dimanche, février 24, 2008

شرمين جون که من فکر مي‌کردم شروين جونه و بعد معلوم شد شرمين جونه، مربي اروبيکمه تو اين باشگاه بغل خونه (نه اون باشگاه بغل اوکااف که خودش يه حکايت ديگه است) که اون وقت‌ها هر روز يه ساعت مي‌رفتم و بعد که به سرم زد برم کلاس تور ليدري، افتاد پنج‌شنبه‌ها، دو ساعت. چهارشنبه شرمين جون برام اس‌ام‌اس زد که چه نشستي، واسه من صبح روزهاي فرد کلاس گذاشتن، اگه دوست داشتي بيا. (من فکر کردم سند تو اله و جواب ندادم!) از قضا من پنج‌شنبه صبح قرار بود برم جايي که خودش يه حکايت ديگه است، و عصر هم که خونه‌ي د.ب دعوت بوديم (که اونم خودش يه داستان ديگه است!) و چهارشنبه شب هم که با آقا ريشوئه و آقا خارجيه قرار داشتيم و دير برگشتيم خونه و نتيجتاً دير خوابيده بوديم (تازه من تا دو و نيم بي‌خوابي زده بود به سرم که حکايت خاصي نداره!) و از اونجا که هفته‌ي پيش سه جلسه رفته بودم اون باشگاهه بغل اوکااف و دو و ساعت و نيم هر دفعه سگ دو زده بودم، تنبلي کردم و پنج‌شنبه رو اول گفتم يه ساعت برم و بعد هم کلاً پيچوندم.
امروز صبح ولي با انرژي کامل پا شدم رفتم و حتي از شرمين جون هم زودتر رسيدم (اين کلاس پنج‌شنبه‌ها چون ساعت سه و نيم بعدازظهر شروع مي‌شه، من هميشه از خواب ِ ناز پا مي‌شم و با کلي غرغر، هميشه بعد از شروع کلاس مي‌رسم!) و يه عالمه چهره‌ي غريبه ديدم به علاوه يه عالمه چهره‌ي آشنا و کلي فحش دادم به زمين و زمان که اين‌قدر شلوغه؛ چون اون‌جا سالنش بزرگ نيست وشلوغ که مي‌شه خيلي ضايع‌اس و بايد بجنبي که بهت جاي خوب برسه. (جاي خوب يعني جايي که اولاً شرمين جون رو ببيني و صداش رو بشنوي، دوماً دور و برت شلوغ نباشه که چوب ِ کسي بره توي چشمت و اينا!) بعد من چون با کسي سلام عليک زياد ندارم، معمولاً يه گوشه وا مي‌سّم و با ملت قاطي نمي‌شم و هل نمي‌دم برم جلو. داشتم از صجبت خانوما فيض مي‌بردم که شرمين جون اومد به من گفت: «اس‌ام‌اس من رسيد؟» و من کلي عذاب وجدان گرفتم که جوابشو ندادم. بعد هم همين‌جوري که اون گوشه موشه‌ها ايستاده بودم، شرمين جون اومد به من گفت که بيا بغل دست خودم واسّا و کلي ملت رو جابه‌جا کرد که چوب کسي نره توي چشمم. بعد هم اومد توي گوشم و گفت که بلند شمارش بده و حواست باشه که اينا يه عالمه عقده‌اي‌ان که تازه اومدن و فک مي‌کنن چه خبره. منم تا تونستم ساپورت کردم و يه خانومه که قبلاً بعدازظهراي شرمين جون رو مي‌اومد، بهم گفت که پنج‌شنبه صبح اين بچه‌هاي کلاس قبلي کلي غرغر کرده بودن که اينا (يعني ما) اومدن جاي ما رو گرفتن و من هي داشتم فکر مي‌کردم که بابا، ملت، کي مي‌خواين بزرگ بشين، مگه اول دبستانه که نيمکت ِ جلو نشستن افتخار باشه. (من خودم کلي از اون خانومه که به خاطر من جابه‌جا شده بود عذرخواهي کردم و هي حس مي‌کردم حق‌شو خوردم، با اين که از بچه‌هاي کلاس شرمين جون بود.) ما عوامل نفوذي کاملاً تلاش نموديم که کسي اخلال نکنه و کلاس به خير و خوشي تموم شد. يه خوبي هم که امروز داشت اين که خانوم اسدي رو ديدم که خانوم مسنه که اونم مربي ايروبيکه، و همين‌جوري که داشت تعريف مي‌کرد عکس مي‌گيره، ظرف سفالي مُنَعْکَسْ (!) تحويل مي‌ده، يه ايده‌ي باحال به ذهنم رسيد که واسه عيدي مامان و بابا، اون عکس قديمي خوشگلشونو بدم بزنه روي يه بشقاب ديواري.

حکايت اول: اين باشگاهه که بغل اوکاافه رو با مانا پيدا کردم و از اونجا که دقيقاً بعد از ترک ديار کردن کلي وزنم رفته بالا و ديگه هر کاري مي‌کنم پايين نمياد، تصميم گرفتم يه مدت برم اونجا کاملاً تصنعي چربي اضافه‌ها رو بسوزونم، و بعداً همون اروبيک رو ادامه بدم تا حضرت عزرائيل. اونجا مربي‌اش ايزابل جونه و اين‌طور که بعد از دو هفته و نيم ديده‌ام، مثل شرمين جون وارد نيست، خودش صبح‌ها عضله مي‌سازه و ديروز هم که همه‌اش توي فکر اين بود که باشگاه سولاريوم آورده و پنجاه بار ذوق کرد و صد و بيست بار از همه پرسيد «مياي سولاريوم؟!» و اصولاً اين سولاريوم چيزيه که من بهش اعتماد ندارم، چون يه بار توي يه فيلمه که دو سال پيش شب چهارشنبه سوري تلويزيون گذاشت و همه توش مي‌مردن، دو تا دختره توش آتيش گرفتن!
حالا البته اگه کسي دوست داره بره سولاريوم، بگه من آدرس بدم!

حکايت دوم: پنج‌شنبه بين ساعت نه صبح تا يک بعدازظهر با آقاي الف (من پنجاه بار وسوسه شده‌ام که اسم آقاي الف رو ببرم و به‌اش لينک بدم که ببينين من با چه آدم‌هاي حسابي‌اي کانتکت دارم!) قرار داشتم که برم جايي و يه فايل هم بود که بايد با خودم مي‌بردم و شب نکردم بريزم روي فلش، گذاشتم صبح، قبل ِ رفتن. طرف‌هاي ده- ده و نيم بود که برق ِ منزل تشريف بردند هواخوري و ما هر چه فحش بلد بوديم نثار دولت فخيمه کرديم با اين مملکت‌داري‌شان. نيامد نيامد نيامد تا نزديک يک و نيم بعدازظهر که علي‌رضا جان برگشتند منزل و رويت نمودند که فيوز واحد ما پريده و با يک کليک، برق ِ منزل جان تشريف آوردند و ما فقط با يک کلمه، تمام فحش‌ها را نثار جماعت بساز بفروش و بالاخص، ناظر ساختمان خودمان نموديم. قرار به هم خورد و آقاي الف بسيار بسيار ناراحت شدند.
حکايت سوم: خانه‌ي د.ب برخلاف انتظار خيلي خوش گذشت و شام خوبي هم تدارک ديده بودند. ملال خاطرمان آن پسرک ِ تازه داماد بود که نشسته بود بين قوم ِ سر و همسرش، برنامه‌ي معرفي فيلم‌هاي اسکار را تماشا مي‌کرد، افاضه‌ي فضل مي‌نمود و قربان‌صدقه‌ي بازيگرهاي زن مي‌رفت. حيف ِ همچون دختري...

1 commentaire:

الیزه a dit…

کیس کیس. همینجوری!