mardi, décembre 04, 2007

بيلبو گفت: ولي...
گندالف گفت: براي آن وقت نداريم.
- اما...
براي آن هم وقت نداريم. عجله کن.

اين حکايت وبلاگ نويسي من است. مي‌خواستم از belle de jour بنويسم با امروز که مي‌خواهم يک کمي رک باشم با رئيس و ديروز که اينقدر انرژي منفي داشتم. براي هيچ کدامشان وقت نيست. بايد بدوم کلاه و شنلم را هم از دوالين بگيرم!

------------------------------------

اين پست ديروز صبح من بود. حالا گمانم يک کمي وقت دارم يک چيزهايي اضافه کنم.

------------------------------------

هاه. من يکشنبه آنقدر حس منفي داشتم که دوشنبه اصلاً رفتم که خوش بگذرانم. تا رسيدم آنجا بچه‌ها باز شلوغکاري راه انداخته بودند. قاطي شديم تا معلم زبان آمد. بين دو نيمه رفتيم توي ايوان مشرف به باغ با مريم سيگار کشيديم و با هادي گپ زديم. معلم جغرافي که نيامد، من يکي که خودم را خفه کردم. يک کمي از اين قالب بچه‌خرخوانِ رديف اول نشين آمدم بيرون و قاطي بچه‌ها شدم. آخر سر هم نشستيم توي ماشين با سارا و ايمان شلوغ‌بازي کرديم تا ونک. پياده که شدم، هدفون گذاشتم توي گوشم و سرم را تکيه دادم به شيشه‌ي اتوبوس. دوست داشتم روزم را.

------------------------------------

اين جوجوي ما مريض شده و کلي تب و لرز دارد. آمپول که زد تازه سر حال آمد و حالا بعد از يک چرت پا شده ورجه وورجه مي‌کند و سيگار مي‌گيراند و به کارهاش مي‌رسد. الهي بگردم، خيس عرق با پليور و پتو جلوي شومينه دراز کشيده بود و مي‌لرزيد. دفتر و کلاس را پيچاندم آمدم برويم دکتر. با کاستي که مي‌خواست و کتاب‌هايي که مي‌خواستم. يک ع ا ل م ه کتاب خفن خوب گرفته‌ام براي خودمان. کلي حالم خوب است.

------------------------------------

هان غلط نکنم ايمان ديشب طلسمي چيزي بسته. بس که هي نشست گفت علي‌رضا اين‌طور، علي‌رضا آن‌طور. -اينها خيال مي‌کردند ما هيچ نسبتي نداريم، بعد من روشنشان کردم که ما خيلي هم متناسب‌ايم!-

------------------------------------

پا شم برم نشستم اينجا هي فيلم مي‌ذارم دانلود شه.

vendredi, novembre 30, 2007

اي خدا فک کن من جلسه‌ي نقد مفيدآقا رو از دست داده باشم! فک کن برم سر کلاس حاجي‌هادي و چرت بزنم و افاضات فضل فروشانه کنم بلکه از من خوشش بياد منو تو يکي برنامه بکنه اسيستنت خودش؛ بعد دعواي آقاي صاد و آقاي ميم رو از دست داده باشم. اونم دعوايي که به قول منبع ناموثق، فحش‌هاي ناموسي داشت! اين منبع ناموثق البته اميره که از اون جهت ناموثقه که -في المثل- درِ خونه‌ي ما وانمود مي‌کنه از اداره‌ي فاضلاب اومده واسه بازديد لوله‌کشي.
ولي اين دعواهه حيف بود. فک کن من به عمرم دوبار اين آقاهه ميم رو ديده‌ام، هر دوبار هم گفته‌ام اه اه! حالا يکي پيدا شده باهاش فحش و فحش‌کاري ناموسي راه انداخته! اونم کي، آقاي صاد که اينقدر ملايمه. تازه آقاي ب آقاي الف رو با يکي ديگه اشتباه گرفته و وسط جمع ابراز ادب هم کرده! نچ نچ نچ، من اين جلسه‌ها رو حتماً بايد برم.

رفتم تو او مغازه خوشگله، بيست دقيقه در و ديوارو نگاه کردم، آخرش هم هيچي نگرفتم. از مغازه که زدم بيرون، فکر کردم هيچي نبود که خريدنش حالمو خوب کنه.

کتاب ولي کرد، مث هميشه. کلي کتاب خريدم. اين مارکزه رو هم دارم مي‌خونم. هرچند، کتاب هنوز واسه من چيزيه که رو کاغذ باشه و بغلش کني. (اون بغل کردن خيلي نکته‌ي مهميه. من با تموم وجودم آدم لمسي‌اي هستم.)

نقل قول آقاي همسر بعد از گفتن اينکه با آقاي صاد نمي‌شه به اين راحتي کنار اومد: من با آقاي صاد کنار ميام، من با هر جونوري کنار ميام.


داريم کتابخونه‌مونو با ديد انتقادي بررسي مي‌کنيم (مامان اينا قراره بيان بقيه‌ي کلي کتابامو بيارن) به اين نتيجه مي‌رسيم که ژانر فهيمه رحيمي توش کم داريم. مي‌گم: ايشالله کتاب بچه ترکه رو بياريم بذاريم تو اين قفسه کتاب... و اشاره مي‌کنم به شومينه. واقعاً از اين بشر نفرت دارم. مي‌فرمايند: تمام شب را عملاً نتوانسته بود بخوابد. نيمه‌هاي شب برخاسته و جغدي را که در باغچه‌ي خانه‌شان پيوسته آواز نحسي سر مي‌داد، با ضربه‌ي سنگي به طرز دهشتناکي کشت.

jeudi, novembre 29, 2007

من مونده بودم که چرا همه‌ي معلم‌ها منو مي‌شناسن. اون از دکتر که از همون جلسه‌ي اول اسممو ياد گرفت و هي هديه، هديه، هديه مي‌کرد، اين از معلم جغرافيه که ه ي ش ک ي رو نمي‌شناسه الا منو. موقع حضور غياب اسما رو غلط غولوط مي‌خونه، ولي وقتي داشت بچه‌ها رو صدا مي‌زد واسه‌ي کنفرانس، رو به من کرد و گفت فلان موضوع رو هم شما برداشتين. ديشب زد و ياد رنگ موهام افتادم. لابد همينه. احتمالاً لقبم شده «اون موقرمزه» خودم خبر ندارم.

معلم فنون يه ليست اولويت‌بندي شده مي‌ده دستمون. معلم صنعت مي‌گه: موقعيت‌شناس باشيد و بدونين کجا براي چه کاري خوبه. مثلاً هيشکي نمي‌ره لب دريا زيارت. گوشه‌ي جزوه‌ام مي‌نويسم: رفتيم لب دريا، زيارت حضرت پوزئيدون. خيالم راحت مي‌شه که خصيصه‌ي نه‌ام رو دارم: شوخ‌طبعي.

کسر خواب شديد دارم. حالا نمي‌دونم از کجا اومده، چون هر شب درست و به قاعده خوابيده‌ام.

از اين حرفه‌ي جديد کم‌کمک داره خيلي خوشم مياد.

ولي اين حاجي‌هادي هي هر روز مياد مي‌ترسونتمون!

چي مي‌خواستم بگم ديگه؟ يه ليست بلندبالا تو ذهنم بود. خيلي شلوغمه. يادم نمياد. بدوم برم سر کار.

lundi, novembre 19, 2007

براي شروع، کلاس دکتر رنجبر «نسبتاً» کلاس خوبي بود. دکتر، استاد جذابي بود و خوب مطرح مي‌کرد، مبحث جالب بود و براي بحث آزاد؛ ولي نصف بچه‌هاي کلاس (طبيعتاً همون‌هايي که ماشالله زبون دارن به اين درازي) به شدت جنسيتي برخورد مي‌کردن. نيمه‌ي اول کلاس فن بيان، با ما خانم‌ها، شما آقايون گذشت. طبيعتاً اين وسط خيلي از خانوما احساس مي‌کنن چون هميشه حقشون ضايع شده، بايد از خودشون دفاع کنن و پوز همه‌ي پسرا رو بيارن پايين. اولين بحث کلاس، اين بود که چرا قبل از ازدواج رابطه خيلي خوبه، بعد عوض مي‌شه. هشتاد درصد جواب‌ها رو خانم‌ها دادن، و هفتاد درصدشون اين بود که آقايون بعد از ازدواج تغيير مي‌‌کنن و ديگه خانم رو درک نمي‌کنن و اينا. من اين‌قدر اين چند وقته توي محيط‌هاي خوب بوده‌ام از اين لحاظ، چه جمع دوستان، چه محيط کار، که يادم رفته بود اين برخوردها رو؛ يادم رفته بود که هنوز وجود دارند. مثلاً دختره با افتخار بلند شد، در جواب يکي از پسرا که گفته بود به دخترا معمولاً کم‌تر اجازه‌ي داشتن چنين شغل‌هايي رو مي‌دن و ما بايد جسارت تغيير کردن رو داشته باشيم، پا شد آمار داد که قبلاً دخترا نمي‌تونستن برن دانشگاه، الان هفتاد درصد پذيرفته شده‌هاي فلان و فلان و فلان خانم هستن، در نتيجه نمي‌خواد شما نگران خانم‌ها باشيد. عق! آمار دادي دستت درد نکنه، ديگه اون جمله‌ي آخرت چي بود؟
اينجوري!
ولي محيطش رو دوست داشتم. (محيط منظورم باغ و ساختمونه، نه آدم‌ها) کارش رو هم که خيلي وقته دوست دارم. خلاصه يه وقت ديدي ماه ديگه کارم رو ول کردم و چسبيدم به همين. ديروز حساب کرديم ديديم من فقط يک سوم حقوقمو دارم مي‌دم واسه‌ي ناهار. مشکل اينجاست که دوست ندارم از علي‌رضا واسه هزينه‌هاي شخصيم پول بگيرم -هرچند مامان هميشه به ما دخترا نصيحت مي‌کنه که بذاريد شوهراتون توي خونه پول خرج کنند- و اينجوري همه‌ي راه‌ها به ديروز ختم مي‌شه که خانومه سه تومن هزينه‌ي ثبت‌نام خواست، نداشتم که بدم. اونجوري باز هر روز مي‌تونم برم باشگاه، براي کلاس‌هام وقت بيشتري دارم، براي فرانسه وقت دارم، براي دوست‌هام، و براي خودم. مشکل اينجاست که ديروزم رو دوست داشتم که هشت و نيم راه افتادم، هشت و نيم برگشتم. پياده‌روي تنهاي خودم رو دوست داشتم توي تاريکي و سرما. عجله‌ام رو دوست داشتم وقتِ رفتن. زندگي‌ام رو دوست داشتم توي اين زنده‌گي.

jeudi, novembre 15, 2007

من الان تو دفترم، ولي وقتي دارم اينو پست مي‌كنم، طبيعتاً توي خونه‌ام.

از صبح تقريباً خبري نبود. تنهايي دست‌هام يخ كرده‌اند. ن. نامي آمد كتاب ببرد، نيم ساعت نشست لاس خشكه زد و آخر سر، چندتا بليط تخفيف باغ‌وحش و پارك داد كه برويد (تلفنش را هم ضميمه كرد). جز باباي بچه‌ها، ده نفر ديگر جا داريم ببريم باغ‌وحش، با پنجاه درصد تخفيف. علاقمندان ثبت‌نام نمايند.

آقاي صاد درست وقتي پيدايش شد كه من از زور بي‌هم‌صحبتي داشتم خودم را از پنجره مي‌انداختم پايين. نامرد دو دقيقه هم نماند. ديد رئيس‌اينها نيستند، رفت سر ِ‌ كوچه ناهار بخورد. داشتم به التماس مي‌افتادم بماند يك كمي در مورد بيضه‌دردش حرف بزنيم. آن روز صحبت مبسوطي داشتيم پيرامون اين چيزها و برخي باقي چيزها.

اين اسباب‌كشي رئيس‌اينها تمام بشود، من يك هفته‌اي مرخصي بگيرم بروم سه تا دندان عقلم را كه بايد، بكشم. تنها چيزي كه تا حالا مانع شده، خاطره‌ي كشيدن آن يكي است. البته ما سگ‌جانيم، همان دفعه هم چيزي‌مان نشد. ولي خدا گواه است كه هيچ هم خوشمان نمي‌آيد مردكي انبر به دست، بيفتد به جان دهانمان.

هاااااا ما داريم خُل مي‌شويم تنهايي. به جان خودم شب مي‌روم مونولوگ‌هاي هملت را ببينم سه‌باره.

البته ما پي برديم كه امروز خبري بوده، صبح مرمرجان اس‌ام‌اس زد كه: مي‌شه قرار رو بندازيم ساعت دو؟ ما برق سه‌فازمان پريد. جواب داديم كه كدامين قرار؟ پاسخي نيامد. با توجه به اين‌كه مشخص است ما تنهايي چقدر خوش‌خوشانمان است، هيچ هم دلمان نمي‌خواهد كله‌ي اين سه تا را كه بدون ما قرار مي‌گذارند و بلكم تولد مي‌گيرند، بكوبيم به ديفال. خبرشان اينجوري مي‌رسد. بعد مرمرجان شاکي مي‌شوند چرا من را تولدتان دعوت کنيم. جوابش دودوتا چهارتاست دخترجانم، براي اينکه من يکي تا حالا نشده تلفن بزنم بهت، جواب بگيرم.

آقاي صاد را گول زدم. داشت مي‌رفت، گفتم رئيس گفته سه-سه و نيم مي‌آيد، در حالي كه رئيس گفته بود تا قبل از چهار. دروغ گفتيم، بلكه نيم ساعتي آدم ببينيم دلمان باز بشود. لامصّب سرد است، سردِ سوزناك.

آذر جانمان اينها بروند سر خانه زندگي‌شان، پاگشاشان كنيم! جانم، دوتا زوج وبلاگي، آن هم آذر جانمان كه اينقدر ناز است. فسنجان برايشان بپزيم، باقلوا! قوم شوهر، متشكل از نازلي جانمان و محيا جانمان هم قدمشان روي چشم است. دلمان آدم مي‌خواهد؛ بيشتر، به‌تر.

هان، اين مهماني اداريمان هم به علت اسباب‌كشي رئيس‌اينها ماليد، شكر كه هنوزش به آقاي الف نگفته بوديم كه شرمنده بشويم. دو شب بعد از باشگاه كه رسيديم خانه، زورش را زديم تلفن كنيم، نايش نيامد. قربانش بروم خدا، توي همه‌ي كارهاش حكمت دارد!

اين «ساحره‌سوزان» ِآرتور ميلر را خانم ميم دوباره ترجمه كرده به اسم «جادوگران شهر سيلم». حيفمان آمد كه مي‌گفت بعد يك ماه تمرين، نگذاشتند اجرا كنند. اين‌قدر دوست‌داشتني است اين كتاب. جان پراكتورشان را بخوريم، مرد كه مي‌گويند يعني اين!!

هنرمند شده‌ايم، خودمان مي‌گوييم، خودمان هم مي‌خنديم.

اين خانم ميم، رنگِ موهاش ورژن ِ سن‌بالاي رنگ موهاي خودم است. مال من قررررمز-نارنجي است، مال او قرمز-بنفش. از روي لباس‌هاش الگوبرداري مي‌كنيم، بلكم به درد پيري‌مان بخورد: تونيك گشاد، شلوار دبيت، كفش اسپورت.

ساعت از سه هم گذشته. دروغم نگرفت انگار. ما برويم به درد تنهايي خودمان بميريم! اين اسپايدر سوليتر هم نمي‌دانم چه مرگش است، هي ما را مي‌بازاند. موراويا جانمان هم كه بدقلقي مي‌كند. آدم خوب نيست پشت سر مرده حرف بزند، ولي اين آقاي و. نمي‌شد بگذارد دلتنگي را يكي ديگر ترجمه كند؟ يكي آن‌قدر روان، كه قابل خواندنش كند.
آه، اي يقين گمشده...!
----------------------------
الان بعداً است، توي منزل، دمِ صبح. ديشب رسيديم، افتاديم کپه‌مان را گذاشتيم. سه‌باره بينيِ هملت نچسبيد هيچ. قرار گذاشتم با خودم که از اين به بعد، همه‌چيز را بروم همان مرتبه‌ي دوم ببينم که آن‌قدر خوشم بيايد. تنها نکته‌ي مثبت، همين قرارِ تارا-سارا بود که دور هم نشستيم يک کمي حرف زديم من دلم باز شد. خدا بيامرزد پدرشان را. هرچند اين اخلاق گه با من ماند تا آمدم خانه خوابيدم. خواب ديدم آقاي چيز (که اسمش را بياوريم خيلي تابلو مي‌شود!) آمده بيمارستان عيادتمان، بعد يک جورهاي قشنگي مي‌گذارد ما ناز و نوازشش بکنيم. بيدار که شديم، فهميديم مغازله‌ي خونمان آمده پايين. داروش را هم که قربانش بروم دم دست گذاشته.

ها اين يادداشت‌هاي تئاترمان را عمراً که اينجا بنويسيم.

vendredi, novembre 09, 2007

من چقدر از اين بشر، ژان پير ژونه خوش‌ام مي‌آيد. تک‌تک ِ فيلم‌هاش خاص‌اند. داستان‌هاش منحصر به فرد و بديع‌اند (از ده تا فيلمي که کارگرداني کرده، فقط فيلمنامه‌ي Alien 4 را خودش ننوشته)، زاويه‌ي دوربينش را هميشه بهترين انتخاب مي‌کند، و رنگ‌هاش... رنگ‌هاش را فقط بايد ديد و لذت بصري برد.

به «ساختارشناسي ِ زبان کودکان» فکر کرديد؟ ما تقريباً به اين زبان حرف مي‌زنيم و من فکر دليلش را هم نمي‌توانم بکنم. وجود چهارتا خواهرزاده و يک برادرزاده دخيل است لابد. تخيل و هوش بر و بچه‌هاي دو سه ساله فوق‌العاده است. -غير از حرف‌زدن ِ من‌درآوردي و ناقص- که تصور کنيد اين ندانستن ِ تمام واژه‌ها و نقل عبارت‌هاي روزمره‌ي بزرگسالان، با اين تخيلات بياميزد. يکي از جوجه‌هام رفيق ِ کينگ‌کونگ است و با هم ديگر، مي‌روند ببر بنگال را مي‌اندازند توي «آب پي‌پي‌ها»! آن يکي کشته‌مرده‌ي اسپايدرمن و بمب اتم است و فقط به عشق اينکه قوي بشود و بتواند با جک و جانورهاي اسپايدرمن بجنگد، غذا مي‌خورد. يکي ديگر آن‌قدر مي‌ترسد تنها بماند که کافي است کيفت را برداري که بيايد دستت را بگيرد و بنشاند پاي تلويزيون که مثلاً حواست را از رفتن پرت کند -اين تحفه‌ي اجتناب‌ناپذير مادر شاغل و پدر ِ چهار روز مسافر ِ هفته است.- ولي گنج ِ همه‌شان براي من «علي پُپُل» است، آن‌قدر اين بچه شيطنت دارد در عين آرامش، و آنقدر نرم و لطيف و بامزه است که خدا مي‌داند. تنها چيزي که مانع مي‌شود طبق گفته‌ي فيبي بگذارمش زير پالتوم و بياورمش خانه، اين تفکر چند ساله‌ي خودم است که بچه‌ها به شرطي شيرينند، که مال ِ ديگران باشند و بيشتر از يک ساعت در روز نبيني‌شان.

اين تئاتري که به واسطه‌ي اداره (!) مجبور شديم دو بار برويم ببينيمش، -هرچند من بار دوم خيلي بيشتر خوشم آمد و بعيد نيست اين هفته پا شوم با سر و همسر برويم يک بار ديگر ببينيمش- يکي از خوبي‌هاش اين بود که شب دوم، سر ِ راه برگشت، يک کتاب‌فروشي ِ قديمي پيدا کرديم و يک ساعتي توش گشت زديم. آنقدر من از کتاب‌فروشي‌هايي که کتاب‌ها و پوسترها و کاست‌هاي قديمي دارند خوشم مي‌آيد، آنقدر خوشم مي‌آيد...

تا آقاي همسر خوابيده، من جسابي بنويسم و وب‌گردي کنم. قبل‌تر نه، ولي از از وقتي اين دو سه تا پروژه را گرفته، من حرفش را درک نکرده بودم که: بايد يه لپ‌تاپ برات برات بگيريم!

بايد يک چيزهايي از باشگاه رفتنم نوشته باشم قاعدتاً. ولي اين را نه ننوشته‌ام، نه حتي به کسي گفته‌ام که چند وقت پيش، خانمي که دم در مي‌نشيند براي اسم نوشتن و کليد دادن، يک‌هو برگشت به من و دختري که داشتيم کفش‌هامان را مي‌کنديم برويم بالا گفت: دوست داريد از حقوق زنان دفاع کنيد؟! يک کمي سرم را خاراندم و گفتم: کمپين يک ميليون امضاست؟ يک کمي پرس و جو کرد که چطور مي‌شناسم و يک کمي پرس و جو کردم که چطور مي‌شناسد، بعد رفتم بالا و کلي هم خوشم آمد که اين خواسته‌ها و اين حرف‌ها، کم‌کم دارد توي جامعه قبول مي‌شود.

پيامد ديگرش اين بود که من بعد از هفته‌ها عقب انداختن، بالاخره ددلاين براي خودم تعيين کردم که بچه‌هاي دفتر را ناهار دعوت کنم خانه‌مان. هر چند من خيلي علاقه ندارم براي صرف غذا، جز دوست‌هاي خيلي نزديک، تا وقتي ميز و صندلي ناهارخوري نخريده‌ايم، کسي را دعوت کنم! که پا مي‌گذاريم روي افکار کمابيش زنانه و اين جمعه، سور ِ عروسي مي‌دهيم.

خدا نصيب نکند اين بروکراسي اداري را -به قول يکي از همکاران سابق، بورژوازي اداري!!- پنج‌شنبه صبح رفتم پي ِ کارهاي تمديد گواهينامه، با اين خيال که فوق فوقش نيم ساعت طول بکشد و بعد بروم دفتر. کفش و لباس باشگاهم را هم حتي برداشته بودم که بعد از دفتر بايد مي‌رفتم. تلفني شماره حساب وزارت دارايي و کشور را هم حتي پرسيدم که دوبار نخواهم بروم و بيايم. اول که بانکي سر کوچه که پرنده هم تويش پر نمي‌زد، نيم ساعت-سه ربعي معطلم کرد. بعد هم بگرد پي ِ جايي که کپي بگيرد سر ِ صبحي. رسيدم آنجا اين کاغذ را بده، آن کاغذ را بده، اين مبلغ را بده، آن مبلغ را بده. همه‌اش هم مي‌گفتند چرا پنج‌شنبه مي‌آييد که شلوغ است. حالا چي؟ چون گواهينامه‌ي قبلي‌ام با عينک بود و اين يکي با لنز، بايد تاييد دوتا دکتر مختلف را مي‌گرفتم. يکي همان دور و بر بود و رفتم، باقي دکترهايي که اسمشان را به دبوار زده بودند، هيچ‌کدام نبودند. تا اينجا شد چند؟ يازده. زدم بيرون و به اعظم زنگ زدم که چه‌کار کنم، بيايم دفتر يا نه. صرف مي‌کرد؟ نه. دو ساعت رفت و برگشت، براي سه ساعت کار. عمراً. هرچند گمانم اعظم ناراحت شد. شب رفتم تاييد آن يکي دکتر را هم گرفتم. حالا عزا گرفته‌ام که کي ببرم فرم‌هام را تحويل بدهم. باز خدا را شکر که اينها هفت و نيم باز مي‌کنند و ما، نه!

بدجنسي بس است، بروم صبحانه بار بگذارم و آقاي همسر را بيدار کنم به کارهاش برسد.

جانم جان، اين شد يک پست حسابي!

lundi, octobre 29, 2007

فرندز تموم شد.
فاولتي تاورز خيلي وقته تموم شده.
ديگه سريال نداريم.

پ.ن: اين البته تلميح خفيفي دارد به گفته‌ي يکي از جوجه‌هام که: خاله هديه تب کرده بود، حالش به هم خورده بود، افتاده بود مرده بود، ديگه خاله هديه نداريم.

ديگه فرندز نداريم.

دوستش مي‌داشتم. تفريح مشترک شبانه‌ي من و آقاي همسر. من مونيکا بودم، آقاي همسر، چندلر. شباهت‌هايي هم بين آقاي برادر و راس مشاهده مي‌شد. بگرديم يک ريچل پيدا کنيم.

dimanche, octobre 28, 2007

از «بچه‌ترکه» تا حالا چيزي ننوشته‌ام. بچه‌ترکه، اسم مستعار يک جوجه فنچ ِ شصت و چهاري است که از دره‌دهاتِ اردبيل پا شده آمده ماجراي عشق نافرجامش را نوشته و اسم خودش را گذاشته نويسنده. داستان، شرحِ حال نصفه‌نيمه‌ي پسري است به اسم سعيد، که علي‌رغم هوش و استعداد و صداقت و سادگي و زيبايي و هزار جور کوفت و زهرمار ديگر که اين بنده‌‌خدا به خودش بسته، از کنکور قبول نمي‌شود. يک روز مي‌رود دندان‌پزشکي، و از آنجا که از زور اعتماد به نفس و خودکنترل‌کردگي غريزي لنگه‌اش در شهر پيدا نمي‌شود، خانم دکتر جوان و خوش بر و رو کشته مرده‌اش مي‌شود و وقت‌ ِ پر کردن دندانش، به دروغ به منشي مي‌گويد: «شوهرم ديشب تا صبح خرخر مي‌کرد و من خوابم نبرد.» آقا سعيد خيالش مي‌آيد که فرحناز خانم اين دروغ را گفته، چون خيلي عاشقش است و يکهو عشق آتشيني به‌اش پيدا مي‌کند که دودمانش را به باد مي‌دهد، درس را ول مي‌کند و مي‌شود يک جوان بي‌کارِ عاشق که توي شهر پيِ زن مردم مي‌افتد و همه‌اش غزل‌هاي سياوش قميشي را زمزمه مي‌کند و از شدت حس هم‌ذات‌پنداري خفه مي‌شود. آقا با شجاعت تمام کتاب و سي‌دي مي‌برد براي زنک و هر بار، منشي با صداي لرزان و مهيبي ازش مي‌پرسد: «کاري داشتيد آقا؟» (سکند اديشن اين صفات، تضرع‌آميز بود.) از آن‌طرف، خانم دکتر هم کم‌کم عاشقش مي‌شود، اما به روي خودش نمي‌آورد. مثلاً يک بار که سعيد زير باران افتاده بوده دنبالش، بهش مي‌گويد: «لطفاً از من دور شو»؛ و سعيد با شنيدن اين حرف رکيک، اشک‌ها مي‌ريزد و غصه‌ها مي‌خورد و فکر مي‌کند که اگر او دوستش ندارد، چرا آن دروغ را به‌اش گفت.
فرحناز خانم با شنيدن سي‌ديِ غزل‌ها، پرده از جلوي چشمانش کنار مي‌رود و تصميم مي‌گيرد طلاق بگيرد و با پسرِ هيجده‌ساله‌ي دانشگاه نرفته‌اي که عاشقش شده ازدواج کند، چون مي‌داند چنين حادثه‌اي از ازل تا ابد فقط يک بار اتفاق مي‌افتد. اما شوهر چاق و بدقيافه و پولدارش به اين راحتي حاضر نيست طلاقش بدهد و مجبورش مي‌کند از سعيد جان شکايت کند و سعيد هم از ترسش فلنگ را مي‌بندد و فرار مي‌کند رشت، وقتي برمي‌گردد هم مي‌بيند فرحناز بهش خيانت کرده و حامله است.
اين از داستان. ديالوگ‌ها؟ ايت ساکس! شخصيت‌پردازي؟ مطلقاً چنين چيزي وجود ندارد. جذابيت داستان؟ عمراً. بعد يارو مي‌آيد مي‌نشيند توي دفتر و عوض اينکه قبول کند کتابش دوزار نمي‌ارزد، سعي مي‌کند صلاحيت من را به عنوان ويراستار زير سوال ببرد. لااله‌الا‌الله! سخن کوتاه کنيم که نصفه‌شب است و مي‌خواهيم کپه‌مان را بگذاريم. اين بابا آمد و ما مشتي توي سرش زديم که اين کتاب نيست که تو اين‌جوري نثرش را ادبي هم کرده‌‌اي. کلي هم به حرف‌هاش خنديديم. طرف مي‌خواهد خودش را بالا ببرد و در جواب اينکه «تو که اسم خودت رو نويسنده مي‌ذاري، به عمرت چندتا کتاب خوندي؟» مي‌فرمايد که: «من تمام کتاب‌هاي پائولو کوئيلو رو خونده‌ام.» ارواح عمه‌اش، از در که رسيد تو، گفت من اين کتاب مثل رودخانه روان که دفعه‌ي پيش بهم داده بودين رو گم کرده‌ام. و آخرش هم کلي ناراحت شد و توي فکر فرو رفت و خدا عالم است که تصميم گرفت برود به پيشنهاد من عمل کند چهارتا کتاب آموزش داستان نويسي بخواند يا نه، فقط منصرف نشان داد و کتابش را سپرد به ما و رفت.
اما بعد، ديروز زنگ زده ظاهراً و کلي طلبکار برخورد کرده که اين دختره –من- کتابمو خراب کرده (!!) و بايد عيناً چاپ کنين و من انقدر از دستش عصبانيم که مي‌خوام بيام بکشمش (و من واقعاً از اين علامت تعجباي توي پرانتز بدم مياد) و من يه ديالوگ فقط نقل کنم که مامانش بهش مي‌گه باهات بيام دندون‌پزشکي، و جواب مي‌ده: «اوه، خداي من مادر تو واقعاً فکر مي‌کني چنين کاري لازم است؟»
!
تمام مي‌کنيم با اين سخن که امروز شش ماهگي‌مان به پايان رسيد و هنوز خودمان را دوست مي‌داريم. ضمناً ايتاليک‌ها نقل به عين است.

dimanche, octobre 21, 2007

برنامه‌ي فشرده‌ي مهموني و عروسي و مهموني و پاتختي با سوتي عظيم من جلوي خاله و مامان علي‌رضا به پايان رسيد. خيلي دوستانه و ريلكس وقتي خاله گفت:‌ «علي‌رضا رو از طرف من ببوس.» پرسيدم: «كجاشو؟!»

خوب، من ديگر خودم نيستم. شايد هيچ وقت هم خودم نبوده‌ام. از دختر آقاي فلاني، شده‌ام عروس خانم فلاني.

توي سالن، دست به سينه نشسته بودم پشت ميز، قاطي مادر شوهر و خاله‌ي شوهر و زن‌عموي شوهر و زن‌دايي شوهر. واي واي واي واي!! خدا نصيب نكند، عروس گل!

شام عروسي هميشه ديدني‌ترين قسمت ماجراست. ملت چسان فسان كرده، با يك بشقاب حمله مي‌برند به ديس‌هاي غذا و دسر. عينهو نخورده‌ها.

توي سالن يكي دو تا قر بيشتر نتوانستم بدهم. داشتم مي‌تركيدم و دلم مي‌خواست بروم آن وسط سير ِ دلم برقصم. پكر و بي‌حوصله بودم و بد دلم براي علي‌رضا لك زده بود و توي دلم كلي فحش به مملكت اسلامي دادم كه نمي‌گذارد من و شوهرم و بقيه‌ي بر و بكس فاميلشان با هم شام بخوريم. حقيقتش من بين فك و فاميل سر و همسر، با پسرهايشان راحت‌تر كنار مي‌آيم. آدم‌هاي بازتري هستند. در حالي كه دخترها تك‌بعدي، خانه‌نشين، كسل‌كننده و لوسند. با حرص سوار ماشين شدم و رفتيم خانه‌ي مادر داماد. مي‌مردم با ناصر اينها برويم دنبال ماشين عروس و دوپس دوپس راه بيندازيم و جيغ و داد كنيم. بابا نگذاشت و با خانواده رفتيم. با حال خراب رفتيم تو، و رقص نور حالم را جا آورد.

جمع خانوادگي نبود آقا، پارتي بود! يك عالمه جك و جوان توي هم مي‌رقصيدند. ما كنديم رفتيم قاطي‌شان. آقاي پدر و خانم مادر آقاي همسر هم ناظر بودند. گمانم آبروي خانواده را برديم، چرا كه لباسمان كمي كه از پالا پايين مي‌‌آمد و از پايين بالا، چيزي‌اش نمي‌ماند. هرچند خاله بعداً كلي تشكر كرد كه مينا جان را تنها نگذاشته‌ايم.

ما چجوري رفتيم پاتختي؟ هول هولكي ساعت سه توي دستشوي دفتر آرايش كرديم و موهامان را سشوار كشيديم. پريديم توي آژانس و به يارو گفتيم بجنبد كه ما با كفش اسپرت، آخرين نفري نباشيم كه مي‌رسد آنجا. چي شد؟ نيم ساعت تنها نشستم كه يكي دو نفر ديگر آمدند. راي مي‌دهم به شرمندگي اولين نفر رسيدن، بسيار بدتر از آخرين نفر رسيدن مي‌باشد. آقا مي‌گويند سه به بعد، بي‌زحمت زودتر از چهار و نيم تشريف بياوريد، با تشكر.

آقا اين خواهرهاي عروس انگار كه بووووق! من مي‌مردم بروم آن وسط شلوغ‌كاري كنم كه مجلس يك رنگي به خودش بگيرد، اينها نمي‌آمدند دست من را بگيرند بلند شوم. به خدا اگر عروسي خواهر من بود، يا من يك كمي نزديك‌تر از زنِ پسرخاله‌ي عروس بودم! مگر مي‌نشستم؟! واه واه واه! قوم شوهر كه نيامده بودند، من يك كمي با خواهر داماد رقصيدم. ماشالله چنان قدي داشت كه من تا نافش هم نبودم، اين از خواهر بزرگه. البته كفشش پاشنه‌بلند بود، ولي اضافه كنم خواهر كوچيكه صندل بي‌پاشنه پوشيده بود و باز هم يك سر بدون گردن از خواهر بزرگه بلندتر بود. به قول مامانِ خودم: «قربانش بروم، به يكي آن قد را مي‌دهد و به ما اين را، نمي‌شد يك كمي از استخوان لنگ و پاچه‌ي اينها را توي گردن ما كار مي‌گذاشت؟» (اشاره مي‌نمايم كه آن موجود، زرافه مي‌باشد.)

ضمناً اشاره مي‌نمايم كه من آدم حسود و گهي هستم و كلي عكاس و سالن اين مجلس را با مجلس خودمان مقايسه كردم و حسودي نمودم. نامردم اگر براي سالگرد عقدمان يك پارتي نگيرم. از همه‌ي دوستان و آشنايان استدعا دارم تا شب يلدا پارنتر مارتنر جور كنند بيايند دور هم بزنيم و برقصيم. ضمناً نامردم اگر ضبط را نگذارم روي گروو و سقف طبقه پاييني‌ها را نياورم روي سرشان. بس كه آدم‌هاي مزخرفي‌اند. اين خط، اين هم نشان!!

dimanche, octobre 07, 2007


- بت مي‌گم مي‌ترسم.
- عادت مي‌کني.
- از همين مي‌ترسم. به يه چيزي يا کسي عادت مي‌کني، اون وقت اون چيز يا اون کس، قال‌ات مي‌ذاره. اون وقت ديگه هيچ چيز برات باقي نمي‌مونه.
خداحافظ گاري کوپر

سرمون اومد. هيچ حواست بود؟ سرمون اومد و هنوز و هر روز داره مياد.

پاييزان‌خواني مي‌کنم:

داستان ِ ديوانه‌اي که افسانه‌هاي قديمي را زيادي باور مي‌کرد
ديوانه و معشوق کنار چشمه نشسته بودند. ديوانه به معشوق گفت: قورباغه‌ها را يکي يکي بده تا من ببوسم. شايد يکي شاه‌زاده‌اي باشد که تو را از چشم‌هاي خالي ِ من نجات دهد.
يک قطره آب چکيد روي دست‌هاي ديوانه.
ديوانه پرسيد: باران مي‌آيد؟
معشوق گفت: نه.

من اگر قراري باشد، پاييزانم را تقديم مي‌‌کنم به آقاي الف.


هوا توي پنجره گرفته . دست دراز مي‌کنم، باران مي‌آيد. گوشه‌ي کاغذي مي‌نويسم: آقاي خدا؛ لمس اولين باران پاييز روي دست‌هام دريافت شد، تمام.

سه و نيم نشده، توي دستشويي شرکت لباس ورزشم را مي‌پوشم زير مانتو، مي‌زنم بيرون؛ طبق ِ هر روز.

تنم را عقب مي‌کشم. خودم را مي‌زنم به نديدن و صدام يک‌هو -نمي‌دانم چرا- غمين مي‌شود. نم نم باران مي‌بارد.