jeudi, décembre 20, 2007

خوابم. بايد صبحونه بخورم، واسه همين بساط پهن کرده‌ام آوردم پاي کامپيوتر که يه فيضي هم برده باشم. ولي اين کاردِ پنير خره، هي مي‌افته دکمه‌هاي کليد رو کثيف مي‌کنه.
من الان داره ديرم مي‌شه، ولي مي‌خوام به دل راحت بشينم يه پست بنويسم.

ديشب، دعوت شديم پيشواز شب چله، خونه‌ي خاله. من از کلاس اومده بودم. مقنعه سرم بود، بين دو نيمه رفته بوديم زير برف به ک..خل بازي، صبح کرم‌پودرمو جا گذاشته بودم، يه پليور گل و گشاد زير مانتوم پوشيده بودم، يه بليز چسبون و آستين کوتاهم برداشته بودم واسه اونجا. در که باز شد، وا رفتم. ناهيد شال سرش بود. هي گفتم خدا اين چرا حجاب کرده؟ سرکي کشيدم و ديدم... بعله! کيپ کيپ تا آدم نشسته. (خدايي نه ديگه اينقدر!) فک و فاميل ايمان هم بودن. من چي؟ موهام سشوار نکشيده بود، صبح هم رفته بودم اپيلاسيون که طرف گند زده بود و چون شرکتم دير شده بود ايراد نگرفته بودم. همون پليوره رو پوشيدم، صندل مندل هم نبرده بودم، يه دونه از اين جوراب روفرشي هزارتومني‌ها داشتم که اگه جورابم بو مي‌داد، اونو بپوشم (وقت نداشتم پاهامم اپيلاسيون کنم) که کردم پام. شال؟ روسري؟ فقط يه مقنعه داشتم با خودم! و کور خوندين اگه فکر مي‌کنين من با پليور-شلوار-مقنعه مي‌رم مي‌شينم وسط مهموني! با همون موهاي آشفته‌ که از پشت با کش بسته بودم، رفتم نشستم، بعدِ پنج دقيقه هم پاشدم رفتم تو آشپزخونه کمک خاله‌اينا، هيچي هم نشکستم.

تازه‌عروس تشريف آوردن. حالا سر و وضع ما رو مقايسه کنين! مينا پالتو پوشيده بود با يه بليزدامن خاکستري شيک زيرش، با ساپورت و چکمه و موهاي آلاگورسون و سرتاپا طلا به خودش آويزون کرده بود. واي خدا من خودم مرده بودم از خنده. بعد هي فک مي‌کردم اينا چقدر حتماً دلشون به حال ما مي‌سوزه که هيچي پول نداريم و توي خونه‌مون هم تلويزيون نمي‌گيريم بذاريم. باقر سر شام از تعجب که فهميد ما تلويزيون نداريم، مُرد. گفت من فردا توي روزنامه مي‌نويسم يه زوج هستن که تلويزيون نگاه نمي‌کنن و توي خونه‌شونم ندارن، ببينم کسي باور مي‌کنه يا نه.

ديگه ديرمه ولي هنوز مي‌خوام بنويسم.

بعد خاله هي حرف مي‌زد و من هي تو چرت بودم و ايمان که رسماً رفته بود خوابيده بود (آقا کار مي‌کرد، خانم خرج) و علي معاف بود و هي هي هي. من يه گند هم زدم که ناهيد از من پرسيد: «به من مياد چند سالم باشه؟» و من خونسرد از اون چيزي که فک مي‌کردم چند سال آوردم پايين و گفتم سي و دو، سه. چند سالش بود؟ سي و يک.

ديگه دوازده به زور پا شديم. باز برف مي‌اومد. ورق بازي هم به ما بچه مچه‌ها نرسيد، بزرگترا مشغول بودن. من و زري و ناهيد بيشتر کار کرديم تا مهموني.

و ما يک شعر تلفيقي بازنويسي کرديم به مناسبت اولين برف امسالمان:
برف نو، سلام، سلام،
راستي، خودمم آق‌بابام...

lundi, décembre 17, 2007

امروز شد فردا، شد پس‌فردا، شد روز بعدش.
من چه کار کنم؟
ديروز خيلي نامردي کرد.
هاه.

samedi, décembre 15, 2007

پيش مقدمه: ايميل وبلاگي من همان است که از اول بود: star256color@yahoo.com

امروز مي‌خواهم بروم با رئيس صحبت کنم. مطمئناً حرف ِ دل‌ام را نمي‌زنم- نمي‌گويم که اينجا استفاده مالي برايم ندارد، که از هيچ کدام توانايي‌هام اين‌جا استفاده نمي‌شود، که شده‌ام يک تايپيست- صفحه‌آرا- اسکن کن. که کلاس‌هام دير مي‌شود و تا بلند مي‌شوم بروم، دم در که مي‌ايستم خداحافظي کنم، تازه يادش مي‌افتد که اين کار را هم بکنم و آن کار را هم بکنم و اين را هم بدهم دستش و آن را هم بگذارم سر جايش و کلاس‌هام برام مهم‌ترند، هيچ هم نمي‌گويم که از حرفي که پشت سرم زده چقدر ناراحت شده‌ام و دارم فکر مي‌کنم اگر آخرش اين‌طور، همان به‌تر که از اول نباشد. نه، هيچ‌کدام اينها را امروز به‌اش نمي‌گويم. باقي‌اش را هم حتي نمي‌گويم؛ هيچ‌کدام ِ آن رفتارهاي ريز به ريز که يک‌هو بزرگ مي‌شوند و مي‌مانند رو دل ِ آدم. مودبانه چشمم را بهانه مي‌کنم، کلاس‌هام را بهانه مي‌کنم، و مي‌گويم که ديگر وقتش را ندارم که بيايم اين‌جا. مي‌خواهم بروم فرانسه بخوانم، آلماني‌ام را قوي کنم. يک کمي تاريخ بخوانم و معماري.
مي‌خواهم وقت داشته باشم که تور ليدر خوبي بشوم.

خيلي معصومانه از من مي‌پرسد: وقت که بگذرد، درست مي‌شود؟
فکر مي‌کنم.
به انتخابي که نه سخت بود و نه سخت شد.
به حسي که ته‌اش ته ِ دل ِ آدم مي‌ماند و مي‌ماند و مي‌ماند.
اسمي براش مي‌گذارم: حسرت ِ کور.
انگار که چشمي هم مي‌خواست که بعدش بماند.
نه غريبه مي‌شود، نه کهنه. جاش آرام آرام جوش مي‌خورد و کبره مي‌بندد روش.
مي‌ماند.
همين

تلخ شده‌ام.
تو شيرينم کن.

mercredi, décembre 12, 2007

آب ريخت روي آتش، باد وزيد، خاک بلند کرد.
من از آن ميان زاده شدم.

سر ظهر چاي ريختم براي خودم، براي او هم. نشستم روبه روش. خيره شدم به بخار ليوان چاي. برداشتم. نگاهم کرد. گرم شدم. لرزيدم. چاي ريخت روي لباسم. داغ بود. نگاهم کرد. لرزيدم.

ديروز سر کلاس دکتر شيوا نمي‌دانم چه‌ام شده بود. گوش مي‌دادم و نمي‌دادم. نوشتن‌ام از سوتي‌هاش شروع شد.
آخرين تکنولوژي امروز بشر: لپ‌تاپ و کامپيوتر.
شهرها از فلز ساخته شده‌اند.
وسط حرف‌هاش چيزي آمد توي خاطرم.
مگه از عتيقه‌هاي تپه‌ي مارليکه؟
جذب حرف‌هاش شدم.
چغازنبيل: هزاره‌ي سوم پيش از ميلاد.
کاسپين: اقوام کاسي‌ها در کنار آن زندگي مي‌کردند.
يک زنبيل واژگون کشيدم.
بعد آمد...
آمد...

فکرش نه جايي مي‌رفت، نه از جايي مي‌آمد. همانجا بود که هميشه بود، از همان روز اول.

ظهر نشده آمد. چشم‌هاش مي‌لرزيد. به دستهام نگاه کرد. دراز نکردم دست‌ام را. لاک‌هام جابه‌جا پريده بود. دراز کرد دستش را. نگاهش مي‌کردم و نگاهم پايين آمد و قفل شد به دست‌هاش. گنگ و خاموش ماندم. پس کشيد. نگاه دست‌هاش مي‌کردم هنوز. صاف و مستقيم، از شانه‌هاش آويخته بود- شانه‌هاش که مي‌مردم که دمي سرم را بگذارم روشان؛ که دمي سرم را بگذارد روشان. که نوازش کنم؛ که نوازش کند. داغ شد نگاه‌اش، سوزاند: جگرم را آتش کشيد. چشم‌هاش... آن چشم‌هاش...

lundi, décembre 10, 2007


پنجشنبه شب از درد بيدار شدم. چشمم مي‌سوخت و قرمز شده بود. اشک ازش مي‌آمد مدام تا علي‌رضا ساعت يک رفت نفازولين خريد، ريختم، التهابش ساکت شد.

جمعه توفيري نکرد. -و من چقدر همه‌ي حسرتم از اين توري که قرار بود برويم و نشد، خوابيد. دم‌دماي عصر، بالاخره جايي يک رزيدنت چشم پيدا کرديم که بروم پيشش. يک ساعت و نيمي پيشش بودم و او فقط در نياورد بنمايد آن تو! گمانم هرچه آزمايش‌ دستش رسيد روي اين چشم بي‌نواي ما کرد. پشت آن دستگاه معروفه يک عالمه نور زرد و آبي تاباند، چند بار هم چراغ را خاموش کرد، نور توي چشممان تاباند: در را نگاه کن، ديوار را نگاه کن، سقف را ببين، گوشم را نگاه کن... ته‌اش ديگر چشمم باز نمي‌شد. تشخيصشان را بخوريم: خراش افتاده روي مردمکت.
آقاي همسر ما را که کورمال کورمال راه مي‌رفتيم هدايت کرد مي‌کرد. دارومان را گرفتيم رفتيم خانه، با اين شرط که يکشنبه صبح سر بزنيم بهش. اين دو روز توي خانه‌ي ما مصداق بارز «کوري عصاکش کور ديگر» شده بود. بالاخره ديروز انتظارها به سر رسيد. (اين کتاب بچه ترکه خيلي روي حرف زدن من تاثير منفي گذاشته!) سر صبح پا شديم رفتيم هم عينک سابقمان را درست کرديم و هم سري به اين دکتره زديم. توي راه داشتم فکر مي‌کردم -به قول قديمي‌ها- دو سه تا کلفت بارش کنم. مثلاً بگويم: «بهتر نيست بروم پيش يک متخصص؟!»
بيمارستان شلوع بود و کلي نشستيم. دوباره توي آن دستگاهه زل زد به چشممان و سعي کرد چپ و راستمان را بپرسد که خيالش را راحت کرديم که خودش را هم در دو قدمي نمي‌بينيم، چه برسد به آن تابلوهه که آن ور اتاق زده‌اند به ديفال. هرچند بينايي چشم چپمان از بيست‌سي‌ام، به count finger افت کرده بود، اما يک دکتر ديگر آمد نگاهي کرد و گفت يک ري‌اکشن ساده است. بعد رفتيم پيش استادش و ايشان هم فرمودند که چيز مهمي نيست و اين کاهش ديد، درست مي‌شود. دارومان را هم عوض کردند و ما برگشتيم عينکمان را گرفتيم، با اين قول شرافتمندانه که تا يک ماه لنز نگذاريم. (ارواح عممه‌مان با اين قول‌هاي شرافتمندانه‌مان! ما به خودمان قول مي‌دهيم به محض اينکه بينايي سابقمان برگشت، دوباره به استعمال لنز برگرديم.) حالا دو تا نکته‌ي ناگفته باقي مانده. يکي اينکه وضع چشممان خيلي گه شده. يارو در سه قدمي ما ايستاده بود، -بماند که من توي خيابان ببينم، نمي‌شناسمش؛ چون هر دو بار در حالت نيمه کوري باش برخورد کردم.- انگشت‌هاش را بلند مي‌کرد، ما با چشم غير مسلح نمي‌ديديم چندتاست. دوم اينکه خدايي اين بابا جان ما را نجات داد، چون از کوري که نه، ولي از ترس کوري بعيد نبود سکته بزنيم!

حالا، من دوباره عينکي شده‌ام، و ديد چشم چپم افت کرده. ديروز توي کلاس، استاد که مي‌رفت آن طرف، ديگر نمي‌ديدمش.

mardi, décembre 04, 2007

بيلبو گفت: ولي...
گندالف گفت: براي آن وقت نداريم.
- اما...
براي آن هم وقت نداريم. عجله کن.

اين حکايت وبلاگ نويسي من است. مي‌خواستم از belle de jour بنويسم با امروز که مي‌خواهم يک کمي رک باشم با رئيس و ديروز که اينقدر انرژي منفي داشتم. براي هيچ کدامشان وقت نيست. بايد بدوم کلاه و شنلم را هم از دوالين بگيرم!

------------------------------------

اين پست ديروز صبح من بود. حالا گمانم يک کمي وقت دارم يک چيزهايي اضافه کنم.

------------------------------------

هاه. من يکشنبه آنقدر حس منفي داشتم که دوشنبه اصلاً رفتم که خوش بگذرانم. تا رسيدم آنجا بچه‌ها باز شلوغکاري راه انداخته بودند. قاطي شديم تا معلم زبان آمد. بين دو نيمه رفتيم توي ايوان مشرف به باغ با مريم سيگار کشيديم و با هادي گپ زديم. معلم جغرافي که نيامد، من يکي که خودم را خفه کردم. يک کمي از اين قالب بچه‌خرخوانِ رديف اول نشين آمدم بيرون و قاطي بچه‌ها شدم. آخر سر هم نشستيم توي ماشين با سارا و ايمان شلوغ‌بازي کرديم تا ونک. پياده که شدم، هدفون گذاشتم توي گوشم و سرم را تکيه دادم به شيشه‌ي اتوبوس. دوست داشتم روزم را.

------------------------------------

اين جوجوي ما مريض شده و کلي تب و لرز دارد. آمپول که زد تازه سر حال آمد و حالا بعد از يک چرت پا شده ورجه وورجه مي‌کند و سيگار مي‌گيراند و به کارهاش مي‌رسد. الهي بگردم، خيس عرق با پليور و پتو جلوي شومينه دراز کشيده بود و مي‌لرزيد. دفتر و کلاس را پيچاندم آمدم برويم دکتر. با کاستي که مي‌خواست و کتاب‌هايي که مي‌خواستم. يک ع ا ل م ه کتاب خفن خوب گرفته‌ام براي خودمان. کلي حالم خوب است.

------------------------------------

هان غلط نکنم ايمان ديشب طلسمي چيزي بسته. بس که هي نشست گفت علي‌رضا اين‌طور، علي‌رضا آن‌طور. -اينها خيال مي‌کردند ما هيچ نسبتي نداريم، بعد من روشنشان کردم که ما خيلي هم متناسب‌ايم!-

------------------------------------

پا شم برم نشستم اينجا هي فيلم مي‌ذارم دانلود شه.

vendredi, novembre 30, 2007

اي خدا فک کن من جلسه‌ي نقد مفيدآقا رو از دست داده باشم! فک کن برم سر کلاس حاجي‌هادي و چرت بزنم و افاضات فضل فروشانه کنم بلکه از من خوشش بياد منو تو يکي برنامه بکنه اسيستنت خودش؛ بعد دعواي آقاي صاد و آقاي ميم رو از دست داده باشم. اونم دعوايي که به قول منبع ناموثق، فحش‌هاي ناموسي داشت! اين منبع ناموثق البته اميره که از اون جهت ناموثقه که -في المثل- درِ خونه‌ي ما وانمود مي‌کنه از اداره‌ي فاضلاب اومده واسه بازديد لوله‌کشي.
ولي اين دعواهه حيف بود. فک کن من به عمرم دوبار اين آقاهه ميم رو ديده‌ام، هر دوبار هم گفته‌ام اه اه! حالا يکي پيدا شده باهاش فحش و فحش‌کاري ناموسي راه انداخته! اونم کي، آقاي صاد که اينقدر ملايمه. تازه آقاي ب آقاي الف رو با يکي ديگه اشتباه گرفته و وسط جمع ابراز ادب هم کرده! نچ نچ نچ، من اين جلسه‌ها رو حتماً بايد برم.

رفتم تو او مغازه خوشگله، بيست دقيقه در و ديوارو نگاه کردم، آخرش هم هيچي نگرفتم. از مغازه که زدم بيرون، فکر کردم هيچي نبود که خريدنش حالمو خوب کنه.

کتاب ولي کرد، مث هميشه. کلي کتاب خريدم. اين مارکزه رو هم دارم مي‌خونم. هرچند، کتاب هنوز واسه من چيزيه که رو کاغذ باشه و بغلش کني. (اون بغل کردن خيلي نکته‌ي مهميه. من با تموم وجودم آدم لمسي‌اي هستم.)

نقل قول آقاي همسر بعد از گفتن اينکه با آقاي صاد نمي‌شه به اين راحتي کنار اومد: من با آقاي صاد کنار ميام، من با هر جونوري کنار ميام.


داريم کتابخونه‌مونو با ديد انتقادي بررسي مي‌کنيم (مامان اينا قراره بيان بقيه‌ي کلي کتابامو بيارن) به اين نتيجه مي‌رسيم که ژانر فهيمه رحيمي توش کم داريم. مي‌گم: ايشالله کتاب بچه ترکه رو بياريم بذاريم تو اين قفسه کتاب... و اشاره مي‌کنم به شومينه. واقعاً از اين بشر نفرت دارم. مي‌فرمايند: تمام شب را عملاً نتوانسته بود بخوابد. نيمه‌هاي شب برخاسته و جغدي را که در باغچه‌ي خانه‌شان پيوسته آواز نحسي سر مي‌داد، با ضربه‌ي سنگي به طرز دهشتناکي کشت.

jeudi, novembre 29, 2007

من مونده بودم که چرا همه‌ي معلم‌ها منو مي‌شناسن. اون از دکتر که از همون جلسه‌ي اول اسممو ياد گرفت و هي هديه، هديه، هديه مي‌کرد، اين از معلم جغرافيه که ه ي ش ک ي رو نمي‌شناسه الا منو. موقع حضور غياب اسما رو غلط غولوط مي‌خونه، ولي وقتي داشت بچه‌ها رو صدا مي‌زد واسه‌ي کنفرانس، رو به من کرد و گفت فلان موضوع رو هم شما برداشتين. ديشب زد و ياد رنگ موهام افتادم. لابد همينه. احتمالاً لقبم شده «اون موقرمزه» خودم خبر ندارم.

معلم فنون يه ليست اولويت‌بندي شده مي‌ده دستمون. معلم صنعت مي‌گه: موقعيت‌شناس باشيد و بدونين کجا براي چه کاري خوبه. مثلاً هيشکي نمي‌ره لب دريا زيارت. گوشه‌ي جزوه‌ام مي‌نويسم: رفتيم لب دريا، زيارت حضرت پوزئيدون. خيالم راحت مي‌شه که خصيصه‌ي نه‌ام رو دارم: شوخ‌طبعي.

کسر خواب شديد دارم. حالا نمي‌دونم از کجا اومده، چون هر شب درست و به قاعده خوابيده‌ام.

از اين حرفه‌ي جديد کم‌کمک داره خيلي خوشم مياد.

ولي اين حاجي‌هادي هي هر روز مياد مي‌ترسونتمون!

چي مي‌خواستم بگم ديگه؟ يه ليست بلندبالا تو ذهنم بود. خيلي شلوغمه. يادم نمياد. بدوم برم سر کار.

lundi, novembre 19, 2007

براي شروع، کلاس دکتر رنجبر «نسبتاً» کلاس خوبي بود. دکتر، استاد جذابي بود و خوب مطرح مي‌کرد، مبحث جالب بود و براي بحث آزاد؛ ولي نصف بچه‌هاي کلاس (طبيعتاً همون‌هايي که ماشالله زبون دارن به اين درازي) به شدت جنسيتي برخورد مي‌کردن. نيمه‌ي اول کلاس فن بيان، با ما خانم‌ها، شما آقايون گذشت. طبيعتاً اين وسط خيلي از خانوما احساس مي‌کنن چون هميشه حقشون ضايع شده، بايد از خودشون دفاع کنن و پوز همه‌ي پسرا رو بيارن پايين. اولين بحث کلاس، اين بود که چرا قبل از ازدواج رابطه خيلي خوبه، بعد عوض مي‌شه. هشتاد درصد جواب‌ها رو خانم‌ها دادن، و هفتاد درصدشون اين بود که آقايون بعد از ازدواج تغيير مي‌‌کنن و ديگه خانم رو درک نمي‌کنن و اينا. من اين‌قدر اين چند وقته توي محيط‌هاي خوب بوده‌ام از اين لحاظ، چه جمع دوستان، چه محيط کار، که يادم رفته بود اين برخوردها رو؛ يادم رفته بود که هنوز وجود دارند. مثلاً دختره با افتخار بلند شد، در جواب يکي از پسرا که گفته بود به دخترا معمولاً کم‌تر اجازه‌ي داشتن چنين شغل‌هايي رو مي‌دن و ما بايد جسارت تغيير کردن رو داشته باشيم، پا شد آمار داد که قبلاً دخترا نمي‌تونستن برن دانشگاه، الان هفتاد درصد پذيرفته شده‌هاي فلان و فلان و فلان خانم هستن، در نتيجه نمي‌خواد شما نگران خانم‌ها باشيد. عق! آمار دادي دستت درد نکنه، ديگه اون جمله‌ي آخرت چي بود؟
اينجوري!
ولي محيطش رو دوست داشتم. (محيط منظورم باغ و ساختمونه، نه آدم‌ها) کارش رو هم که خيلي وقته دوست دارم. خلاصه يه وقت ديدي ماه ديگه کارم رو ول کردم و چسبيدم به همين. ديروز حساب کرديم ديديم من فقط يک سوم حقوقمو دارم مي‌دم واسه‌ي ناهار. مشکل اينجاست که دوست ندارم از علي‌رضا واسه هزينه‌هاي شخصيم پول بگيرم -هرچند مامان هميشه به ما دخترا نصيحت مي‌کنه که بذاريد شوهراتون توي خونه پول خرج کنند- و اينجوري همه‌ي راه‌ها به ديروز ختم مي‌شه که خانومه سه تومن هزينه‌ي ثبت‌نام خواست، نداشتم که بدم. اونجوري باز هر روز مي‌تونم برم باشگاه، براي کلاس‌هام وقت بيشتري دارم، براي فرانسه وقت دارم، براي دوست‌هام، و براي خودم. مشکل اينجاست که ديروزم رو دوست داشتم که هشت و نيم راه افتادم، هشت و نيم برگشتم. پياده‌روي تنهاي خودم رو دوست داشتم توي تاريکي و سرما. عجله‌ام رو دوست داشتم وقتِ رفتن. زندگي‌ام رو دوست داشتم توي اين زنده‌گي.

jeudi, novembre 15, 2007

من الان تو دفترم، ولي وقتي دارم اينو پست مي‌كنم، طبيعتاً توي خونه‌ام.

از صبح تقريباً خبري نبود. تنهايي دست‌هام يخ كرده‌اند. ن. نامي آمد كتاب ببرد، نيم ساعت نشست لاس خشكه زد و آخر سر، چندتا بليط تخفيف باغ‌وحش و پارك داد كه برويد (تلفنش را هم ضميمه كرد). جز باباي بچه‌ها، ده نفر ديگر جا داريم ببريم باغ‌وحش، با پنجاه درصد تخفيف. علاقمندان ثبت‌نام نمايند.

آقاي صاد درست وقتي پيدايش شد كه من از زور بي‌هم‌صحبتي داشتم خودم را از پنجره مي‌انداختم پايين. نامرد دو دقيقه هم نماند. ديد رئيس‌اينها نيستند، رفت سر ِ‌ كوچه ناهار بخورد. داشتم به التماس مي‌افتادم بماند يك كمي در مورد بيضه‌دردش حرف بزنيم. آن روز صحبت مبسوطي داشتيم پيرامون اين چيزها و برخي باقي چيزها.

اين اسباب‌كشي رئيس‌اينها تمام بشود، من يك هفته‌اي مرخصي بگيرم بروم سه تا دندان عقلم را كه بايد، بكشم. تنها چيزي كه تا حالا مانع شده، خاطره‌ي كشيدن آن يكي است. البته ما سگ‌جانيم، همان دفعه هم چيزي‌مان نشد. ولي خدا گواه است كه هيچ هم خوشمان نمي‌آيد مردكي انبر به دست، بيفتد به جان دهانمان.

هاااااا ما داريم خُل مي‌شويم تنهايي. به جان خودم شب مي‌روم مونولوگ‌هاي هملت را ببينم سه‌باره.

البته ما پي برديم كه امروز خبري بوده، صبح مرمرجان اس‌ام‌اس زد كه: مي‌شه قرار رو بندازيم ساعت دو؟ ما برق سه‌فازمان پريد. جواب داديم كه كدامين قرار؟ پاسخي نيامد. با توجه به اين‌كه مشخص است ما تنهايي چقدر خوش‌خوشانمان است، هيچ هم دلمان نمي‌خواهد كله‌ي اين سه تا را كه بدون ما قرار مي‌گذارند و بلكم تولد مي‌گيرند، بكوبيم به ديفال. خبرشان اينجوري مي‌رسد. بعد مرمرجان شاکي مي‌شوند چرا من را تولدتان دعوت کنيم. جوابش دودوتا چهارتاست دخترجانم، براي اينکه من يکي تا حالا نشده تلفن بزنم بهت، جواب بگيرم.

آقاي صاد را گول زدم. داشت مي‌رفت، گفتم رئيس گفته سه-سه و نيم مي‌آيد، در حالي كه رئيس گفته بود تا قبل از چهار. دروغ گفتيم، بلكه نيم ساعتي آدم ببينيم دلمان باز بشود. لامصّب سرد است، سردِ سوزناك.

آذر جانمان اينها بروند سر خانه زندگي‌شان، پاگشاشان كنيم! جانم، دوتا زوج وبلاگي، آن هم آذر جانمان كه اينقدر ناز است. فسنجان برايشان بپزيم، باقلوا! قوم شوهر، متشكل از نازلي جانمان و محيا جانمان هم قدمشان روي چشم است. دلمان آدم مي‌خواهد؛ بيشتر، به‌تر.

هان، اين مهماني اداريمان هم به علت اسباب‌كشي رئيس‌اينها ماليد، شكر كه هنوزش به آقاي الف نگفته بوديم كه شرمنده بشويم. دو شب بعد از باشگاه كه رسيديم خانه، زورش را زديم تلفن كنيم، نايش نيامد. قربانش بروم خدا، توي همه‌ي كارهاش حكمت دارد!

اين «ساحره‌سوزان» ِآرتور ميلر را خانم ميم دوباره ترجمه كرده به اسم «جادوگران شهر سيلم». حيفمان آمد كه مي‌گفت بعد يك ماه تمرين، نگذاشتند اجرا كنند. اين‌قدر دوست‌داشتني است اين كتاب. جان پراكتورشان را بخوريم، مرد كه مي‌گويند يعني اين!!

هنرمند شده‌ايم، خودمان مي‌گوييم، خودمان هم مي‌خنديم.

اين خانم ميم، رنگِ موهاش ورژن ِ سن‌بالاي رنگ موهاي خودم است. مال من قررررمز-نارنجي است، مال او قرمز-بنفش. از روي لباس‌هاش الگوبرداري مي‌كنيم، بلكم به درد پيري‌مان بخورد: تونيك گشاد، شلوار دبيت، كفش اسپورت.

ساعت از سه هم گذشته. دروغم نگرفت انگار. ما برويم به درد تنهايي خودمان بميريم! اين اسپايدر سوليتر هم نمي‌دانم چه مرگش است، هي ما را مي‌بازاند. موراويا جانمان هم كه بدقلقي مي‌كند. آدم خوب نيست پشت سر مرده حرف بزند، ولي اين آقاي و. نمي‌شد بگذارد دلتنگي را يكي ديگر ترجمه كند؟ يكي آن‌قدر روان، كه قابل خواندنش كند.
آه، اي يقين گمشده...!
----------------------------
الان بعداً است، توي منزل، دمِ صبح. ديشب رسيديم، افتاديم کپه‌مان را گذاشتيم. سه‌باره بينيِ هملت نچسبيد هيچ. قرار گذاشتم با خودم که از اين به بعد، همه‌چيز را بروم همان مرتبه‌ي دوم ببينم که آن‌قدر خوشم بيايد. تنها نکته‌ي مثبت، همين قرارِ تارا-سارا بود که دور هم نشستيم يک کمي حرف زديم من دلم باز شد. خدا بيامرزد پدرشان را. هرچند اين اخلاق گه با من ماند تا آمدم خانه خوابيدم. خواب ديدم آقاي چيز (که اسمش را بياوريم خيلي تابلو مي‌شود!) آمده بيمارستان عيادتمان، بعد يک جورهاي قشنگي مي‌گذارد ما ناز و نوازشش بکنيم. بيدار که شديم، فهميديم مغازله‌ي خونمان آمده پايين. داروش را هم که قربانش بروم دم دست گذاشته.

ها اين يادداشت‌هاي تئاترمان را عمراً که اينجا بنويسيم.