پيش مقدمه: ايميل وبلاگي من همان است که از اول بود: star256color@yahoo.com
امروز ميخواهم بروم با رئيس صحبت کنم. مطمئناً حرف ِ دلام را نميزنم- نميگويم که اينجا استفاده مالي برايم ندارد، که از هيچ کدام تواناييهام اينجا استفاده نميشود، که شدهام يک تايپيست- صفحهآرا- اسکن کن. که کلاسهام دير ميشود و تا بلند ميشوم بروم، دم در که ميايستم خداحافظي کنم، تازه يادش ميافتد که اين کار را هم بکنم و آن کار را هم بکنم و اين را هم بدهم دستش و آن را هم بگذارم سر جايش و کلاسهام برام مهمترند، هيچ هم نميگويم که از حرفي که پشت سرم زده چقدر ناراحت شدهام و دارم فکر ميکنم اگر آخرش اينطور، همان بهتر که از اول نباشد. نه، هيچکدام اينها را امروز بهاش نميگويم. باقياش را هم حتي نميگويم؛ هيچکدام ِ آن رفتارهاي ريز به ريز که يکهو بزرگ ميشوند و ميمانند رو دل ِ آدم. مودبانه چشمم را بهانه ميکنم، کلاسهام را بهانه ميکنم، و ميگويم که ديگر وقتش را ندارم که بيايم اينجا. ميخواهم بروم فرانسه بخوانم، آلمانيام را قوي کنم. يک کمي تاريخ بخوانم و معماري.
ميخواهم وقت داشته باشم که تور ليدر خوبي بشوم.
خيلي معصومانه از من ميپرسد: وقت که بگذرد، درست ميشود؟
فکر ميکنم.
به انتخابي که نه سخت بود و نه سخت شد.
به حسي که تهاش ته ِ دل ِ آدم ميماند و ميماند و ميماند.
اسمي براش ميگذارم: حسرت ِ کور.
انگار که چشمي هم ميخواست که بعدش بماند.
نه غريبه ميشود، نه کهنه. جاش آرام آرام جوش ميخورد و کبره ميبندد روش.
ميماند.
همين
تلخ شدهام.
تو شيرينم کن.
امروز ميخواهم بروم با رئيس صحبت کنم. مطمئناً حرف ِ دلام را نميزنم- نميگويم که اينجا استفاده مالي برايم ندارد، که از هيچ کدام تواناييهام اينجا استفاده نميشود، که شدهام يک تايپيست- صفحهآرا- اسکن کن. که کلاسهام دير ميشود و تا بلند ميشوم بروم، دم در که ميايستم خداحافظي کنم، تازه يادش ميافتد که اين کار را هم بکنم و آن کار را هم بکنم و اين را هم بدهم دستش و آن را هم بگذارم سر جايش و کلاسهام برام مهمترند، هيچ هم نميگويم که از حرفي که پشت سرم زده چقدر ناراحت شدهام و دارم فکر ميکنم اگر آخرش اينطور، همان بهتر که از اول نباشد. نه، هيچکدام اينها را امروز بهاش نميگويم. باقياش را هم حتي نميگويم؛ هيچکدام ِ آن رفتارهاي ريز به ريز که يکهو بزرگ ميشوند و ميمانند رو دل ِ آدم. مودبانه چشمم را بهانه ميکنم، کلاسهام را بهانه ميکنم، و ميگويم که ديگر وقتش را ندارم که بيايم اينجا. ميخواهم بروم فرانسه بخوانم، آلمانيام را قوي کنم. يک کمي تاريخ بخوانم و معماري.
ميخواهم وقت داشته باشم که تور ليدر خوبي بشوم.
خيلي معصومانه از من ميپرسد: وقت که بگذرد، درست ميشود؟
فکر ميکنم.
به انتخابي که نه سخت بود و نه سخت شد.
به حسي که تهاش ته ِ دل ِ آدم ميماند و ميماند و ميماند.
اسمي براش ميگذارم: حسرت ِ کور.
انگار که چشمي هم ميخواست که بعدش بماند.
نه غريبه ميشود، نه کهنه. جاش آرام آرام جوش ميخورد و کبره ميبندد روش.
ميماند.
همين
تلخ شدهام.
تو شيرينم کن.