ماشين‌اش را فروخت، با خريدار، از در ِ خانه آمده بود داخل.

بچه‌هاي خانواده‌ي ما، تقريباً دو نسل‌اند: نسل ِ پيش از انقلاب، و نسل ِ بعد از آن –گيرم که خواهري دارم که بين اين دو، دست و پا مي‌زند و متولد پنجاه و شش است.
ما بچه‌هاي نسل دوم، مال ِ وقتي هستيم که مامان و بابا کم‌کم خودشان را از حلقه‌ي دو خانواده بيرون کشيدند. براي همين است که –عکس ِ نسل‌اولي‌هامان- نه فاميل‌هاي مامان را درست و حسابي مي‌شناسيم، نه فاميل‌هاي بابا را. من دقيق نمي‌دانم چندتا عمه و عمو دارم و کدام‌شان تني هستند و کدامشان ناتني. براي عيدها هم کم پيش مي‌آيد هم‌ديگر را ببينيم حتي. يکي از دختر عمه‌هام را مي‌شناسم و دو سه تا از عموهام را –که يکي‌شان وقتي دوم راهنمايي بودم، فوت کرد. يکي از عموهام را مي‌دانم که تني است، اما از باقي خبر ندارم. پسرعموئي را توي ذهنم مانده که از دوتا از خواهرهام خواستگاري کرده بود و هر دو رد کرده بودند. و يادم مي‌آد که وقتي ازدواج کرد، اسم ِ خانم‌اش نگار بود و پيام‌نور، ادبيات انگليسي مي‌خواند.
مادربزرگ ِ پدري‌ام، زن ِ دوم ِ پدربزرگ‌ام مي‌شود که هر دوشان از ازدواج قبلي، بچه‌هايي داشتند. حالا اين که اين بچه‌ها که بودند و هرکدام‌شان حالا کجا هستند و چه کار مي‌کنند، من خبر ندارم. يک عموي تني دارم که محض ِ پسرهاش خيلي وقت است بين دو خانواده شکرآب شده، که پسر عموهام با اين که تحصيلات و کار و بار ِ خوبي دارند، اما نوع ِ زندگي‌‌شان مامان را ناراحت مي‌کند و خوش‌اش نمي‌آيد ما –مخصوصاً ما دخترها- با پسرهايي معاشرت داشته باشيم که دختر مي‌آورند توي خانه‌شان، وگرنه ما کنار ِ اين خانواده بزرگ شده‌ايم و وقتي من به دنيا آمدم، برادر و پسرعموم، بالاي سرم دعوا مي‌کردند که من خواهر ِ کدام‌ام. از بچگي‌هام، بازي‌ها و دعواها و زندگي‌ام، کلي خاطره دارم با پسر عمو و دختر عموهام –که دخترها، از همسر ِ دوم ِ عمويم هستند.-
خاطره‌هايي هم اين وسط پررنگ‌ترند. يک وقتي را يادم مي‌آيد که خانه‌ي عموم بودم، با شادي دعوام شده بود و وقتي زن‌عمو آمده بود دلداري‌ام بدهد و يکي از کتاب‌هاي شادي را آورده بود من بخوانم، شادي با قهر آمد کتاب را از دست ِ مادرش گرفت که: مال من است، نبايد بخواند. بعد زن عمو برايم بستني آورد توي کاسه‌ي بلور. و من بستني دوست داشتم.
يک تصوير ديگر توي ذهنم هست، که مامان گفته بود نرويم خانه‌ي عمو و من و برادرم، قايمکي از روي پشت‌بام، داشتيم مي‌رفتيم خانه‌شان. پسر عمو کشيک مي‌داد و ما چشم‌مان به حياط ِ خانه‌ي خودمان بود.
ديوار به ديوار بود خانه‌هامان. از روي ديوار ِ کوتاه ِ بين ِ ‌بام‌ها، مي‌رفتيم خانه‌ي هم‌ديگر.

مامان، گمانم هيچ وقت از زن ِ دوم عمويم خوش‌اش نيامد و زن‌عمو هم اين را مي‌دانست. هيچ وقت نفهميده‌ام عمو و زن عمو چه‌طور با هم آشنا شده‌اند. اين را فقط شنيده‌ام که عمو يکي دو سال بعد از فوت ِ همسر ِ اولش توي يک تصادف، خانه‌ي ما زندگي مي‌کرده و پسرعموهام براي همين است که اين‌قدر مادر و خواهر بزرگ‌م را دوست دارند، که حق ِ مادري به گردن‌شان دارند.

قبل از خانواده‌ي عمو، توي خانه‌ي سمت ِ راستي، خانواده‌ي ديگري زندگي مي‌کردند که هنوز با هم ارتباط داريم. مادر ِ خانواده، مامان را خيلي دوست دارد و هميشه سراغ‌اش را مي‌گيرد. مامان هم علاقه‌ي خاصي به اين خانواده دارد و خانم ز. را يکي از دوستان صميمي ِ خود مي‌داند. يکي از دخترهاش را دوست داشت براي د.ب خواستگاري کند، اما د.ب که ظاهراً بچگي‌هاش محض ِ شيشه‌اي که يکي ديگر از پسرهاي کوچه شکسته بوده، سيلي ِ محکمي از پدر ِ خانواده خورده، هيچ از اين خانواده خوش‌اش نمي‌آمد و وقت ِ ميهماني‌هاي خانوادگي، بهانه مي‌آورد، هيچ وقت حاضر نشد. فکر مي‌کنم مامان براي من و پسر ِ خانم ز. هم نقشه‌هايي داشت، اما داماد که براي تحصيل رفت خارجه، و ظاهراً ماندني شد، اين نقشه را فراموش کرد، که دل‌اش نمي‌خواست دخترش برود بلاد و کفر و –کسي چه مي‌داند، شايد پسر آن‌جا ايدزي چيزي گرفته باشد. و تنها چيزي که مانده، چندتا خاطره است از ديد و بازديدهاي عيد و شيطاني‌هاي چهارنفري ِ من و برادرم با دوتا بچه‌ي هم‌سن و سال ِ ما از خانواده‌ي ز.، حرف‌هاي خواهرها و دخترهاي بزرگ‌تر با هم، جمع ِ چهارتايي مامان‌ها و باباها، کلي عکس و خاطره از سيزده‌به‌درهاي دوتا خانواده با هم که چندسال پيش، از وقتي بابا سيزده ِ فروردين را هم سري به اداره مي‌زند، ديگر ادامه پيدا نکردند.
حالا، دخترهاي بزرگ‌تر ازدواج کرده‌اند. دوتاشان هلند‌اند، يکي‌شان تهران، خواهر ِ بزرگ ِ من، سواي ِ تعطيلات، بين ِ کار و شوهر و دختر و تحصيلات‌اش دست و پا مي‌زند و آن يکي خواهرم پي ِ ترفيع ِ شوهرش، کار و زندگي را منتقل کرده بوشهر. تعطيلات ِ عيد هم که مي‌شود، هيچ وقت ديگر جمع‌مان کامل نيست و هميشه چند نفري غايب‌اند. اما من هنوز آن عکس را دارم توي آلبوم، که رضا نشسته روي الاغ و يک کمي ترسيده، ميسون با آرامش دستش را انداخته دور گردن ِ من، و من که مي‌خواهم دستش را پس بزنم، از خنده ريسه رفته‌ام. صاحب ِ الاغ –که روستايي ِ جواني بود که آن سال سيزده‌به‌در با گله‌اش از کنار بساط ِ عصرانه‌ي ما توي چمن‌ها رد مي‌شد- هم ايستاده و چوبي توي دستش گرفته.

آقاي کاف، چندتايي دختر داشت. –اين که چندتا، و آيا پسري هم در کار بود يا نه، من نمي‌دانم. يکي از اين دخترها را چندسال پيش نامزد کردند براي پسردائي‌ام و از آن‌جا شد که من اصلاً از وجود ِ اين خانواده با خبر شدم. عکس ِ نامزدي ِ پسردائي، توي ذهنم مانده، من، با مانتو و روسري ايستاده‌ام کنار عروس و داماد و روي لب‌هام، خنده‌اي شيطاني نشسته –هميشه مي‌ترسيدم مامان براي من و پسردائي نقشه کشيده باشد و هيچ از اين پسردائي خوش‌ام نمي‌آمد.
حالا آقاي کاف مرده، و من نمي‌دانم دخترهاش چه سن و سالي هستند و چه کار مي‌کنند. آرزوشان بايد هم‌سال ِ من باشد، باقي را نمي‌دانم. فقط اميدوارم مامان از اين مراسم سوگواري آسان بگذرد و بيايد سري به ما بزند. دل‌ام براش تنگ شده.

mardi, mai 30, 2006

اتوبوس‌هاي خط ميدان قدس-رسالت، از توي شريعتي مي‌روند و سر ِ خيابان ِ شما، ايست‌گاه دارند. پيشاني‌م را تکيه مي‌دهم به شيشه، نگاه مي‌کنم داخل کوچه. زياد پهن نيست اما کناره‌هاش، پر ِ درخت‌اند. تو را يادم مي‌آيد وقت ِ رد شدن ازخيابان. قدم‌هاي بلندت را يادم مي‌آيد و عجله‌ات را. فکر مي‌کنم: اين‌قدر که تو در ذهن ِ من ناميرايي، چيزي از من در خاطر ِ تو مانده؟

گورستان است که مرده‌ها را زنده مي‌کند.

اصلاً بهانه بود. مگر هيچ جاي ديگر ِ شهر، ساتن زرشکي پيدا نمي‌شد براي کوسن که من دو ساعت وقتم را تلف کردم از اين سر ِ شهر بروم آن سر، توي شلوغي ِ تجريش دنبال پارچه فروشي بگردم و بعد بيايم بنشينم توي اتوبوس، پيشاني‌ام را تکيه بدهم به شيشه، در جواب کسي بگويم که: آره، اين اتوبوس از شريعتي مي‌گذرد و يک‌هو، خودم يادم بيايد به آن روزي که بودي و آن روزي که نبودي ...

گورستان است که آدم را ياد ِ مرده‌ها مي‌اندازد.

آره، من هميشه آن‌جا دل‌ام مي‌گيرد. نمي‌دانم نگاه ِ بوف کنم و آن پارک ِ کوچکي که نشسته بوديم توش، يا برگردم نگاه ِ قفسه‌هاي نشر باغ کنم که برات «اسکار و خانم صورتي» را گرفته بودم، توي فرصتي که مانده بود تا آمدن‌ات جلوي پست ِ تجريش. آن‌جا هميشه يادم مي‌افتد به يک سال و اندي پيش. اردوي دانش‌جويي، شب ِ توي قطار، مقنعه‌ام که يکي از بچه‌ها خوابيده بود روش و چروک شده بود و بد هم چروک شده بود، صبحانه‌ي ايستگاه راه‌آهن، نمايش‌گاه ِ کتاب و باران و سرما و آن بي‌پناهي ِ عميقي که به‌ام دست داده بود وقتي گوشي‌ات در دسترس نبود و توي تاکسي تا تجريش و انتظار ِ اين که بيايي و من هنوز يادم مانده که دوست داشتم بايستم رد شدن‌ات را از خيابان تماشا کنم و آخر، با اين که زودتر از تو رسيده بودم هم نشد که ببينم. آره، من هميشه آن‌جا دل‌ام مي‌گيرد. آن‌جا، متعلق به تنها روزي است که من توش کنار ِ تو حس ِ خوش‌بختي را ذره ذره نوشيدم و سيراب نشدم. آن‌جا مال ِ گذشته است، مال ِ خاطره‌هاست، گورستان ِ آدم‌هاي مرده است.

گورستان است که آدم را خاک مي‌کند، حتي پيش از موعد.

حالا بيا بگذار چشم‌هات برق بزند که من را پيدا کرده‌اي. بيا بگذار من دل‌ام پايين بريزد از فکر ِ تو. بيا بگذار من دوباره بميرم و بميرم و بميرم. که تو اولين عشق ِ من نبودي، آخرين بودي که ماندي و مردي و جاودانه شدي. هي، تو مگر نمي‌داني که خيلي وقت است حکايت ِ تو توي ِ کتاب ِ من تمام شده؟ مگر نمي‌داني که مرده‌اي و من خاطره‌هات را چال کرده‌ام گوشه‌گوشه‌ي خيابان‌هاي اين شهر؟ مگر نمي‌فهمي که من ديگر نمي‌ايستم روبه‌روي شهر ِ کتاب ِ هفت‌حوض، که يادم بيافتد تو آن روز نيامدي؟ نمي‌دانستي من پاي ِ کوهنوردي ندارم، که مبادا يادم بيافتد طعم تنهايي با تو؟
نمي‌بيني توي چشم‌هاي روشنک، پي ِ رد ِ نگاه ِ تو مي‌گردم؟

تو ديگر مرده‌اي. تنها گورستان است که تو را براي من زنده مي‌کند.
من بر مزار توست که ذره ذره مي‌ميرم.

dimanche, mai 28, 2006

حکايت اول: ظهر جمعه، بدون ِ شما
هندونه‌ي شيرين مشهدي، ببر به شرط چاقو، ببر به شرط شيريني..
ظهر بود، ظهر ِ جمعه. از مهماني‌ ِ اجباري آخر هفته، برگشته بوديم خانه. خسته‌ي کم‌خوابي بودم و خسته‌ي کارهايي که مانده بود. مي‌خواستم بخوابم و نمي‌شد. کسي بيرون ِ پنجره مي‌خواست هندوانه بفروشد و کسي توي ذهنم، دانه دانه کارهام را مي‌شمرد و شعاع ِ نور بود که همين‌طور از پنجره‌ي بدون ِ پرده، مي‌ريخت توي اتاق.
شب، رفتم بيرون قدم بزنم توي تاريکي و سکوت. سکوت ِ ديروقت ِ خيابان‌ها را دوست دارم.

حکايت دوم: طناب ِ کلفت
مفهوم ِ خانواده هي دارد توي ذهنم ناقص مي‌شود. تقصير ِ تفاوتي بايد باشد که توي آدم‌ها هست. سر ِ شام، عروس ِ نازنين‌مان، به شوخي مي‌پرسد: «با فلان مبلغي که قرار است به‌ام پاداش بدهند، چه چيزي بخرم، به‌تر است؟» ساناز دم گرفت که: «خاله، فلان چيز را براي بچه بخر» عروس ِ نازنين ِ هفت‌ماهه باردارمان، با خونسردي و بي‌اعتنايي گفت: «براي خودم مي‌خوام خرج‌اش کنم» مادر ِ ساناز، به‌اش توپيد: «غذات را بخور، زياد حرف نزن» من سرم را انداختم پايين، نه حرفي زدم، نه فکري کردم.
هيچ ربطي به اين حس ِ خواهر شوهري ندارد، اختلافي که توي طرز فکرمان هست، باعث مي‌شود نتوانم تحمل‌اش کنم.
د.ب هم آخر ِ هفته‌ها اصرار دارد ما را ببرد خانه‌شان.
من راستش تعجب مي‌کنم از اخلاق ِ د.ب توي خانه‌شان. هيچ‌اش با آن خاطره‌اي که توي ذهن من مانده نمي‌خواند. من اين برادر ِ صبور و مهربان را نمي‌شناسم که مدام کوتاه مي‌آيد و همه‌چيز را با حرف و شوخي، سعي مي‌کند متعادل نگه دارد.
اصلاً کم مي‌شناسم‌اش. دو ساله بودم که آمد تهران ليسانس‌اش را بگيرد. بعد، سه چهار سالي همان‌جا اهواز توي صنايع فولاد کار مي‌کرد، صبح ِ زود مي‌رفت و شب ِ ديروقت مي‌آمد و من هيچ نمي‌ديدم‌اش. بعد هم دوباره برگشت اين‌جا که درسش را ادامه بدهد. اين است که من زياد نديده‌ام‌اش و زياد نمي‌شناسم‌اش و مهرباني‌هاش برام بيگانه است.

حکايت سوم: تورنامه
خواهرم که اين‌جا بود، کلي از اين پسره هم‌کار ِ جديدمان خوش‌اش آمد، هي داشت يادم مي‌داد من چه‌طور رفتار کنم که حرفي بيش‌تر از سلام و خداحافظ‌هاي هر روزه‌مان به هم بگوييم. سر ِ ناهار، ظرف سس را دادند دست ِ من که: ببر به‌اش بده. طفلک خفه شد از هول ِ سس تعارف کردن‌ ِ من. آن اتاق، بچه‌ها مرده بودند از خنده.
من فقط قيافه‌اش را دوست دارم و لباس‌هاش را. من هم که مي‌داني، از خيلي قيافه‌ها خوش‌ام مي‌آد.

حکايت چهارم: آگهي ِ استخدام
يک پارتنر ِ نيمه‌وقت، جهت انتخاب و خريد ماشين لباس‌شويي نيازمنديم.
علاقه‌مندان، تا پايان وقت اداري روز چهارشنبه، دهم خرداد، resume ي خود را به آدرس زير ارسال نمايند:
تهران، طبقه‌ي سوم.

حکايت پنجم: دوست‌دار نامه
کسي پيدا نمي‌شود که من را دوست داشته باشد و پول هم داشته باشد و دست و دل‌باز هم باشد و دل‌اش بخواهد من را سر ِ حال بياورد و چشم‌داشتي هم نداشته باشد در عوض؟! من اين را مي‌خواهم، تقريباً با تمام ِ وجود!

حکايت‌ شش‌ام: که من تمام ِ حرف‌هام، انگار که دروغ بودند يا از سر ِ اجبار...
خانه‌ي زهرا، نشسته‌ايم پاي کامپيوتر، توي اتاق ِ پدر و مادرش. من محو ِ لوکيشن ِ ميز کامپيوتر شده‌ام. زهرا عکس ِ قرارهاي وبلاگي ِ دوسه‌سال پيش‌شان را نشانم مي‌دهد و من همين‌طور يکي يکي عکس ِ آدم‌هايي را که از روي نوشته مي‌شناسم‌شان، رد مي‌کنم و داريم مي‌خنديم به اين که يک زماني بود که آدم لذت مي‌برد برود بنشيند توي کافه و آدم‌هاي آشناي غريبه را ببيند و ... يک‌هو قلب‌ام مي‌ايستد. عکس ِ تو مي‌آيد جلوي روم، بادگير قرمز تن‌ات است و دراز کشيده‌اي توي برف‌ها. نصف ِ صورت‌ات زير ِ عينک‌آفتابي‌ات قايم شده و همان لبخند ِ مسخره نشسته روي لب‌هات. داشتم فکر مي‌کردم به اين که لبخندت را مي‌شناختم. به اين که وقت ِ فکر کردن مي‌نشست روي لب‌هات يا وقت ِ حرفي نداشتن يا وقت ِ کيفور شدن‌ات ... پرسيد: تو چي ِ اين آدم رو دوست داشتي؟ خواستم جواب بدهم، ديدم که نمي‌توانم چشم‌هام را برگردانم طرف ِ زهرا. همان‌طور که زل زده بودم به صورتت، گفتم: من عاشق ِ شلوارش بودم.
شلوار ِ جين‌اش، مي‌افتاد روي کفش‌هاي کوه. پشت سرش که راه مي‌رفتم، هميشه سرم پايين بود و نگاه ِ کفش‌هاش مي‌کردم.

پ.ن: اين حکايت، يک کمي شورتر شد از آن که به واقع بود. گمانم تقصير ِ من باشد که کتاب خورد به نمک‌دان ِ روي ميز آشپزخانه، افتاد، ريخت.

حکايت هفتم: تمام ِ ناتمام
اين نوشته، قرار نبود اين‌جا تمام بشود. حرف‌هاي ديگري هم داشتم. اما خواب‌ام مي‌‌آيد. مي‌خواهم بروم توي اتاق د.ب، يک کمي سرم را بگذارم روي ميزش و چشم‌هام را ببندم.

mercredi, mai 24, 2006

حالا، هر چقدر هم که به‌ام فشار بيايد، نمي‌آيم بگويم که I miss you, man، يا به‌ات ابراز علاقه کنم، هرقدر هم که توي لحظه، حس کنم دوست‌ات دارم.

من، يک حضور پيوسته‌ي کوتاه را ترجيح مي‌دهم به حضور مقطع ِ هميشگي. اما اين که بيايم هر روز ببينم‌ات، خسته‌ام مي‌کند.

دل‌ام آن نوشته‌ي خداحافظي را مي‌خواهد، يک‌کمي.

درد گرفت قلب‌ام، از حرفي که زد.

خنده‌ام مي‌اندازد. نمي‌دانم کي بود که براش اس‌ام‌اس زدم ديگر اين رابطه را نمي‌خواهم، چون اذيت‌ام مي‌کند، و جواب نداد.
از اداره به‌ام تلفن مي‌زند. زل مي‌زنم به شماره‌اش، جواب نمي‌دهم. نيم ساعت بعد، براش پيغام مي‌فرستم که: did you call? جواب مي‌دهد: اوکي، سلام، چطوري؟ کجايي؟
جواب نمي‌دهم. دفعه‌ي بعد که زنگ مي‌زند، نشسته‌ايم توي سالن ِ کوچک ِ تاتر، خودمان را گرفته‌ايم که نخنديم. باز هم جواب نمي‌دهم.

هي هرچه مي‌گذرد، بيش‌تر شک مي‌کنم.

اصغر همت يکي از اسطوره‌هاي دوازده سيزده سالگي ِ من بود با آن صداي خمار و صورت ِ خسته‌اش.
ديروز که نگاه‌اش کردم وقتي تکيه داده بود به پيش‌خوان کافه و با آتيلا پسياني حرف مي‌زد، اسطوره مرد. همين.

قابليت‌هاي خانوادگي. سه‌تايي قبل از شروع تاتر، وسط ِ آن همه روشن‌فکرنما، حرف مي‌زديم و مي‌خنديديم.

وسط ِ اجرا، برگشت توي گوش‌ام چيزي گفت. جواب دادم: خيلي کم خنده‌ام گرفته، تو هم توي گوشم وزوز کن.

بختياري‌ها، امام‌زاده‌اي دارند موسوم به سلطان‌ابراهيم، که در گويش عاميانه، به‌اش مي‌گويند «سلطون ابراهيم» لطيفه‌اي هست با اين مضمون که يک بختياري، وقت ِ زيارت ِ خانه‌ي خدا، توي شلوغي و گرما کلافه مي‌شود، مي‌گويد: «يا سلطون ابراهيم، خُت (خودت) ما نه (ما را) از اي جهنم نجات بده»
وسط اجرا، برگشت اين را توي گوشم گفت. زل زدم به زمين ِ تاريک، سعي کردم جلوي خنده‌ام را بگيرم. از سالن که آمديم بيرون، شروع کردم به خط و نشان کشيدن: يک بار ديگر، من ِ خسته را بلند کنيد بياوريد تاتر .. خيلي خنديديم.

اصولاً تنها چيزي که من توي اون نمايش تحسين کردم، اين بود که خود ِ بازيگرا خنده‌شون نمي‌گرفت.

آخر ِ شب، خسته، کز کردم کنج ِ ديوار. آن اتاق Family Stone تماشا مي‌کردند. من توي صدا خواب‌ام نمي‌برد. صبح که بيدار شدم، هنوز خسته بودم.

mardi, mai 23, 2006


هوم. لذت ِ مبسوطي بود تماشاي Underworld: Evolution توي تاريکي ِ ديروقت ِ شب. فيلم ِ معرکه‌اي بود. رنگ‌هاي سرد، حرکت ِ دوربين. فوق‌العاده است ذهنيت ِ اين مرد. من عاشق تصويرهاي اين فيلم شدم. فوق‌العاده بود.

مي‌گويم: موافقي يه ماشين‌لباس‌شويي بگيريم؟
مي‌گويد: بحث ِ اين furniture رو که پيش کشيدي، فکر نمي‌کردم تا يکي دو ماه ديگه بري دنبالش، يه روز اومدم خونه، ديدم اينا رو آوردن. حالا اگه ماشين‌لباس‌شويي مي‌خواي، من لباس‌هام رو نشورم تا بگيري.

حالا من هي خواب‌ام بيايد و خميازه بکشم و کم کار کنم.

خب، من قبلاً گفته بودم. معاشقه را بيش‌تر از عشق‌بازي دوست دارم.

بحث ِ بيست و چهار ساعته بودن ِ عمر ِ هر اتفاقه، نه ديسکو رفتن و با هم خوابيدن.
آدم مگه چقدر زنده‌اس؟

توي خداحافظ گاري کوپر بود که مي‌گفت «آدم با خودش فکر مي‌کنه دوست‌اش دارم، بعد مي‌بينه فقط يه بغل‌خواب پيدا کرده»، يا از جاي ديگه مونده توي ذهنم؟

انگشت‌هام ليزند. نمي‌توانم نگه‌ات دارم.

اصلاً خيلي وقت است که نخواسته‌ام کسي را نگه دارم.

ذهنيت هم اين وسط يک کمي دخيل است. آدم با خوش‌خيالي چشم‌هاش را مي‌بندد و مي‌رود جلو، يک‌هو باز مي‌کند مي‌بيند روبه‌روش تاريک ِ تاريک است.
حالا تا يک جايي مي‌شود کورمال کورمال جلو رفت، يک وقتي آدم ديگر پاهاش تاب ندارند، مي‌افتد روي زانوهاش و زار مي‌زند.

فکر کنم اين يکي از حرف‌هاي خودم باشد که «توي چشم‌هاي توست که زيبا مي‌شوم» حالا اين را روي چه حسابي گفته‌ام، خودم مانده‌ام. که من آن دوره‌اي که کسي بود که دل‌ام بخواهد توي چشم‌هاش زيبا باشم، عمراً سرم را نمي‌آوردم بالا نگاه‌ ِ چشم‌هاش کنم، و ديگراني هم جسارت داشته‌ام توي چشم‌هاشان خودم را ببينم، هيچ کدام چشم‌هاشان آينه‌اي نبودند که من مهم باشد برام که چه‌گونه‌ام آن‌جا.
حالا
اين را مي‌خواهم بگويم، که از آن دختري که توي چشم‌هاي تو هستم، زياد خوش‌ام نمي‌آد. چرايش را نمي‌دانم. حدس مي‌زنم، اما آن‌قدر مهم نيست لابد که بگويم.

بدي‌اش اين است که آدم سعي مي‌کند خودش را عوض کند.

خوبي ِ اين فيلم ِ Underworld: Evolution اين بود که ديالوگ زياد داشت. –منظورم از ديالوگ، دقيقاً آن حرف‌هايي است که حس مي‌کني بازي‌گر با همه‌ي وجودش گفته، و بعد از تمام شدن ِ فيلم، هي توي ذهن‌ات چرخ مي‌خورند.- حالا هي نشسته‌ام اين‌جا، صداي مردي توي ذهنم، يک وقتي مي‌گويد: Brother, what have you done?، يک وقت ِ ديگر، مي‌گويد: You are asking me to help you kill my son? يا نگاه ِ سلين توي ذهنم درد مي‌آورد که اشاره مي‌کرد به مايکل که we’re not leaving him here و اصلاً آن لحظه‌اي که مردد، پرسيد: what will I become? و جواب شنيد که: the Future. حالا، تمام اين حرف‌ها دارند توي ذهنم مي‌چرخند و يک عالمه رنگ ِ و يک عالمه صدا و تصوير.

اما اين که من بخواهم ادعايي داشته باشم، محال است. محض ِ همه‌ي حرف‌ها.

حالا اگر خواستن اشتباه باشد يا نه، اگر دير باشد يا نه، اگر بي‌فايده باشد يا نه، اگر شدني باشد يا نه ..

توي عمق واقعه، آدم زود تصميم مي‌گيرد و زود هم پشيمان مي‌شود.
با توام، تارا.

يک وقتي بود، مي‌گفتيم که تا هست، بايد مست ِ بودن‌اش شد.
حالا وقتي که رفت، آن وقت لااقل خاطره‌هاش هست.

انگار که عزاي مرگ ِ زندگان را بگيري.