من و جیم ایستادیم.
- بله آقا، یک دلقک. تو این دنیا با این مردم هیچ کاری نمیتونم بکنم، جز این که بهشون بخندم. میرم تو یک سیرک استخدام میشم و تا دلت بخواد میخندم.
جیم جواب داد: عوضی گرفتی دیل. دلقکها محزونند. این مردمند که به آنها میخندند.
- من یک جور دیگه دلقک میشم. میرم وسط صحنهی سیرک میایستم و به مردم میخندم.
لی، هارپر: کشتن مرغ مینا؛ ترجمهی فخرالدین میررمضانی.
نمیدونم تو ذهنام چرا این کتاب رو همهاش با کلبهی عمو تم مقایسه میکنم –هر دو در مورد سیاهپوستان-. این فوقالعاده بود، کلی از خوندناش لذت بردم. کتابی که به وقتاش نوشته بشه، همین میشه خب! کلبهی عمو تم رو رفتهن به این یارو نویسندهاش سفارش دادهن.
اما این سه چهار روز اول بیکاری و دور بودن از تکنولوژی هم بد چسبیده، اینقدر که حتی رغبت نمیکنم بشینم پای کامپیوتر مقالههامو ترجمه کنم. میرم این ور اون ور، ادویه میخرم با میوه و خوار و بار، غذاهایی که دوست دارم درست میکنم، خونه جمع و جوره، دنبال ِ خیلی از کارهای عقبافتادهم رفتهم، دوتا کلاسی که خیلی وقت بود میخواستم برم رو ثبتنام کردم، کتاب میخونم و ناخنهام مرتب و لاکزدهان.
فعلاً حالم خوبه. هفتهی دیگه هم کلاسهام شروع میشه و خیلی لنگ ِ بیکاری نمیمونم. آه ای یقین گمشده و اینا!
مهمتر از همه واسه خودم، پیدا کردن ِ حسام بود. تا حالا اگه خوشحال بودم کنارش، الان میخوام که کنارش خوشحال باشم.