* گوشهر همان بوشهر است!
jeudi, août 10, 2006
mardi, août 08, 2006
سفرنامه- سه




Remember, remember
The 5th of November
The gunpowder treason and plot
I know of no reason
why the gunpowder treason
Should ever be forgot
دوازدهم.
کفري شده بودم ديگر. استاد راهنمام ميل زده بود که: خبري ازت نيست، آخر ِ تابستان هم تحويل پروژه است، بام تماس بگير. تماس گرفته بودم و قرار بود بروم پيشاش و محض ِ رضاي خدا، بعد ِ سه ماه، يک کلمه حرف ِ جديد هم نداشتم بهاش بزنم، مطلقاً يک کلمه. حالا ساعت هفت ِ عصر است، من صبح بايد بروم ببينماش، بچهها هم نشسته بودند فيلم ببيند.
اين شد که ما نشستيم V for Vendetta را ديديم، شام خورديم، کتاب خوانديم، و خوابيديم.
اين که من فرداش چهطور استاده را دست به سر کردم، برا خودم هم عجيب بود!
سيزدهم.
زنک توي حياط ِ دانشگاه گير ميدهد به نرگس: شلوارت کوتاهه، نميتوني بري داخل، برو بشين توي نگهباني. من را هم به اعتبار ِ دانشجو بودن راه ميدهد، وگرنه مانتوي آبيام حسابي چشماش را ميزند. بحثمان، وقتي خانمي با روسري رد ميشود ميرود تو، تبديل ميشود به دعوا. حراستي ِ محترم، خيلي روشن ميفرمايند: مورد ايشون فرق ميکنه.
نشون به اون نشون که نرگس يک ساعت و نيم توي آفتاب منتظر موند تا کار ِ من با استاد تموم بشه، توي آفتاب و هواي شرجي.
ميرفتم بيرون، در ِ نگهباني رو کوبيدم و –برخلاف ِ سلام عليک ِ گرم ِ وقت ِ ورودم- خداحافظي هم نکردم.
يادم افتاده بود به تحويل پروژهي اکسس، ترم ِ سه، که آقاي ط. عملاً ما رو از دانشگاه انداخت بيرون.
برخوردشون عاليه، من تشکر ميکنم.
چهاردهم.
خب. يکي از تکليفهايي که رو شانهام بدجور سنگيني ميکرد، حرف زدن با مرضيه بود، دوست ِ نازنيني که من گاهي وقتها با کمال ميل حاضرم بگذارماش جاي تام و خودم جري بشوم، پيانويي چيزي روي سرش بياندازم. پنج دقيقه کافي است برا اين که من را کفري کند.
خب. من بهاش تلفن زدم و کلي حرف زد در باب ِ خواستگارهاش و شوهرخواهرهاش و خواهرهاش و گواهينامه گرفتناش و درسهاش و امتحانهاش و کلاس ِ کاراتهاش. بعد هم، از آنجا که فرداش ميخواست برود سفر و تا آخر ِ اهواز ماندن ِ من برنميگشت، قرار گذاشتيم شب، قبل از کلاس زباناش، برويم دور و بر کمي قدم بزنيم.
خب. همان جملهي اولاش کافي بود: داشتم نرگس نگاه ميکردم، ديشب نديده بودماش، خيلي قشنگه، خيلي عميق و .. و چنان با حرارت اين جملهها را ميگفت که من نتوانستم جلوي خندهم را بگيرم.
وسط ِ راه گفت: برگرديم همان پاساژه که عروسکفروشي داشت. برگشتيم. بيست دقيقه وقت ِ من را تلف کرد تا يک عروسک ِ گوسفند ِ فرفري بخرد و بدهد فروشنده کادوش کند، بعد نصف ِ مغازههاي آن دور و بر را زير و رو کرد پي ِ يک جعبهي مناسب که اندازهش بهاش بخورد، يک کارت هم خريد و همانجا توي مغازه توش چيزي نوشت و برگشتيم تو شلوغي ِ خيابان، و همان وقتي که من داشتم فکر ميکردم: ديگر بس است، خداحافظي کنم و بفرستماش کلاس، جعبه را داد دستم: تولدت مبارک، من ديگه نميبينمت، زودتر بهات ميدم.
بامزهترين سورپرايز ِ اين اواخرم بود. کلي عذابوجدان گرفتم و يک ربع ِ ديگر هم چرخاندماش تا وقت ِ کلاساش شد.
پانزدهم
آهاه. هي بگو نيستي، کجايي، نمينويسي! خانواده است ديگر، من هم نور چشمشان! يک دقيقه ميآيم اين بالا تنهايي نفسي تازه کنم، يا صدام ميزنند، يا ميزگردشان را با اعضا تغيير situlation ميدهند!
شانزدهم.
خب. من و نرگس شش هفت ماهي بود که دلمان را صابون زده بوديم يک وقتي –که پول ِ اضافه داشته باشيم- دوتايي با هم برويم رستوران ترن. سر ِ ظهر، بعد ِ دانشگاه و بعد ِ کلي گشتن توي کتابفروشي، پول داشتيم و وقت هم داشتيم و راه افتاديم برويم ترن.
گوشه گوشهي حياط ِ گنده، تخت گذاشته بودند، اما تو گرما قاليهاي روشان را جمع کرده بودند و جاي نشستن نبود. در ِ رستوران .. ؟ از دو نفر پرسيديم و اشتباهي توي تالار عروسياش هم رفتيم تا پيداش کرديم. کسي نبود، شکل ِ خاصي هم نداشت. اشتهامان کور شد. ننشسته، يکي از پشت ِ سر صدامان زد: بفرماييد ... سبيل کلفتي داشت و ايستاده بود پشت ِ پيشخوان، گوشت ِ کباب را ساتوري ميکرد. منو خواستيم که گفت: غذا نداريم. دست از پا درازتر، رفتيم يکجاي ديگر: رستوران ِ شمشيري، نزديک ِ ايستگاه ِ راهآهن، با راننده کاميونها و –به قول ِ نرگس- راننده لوکوموتيوها و يک عالمه مرد ِ سبيل کلفت ِ ديگر، کباب ِ چرب مزخرفي خورديم.
برميگشتم، هوا گرم بود و خيابانها خلوت. رو آسفالت، گربهي مردهاي بو گرفته بود.
هفدهم.
اين فيلمه، معرکه بود. زيادي سياسياش کرده بودند و آن پرت و پلاهاي ويروس کشنده و آزمايش شيميايياش هم آدم را خنده ميانداخت، ولي در کل ميارزيد آدم برنامهاش را کنار بگذارد محض ِ تماشاش!
حالا من فردا بايد بلند شوم بروم پيش استاده، برنامهم را نشاناش بدهم، مثلاً نشستهام بنويسماش.
مشکل ِ کوچکي که کلافهام کرده، اين است که پسره ويندوز ِ اينجا را تازه عوض کرده و من هم سيدي ِ MATLAB ام خراب است ... !
jeudi, août 03, 2006
سفرنامه- دو
مامان و هدا، شش ِ بعدازظهر ِ همان روزي رفتند تهران، که من آمدم. آن روز، وقتام توي خانه به خواندن مجله گذشت و بازي کردن با آريانا، آخرهاش هم شد دلداري دادن ِ مامان که براي گوشي و کيف پول هدا که همان روز توي اداره ازش دزديده بودند، حرص ميخورد– انگار که با حرص خوردن و نفرين کردن، کاري درست بشود. وقتي رفتند، تازه خانه يک کمي خلوت شد. وقت کردم بروم طبقهي بالا، از توي قفسهي کتابهام، چندتا کتاب بياورم پايين، بگذارم دم ِ دست که نمنمک دوره کنم و کيفور بشوم. صبح، مانتوي تنگ و کوتاهي پوشيدم، رفتم دور و اطراف کمي قدم زدم. آدمها و مغازهها- دست ِ کم تا آنجايي که من ديدم- تغييري نکرده بودند.
نهام.
داشتم ناهار درست ميکردم، ماکاروني براي خودمان، قارچ براي بابا. وسط ِ پرحرفيهاي خواهر کوچکام، لپهها را اشتباهي ريخته بودم توي مايهي ماکاروني و کفري بودم که تلفن زنگ زد. شماره را نميشناختم، نه از تهران بود که فکر کنم بالاخره زنگ زدهاند خبر ِ تولد ِ بچه را بدهند، نه از آن شمارههاي چهل و چهار دار ِ ادارهي بابا. زنک، جوان بود و زيادي لفظ قلم حرف ميزد: ميتوانم چند لحظه وقتتان را بگيرم؟ مودب شدم و گفتم: بفرماييد؟
توضيح داد که دارند نظرسنجي ميکنند، من را نميشناسند و شماره را تصادفي گرفتهاند. ياد آن دختره افتادم که سر ِ ظهر ميآمد در ِ خانه، پاي آيفون از اين پرت و پلاها ميپرسيد که عملکرد دولت احمدينژاد را ارزيابي کند.
سوالهاش، پنجتا گزينه داشت براي جواب: خيلي کم، کم، متوسط، زياد، خيلي زياد. بدون ِ وقفه –انگار که ديگر حفظاش شده باشد- ميخواند و ته ِ هر سوال اين پنجتا جواب را تکرار ميکرد. کفري شده بودم که من هميشه از آدمهايي که وقت تلف ميکنند، کفري ميشوم. نزديک بود بهاش بگويم اين گزينههاي تکراريات را فاکتور بگير، اما نگفتم.
نوشتهي نرگس در همين مورد
دهام.
باباهه گفت ميرود خانهي عمو و دير ميآيد. با خواهر کوچيکه نشستيم پاي ماهواره، دوباره کاناليابي کرديم و کلي خنديديم. هي من کانالهاي بدبد را تست ميکردم، اگر سيگنال نداشتند- به شوخي- حرص ميخوردم و اگر چيز قابل ذکري نشان ميدادند، ميگفتم: آهان، اين شد يک چيزي! خواهره فکر کنم اول خجالت ميکشيد، بعد روياش شد جلوي من به اين چيزها نگاه کند.
بالاخره بچه بايد اين چيزها را ياد بگيرد خب. چه بهتر که از من. اصلاً کي از من بهتر؟ مامان هم بنشيند براي خودش فلسفه ببافد که من دارم اين بچه را خراب ميکنم!
يک وقتي بايد ازش بپرسم مثلاً من که خودش درستام کرد، به کجا رسيدم؟
يازدهم.
نه، خوشام ميآيد. اين بچه تا سه ماه پيش توي آشپزخانه دست به چيزي نميزد، حالا ميرود ظرفها را ميشويد. ازش پرسيدم: دلات ميخواهد آشپزي يادت بدهم؟ گفت: نه.
ادامه دارد ...
mercredi, août 02, 2006
سفرنامه- يک
اول.
دخترهي بغلدستيام توي هواپيما، حوصلهام را سر برده بود. زودتر رسيده بودم، نشسته بودم کنار ِ پنجره –که بينيبينالله جاي او بود- دوتا کرکره را کشيده بودم بالا، داشتم کتاب ميخواندم. آمد يک لحظه ايستاد، رفت از مهماندار سوالي کرد، بعد آمد بنشيند کنار ِ من. روزنامهاي را که روي صندلي بود، چند دقيقهاي بلاتکليف روي زانوهاش نگه داشت و بعد –که داشتم وسوسه ميشدم نشانش بدهم کجا بايد بگذاردش- آرام دور و برش را نگاهي کرد و انداخت زير ِ پاش. من داشتم کتاب ميخواندم.
هواپيما که بلند شد، آفتاب ريخت روي زانوم. کرکرهي يکي از پنجرهها را کشيدم پايين. آن ديگري کنار ِ صورتم بود و دختره نميتوانست ازش بيرون را تماشا کند. معلوم بود کفري شده و خواستم ازش عذرخواهي کنم –يا چيزي در اين مايهها- که خودخواهيام اجازه نداد: من که دستهام را نميخواهم توي آفتاب سياه بشوند که خانم بيرون را تماشا کند که حوصلهاش سر نرود.
خودم ميدانم بيحوصله که بشوم، اخلاقام زيادي گه است، اما کارياش نميتوانم بکنم.
دوم.
دوتا خانم –از روي صدا جنسيتشان را مشخص کردم- نشسته بودند پشت ِ سرم. يکيشان، از آن تيپ آدمهايي بود که من خيلي بدم ميآيد، از همانها که توي هر موضوعي –درست يا غلط- نظري از خودشان ميدهند و بقيه –عموماً آدمهاي بيزبان- مجبور ميشوند گوش بدهند.
خانمه داشت از اهواز ميگفت و از علاقهاش: اهواز براي من يه چيز ِ ديگهس ... بوي خاکاش ... بوي نفت ِ توي هواش ...
زدم زير ِ خنده: زنک خيال کرده اينجا پمپ ِ بنزين است؟ بوي خاک هم لابد منظورش بوي ِ آسفالت ِ داغ است ..
هواپيما داشت مينشست.
سوم.
دختره، شوهر –يا نامزد-ش آمده بود پياش. توي دلام گفتم: پسره خيلي ازش سر است. معلوم هم بود که خيلي دوستاش دارد. دختره اما به نظرم خيلي يخ آمد و لبخندهاش تصنعي. مانتوي قهوهاي ِ گلدار پوشيده بود با روسري ِ سفيد صورتي و رژ پررنگي زده بود. پسره صورتش از گرما گل انداخته بود و بين ِ همهي آدمهاي توي فروگاه، تنها کسي بود که کروات زده بود روي پيراهن ِ سفيد و شلوار ِ سورمهايش. يک لحظه دستهاش را انداخت دور ِ شانهي دختره.
- خدا شانس بدهد.
اين را توي دلم گفتم و برات دلتنگ شدم، براي مهربانيهات و چشمهاي گرمات.
چهارم.
گيج شده بودم توي فرودگاه: اينجا را کي تعمير کرده بودند؟ سالن خروجي منتقل شده بود آنطرف، پارکينگ هم جابهجا شده بود، آن وسط هم يک مسجد ِ گنده ساخته بودند. به نظرم آمد يک عمر است که از اينجا دور شدهام. زنگ زدم به بابا: کجايي؟ براش توضيح دادم که کجام. آمد همان جاي ِ هميشگي، دعوام کرد که چرا آمدهام ايستادهام در ِ قديمي ِ پارکينگ: نگفتم جلوي مسجد؟ مسجد به اين گندگي را نميبيني؟ خنديدم و همانطور که چمدانم را ميگذاشت صندوق عقب ِ ماشين، بهاش گفتم: اي بابا، شما که بايد بداني من نزديک ِ مسجد نميروم. بعد دستم را دراز کردم. خنديد، دستم را گرفت و با آن يکي دستاش، زد به شانهام. خواستم بروم جلو بغلاش کنم که گفت: زود باش سوار شو.
پنجم.
مامان داشت جارو ميکرد. توي حياط هر چه سر و صدا کردم، کسي نشنيد. کفشهام را کندم و رفتم تو. مامان جارو را خاموش کرد، آمد بغلام کرد و صورتام را بوسيد. خواهر کوچيکه از آن طرف دويد و آريانا هم تندي خودش را رساند و تا بوسيدماش، پرسيد: لباس خوشگلي که برام خريدي کجاست؟
ششام.
برگشتن به اينجا يک کمي برام سخت است. از همين حالا دارم حساب و کتاب ميکنم که کي برگردم و چقدر از وسايلام را با خودم ببرم. کلي از کتابهام هست با پتوي سفري ِ چهارخانه و سه تا ماگ و ... فکر کنم همينها.
کم مانده چيزي که اينجا پابندم کند.
هفتم.
کوچولو دنيا آمده. ميگويند شبيه بچگي ِ آرياناست، دخترانه و ظريف. دلدل ميکنم ببينماش. عکسهاي علي را هم نشانم ميدهند، پنج ماهش شده و سفيد و تپل و نازنين است. سر ِ شب خواهره از بوشهر زنگ ميزند و گوشي را ميدهد به اميررضا. تند سلام ميگويد و برام بازيهاش را تعريف ميکند، بعد داد ميزند: خداحافظ! و گوشي را ميدهد به مادرش.
کلي بچه مچه ريخته تو خانواده! البته بچه چيز ِ خوبي است، به شرط ِ اين که مال ِ مردم باشد و بيشتر از ده دقيقه، سرت هوار نشود.
ادامه دارد ...
dimanche, juillet 30, 2006
samedi, juillet 29, 2006
... بعضی از گروه های اسلامی نيز نسبت به اين فيلم اعتراض کرده اند. بنا به گزارش ها، رييس يکی از سازمان های مربوط به روحانيون اسلامی در هند ضمن کفرآميز بودن داستان اين فيلم گفته است که بر اساس قران عيسی مسيح پيغمبر خداست و آنچه که در کتاب رمز داوينچی آمده توهين به مسيحيان و مسلمانان است.
جملهي معترضه: اين مسلمونا ميميرن اگه اينقدر تو همهچي سرک نکشن و همهچي رو توهين به خودشون ندونن؟
لينک از نرگس.
jeudi, juillet 27, 2006
ميگه:
تو اولی نیستی، من با خیلیا عاشقیت داشتم... اما دیگه تا وقتی پیش آقام خاکم کنن، خود خودتی. اگه اولی نبودی، اینو بدون آخری هستی...
***
ميپرسه: دوستاش داري؟
جواب ميدم: نميدونم.
***
دنبال ِ اسم گذاشتن روي حسام بهاش نيستم. برام کافيه که کنارش آرومم، کنارش خوشحالم، و از حرف زدن باهاش، از نگاههاش، و نوازشهاش لذت ميبرم.
***
معمولاً وقت ِ انتخاب کردن، سعي ميکنم بيشتر از اين که سليقهي ديگران رو اعمال کنم، منطقي و درست و مستدل تصميم بگيرم.
ولي
راستش خيلي بهام حس ِ خوبي داد
اين که دوستهام ازش خوششون مياد.
اين که با هم ميتونيم لحظههاي خوبي داشته باشيم.
بين خودمون باشه، توي کل رابطهي قبليام، نسبت به اين که مانا ازش خوشاش نمياومد، حس بدي داشتهم.
***
ساعت از ده و نيم گذشته
عجله دارم برگردم خونه
هي ميگم: يازده شد، من برم.
با دوستاش به اين نتيجه ميرسن که چون يازده با دوازده خيلي فرق نداره، من يه کم ديگه بمونم.
ميپرسم: خواهر خودتون بره، ساعت يازده ِ شب بياد، نظرتون چيه؟
دوستاش ميگه: نظرم اينه که نياد!
***
ميگم: گيج شدهام. ايدهآل ِ ذهني ِ من تا همين چند وقت ِ پيش، زندگي ِ تنهايي بود، نه مشترک با کس ِ ديگه.
حالا دارم تلاش ميکنم، دارم پل ميسازم که زودتر بتونيم با هم باشيم.
ميگه: پس اون ايدهآل ِ ذهنيات نبود.
يه جور مدينهي فاضلهي ذهني بود شايد.
***
يه بار گفته بودم،
انتظار دارم يه رابطهي جنسي، به خاطر ِ شريکاش خواسته بشه، نه به خاطر ِ نفس ِ عمل.
الان خوشحالم،
که بودناش رو ميخوام، به خاطر ِ اون ضمير ِ «ش»
نه به خاطر ِ بودن.
***
آهان
اينو ميخواستم بگم که
ديروقت ِ ديشب
پاي تلفن
کلي ازم قول ميگيره: به کسي نگو
قول ميدم
ميگه: مهدي از زهرا خوشاش اومده
منفجر ميشم از خنده
مهدي اون پسر مجرده بود که زهرا باهاش دست نداد
تجسم ميکنم نااميديشو، وقتي زهرا دستاش رو دراز نکرده!
ميگم: قطع کن من به بچهها خبر بدم!
قولم رو يادم مياره
قبول ميکنم
و به کسي نميگم!
پ.ن: پژمان پايد يادش باشه که گفتن ِ «به کسي نگوـ به من، چه عواقبي ميتونه داشته باشه! اين يکياش!
شعار هفته:
تو که بارونو نديدي
گل ابرا رو نچيدي
گله از خيسي ِ جادههاي غربت ميکني
تو که خوابي، تو که بيدار
تو که مستي، تو که هشيار
لحظههاي شبو با ستاره قسمت ميکني.
مووي آو د ِ ويک: Cabaret
در ِ گوشي: چيپ شدهم با اين آهنگار شيش و هشتي که بيسچار ساعته ميخونم!
اين جمله رو هم بذاريم که تهاش فيد بشه:
پ ا ي ا ن
!
mercredi, juillet 26, 2006
من ياد ِ سيگار کشيدن ِ خودمون ميافتم وقتي همه نشسته بودن بحث ميکردن.
خجالت نميکشم ولي
آدما فرق ميکنن خب.
بعد برام تعريف ميکنه که وقت ِ خداحافظي، با پسر متاهله دست داده، بعد به اين نتيجه رسيده که «خوششون نمياد» و با پسر مجرده دست نداده.
منفجر ميشم از خنده.
آدما با هم فرق دارن خب.
ولي به همهمون به شدت خوش گذشت.
آها. يه برنامه بريزيم، مهموناي اون شب رو دوباره دعوت کنيم
ببينن اون لحافه که بهت دادم، يه نفرهس
فکر ِ بد نکنن!
دوستهاش براش «جهاز» (!) آورده بودن،
باز ميکرد، من هي بيشتر خجالت ميکشيدم!
گوشهي لبم باد کرده الان
يه جور ِ عجيبيه
ز ش ت ه
تو شرکت
سرم شلوغه
گوشيام،
تقريباً خراب شده
بايد
برم بليط بگيرم براي اهواز
دلم ميخواد
کارمو عوض کنم
هميشه
خوابآلودم و
خ س ت ه
lundi, juillet 24, 2006
اولينبار، آخرهاي زمستان ِ سال ِ پيش بود. قراري داشتم با دوستي که سفر آمده بود و بار اولي بود که ميديدمش. يکي دو شب مانده به قرار، سبز شد گوشهي لبام. کوچک بود و دوستام کلي بهام دلداري داد که زياد پيدا نيست و نبايد نگران باشم.
دومي را ديروز عصر که برگشتم خانه، محض ِ سوزش ِ روي لبهام پيدا کردم. کوچک بود و زياد به چشم نميآمد. به روي خودم نياوردم. صبح که بيدار شدم، ديدم بزرگ شده، ميسوزد و گوشهي لبم را زشت کرده.
عدل همين امروز که جشن تولدش است و لابد نميتوانم بعد ِ فوت کردن ِ شمعهاش، ببوسماش.
پ.ن: فراموشام کردهاي، نه؟