شنبه از اون روزای فوقالعاده بود توی زندگیام با تجربههای جدید. صبح رفتم اهواز، پروژهمو تحویل دادم، رفتم خونه، پنج شش ساعتی خونه بودم و شب برگشتم تهران.
ممممممم
صبح رفتم شرکت. د.ب ده و نیم اومد. با اخم صدام کرد توی اتاقاش، کلی پرت و پلا بار ِ من کرد، آخرش هم گفت با اخلاقتو عوض میکنی، یا برمیگردی اهواز.
تعجب نداره که من زل زدم توی چشمهاش و گفتم برمیگردم.
از شرکت زدم بیرون، پنج دقیقه نشده، مامان زنگ زد –ماشالله این د.ب دست ِ همهی خالهزنکای عالمو از پشت بسته!- دست به سرش کردم تا برسم خونه.
ممممممم
هیچی. یه کم دعوا کردم باهاش که زیادی به این پسره رو دادین، از این حرفها.
فعلاً هم بیکارم. باباهه فرموده این شهر پر از سگ و گرگه (باغ وحش بود ما خبر نداشتیم؟!) فرمودهاند سر ِ کار نرم.
آقای سکسپارتنر ِ گلبیار ِ تلفنزن ِ قربونصدقهرو، یه لقب دیگه هم به انتهای القابشون اضافه شد: بوفالو سوار!
در مورد این پست پایینی، فکر میکنم به هیچ وجه امکان نداره که سی-سی و پنج نفر آدم بتونن همچین کاری کنن. اولاً که توی همچین جمع شلوغی یه عده –خواسته یا ناخواسته- فقط شنوندهان، در حالیکه هدف دور هم بودن و صحبت کردنه. به علاوه، معلوم نیست همهی این تعداد افراد توی مطالعه سلیقهشون شبیه هم باشه. یه نفر دوست داره فلسفه بخونه، یه نفر ادبیات، یه نفر داستان، یه نفر شعر. من فکر نمیکنم این کار برای این تعداد آدم عملی باشه. فعلاً با چهار پنج نفر از بچهها شروع میکنیم، احتمالاً برنامهی مطالعه رو هم یه جایی اعلام میکنیم که اگه کسی علاقه داشت، برنامه رو دنبال کنه.
د.ب زنگ زده میگه: برو شرکت تا من بیام. میبینی تو رو خدا؟ اینا دیوونهان. اون از باباهه که دیشب میگه جمع کن برگرد اهواز، صبح میگه بمون همونجا، ولی سرکار نرو. این هم از این که دیروز اونجوری کرده، الان اینو میگه.
جواب دندانشکن ِ من این بود که: بابا گفته نیام.
کفری شد. کیف کردم.
قرار شده ماماناش زنگ بزنه به مامانم. خواهرا کیف کردهان، پی ِ پارچه میگردن واسه لباس. کلی خندیدیم.