jeudi, décembre 25, 2008

آدم اين روزهايش را چه‌طور مي‌‌نويسد؟ يعني که تنها هستم و خبري نيست و غصه مي‌خورم و سراغ از کسي نمي‌گيرم و سراغي از من نمي‌گيرد کسي. سن و سال بدي است. دوست‌هاي قديمي هر کدام پي زندگي‌شان هستند و از وقت ِ دوست پيدا کردن گذشته. هرچه‌قدر هم خودت را بخواهي قاطي اين و آن بکني، ته‌اش مي‌بيني نه جفت‌شان هستي، نه مي‌ارزد که تغيير کني ديگر. اين است که آرام آرام لابه‌لاي روزمرگي‌ها ته‌نشين مي‌شوي و مي‌بيني شده‌اي از همان آدم‌ها که يک وقت مي‌گفتي محال است بشوم عين‌شان. پيله مي‌کشي و پروانه نمي‌شوي. که پروانه شدن به اميد پرواز است تمامش.

mercredi, décembre 24, 2008

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند
که ره تاریک و لغزان است

و گر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است

نفس کز گرم‌گاه سینه می‌آید برون ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کینست پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک

مسیحای جوانمرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است... آی
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای
منم من، میهمان هر شبت، لولی‌وش مغموم
منم من سنگ تیپا خورده‌ي رنجور
منم دشنام پست آفرینش، نغمه‌ي ناجور

نه از رومم نه از زنگم، همان بی‌رنگ ِ بی‌رنگم
بیا بگشای در بگشای دلتنگم
حریفا، میزبانا، میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می‌لرزد
تگرگی نیست مرگی نیست
صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می‌گویی که بی‌گه شد سحر شد بامداد آمد
فریبت می‌دهد بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت ِ نه توی مرگ‌اندود، پنهانست
حریفا رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر
درها بسته
سرها در گریبان
دست‌ها پنهان
نفس‌ها ابر
دل‌ها خسته و غمگین
درختان اسکلت‌های بلورآجین
زمین دلمرده
سقف آسمان کوتاه
غبارآلوده مهر و ماه
زمستان است ...

مهدی اخوان ثالث

lundi, décembre 22, 2008

«فکر مي‌کردم مثل طلب‌کارها مي‌آيم اين‌جا کنار تو مي‌نشينم. خيال مي‌کردم تو تماشام مي‌کني و مي‌فهمي و عذرخواهي مي‌کني. من هم يک خورده دل‌ام سبک مي‌شود .. خيال مي‌کردم دست‌کم بيرون که مي‌آيم تو به‌ام افتخار مي‌کني .. بغض‌ام که مي‌خواست بترکد، تو را پيش چشم‌ام مي‌آوردم. از خودم کيف مي‌کردم که اسم تو را نگفته‌ام بعد از آن همه کبودي و درد ِ تعزير. همه‌چيز گفتم جز اسم تو .. توي تمام آن تاريکي‌ها چشم‌هات توي چشم‌ام بود ..»

«چرا، قبرستان بودم. يا کاش بودم و آن همه گيج نمي‌خوردم، فحش نمي‌شنيدم، تا آخر ِ اين گيجي و منگي ديگر نفهمم واقعاً دارم شوهر مي‌کنم و مي‌روم شيراز تا کنار يک الدنگ بخوابم که حتي وقتي دارد کارش را باهام مي‌کند، دستي به‌ام نمي‌کشد که يعني نوازش‌ات کردم ..»

فردوس دل‌خور و تند گفت: «من اصلاً بده‌کار آفريده شده‌ام، دست‌کم توي رابطه با تو. گمانم فقط قبرستان رفتن مي‌توانست از اين بده‌کاري خلاص‌ام کند.»

گفتم، واقعاً نگراني که زود فراموش‌ات کنم؟ گفتي، نه. مي‌دانم که بايد فراموش‌ام کني، وقتي ازدواج ميکني يا مي‌روي خارج يا توي همين تهران مي‌روي جايي که ديگر نمي‌توانم پيدات کنم. اين عيبي ندارد. من نگرانم که خودم تو را فراموش کنم. مي‌ترسم که مبادا يک طوري بشود، نمي‌دانم چه‌طوري، اما يک طوري بشود که کسي ديگر را دوست داشته باشم. خيلي بد مي‌شود.
گفتم، من از دست‌ات نمي‌رنجم. گفتي، مي‌دانم.

«.. اين حرف‌ها را آن‌وقت‌ها نمي‌گفتي. يعني اين دختر کنارت هم که خوابيده بود، آن‌قدر برايت وجود نداشت که اين‌طور حرف‌ها را به‌اش بزني.»

ويران مي‌آيي حسين سناپور

دل يکي اين‌جا داره خاکستر ميشه. کمي دير اومدي، اما يک راست رفتي سروقت دل يکي و دست کردي تو سينه‌اش و دل‌اش رو آوردي بيرون و انداختي تو آتيش و بعد گذاشتي‌اش سر جاش. واسه‌ي همينه که دل يکي آتيش گرفته و داره خاکستر مي‌شه. يکي داره تو چشات غرق مي‌شه. يکي لاي شيارهاي انگشتات داره گم مي‌شه. يکي داره گر مي‌گيره. دل يکي آتيش گرفته. کسي يه چيکه آب بريزه روي دلش، شايد خنک شه. ميون اين همه خونه که خفه‌خون گرفته‌ن، يه خونه هست که دل يکي داره توش خاکستر مي‌شه. يکي هوس کرده بپره تو دستات و خودش رو عرق کنه. يکي مي‌خواد نيگات کنه، نه، مي‌خواد بشنفتت. مي‌خواد بپره تو صدات. يکي مي‌خواد ورت داره و ببردت اون بالا و بذارتت روي کوه و بعد بدوه تا ته دره و از اون‌جا نيگات کنه. يکي مي‌ترسه از نزديک تماشات کنه. يکي مي‌خواد تو چشات شنا کنه. يکي اين‌جا سردشه. يکي همه‌اش شده زمستون. يکي بغض گير کرده تو گلوش و داره خفه مي‌شه. وقتي حرف مي‌زدي، يکي نه به چيزايي که مي‌گفتي، که به صدات، به محض صدات گوش مي‌داد. يکي محو شده بود تو صدات. يکي دل‌تنگه. توي يکي از همين خونه‌ها، همين نزديکي‌ها، دل يکي آتيش گرفته ...»

روي ماه خداوند را ببوس، مصطفي مستور

dimanche, décembre 21, 2008


آخر آدم انگشتش را الله‌بختکي مي‌گذارد يک گوشه‌ي کتاب و اين را درمي‌آورد؟ واقعاً آره؟ من يکي که ديشب به روح ايمان آوردم. هيچ هم آن‌جايي را که خيال داشتم، باز نکردم. يعني انگشتم را گذاشتم و اين آمد. مي‌ماند آدم؛ مي‌ماند.

samedi, décembre 20, 2008


يک سبد گل توي خانه داريم با يک دسته داوودي. انار دان کرده داريم با هندوانه و آش‌رشته و سبزي‌پلو و چيزکيک. آجيل هست و شمع و حافظ و من به انتظارت.

عزيز دلم؛

دو سال برق بود و باد بود و رفت. همچين لحظه‌هايي بود که تندتند از عکاسي زديم بيرون سمت ِ محضر و چند دقيقه‌اي تنها توي حياط، نشستيم روي تاب سپيد و پيوندمان را دوتايي در سکوت جشن گرفتيم. بعدتر بود که توي آينه زل زديم به همديگر. خيلي بعدش بود گمانم که من همان بار اول جوابت را دادم، بدون شک، بدون ترديد.

عزيز دلم؛

ترديد با تو ندارم که تو خوب ِ مني. سالگردمان مبارک.

انا احبک. آي‌لاويو، ايش ليبه‌ديش، ژو تم، و دوستت دارم‌هاي ديگه که نمي‌دونم.

vendredi, décembre 19, 2008

فکر مي‌کنم عاقلانه اين باشد که شرح ِ يلداخوري ِ امشب را بگذارم فردا يا هيچ‌وقت، الان بروم يکي دو ساعت چرت بزنم و بعد بلند شوم باقي امتحانم را بخوانم تا صبح.
آره، آن‌طوري بهتر است.

mercredi, décembre 17, 2008


بچه که بودم، يک عالمه کارت‌پستال قديمي داشتيم از زمان مدرسه رفتن خواهرهاي بزرگ‌ترم. از همان‌ها که پشتش مي‌نوشتند نمک در نمک‌دان شوري ندارد، دل من طاقت دوري ندارد؛ و نمي‌دانستند که دارد. يکي از اين‌ها را يادم مي‌آيد که تصوير سه‌بعدي بود از منظره‌اي زمستاني، که دوتا کوچولو داشتند با سورتمه مي‌رفتند توي راهي که همه‌اش برف بود و درخت ِ برف‌گرفته بود و روشن بود و جادويي بود و رويايي بود. بعد من با همان ذهن ِ هفت هشت ساله‌ي برف‌نديده‌ي خودم همه‌اش آرزو مي‌کردم کاش من يکي از آن کوچولوها بودم که توي يک همچنين راهي داشت مي‌رفت و ديگر آرزويي نداشت. از همان موقع بايد جادوي اين مناظر برفي توي من مانده باشد که هر زمستان اين‌طور مست مي‌شوم.

mardi, décembre 16, 2008

برف نو

سلام
سلام
بنشين، خوش نشسته‌اي بر بام
شادي آوردي اي اميد سپيد
همه آلودگي است اين ايام

اگر بدانيد ما امشب چه‌طور آمديم خانه. نمي‌دانيد ديگر. ما به وضع بدي توي برف و بي‌ماشيني گير کرديم. راهي هم نبود ها. از ميدان رسالت تا خانه. همين‌طوري که ساعت نه ِ شب نشسته بوديم توي آن ساندويچي کثيفه‌ي تقريباً خودمان، برف هي تندتر شد و هي تندتر شد. بعد ما از اولش هم قرار گذاشته بوديم نم‌نمک پياده برويم خانه. بعد مگر ما بيديم که با اين بادها بلرزيم؟ ما يک جفت سرو ِ استواريم که طوفان بهمان سازگار نيست. بعد ما شديم يک جفت آدم برفي. بعد سر ِ راه به همه‌ي مغازه‌ها هم سر زديم و خنديديم. بعد بهمان خوش گذشت. اصلاً من عاشق آدم‌هاي پياده‌ام توي برف. آدم‌هاي سواره خيلي نامهربان‌اند اين‌طور وقت‌ها. ولي پياده‌ها نه. پياده‌ها همه لرزان و خندان‌اند. همه سر مي‌خورند. همه گربه‌ي برف‌کشيده‌اند اصلاً. ولشان کني گل هم دست ِ هم مي‌دهند. يعني من که اين طورم. اين هوا، هواي من است اين روزها. هواي سپيدي و لرز و آغوش. که انحناي شانه‌ات آرامگاه ِ من است.

lundi, décembre 15, 2008

تقديم به خودم، به مناسبت امروز، با اجراي Cher

I was five and he was six
We rode on horses made of sticks
He wore black and I wore white
He would always win the fight

Bang bang, he shot me down
Bang bang, I hit the ground
Bang bang, that awful sound
Bang bang, my baby shot me down.

Seasons came and changed the time
When I grew up, I called him mine
He would always laugh and say
Remember when we used to play?

Bang bang, I shot you down
Bang bang, you hit the ground
Bang bang, that awful sound
Bang bang, I used to shoot you down.

Music played, and people sang
Just for me, the church bells rang.
Now he's gone, I don't know why
And till this day, sometimes I cry
He didn't even say goodbye
He didn't take the time to lie.

Bang bang, he shot me down
Bang bang, I hit the ground
Bang bang, that awful sound
Bang bang, my baby shot me down ...