dimanche, mars 30, 2008

از روزي که از کرج برگشته‌ايم حال‌ام خوش نيست. اوائل دل‌پيچه داشتم، انگار توي دل‌ام رخت ِ چرک چنگ بزنند. بعدتر رسيد به بي‌حالي و الان به زور روي پاهام ايستاده‌ام. تهوع پشت همه‌اش هست و بي‌حوصلگي. انگار که هيچ ِ هيچ‌ام.

samedi, mars 29, 2008

نه که قبل از عيد وضع‌مان آن بود، اين است که خانه‌مان تکانده نشده. حالا گيرم وسط آن همه کار و درس، يک جوري شده که انگار خوب ِ خوب تکانده باشندش، حالا همت ِ عظيمي مي‌خواهد به کارش رسيدن. آن روز که -قربان ِ خودم بروم- روي ميز را تميز کردم و تمام. ديگر دستم به کاري نرفت. يعني تنهايي حوصله‌ام نشد. بدي‌اش اين است که اين خانه‌تکاني توي ذهن من با خواهرهام عجين شده، با جمع، با حرف، با خنده، با خستگي. با غرغر. هيچ‌کجاش تنهايي نيامده. حالا هي دارم بي‌خود وقتم را تلف مي‌کنم که کاش يکي اين‌جا بود با هم خانه را جمع مي‌کرديم، سر و ساماني به لباس‌هام مي‌داديم، پرده را مي‌انداختيم توي ماشين، سي‌‌دي‌هاي دور کامپيوتر را مرتب مي‌کرديم و از اين‌جور کارها.
گاهي بد دل‌تنگ مي‌شوم.

vendredi, mars 28, 2008

بهار آمد و شمشادها جوان شده‌اند...

همين حالا حالاهاست که از خواب‌آلودگي بميرم. اين بوي سيگار هم ديگر دارد حالم را به هم مي‌زند. يعني از در که آمديم تو، عُق زدم. ريه‌هام ديگر جاي دود ندارد، برش مي‌گرداند. ديشب تا صبح توي بالکن سيگار کشيديم. هيچ نخوابيدم. يادم رفته بود مي‌شود نخوابيد. فکر کن من چه‌قدر ِ شب‌هام را از دست داده‌ام. فکر کن من چقدر دل‌ام تنگ است همين حالا، و چقدر بوي اين زيرسيگاري ِ نيمه پر ِ روي ميز، اذيتم مي‌کند، و چقدر هنوز پر ِ خوابم، و چشم‌هام چه مي‌سوزد؛ و دل‌ام چه تنگ است، تنگ ِ تنگ.

mardi, mars 25, 2008

سفر خوبي نبود. از اولش مي‌دانستم که خوب نمي‌شود. نشد و زود برگشتيم. همان چهار پنج روزش را هم يا توي اتاق خوابيدم، يا به قول مامان «توي بغل شوهر»م بودم. تنها خوبي‌اش اين بود که وقتي اسباب‌هام را جمع مي‌کردم، پنج‌دقيقه وقت گذاشتم يک کارتن پر کردم از کتاب‌هام و با خودمان آورديم. حالا کلي کتاب پيش‌ام دارم که هميشه حسرت ِ بودن‌شان را مي‌خوردم.

samedi, mars 15, 2008

به سلامتي سمبل‌کاري پروژه‌مان همين لحظه به اتمام رسيد و ديگر تمام عشق و کيفمان به بازي، مطالعه، تماشاي فيلم و انواع و اقسام سرگرمي‌هاي ديگر به پايان رسيد.
ضمناً امروز امتحان Lektion eins ِ مان را هم تحويل گرفتيم. برخلاف عقيده‌مان که گمان مي‌کرديم سرتاپاي برگه‌مان را قهوه‌اي کرده‌ايم، نمره‌مان از 63 شد 61 و يک عدد Bravoي شيک و تر و تميز هم پايين برگه‌مان گرفتيم و يک شديم.
يک عدد اشتوندتين ِ خوش‌بخت ِ راضي، به هواي ابري سلام مي‌کند.

vendredi, mars 14, 2008

يعني خب طبيعيه که بابام نمي‌دونه من خيلي کار دارم. نه درست و حسابي خبر داره که من کلاس تورليدري مي‌رم، نه عمراً بدونه که کلاس آلماني مي‌رم، نه خبر داره روزاي زوج دو ساعت و نيم و روزاي فرد يه ساعت و نيم باشگاهم، نه به‌اش گفته‌ام که همه‌ي اين امتحانامون جمع شده آخر سال و هر روز تقريباً امتحان داريم و پدرمون دراومده.
انگار نمي‌دونه عيدي خريدن واسه فک و فاميل و اين‌ور اون‌ور رفتن بدون ماشين يعني چي. تو خيابون و مغازه‌هاي شلوغ نگشته و هميشه پونزده اسفند عيدي و حقوقش رو گذاشته جيبش و يه روز با ماشين رفته بازار گوشت و مرغ و ماهي و آجيل و شکلات و شيريني و ميوه خريده، برگشته خونه.
حالا من ديشب لطف کرده‌ام چهار پنج ساعتي رفته‌ام پيش د.ب. که به‌اش کمک کنم اين پروژه‌اي که بايد تحويل بده رو تموم کنيم، امروز هم وقت نکردم برم. بابا زنگ مي‌زنه دعوام مي‌کنه که چرا امروز نرفتي اون‌جا و برادرته و کمک مي‌خواد و...
حالا من خودم کلافه‌ام که تو اين شلوغ پلوغي کي به کارام برسم و عصباني هم مي‌شم و هيچي نمي‌گم ولي. بعد تلفن باباي بچه‌ها مياد کلي نازم مي‌کنه و من وانمود مي‌کنم حالم خوبه؛ ولي هنوز غصه‌ام که چرا ما دوتا (من و بابام) نه هيچ وقت تونستيم درست و حسابي زندگي همديگه رو درک کنيم، نه هيچ‌وقت از هم بابت کارهايي که براي همديگه کرديم متشکر بوديم، نه هيچي.
حالا من اين‌جا نشسته‌ام با فلش مانا و کلي آهنگ خووووب (مممممم) و يه بازي سکسي. تايپم يه کمش مونده و دارم سعي مي‌کنم بين برنامه‌هام يه وقتي بذارم برم پيش د.ب. و دعا مي‌کنم حقوق علي‌رضااينا رو به‌شون بدن که من برم باقي عيدي‌ها رو بگيرم و يه‌شنبه بتونم برم اپلاسيون.
اينا.
آخ اين‌قدر دلم مي‌خواست ديشب زنگ نمي‌زدي يادم بياوري به مهماني امروز! بس که خسته‌ام و کارهام عقب مانده. مدار بستن‌هاست که دلم نمي‌آيد کمک نکنم، پروژه‌ام هست که سرش پير شده‌ام و تمام نمي‌شود، تمام کارهاي ِ قبل ِ تعطيلاتم مانده، يک کوه لباس، اجاق گاز کثيف، سوقاتي و عيدي خريدن و جمع کردن وسايل. از شنبه تا يک‌شنبه شب‌ام، شبانه‌روزي پر است و هيچ کارم را عقب نمي‌‌توانم بيندازم و اصلاً يکشنبه شب داريم راه مي‌افتيم.
خيلي خسته هستم.

jeudi, mars 13, 2008

يه عقيده‌ي بامزه‌اي که مرمت‌کاراي ايتاليايي دارن، اينه که آثار تاريخي بايد جوري مرمت بشن که معلوم بشه کجا اصليه و کجا مرمت شده، واسه‌ي همين تموم کارهاشون جوريه که بخش مرمت شده، بسيار بسيار واضح و مبرهنه. من زياد از اين کار خوشم نمياد. مثلاً يه جا (که اون سري استاد معماري عکسشو نشون داد و يه مسجد دوره‌ي صفوي بود توي اصفهان و من چون مطمئن نيستم کدوم، اسمشو نمي‌گم و حال ندارم برم بررسي کنم ببينم حدسم درسته يا نه) به طرز ضايعي اون‌جاهايي که کاشي‌کاري شده بود و بعد از بين رفته بود رو با نقاشي ترميم کرده بودن. طرح همون طرح بود و کاشي‌هاي اصلي رو تکميل مي‌کرد، ولي يک ذره حتي حس و حال نداشت و کلي بي رنگ و رو بود. جالب اين‌جاست بي‌طرف و بي‌اطلاع که باشي، فکر مي‌کني اون بي رنگ‌وروها طرح‌هاي اصلي‌ان که با گذشت زمان از بين رفته‌ان و طرح‌هاي اصلي، بخش‌هاي مرمت شده‌ان.
اين از اين.
دوماً اين که حاجي‌هادي پنجاه بار توصيه کرده که کتاب‌چه‌ي مرجع براي خودمون درست کنيم و هر چي مي‌دونيم توش بنويسم و در صورت لزوم به‌اش رجوع کنيم. من هي تنبلي کردم و تنبلي کردم تا امروز که ديدن اين مقاله و کلي اطلاعات تاريخي مفيد باعث شد دست بجنبونم و شروع کنم.
خوش‌مان مي‌آيد از اين حرفه‌ي جديدي که ادعايش را داريم.

mercredi, mars 12, 2008

اصلاً راه ندارد. من همين‌جوري دلم گرفته. پا شو با هم فرار کنيم.
چنان امتحان ِ «اماکن باستاني»اي دادم که کاش نمي‌دادم!