jeudi, janvier 12, 2006

من بالاخره برگشتم. بعد از کنسل شدن پرواز قبلي و دو روز بيکاري، صبح رسيدم خانه. سفر خيلي خوبي بود. فکر مي‌کنم عکس‌هاش را بگذارم اين‌جا. اول يک دوري همين اطراف بزنم تا سر حال بيايم ..

lundi, janvier 09, 2006

مي‌گه: اين آهنگه اصلاً سکسي نيست.
اندي گذاشتيه‌ايم: تک و تنها، تو خيابون ...
مي‌گه: آدم چقدر جواد مي‌تونه باشه که از اندي خوشش بياد.
کي‌بورد خونه‌ي مرجان‌اينا رو دوست ندارم. سخته.
از «عباس آقا» خبري نيست.
عباس آقا، آقاي نون ِ سابق، يه حاجي بازاري شکم‌گنده است با دوتا انگشتر عقيق.
تازه قبلاً يه بار زن گرفته و طلاق داده.
ماماني چشمت روشن با اين دومادي که برات پيدا کرده‌ام.
حالا الانه من مثلا خيلي دچار دپريشن شديدم، چهارتايي توي اتاق مرجانيم، مي‌گيم، مي‌خنديم، خوشيم.
بايد پاشم برم يه بانک پارسيان پيدا کنم، پول بگيرم، بليط بگيرم، بعدش رو نمي‌دونم. يا شام با عباس آقا بيرونيم، يا مشغول ولگردي، يا تنهايي توي خونه. هاني امشب بيرونه تا خيلي دير.
اينجا خيلي بهم خوش مي‌گذره، از قليون و سيگار دربند بگير تا سفره‌ي خواهرزن د.ب و کلي دختر ِ مامان پسند بودن بگير، تا الان، نهار ِ خونه‌ي مرجان اينا.
چه‌ام شده که ناراحتم؟
نمي‌دونم.

ويرايش شده توسط زهرا، به اين اميد که هديه سرانجام موفق بشه فرق دربند و درکه رو بفهمه!
تازه مرجانم مثل شمر وايساده اينجا هي قارقار مي کنه مي گه مي خوام بالاشو بخونم!
مانا و هديه (دقيقا معلوم نيست کدوم يکي شون!) دارن دزرت رز گوش مي دن.
ديگه ... هديه هم تازه شم گاوه!

اين کيبردش ناراحته ! خب مال من از تو ميز نمي آد بيرون !! هه هه زهراي مو فرفري رفت دستاي توالتيش رو شست !! تازه اينجا کلي همه چيز خوبه فقط سيگار نيستهديه دهن صاف کرده با عباس آقا و بانک پارسيان تازشم !
آخ جوووووووووووووون بستني نسکافه ولي زهرا خيار مي خوره حتي به جاي بستني
جيش داااااااااااااااااااااارم

من جيش کردم ولي يه سوال فلسفي دارم اين آدمايي که تو انزلي زندگي مي کنن چرا موهاشون اينجوريه ؟!
زهرا: يه وقت که مانا مارو از صبح با اين سواله آبستن کرده!! خبيث نامرد بدجنس تازشم نذاش آلو بخرم!
هديه مي گه نوبت منه، خفه شو آشغال!

خب نوبت منه ولي اگه خفه بشم چجوري بنويسم؟
بستني شکلاتي. چند روايت معتبر. چراغ‌هاي خاموش.
لطفاً گم کنيم بريم بانک من بليط هواپيما گيرم نمياد مجبور ميشم با اتوبوس برگردم!
زهرا داره با من ور ميره. يعني با چيز .. با موهام!
بستي دوم: نسکافه.
عباس آقا رفته مرده.
بيشترين کلمه‌اي که الان داره use مي‌شه: خفه شو آشغال. بچه‌هام جنبه ندارن که!


"بس که عاشقت هستم مي گويم ازت متنفرم تا بخندي...اتفاق تو از اول نبايد مي افتاد" شايدم بايد مي افتاد.هان؟اينا همشون بي ادبن.خوشحالم که اينا هستن.دلمم گرفته.چجوري مي شه اينجوري؟من مرجان بودم در ضمن.

هديه: يه حرکت موزيکال هست، دست‌ها رو باز مي‌کني، سينه رو مي‌لرزوني، مي‌گي: عباس آقا، و يه خورده خم مي‌شي.
دعوا مي‌شه که کي کجا رو نوشته. مانا مي‌گه: اين مال منه، مگه از خطم معلوم نيست؟!
من ديگه دل‌گير نيستم.
خوش‌حالم. خوش‌بخت نه ها، خوش‌حال. اين دوتا با هم خيلي فرق مي‌کنند.

ما ديگه انگار جدي جدي ميريم دنبال بانک.فعلا

lundi, janvier 02, 2006

هوم.
بلند شده‌ام چمدانم را ببندم خير سرم.
پيداست.

رفتيم خريد، که من کيف و دستکش سفيد بخرم.
اول که کلي خنديديم. –طبق معمول-
دوم که
مردک
زنگ مي‌زند کلي خوش و بش و –به قول خودش- سوال‌هاي فني.

از آدمي که اينقدر تابلو بخواد مخ ِ آدمو بزنه، خوشم نمياد.

بعد هي فکر کرديم که خوب است برايش چه چيزي ببرم.
من به لباس زير راي دادم (!) اما آخرش رفتم دايي جان ناپلئون برايش گرفتم که مي‌دانم خوشش مي‌آيد.

هي پرس و جو مي‌کرد که قيافه‌ام چطوري است.
من چندبار آمد نوک زبانم،
که بگويم بار اولي که با مرد ِ مرده قرار داشتم،
به اين نتيجه رسيد که به درد هم نمي‌خوريم،
اما نگفتم.

گوشي به دست مي‌آيم پيش بچه‌ها
نرگس سرش را از پنجره‌ي آشپزخانه آورده توي اتاق
رويا چمباتمه زده،
زهرا و راضيه و ليلا ايستاده‌ حرف مي‌زنند.
مي‌پرسم من چه شکلي‌ام؟
نرگس مي‌پرسد: خوشش اومد؟
با دست مي‌زنم روي پيشاني، گوشي را نشانش مي‌دهم که يعني هنوز پشت خط است.
نرگس مي‌گويد خوشگلي
رويا مي‌گويد نازي.
به‌اش مي‌گويم، کلي هم مي‌خنديم.

فقط با توصيفي که از خودش کرد، گمانم توي آسمان بايد دنبالش بگردم!

براي هاني جريان را تعريف مي‌کنم،
واکنش‌اش اول يک خورده منفي است،
بعد فکر مي‌کند: «اگه يه دختر مي‌خواست منو ببره بيرون ..
خب مي‌رفتم!»
نتيجه اين که من خواهم رفت.

آهان
روزنامه فروشه.
ته ِ دلم پر خنده شد.

اين پسره،
علي
کاري ندارم که بچه‌ي خوبي هست يا نه
به درد من نمي‌خوره ولي
يعني برام مهم هم نيست که مي‌خوره يا نه حتي

چقدر حالم خوش نيست. خستگي هنوز مانده توي تنم.

تا بعد که بيايم
.

dimanche, janvier 01, 2006

گريه دارم توي چشم‌هام. اون فايل قديميه رو باز مي‌کنم. چندتا نامه، چندتا از پست‌هاي قديمي، حرف‌هايي که خيلي وقت‌ها به هيچ کس نگفتم، دروغ‌هايي که به خوردم مي‌دادن.. حالم عجيب خوش نيست.


سلام
يه دور حتما بخونش.
صفحه‌ي 15 زهاک يا ذهاک غلطه، ضحاک درسته.
يادداشت‌هاي توي کادر ها رو نمي‌دونستم کجاي متن بايد بنويسم.
جمله‌ي هگل صفحه‌ي 10 مثلاً
يه سري کلمه‌ها را نتونستم بخونم. به‌جاشون ؟؟؟ گذاشتم. چهار يا پنج‌تان فکر کنم.
پي‌نوشت صفحه‌ي 15 ناخوانا بود چک کن لطفا
آيه‌ها رو حتما چک کن همينطور اسما و واژه‌هاي غير مصطلح رو
آخر صفحه‌ي 27 اون اولا و ثانيا جمله‌بنديش خيلي ايراد داره
يه جا بعد از هيوم بايد زيرنويس داشته باشه. شماره داره ولي زيرش هيچي نبود.
آخرش هم براي ابن خلدون همينطور
يه چک کن ببين چيکارش بايد کرد
اگه متن کاملو برام بفرستي تا فردا حدود دوازده، صفحه‌بندي مي‌کنم روي يه ديسکت ميارم برات


سلام آقا جان
بله گفته بودي که ديگه نمياي من ولي باور نکرده بودم.
راستش اون تک زنگه هم واسه اين نبود که بياي وصل شي. مي‌دوني که، من دانشگاه بودم و توي دانشگاه انقدر بچه‌ها ميان دور و بر آدم که عمرا بشه نشست باهات چت کرد. من راستش داشتم بال بال مي‌زدم که صداتو بشنوم و نمي‌دونستم توي شرکت اوضاع و احوال چجوريه، دور و برت شلوغه، يا اصلاً هنوز دلت نمي‌خواد صداي منو بشنوي يا ..
همين.
مي‌شه اميدوار بود امتحانات که تموم بشه، بيشتر باشي؟

هديه

راستي، گفتي پاييزان رو باز نمي‌کني و ايميل‌هايي رو که هر پست رو برات مي‌فرسته، نخونده مي‌ريزي توي فولدر هديه. نمي‌دونم وقتي ريختي توي فولدره، مي‌خوني‌شون که مي‌فهمي من اون‌جا چجوري مي‌نويسم يا نه، ولي ايميلتو برداشتم از اون‌جا و ديگه خبر آپديت شدن پاييزان بهت نمي‌رسه. ان‌شاءالله که عيب نداشته باشه.


برنمي‌دارم
ربط داره
ولم نکن
سرد نباش
سرد نباش
سرد نباش
م ي م ي ر م


واي خداجان. پسرک پاي تلفن رويا مي‌بافت، من اين سمت مرده بودم از خنده: يه شهر دور که کسي نشناسه و يه خونه‌ي نقلي و ما دوتا، بعد که پرسيد تو چه مي‌خواهي و من هي طفره مي‌رفتم، عصباني شد. اما مگر مي‌شود بعد از چنين حرف‌هايي خيلي جدي گفت من شغلي مي‌خواهم که هم از نظر مالي تامينم کند و هم خودم را ارضاء، و يک آپارتمان کوچک مي‌خواهم نزديک محل کارم و آن‌قدر وقت ِ اضافه که گاهي کتاب ِ خوبي بخوانم يا فيلم دل‌خواهي ببينم، و هيچ کجاي آينده‌ام نگويم که دلم آغوش تو را مي‌خواهد براي شب‌ها و طعم صدايت را براي روزها؟
خب من نمي‌خواهم. مرض ِ دل‌خوش کردن مردم را هم ندارم که. اه.


به قول د.ب: يا حضرت جيزوز!
هرچه دعا کردم، آقاي رئيس جمهور ِ مردمي، پيش از تکيه زدن بر اريکه‌ي قدرت، تشريفشان را نبردند به بهشت موعود. از امروز شروع مي‌شود.


با توجه به اين که شما خود به خود ميل زدين فکر مي‌کنم حق داشته باشم جواب بدم.

اين که من کجا کامنت مي‌دارم يا چه وقت چي مي‌گم، مستقيماً به خودم مربوطه.

ضمناً بنده «امير خان»م را که فرموديد مي‌آيد به شما فحش مي‌دهد، اصلاً نمي‌شناسم. اصلاً امير خاني ندارم. به من هم ربطي ندارد که ديگران با شما چه برخوردي دارند. شما هم لطف کنيد از اين به بعد اگر کسي آمد من را بست به ريش چندروزه‌ي شما، بفرماييد که آشنايي ما از همان اول در حد دوستان ِ وبلاگ نويس بود و فکر نمي‌کنم دروغ هم گفته باشيد. آدم‌ها پشت ِ شيشه راحت دروغ مي‌گويند و ياد مي‌گيرند توي چشم‌هاي هم نگاه کنند و بعد هم بزنند زيرش. نه؟
هاه.
لابد انتظار داريد آدرس اين شواليه‌ي نجات‌دهنده و حامي‌ام را بپرسم.
متاسفم. ارتباطات شما هيچ ربطي به من ندارد، خودتان يک جوري حل‌ش کنيد.

پسورد رو يادت نرفته، من عوض‌اش کردم. ضمناً تنظيمات وبلاگ من هم به شما هيچ ربطي ندارد.

لطفتان زياد
خ د ا نگه‌دار
.


اين وسط يکي داره دروغ مي‌گه. مهم هم نيستا، مهم نيست که کسي داره دروغ مي‌گه. مهم اينه که الان اينجوري شده و اينجوري پيش اومده و بايد يه فکري کرد که از اين به بعدش رو چيکار کنيم. يه چيز ديگه هم مهمه، اين که جمع ِ چهارنفره‌ي خوشگلمون بابت اين دروغه به هم نخوره. اصلاً همين دروغه بود که جمع چهارنفره‌ي ما رو ساخت. خوب بود. خ ي ل ي خ و ب.

محمد مي‌گه: من خونه‌ي اينا رو بلدم، يه بار رفتم در خونه‌شون آقام ماشينو فروخت. دفعه‌ي ديگه برم لابد خودم رو مي‌فروشه.

از خونه‌ي اميداينا missed call داشتم. تيک عصبي و لکنت زبونم عود مي‌کنه جوري که بنيامين کلي نگران مي‌شه و واسه اميد خط و نشون مي‌کشه. امروز اصلاً خيلي شلوغ بود. بنيامين دل‌داري داد و راه حل گذاشت پيش پام. حالم خوش نبود و همين‌جوري زبونم مي‌گرفت. بعد حميد زنگ زد به‌ام در مورد مريم بگه و من کلي به خودم فشار آوردم که درست حرف بزنم. فردا بايد برم حرف‌هاش رو به مريم بگم. ولي فکر نمي‌کنم مريم دلش بخواد باهاش حرف بزنه. چقدر بامزه است که من مي‌شينم پسر مردم رو در مورد زن گرفتن نصيحت مي‌کنم. محمد چقدر رفتارش برادرانه است. گوشي رو از بنيامين مي‌گيره و سلام مي‌کنه و بعدش مي‌گه چه خبر؟ مي‌زنم زير خنده: سلامتي، خبر خاصي نيست. الان من خوابم مياد و ترجيح مي‌دم بگيرم بخوابم، ولي قراره بنيامين زنگ بزنه سنگ‌هامون رو وابکنيم. مي‌دوني ما چهار روزه داريم سنگ‌هامون رو وامي‌کنيم و هنوز فايده نداره. به سيمين مي‌گم امروز تولد عليه، مي‌گه خونه‌شون ديوار داره، مي‌تونه سرشو بزنه به ديوار. چهارتايي داشتيم با هم حرف مي‌زديم، محمد با سيمين و بنيامين با من. خ و ب بود. بعد محمد عينهو داداش بزرگا هواي منو داشت و بنيامين هم که نگراني‌اش از جنس عاشقي بود.

ازش بدم مياد. انگار پشت تلفن من رو فقط براي ارضا شدن مي‌خواد. در مورد دخترهاي تلفني به‌اش گفتم. ضعف اعصابش دوباره عود کرد. صداش مي‌لرزيد و نفس‌اش بالا نمي‌اومد. من خنده‌ام گرفته بود. خب من رو براي ارضا شدن مي‌خواد اگه همين رو بگه خيال جفتمون راحت مي‌شه.


هاه. ديشب به جون بابابزرگش قسم خورد که ديگه از پشت تلفن حرف‌هاي اين‌جوري بهم نزنه.
امشب، فقط پنج دقيقه حرف زد تا حالم را بپرسد و بگويد از خودت بگو و ببيند که من حرفي ندارم در مورد خودم به کسي بزنم.


دلم مي‌خواهد با يکي ازش حرف بزنم اما نمي‌شود. حس ِ تلخ رفتار و حرف‌هايش، حس تلخ ِ اجبار رفتن‌اش بعد از پايان کار، حس تلخ بودنش .. الان اگر مهدي بخواهد، فقط اوست که مي‌تواند به‌ام کمک کند.
فقط اگر بخواهد.
بعداً: اصلاً نمي‌خواست کمکي کند.


نصفه‌شب، بي‌خواب شده‌ام، بالاخره همت‌ام آمده که بنشينم اين گزارشي را که پنج‌شنبه بايد تحويل مي‌دادم، شروع کنم. چشم‌هايم از بي‌عينکي دارند دوباره ضعيف مي‌شوند طبق معمول. هي بايد سرم را بياورم جلو که ببينم چه دارم تايپ مي‌کنم. خسته هم هستم اما دلم نمي‌خواهد بخوابم. حيف لحظه‌هايم شده که با خواب تلف‌شان کنم. انگار بيدار که باشم کم تلف مي‌شوند. راستش حالم هيچ خوش نيست. اين آقاي خدا چرا بايد اين‌طور مردم را مريض کند؟ آن هم اين‌قدر مسخره که از دست هيچ پزشکي هيچ کاري برنيايد، فقط لازم است که من بيايم پاي تلفن با آقا همخوابگي کنم که بتواند بخوابد.


ملتهبم از اين که اجازه دارم بروم نگاه‌اش کنم و بايستم به حرف‌هايش گوش بدهم.
من وقتي عاشق مي‌شم خيلي ديوونه‌م!


مانا عزيزم سلام.
اينو با استايل شيت نوشتم، واسه همين فقط تو سايز 1024 در 768 جواب مي‌ده. اگه بخواي صفحه کوچولو که ميشه هم درست کار کنه، بايد کلاً از اول با يه جدول بنويسمش که بذار پنجشنبه امتحانام تموم ميشه کلي وقت دارم.
خبرم کن

قربانت
هديه


لعنت. بنيامين ديوانه شده و به من مي‌گويد مي‌خواهم بروم خودم را بکشم. من خيلي خسته‌ام و کلي از کارهايم مانده براي فردا که اول صبح بايد برويم. حوصله‌ي –به قول خودش- گنده‌لات ماهشهر را ندارم با اين کارها و حرف‌ها و بچه‌بازي‌هاي احمقانه. دارد کم‌کم اعصابم داغان مي‌شود.


اليزه جان سلام
هديه هستم از وبلاگ پاييزان. من دو ساعت ديگه ميام تهران، اين شماره‌ي منه اگه دوست داشتي دوشنبه سه‌شنبه تماس بگير يه قرار بذاريم با هم بريم کتاب بخريم.
:)
واااي من کلي ديرمه الان!

هديه

samedi, décembre 31, 2005

نصفه‌شب از دست‌اش عصباني مي‌شوم. شروع مي‌کند به پرت و پلا گفتن و از خودش تعريف کردن و به من حق دادن و مظلوم‌نمايي کردن. ضمن حرف‌هاش مي‌گويد: «من خودم چندين بار به آدمهاي مختلفي اعتماد کرده‌ام.» عين ِ جمله‌اش بود. شروع مي‌کنم به تايپ کردن و اهميتي به باقي حرف‌هاش نمي‌دهم. خنده‌ام مي‌گيرد. يک «خسته نباشي» توي دلم به‌اش مي‌گويم، و حس مي‌کنم ديگر دوست ندارم باش حرف بزنم.

اين يکي هم دل‌ام را زد.

من چه مرگم شده؟ عيب از من است يا ديگران، که نمي‌توانم رابطه‌ي نرمالي باي کسي داشته باشم؟
همه‌اش توي چشم‌ام عيب‌هاشان پررنگ مي‌شود و پررنگ مي‌شود و ... آنقدر که جلوي چشم‌هام همه‌اش سياهي مي‌ماند.

به قول ديوار ِ کوچه‌هه: اي خداي حکيم، همه جفت‌ان ما تک‌ايم!
آقاي نون، ضمن لاس زدن ِ تلفني در غياب پرويز و سيامک، دعوت‌ام مي‌کند وقتي رفتم تهران، شامي يا نهاري با هم باشيم. شماره‌ام را به‌اش مي‌دهم، مي‌گويم سه‌شنبه يا چهارشنبه، هر وقت بيکار بود، تماس بگيرد تا قراري بگذاريم.
مي‌پرسد: فرق نمي‌کنه صبح، ظهر، شب؟
جواب مي‌دهم: خب فقط ديروقت ِ شب نباشد.
توضيح مي‌دهد: نه خب ديگر به دوي شب نمي‌کشد.
توي دلم مي‌گويم: مردک، منظورم نه و ده بود.

آقاي نون سي ساله است و خيال مي‌کرد من بيست و چهار-پنج ساله باشم. من تصميم گرفته‌ام با آقاي نون ازدواج کنم، مهم نيست که اسمش عباس باشد و شکم‌اش گنده –که نمي‌دانم هست يا نه- آقاي نون دقيقاً آن تيپ مردي است که من مي‌توانم دوست‌اش داشته باشم، خوش‌برخورد و خوش‌صحبت است، جوري که من ِ افسرده را آنقدر به حرف مي‌کشد که خيال‌اش آمده از آن دخترهاي پاچه دريده‌ام. واجب ِ کفايي شده است بروم کز کنم گوشه‌ي ماشين‌اش که –عينهو مجتبي- بپرسد: شما هميشه اين‌قدر کم حرفيد؟
اما آقاي نون به من «تو» مي‌گويد و امروز ياد گرفت به اسم کوچک صدايم بزند.

تنها عيب‌اش اين است که –احتمالاً- ازدواج کرده، که آن هم مسئله‌ي مهمي نيست، اين روزها صيغه و همسر دوم بودن، به نوعي مد شده است.

من از آقاي نون خوش‌ام مي‌آيد. شبيه آن آدم‌هايي است که بلدند خوب قهوه درست کنند و من عاشق عطر قهوه‌ام.

خب، پنجاه درصد ماجرا حل شد. فردا ازش مي‌پرسم چه وقت مي‌آيد خانه‌مان خواستگاري.

...

شير مامان تا شيش ماه، دي‌دي‌دي‌دين، تنها غذاي منه، تا من بشم دو ساله، همراه هر غذايي، شيرم ادامه داره.
نه شير خشک نه شيشه، شير مامان هميشه.

...

يه سناريوي تکراري با Tagline ِ يعني خوشش مياد؟
گمانم واجب شده بردارم ژاکت سفيدم را از ته ِ کمد پيدا کنم با خودم ببرم تهران!
جمعه‌ي آرام و لذت‌بخشي بود. The Colors ِ کيشلوفسکي را نگاه کردم و لذت بردم –گيرم سکانس ِ آخر ِ قرمز را نپسنديدم-، فيلم‌نامه‌ي Full metal jacket را خواندم و قهوه‌ خوردم، رقص‌هاي مجار ِ برامس را گوش دادم، روبه‌روي ماشين ِ لباس‌شويي، چهارزانو نشستم و فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم تا لباس‌هام شسته شود، کمي خوابيدم، حمام کردم، با هاني حرف زدم و حالا سرحال ِ سرحال‌ام.
فقط چيزي که هست، دلم نمي‌خواهد لحظه‌هام را با کسي شريک شوم.
تنهايي‌ام دل‌چسب است.

jeudi, décembre 29, 2005

اين دختره رفته کيش. اين يکي هم رفته شمال. از دست اينا هم خيلي کفري‌ام. بعد اين يکي رو مي‌خوام هي ببينم و هي جور نمي‌شه. ت ن ه ا م

کلي غرغر کردن با ليلي چسبيد.

من مي‌گفتم که: نرگس آن شب آمد نمايشگاه، بعد من که مي‌خواستم برگردم، گفت نه، من مي‌مانم، که من اگر بودم باهاش برمي‌گشتم و تنها ولش نمي‌کردم به اما خدا.

ليلي مي‌گفت: زهرا از اين طرف دست ِ من را مي‌کشيد که برويم پرينترها را ببينيم، نرگس از آن‌ور مي‌گفت چه کار به زهرا داري با پرينترهايش؟ بيا برويم مادربوردها را برايت توضيح بدهم.

من مي‌گفتم: از آن طرف کلي التماس نرگس کردم که جاي ظهر، عصر برود دزفول، از اين طرف وقتي ژاکت و جزوه‌ي تو گم شد، التماس ِ راضيه و نازنين و زهرا کردم که بروند خانه پيش نرگس که حوصله‌اش سر نرود، تا ما هم برويم. راضيه مي‌گويد باشد، بعد همان‌طور اسلوموشن توي حياط دانشگاه قدم مي‌زند و هر دقيقه با يک نفر بگو بخند مي‌کند، نازنين هم بدتر. زهرا هم که اصلاً محل سگ به حرف ِ آدم نمي‌گذارد. خوب است خودشان پيشنهاد کردند نهار برويم بيرون.

ليلي مي‌گفت: فايده ندارد. آن روز هي گفتم با ژيلا دعوا کنم که چرا توي ظرفشويي آشغال ريخته، ديدم فايده ندارد، خودم رفتم تميز کردم.

من يادم افتاد به آن روز که توي خانه‌شان، ليلا دا شت جارو مي‌کرد، و دلم براي خودمان سوخت.

بعد يادم افتاد به اين که وقتي بعد از کلي سگ‌دو زدن توي طبقه‌هاي دانشگاه، فاتحانه با ژاکت و جزوه‌ي ليلا برگشتم، راضيه بي هيچ حرفي از دستم گرفت‌شان، طرف طرف نازنين: آخي .. نازي .. گفتي به دلم افتاده که الان پيدا مي‌شوند .. و کلي همه شروع کردند قربان صدقه‌ي نازنين رفتن که بچه علم غيب دارد، انگار که وسايل ليلا از آسمان افتاده باشد پايين. يادم افتاد که کيفم را برداشتم، گفتم: من مي‌روم کتاب‌خانه که گمانم کسي نشنيد، و رفتم. ده دقيقه بعد، راضيه زنگ زد به‌ام: مي‌خواهيم برويم نهار بخوريم. گفتم من نمي‌آيم. گفت خب نيا؛ جفت‌مان قطع کرديم. من نشستم توي کتاب‌خانه، يک کاغذ را کلي خط‌خطي کردم، بعد از دانشگاه زدم بيرون ..

بعد گفتم: من که تنهايي رفتم ساندويچي ِ سر پرديس، چيزبرگر خودم با کوکاکولا، چيز نوشتم، توي سرما لرزيدم و خيلي هم به‌ام خوش گذشت و تازه خوش‌حال شدم که علي آمد دنبالم بپرسد چرا ناراحتم، انگار که برايش مهم باشد. ليلا هم که داشت مي‌رفت خانه‌شان براي عقد خواهرش. گفت: لجبازي نکن، روزهاي آخر است، بيا با هم با اتوبوس برويم خانه، دور هم باشيم. من برايم مهم نبود که روز آخر است و دلم نمي‌خواست راضيه را ببينم و حوصله‌ي پرحرفي‌هاي زهرا را هم نداشتم. رفتم پيش استاد نون برگه‌ي ميان‌ترم پايگاهم را ببينم که به‌ام داده بود 17، خودم را معطل کردم، بعد با تاکسي رفتم خانه و .. آهان. اين‌جاش را فقط يک جمله عرض کنم که: تحريک‌شدن با لمس ِ دست‌ها. که چه خوب کاري مي‌کردي دست‌هاي من را نمي‌گرفتي! حالا مقصود از تحريک شدن چيست و فاعل و مفعول جمله، چه کساني‌اند، بماند .. !

mercredi, décembre 28, 2005

ديروز از آن روزهاي شلوغي بود که آدم کلي خسته مي‌شود و کلي هم به‌اش خوش مي‌گذرد.

هوم. بگذار فکر کنم، چيزهاي خوبي از ديروز توي ذهنم مانده.

از در ِ نمايش‌گاه رفتيم تو، نرگس از راه‌روي سمت ِ راست رفت، من چشم‌هام رفت طرف راهروي چپ و يک‌لحظه سسي ِ زهرا را ديدم!

ايستاده بوديم مادربوردها را ببينيم، پسره‌ي هم‌دانشگاهي که از بس خوشگل است، من هيچ وقت نگاه‌اش نمي‌کنم که فکر کند خبري است، با کلي شرم و حيا، يک عالمه بروشور و ساک دستي و کوفت و زهرمار داد دست‌مان. بوس بود!

نرگس، تمام نمايشگاه را زير و رو کرد پي ِ فيبر نوري. بچه‌هام موضوع تحقيقشان سوئيچينگ است. پاي يک غرفه –نزديک غرفه‌ي آقاي ز. که بعد يادم باشد توضيح بدهم- ايستاده بوديم که من يک‌هو توي ويترين را نشان‌اش دادم که: بيا .. اين هم Switch، اين هم Router. داريم پاي تکنولوژي ذوق مي‌کنيم که يک‌هو يکي از مسئول‌هاي غرفه مي‌آيد: سلام بچه‌ها .. اِ؟ استاد ک. بود!
خلاصه کلي تحويل گرفت و ما هم کلي پاچه‌خواري از خودمون دروکرديم (!)
اينم برداشت يه ساک کاغذي داد دستمون. من کفري شدم: بابا استاد، نمي‌خواد، چيکار کنيم اينا رو .. !

بعد هي رفتم و آمدم که بروم يک سلامي به سسي عرض کنم و هر دفعه نشد. يک بار داشت با چند نفر حرف مي‌زد، يک بار نرگس دست‌ام را کشيد که برود چيزي را ببيند، يک بار سسي رفته بود از بيرون چاي بگيرد، يک بار هم موبايل دست‌اش بود.
زنگ زدم به زهرا، جواب نمي‌داد. :)
دچار يکي از اون حس‌هاي خيلي خوب شدم که تنها دفعه‌اي هم که با کسي حرف زد، با زهرا بود.
بعد ليلي و دوستش اومدن، نرگس رو –که هي غرغر مي‌کرد من نميام با اين پسره سلام احوال‌پرسي کنم- گذاشتم و رفتم يه دقيقه سلامي عرض کنم.
پسر ماهي بود. يعني من بهترين صفتي که مي‌تونم براش بگم، باشرافته!
کلي با شخصيت و مودب و مهربون و اينا. من پرسيدم که اون کي برمي‌گرده تهران، و اون پرسيد که من کي مي‌رم تهران، و همين ديگه!

ساعت دوازده تا دو، با جکي بودم. اولين و آخرين قرار بعد از برگشتن‌اش.
خب ديگه، اين چند وقت که برگشته، هميشه پاي تلفن کلي مهربون و پشيمون بود بابت اون حرف‌ها. منم به‌اش گفتم مي‌دونم اون روز به خاطر تصادف‌ات عصباني بودي که اون‌جوري حرف زدي، ولي خب اين که ديگه نمي‌خوام ببينمت ربطي به اون روز نداره. مممم بعد قرار شد براي بار آخر ببينمش و خداحافظي کنيم.
فکر کن من با کلافگي نشسته‌ام، اونم هي داره با گوشي من ور مي‌ره و ام‌پي‌ترياي روي گوشي‌ام رو مي‌فرسته براي خودش .. !
رفتارش کاملاً ثابت کرد که تصميم درستي گرفتم.
الانم هيچ ِ هيچ حالم براش تنگ نشده و اصلاً هم ناراحت نيستم. همين.

ساعت دو، توي تاکسي دارم مي‌رم طرف خونه‌ي بچه‌ها که پرويز زنگ مي‌زنه دنبالم که بيا شرکت، اولين صورت وضعيت اين قرارداد جديده رو بايد حاضر کنيم.

تا چهار توي شرکت گيريم، فکرشو بکن جلوي پرويز و سيامک، يه بار مي‌ما زنگ زد، يه بار زهرا، يه بار نرگس، منم با هرسه‌تاشون بگو بخند دارم. ممممم اميدوارم سوتي‌اي چيزي نداده باشم! مثلاً وقتي زهرا پرسيد: پرويز چطوره؟ و پرويز درست کنارم نشسته بود، و من گفتم مي‌خواي از خودش بپرس، پرويز متوجه نشده باشه منظورم چيه!

صبح زهرا اس‌ام‌اس مي‌زنه: خوش‌تيپ برو، اون‌جا پر پسره!

بعد از شرکت، يه کوچولو توي خونه‌ي بچه‌ها توقف داريم که من تجديد آرايش کنم. حالا قيافه و اينا رو ولش کن، من ست پوشيده بودم!

آقاي ز. را يادم رفت، مهم هم نيست! هماني است که از شرکتشان، يک ميليون داده‌ايم کارت ساعت‌زني خريده‌ايم که توي کارخانه کسي هم ازش استفاده نمي‌کند! چند روز پيش آمد برنامه‌اش را برايم توضيح بدهد. احتمالاً من را هم ديد، اما من حوصله نداشتم بروم باش سلام و عليک کنم. حالا شايد امشب برداريم برويم.

فقط خسته بودم. نهار نخورده بودم، يعني وقت نشده بود. توي تاکسي که با نرگس مي‌رفتيم نمايشگاه، پرسيدم: زشته ساندويچمو بخورم؟ آره زشت بود :(

بعد نرگس هم هي پاي غرفه‌هاي مختلف پرت و پلا مي‌‌رسيد. البته خوب بود کلي اطلاعاتمون رفت بالا و منم که ماست، ولي کيفم سنگين بودم و شونه‌ام درد گرفته بود.

تازه بايد مي‌رفتم اون سر ِ شهر عينک‌ام رو هم بگيرم.

بعد آقاي پدر هي مي‌پرسيد تاريخ برگشت‌ات را هم بگو، من وقت نمي‌کردم با پرويز صحبت کنم. صبح که نيامد، ظهر هم پاک يادم رفت.
امروز ديگر حتماً بايد به‌اش بگويم.

مي‌ما امروز امتحان آز مدار منطقي دارد :)

نرگس توي خيابان ازم مي‌‌رسيد: عذاب وجدان نداري که باش حرف مي‌زني؟ فکر نمي‌کني دارد کيف مي‌کند که خام‌ات کرده؟
با صبر و حوصله برايش توضيح مي‌دهم که من خام نمي‌شوم و ضمناً به کسي هم وابسته نمي‌شوم، چون يک جورهايي بعد از علي، در مورد همه، عيب‌هاشان را آن‌قدر پررنگ مي‌بينم که نمي‌توانم تحمل‌شان کنم.

مشکلي که تازگي باش مواجه‌ام، اين است که دوست‌هاي قابل لمس ِ من، يک‌جورند و بچه‌هاي اين پشت يک جور ِ ديگر. گفتني نيست که من کدامشان را ترجيح مي‌دهم.

آهان. ضمناً مي‌ما، دوستان صدايش مي‌کنند نيما، وگرنه توي شناسنامه‌اش نوشته‌اند علي.

mardi, décembre 27, 2005

پشت ِ ساختمان ِ دانشگاه، تکيه مي‌دهم به ستون تا بيايد. کتاب ِ «ويران مي‌آيي» توي دست‌ام است، مي‌خواهم بدهم به‌اش.

آخر ِ شب، زنگ مي‌زند براي تشکر از کتاب. مي‌گويد کتاب ِ خوبي است، تا صبح تمام‌اش مي‌کنم.
مي‌گويد من هم کتاب ِ خوبي سراغ دارم، اسم‌اش ياسمين است، يادم باشد بياورم بخواني.
يک‌خورده تعجب مي‌کنم، اما بيش‌تر خنده‌ام مي‌گيرد. به زحمت از توي قفسه‌هاي کتاب‌خانه، کتابي توي ذهن مي‌آورم با جلد سياه و دختري با حاشيه‌هاي مات، نوشته‌ي ..
مي‌پرسم: نويسنده‌اش کيست؟
جواب مي‌دهد: ميم مودب‌پور.
مي‌زنم زير ِ خنده. آن‌قدر مي‌خندم، آن‌قدر مي‌خندم، آن‌قدر مي‌خندم که به زور نفس‌ام بالا مي‌آيد.
مي‌پرسد: چرا نفس‌نفس مي‌زني؟ دويده‌اي؟
آخ، حيف که هنوز گاهي وقت‌ها رويمان نمي‌شود به هم بگوييم «تو» و گرنه لابد با سابقه‌اي که من دارم، پاي تلفن ازم مي‌خواست با هم ســکس کنيم!
آره، «ويران مي‌آيي» کتاب ِ خوبي است، تقريباً مي‌شود گفت به پاي ياسمين مي‌رسد.
آقاي نويسنده‌اش هم برود خودش را بکشد.

دخترها، جاي‌تان خالي بود يک نفس با هم بخنديم. عيبي ندارد، من سه‌شنبه‌ي ديگر، آنجا هستم!

عينک‌ام را عوض کردم، يعني بعد از مدت‌ها، با بچه‌ها رفتيم توي عينک فروشي، و آن‌قدر frameهاي جديد آمده بود که بچه‌ها هم هوس کردند عينک بخرند!
داشتيم انتخاب مي‌کرديم که عموي فروشنده پرسيد: عينک‌هاي فانتزي هم دوست داريد؟ و از پشت ِ پستوي مغازه‌اش دوتا جعبه آورد بيرون.
من تشريح نکنم، فقط کلي خنديديم.
ضمناً استادْ سيد امين هم توي عينک فروشي رويت شد و از آن‌جا که ما نديديم‌اش، به‌مان سلام داد. يعني راضيه دست ِ من را کشيد طرف ِ ويتريني که عينک‌هاي داخل‌اش ظريف و دوست داشتني بودند، و تقريباً داشت جوانکي که ايستاده بود را هل مي‌داد برود آن‌طرف‌تر، که جوانک برگشت به‌مان سلام داد. ازش پرسيدم: شما هم عينکي شده‌ايد؟ گفت نه، خانم‌ام عينک مي‌زند.

الهام جان، کجايي مادر؟

حالا مانده دوتا اصل ِ کاري: آقاي پدر و پرويز که آيا مرخصي به‌ام بدهد يا نه. ديروز وقت نشد به‌اشان بگويم. يعني وقت‌اش نبود.
مرسي سياست‌مداري!

الهام جان، مادر، من شوخي ندارم! نامزدي چه روزي است؟