dimanche, mars 19, 2006

خسته نيستم ها، مي‌خواهم بگويم درست که بند بند استخوان‌هام درد مي‌کند، اما خسته نيستم. حالا اين که کي از پا بيافتم، خدا مي‌داند.

اين کوفتي برداشته بلاگرولينگ را فيلتر کرده.

پناه مي‌برم به خدا از شر شيطان رجيم.

اما فيلم بچه‌ي رزماري
شرح بارداري ِ يه زنه،
از شيطان

فيلم خوبيه و من دوست‌اش دارم

اصولاً من از کلمه‌‌ي Satan خوش‌ام مياد.
به معنا و مفهومش کاري ندارما
از نظر آوايي مي‌گم

همچين تنم درد مي‌کنه انگار خمير شده باشم

صبح اومده‌ام مي‌بينم محسن باز توي ظرف شيريني، برج ساخته. فکر کن، چهار پنج رديف شيريني توي يه بشقاب بزرگ، عين ستون‌هاي تخت جمشيد.
بلاتشبيه!
خيلي باحاله اين پسره
فک کنم ديروز نرگس عاشق‌‌اش شده بود.
هي به‌ام مي‌گفت: اين‌قدر از دست‌اش حرص نخور

من نمي‌دونم، کسي توي شرکت نيست من براي چي اينجام؟
نرگس آمد شرکت که با هم برويم خريد. نزديک شش بعدازظهر بود. مهمان‌هاي حاجي توي اتاق ِ خودش داشتند نسکافه مي‌خوردند. محسن براي نرگس چاي آورد با شيريني. از گذشته که من ده بار به‌اش تذکر داده‌ام چاي که براي کسي مي‌بري، دسته‌ي فنجان رو به بيرون باشد، مانده بودم چرا با اين استعداد عظيم، نمي‌رود دکوراتور بشود.
(اين‌جا قرار بود مصور باشد، منتها عکس ِ نازنين آپلود نمي‌شود.)
من خيلي حرف داشتم که از ديروز بزنم. از آن همه فعاليت ِ مفيد آشپزخانه‌اي بگير براي مهمان‌ها -که من تا آخر نماندم، ولي هر مهماني که آن همه چاي و شيريني و ميوه و نسکافه بخورد، معلوم است که راضي از در مي‌رود بيرون-، تا کلي خريد کردن با نرگس و راه رفتن و حرف و شوخي و خنده و الگون‌هاي نايکي –که پنج هزار تومان پول بي‌زبان داديم بالاشان و بعد هم پشيمان شديم- و آن آقاهه که نشان‌اش دادم و گفتم شبيه عباس‌آقا است و نزديک بود بزند توي سرم همان‌جا که: اين چه قيافه‌اي است که مردک دارد و .... ممممم
راستش من خيلي خسته‌ام چيز ديگري يادم نمي‌آد الان.
الان هم بايد يک کمي سر خودم را گرم کنم که بعدش بلند شوم بروم بانک اين پول‌هاي عظيمي را که به‌ام داده‌اند، بگذارم يک جاي امن و بعد هم بروم شرکت که نامردها ديروز هي گفتند فردا فلان کار را بکن و اين را بده به فلاني که من رويم نشد بگويم فردا کار دارم، نمي‌آيم.
هان
من و نرگس، دعوت شده بوديم تولد ِ فاطمه. بچه‌ها مي‌خواستند براش توي يک کافي‌شاپ تولد بگيرند. ديروز توي کتاب‌فروشي ديديم‌اش. به‌اش گفتيم: تولدت مبارک، ما هم دعوت بوديم فردا، ولي کار داريم نمي‌آييم. پرسيد: فردا؟
خبر نداشت، بچه‌ها مي‌خواستند سورپرايزش کنند، ما لو داديم!
همين ديگر.

من دين و سياست را از خودم فاکتور گرفته بودم، ولي ننويسم که چقدر از ديدن صورت ِ پير شده‌ي گنجي و لبخند ِ پيروزي ِ خانم‌اش منقلب شدم، حالم جا نمي‌آيد.

mercredi, mars 15, 2006

به محسن مي‌گويم برام چاي بياورد. خيلي خواب‌ام مي‌آد. توي شرکت آدم قابل ذکري نيست. رئيس‌ها رفته‌اند کارخانه، سيامک پي ِ کاري، دم ِ در دارند فاضلاب را درست مي‌کنند. من هي چرت مي‌زنم و هي با هر صدايي از جام مي‌پرم. پيش خودم غرغر مي‌کنم: نبايد ديشب بيدار مي‌نشستي.
دختره گوش‌اش بدهکار نيست.

گفته بودم با خودم قهرم؟ نگفته بودم.
چاي هنوز داغ است.

دست‌هام نمي‌دانم چرا اين‌طور خشک شده. استخوان‌هام هم صدا مي‌دهند. –مال خستگي است.
من هنوز يادم نرفته که توي داستان‌هاي قديمي، نامادري زعفران به صورتش مي‌ماليد و نان خشک به کمرش مي‌بست و مي‌رفت توي رختخواب و دواي دردي مي‌خواست که خواستني نبود.

کي يادم مي‌رود؟
از فنجان چاي بخار بلند مي‌شود.

هيچ به روي خودم نمي‌آرم.
ذره ذره خورد مي‌شوم. –هر بار کمي بيشتر.
خوردم مي‌کني.
درد داري.

به درک
که چاي هنوز مي‌سوزاند.

نامه‌هامان ..
دروغ‌هات
دخترکي که من بودم و ديگر نيستم.
من اعتراف مي‌کنم،
هرزه‌تر از آن شده‌ام که تف بياندازي توي صورت من
خوب است؟
اعتراف مي‌کنم.
نوبت توست
که دست برداري از سر من.

نامه‌هات را که مي‌خوانم،
ايني که الان هستم،
آني که تو بودي را ديگر دوست ندارد.
آني که من بود و آني که تو، عاشق هم بودند.
تو، عوض نشده‌اي
من چرا

ايني که الان هستم،
ايني که تو هستي را دوست ندارد،
نمي‌خواهد و نمي‌تواند داشته باشد.

حسي به‌ات ندارم
يک کمي کينه،
يک کمي نفرت،
و يک عالمه لمس ِ حس ِ شيرين و وحشت‌ناک ِ دوست داشتن که از قديم‌ها يادم مانده.
من از عاشق ِ تو بودن، دست برداشته‌ام
خوب شده‌ام.

چاي‌ام را تا ته سر مي‌کشم.
امشبه بامزه بود. اول هي دي‌سي مي‌شد که يه جور بي خداحافظي مردنه، بعد يک سر کشيد تا خود ِ صبح با نرگس.
سر ِ شب مرجانو کشف مي‌کنم بعد از يه عالمه. قرار مي‌ذاريم يه شب ِ ديروقت تا خود صبح خيابون‌گردي کنيم. –ارواح عمه‌مان- مي‌گه: آآآآآآخ اگه مي‌شد، هديه نمي‌دونم چه فکري مي‌کني...
مرجان (2006/03/15 01:43:29 ق.ظ): ولي من يکي از بزرگترين آرزوهام..
مرجان (2006/03/15 01:43:43 ق.ظ): يعني يه جورايي
مرجان (2006/03/15 01:43:55 ق.ظ): wildest dream
هديه (2006/03/15 01:44:06 ق.ظ): چيه؟
مرجان (2006/03/15 01:44:13 ق.ظ): يه چيزي تو همين مايه هاس.
هديه (2006/03/15 01:44:14 ق.ظ): شبو با من باشي ؟!!!؟
مرجان (2006/03/15 01:44:52 ق.ظ): انکه بتونم يه بار،فقط يه بار وسط دل شب اونو ببينم
مرجان (2006/03/15 01:44:59 ق.ظ): نه
هديه (2006/03/15 01:45:10 ق.ظ): اونو
مرجان (2006/03/15 01:45:12 ق.ظ): تو "فردش"يه کم تجديد نظر کن!
هديه (2006/03/15 01:45:26 ق.ظ): من کلي خيالات ســکسي بهم دست داد، همه‌اش پريد !!!

با نرگس قرار مي‌ذاريم فردا بريم ولگردي دوباره. من هنوز اون پول عظيمي رو که قراره به عنوان حقوق و عيدي و پاداش بهم بدن، دريافت نکرده‌ام. توي کيفم دو سه تومن بيشتر ندارم. برم بانک لطفاً !

پارسيان ساعت سه‌ي امروز، کرکره‌هاشم کشيده بود. يعني چي؟

خميازه ..
برم حمام لطفا

به قول سارا: دست‌اش درد نکند.

خيلي مفهومه، نه؟

بعد همه‌اش من و مامانه کلاهمون مي‌ره توي هم

اون لهجه رو هم نمي‌خواد درستش کني

خوشم ميادا. به‌اش مي‌گم: توي خونه هم همينجوريه خواهر، دست بزن هم داره، مي‌گه: اوا.

- چيکار مي‌خوام بکنم؟
- به تو چه.

- يعني ديده؟
- به درک اصلاً

چي بنويسم خب
حرفي ندارم.

mardi, mars 14, 2006

پسره «ياسمين» را مي‌دهد دستم، سفارش مي‌کند: کتاب خيلي خوبي است، با دقت بخوان.
من کتاب را مي‌گيرم و –دروغ چرا- فکر مي‌کنم «ويران مي‌آيي»ام را حرام کردم دادم به‌اش.

خب اين يک کمي خنده‌دار است
که عباس بخواهد برگردد
و من فکر کنم که –لااقل حالا-
برگشتن‌اش را نمي‌خواهم.
مال اين بايد باشد
که زياد مي‌خواستم‌اش
و هنوز هم

ياسمين هيچ کتاب خوبي نبود،
معيار من، مي‌گويد: کتاب خوب، آني است که از خواندن‌اش لذت ببري.
خب من نبردم
جدا از اين که ماندا معيني،
همه‌ي حرف‌هاش را توي گندم زده بود،
با يک فلش‌بک ِ مختصر به پريچهر
(پانزده‌سالگي، کتاب‌خواندن‌هاي پنهاني ِ زنگ قرآن، يک کمي جلوتر، واکمن گوش کردن‌هاي پنهاني زنگ قرآن)
من صد صفحه‌ي آخر ِ کتاب، هي داشت به‌ام فشار مي‌آمد،
و دقيقاً آن‌جايي که دختره و پسره مي‌روند خودشان را مي‌کشند،
من داشتم با خودم کلنجار مي‌رفتم که بلند شو برو
تنبلي‌ام مي‌آمد

حالا من چرا وسط ِ کتاب هي ياد عباس و برگشتن‌اش بودم؟
راستش سر ِ اين حرف‌هاي عاشقانه‌اي که آدم‌هاي توي کتاب‌ها به هم مي‌گويند، خنده‌ام گرفته بود.

آدم از يک شخصيت، دوبار خوش‌اش نمي‌آيد خانم نويسنده،
کاوه‌ي ياسمين، کامران (يا کامبيز، يا کيانوش) ِ گندم، يا آن يکي توي پريچهر
راست‌اش شخصيت‌هاي تکراري يک نويسنده، هميشه حالم را به هم مي‌زنند.
همين.

هان
هري پاتر و جام آتش
فيلم بامزه‌اي بود

lundi, mars 13, 2006

پسره با ذوق دويد پيش ِ حاجي که با آب و تاب، ماجراي دزد گرفتن ديروزش را تعريف کند. برمي‌گشت تو، زل زدم توي چشم‌هاش، گفتم: عليک سلام، صبح شما هم به خير.

حاجي گفت: خانم فلاني، ديروز نيامدي. فکرم رفت طرف ديروز..

زنگ زدند که مهماني به هم خورده. حاجي يک عالمه ميوه و شيريني داده بود بگيرند، کلي ظرف پذيرايي هم از کارخانه فرستادند. از صبح با پسره کلنجار مي‌رفتم که يک کمي –اگر بتواند- بهداشت را رعايت کند. حوله براش خريده بودم که ظرف‌ها را خشک کند، سه بار هم به‌اش تاکيد کردم ميوه‌ها را با اين حوله خشک نکند. تنظيف‌هاش، يکي چرک شده بود، دوتاي ديگر را گذاشته بود در يکي از کشوها که انگشت مي‌زدي، کلي خاک به‌اش مي‌چسبيد. سه بار به‌اش گفتم لازم نيست ميوه‌ها را خشک کني، بگذار خودشان خشک شوند. بعد مي‌رود از حاجي مي‌پرسد ميوه‌ها را چه‌کار کنم؟ حاجي هم به‌اش مي‌گويد با دستمال کاغذي خشک کن بگذار توي يخچال. بعد به اين نتيجه مي‌رسد که کار سختي است. مي‌آيد به من مي‌گويد: ميوه‌ها را بگذارم خودشان خشک شوند؟ به‌اش گفتم: مگه حاجي نگفت خشک کن؟ حاجي به‌ات چي گفت؟ گفت: حاجي گفت با دستمال خشک کن، شما گفتيد خشک نکن. به‌اش توپيدم: هرکاري حاجي گفته بکن. از اين به بعد هم کارهات را از حاجي بپرس چجوري انجام بدهي. پنج دقيقه بعد رفتم توي آشپزخانه، ديدم دارد با حوله ميوه‌ها را خشک مي‌کند. –از فکر اين که دست‌هاي نکبت‌اش مي‌خورد به حوله، چندشم مي‌شد. گفتم: مگر نگفتم با اين حوله فقط ظرف‌ها را خشک کن؟ من‌من کرد. از آشپزخانه رفتم بيرون. دو دقيقه بعد که برگشتم، ديدم دارد با يکي از همان تنظيف‌هاي توي کشو، ميوه‌ها را خشک مي‌کند. به‌اش گفتم: اين‌ها که کثيف است. اشاره کرد به تنظيف ِ چرک ِ روي کابينت: اين يکي خيس بود آخر.
رفتم پيش حاجي، به‌اش گفتم: من کاري دارم، بايد بروم. ده دقيقه مانده بود به يازده که از شرکت زدم بيرون.

توي خانه که تعريف مي‌کردم، هلن گفت: وسواسي شده‌اي. به‌اش نگفتم غرغرو و کم‌طاقت هم شده‌ام.

صبح سيامک تعريف مي‌کرد: دو سه روز پيش، نشسته بود بارنامه‌ها را مهر مي‌زد. به‌اش گفتم برو نهار درست کن، گفت من گشنه‌ام نيست. به‌اش گفتم نپرسيدم گرسنه‌ته يا نه، گفتم برو نهار درست کن. جواب داد من گشنه‌ام نيست، اگر گشنه‌ته برو خودت نهار درست کن.
سيامک به پرويز گفت، پرويز هم درجا گفت اگر مي‌خواي بفرستم‌اش برود. نهايتاً يک تذکر به‌اش دادند.

ديروز عزرائيل نشسته بود توي چشم‌هام. بعد از ظهر خواب ديدم بچه‌ي هلن سقط شده، شب خواب ديدم د.ب. سکته کرده مرده.

علي کوچيکه، قرار است هشت ِ فروردين به دنيا بيايد.
اميررضا مي‌گويد: علي تپله، لپ‌هاش را باد مي‌کند، مي‌گويد اينجوري.
ديروز کلي با هم رقصيديم. آخر ازم خواستگاري کرد، من هم قبول کردم.

jeudi, mars 09, 2006

اول.
با نرگس رفتيم سينما. سينماي ما اين شکلي بود:

نمايشگاه ِ کاريکاتور هم رفتيم. اين شکلي بود:


اين کاريکاتور مال افشين شمس است. باقي‌شان هم مال همين آقا بودند. وقتي داشتيم توي نمايشگاه چرخ مي‌خورديم، به اين نتيجه رسيديم که صد درصد –و بلکه هم بيشتر- آن مغز متفکري که اين کاريکاتورها را از خودش داده بيرون، مرد است. فکرمان اين‌طور تاييد شد که آقايي که دم ِ در نشسته بود، وقتي ازش اجازه گرفتيم عکس بگيريم، گفت اجازه نداريد، بعد نگاه ِ خريدارانه‌اي به‌مان انداخت، گفت فردا خود ِ آقاي شمس هستند، تشريف بياوريد احتمالاً به شما اجازه مي‌دهند.
ما آخر عکس نيانداختيم، نه از نمايشگاه، نه از سيبيل‌هاي آن آقاهه. اين عکس را هم از وبلاگ ِ انجمن کش رفته‌ام.

دوم.
من به دلايل ِ متعددي از نرگس خوش‌ام مي‌آيد. اول اين که ما خيلي با هم تفاهم داريم. او فقط قلوه دوست دارد، من جگر را ترجيح مي‌دهم و از ديدن ِ قلوه حال‌ام بد مي‌شود، او يک متال‌باز حرفه‌اي است و من از زمان desert rose در زمينه‌ي آهنگ‌هاي ِ خارجي پيش‌رفتي نداشتم، او با ساندويچ‌اش سس کچاپ مي‌خورد، من از شيريني ِ سس ِ کچاپ خوشم نمي‌آيد، به او بخواهند متلک بگويند، مي‌فرمايند: مگه مامانت بهت غذا نداده؟ به من مي‌گويند: در يخچالو ببند گوشتا آب نشه. دوم اين که من تا حالا کسي را نديده بودم که پايه‌ي ديوانه‌بازي‌هام باشد که ساعت سه‌ي ظهر بيايد برويم جگر بخوريم، يا وقتي ته سيگار مي‌بينيم، جفتمان بگوييم: esse است. سوم، به دليل مکالمه‌ي زير که احتمالاً کسي يادش نمي‌آد:
کتاب‌فروشي ِ رشد، پاي قفسه‌ي رمان‌‌هاي خارجي، عصر.
نرگس اشاره مي‌کند به «آقا ابراهيم و گل‌هاي کتاب‌اش»:
- اين زياد خوب نبود.
- خيلي آدم رو ياد ِ «زندگي در پيش رو» مي‌اندازه
- هوممممم

سوم
توي تاکسي، جوانک ِ لندهوري نشسته بين ِ من و يک آقاي ديگر، پاهاش را دو برابر عرض شانه‌اش باز کرده، جوري که لااقل ِ نصف ِ صندلي ِ سه‌نفره را پر کرده، ضمناً توي آن نصف ِ ديگر هم دارد خودش را مي‌مالاند.
به اين مي‌گويند مملکت ِ اسلامي.

چهارم
تلفن زنگ مي‌زنه. از پاي برگه‌هاي ماشين‌آلات که پرويز سفارش کرده بنويسم، بلند مي‌شوم، طبق ِ معمول، با حال ِ گرفته جواب مي‌دهم: بله؟ يک کسي آن طرف خط با ترديد سلام مي‌کند، حالم را مي‌پرسد و مي‌گويد: شناختي؟
- آقاي نون؟
اين را نه روي حساب ِ شناختن ِ صداش، که صداش نه مثل ِ هميشه شاد و پرانرژي، که گرفته و ناراحت بود، روي حساب اين مي‌پرسيدم، که هيچ کس ِ ديگري روي آن خط زنگ نمي‌زند که از من بپرسد: شناختي؟
سراغ حاجي را مي‌گيرد که مي‌گويم نيست. مي‌پرسد: کي آن‌جاست پس؟ جواب مي‌دهم هيشکي. و فکرم مي‌رود سمت ِ آن روزهايي که هر وقت مي‌شد، امکان نداشت زنگ نزنم صداش را بشنوم.
يادم نيست چجور شروع کردن حالي‌ام کند که ما توي رابطه‌مان افراط کرديم، اما دليل نمي‌شود که با هم دشمن بشويم و هنوز دوستيم و اگر من از دست‌اش ناراحتم .. که گفتم نيستم. گفتم حق داشت نخواهد، گفتم توي اين رابطه، تنها چيزي که مي‌خواستم، اين بود که روزي –اگر شده دو دقيقه صداش را بشنوم. گفت: پس من خيلي احجاف کردم.
پوزخند زدم، جوري که نشنود.
داشت به‌ام مي‌گفت هر وقت دوست داشتم به‌اش زنگ بزنم، گفت ببخشيد، آن خط‌اش را جواب داد، حال ِ کسي را پرسيد، خنده‌هاي نازنين‌اش را براي کسي سر داد که –نمي‌دانم چرا- حس کردم دختر ِ ديگري‌ است. و قطع که شد، گفتم مزاحم نمي‌شوم. پرسيدم: به حاجي بگويم زنگ بزند؟ گفت: نه ديوونه، فقط مي‌خواستم صداتو بشنوم. و خنديد.

به حاجي گفتم: آقاي نون تماس گرفته بودند. گفت شماره‌اش را بگير ببينم چه کار داشت. زنگ مي‌زنم به‌اش. قبل از اين که وصل کنم اتاق ِ حاجي، گيج مي‌گويد: من که کاري نداشتم. جواب نمي‌دهم، وصل مي‌کنم. ده دقيقه بعد، زنگ مي‌زند به‌ام، کلي کيفور شده از اين کار –شيطنت‌هام هميشه سر حال مي‌آوردش. به‌ام مي‌گويد: يکي طلبت. جواب مي‌دهم: شما دوتا بفرست.
قرار است تلافي کند، نمي‌فهمد تلافي‌هاش را قبلاً کرده، وقت ِ همه‌ي نبودن‌هاي مقطع‌اش، و تمام ِ آن روزي که التماس ِ ماندن‌اش را مي‌کردم و مي‌گفت ديگر نمي‌خواهم‌ات.

نمي‌گويم آن سوءتفاهم احمقانه که از روي لجبازي درست شد، از بين رفت. لااقل آن حس ِ مزخرف ِ من يک کمي تعديل شد.

اين طولاني‌ترين پست ِ من است. پنجاه و هشت دقيقه است دارم جمله‌ها را پس و پيش مي‌کنم تا چيزي از آب دربيايد که منظورم همان باشد، آخر هم نشد.

jeudi, mars 02, 2006


کسي زير ِ گوش‌ام گفت: دخترا چه شجاع شده‌ان. کوله‌پشتي را جابجا کردم، از لابه‌لاي جمعيت کمي خودم را جلو کشيدم. سبزپوش‌ها مردم را از وسط ِ خيابان کنار مي‌زدند. اول جرثقيل رد شد، بعد نعش‌کش ِ کهنه‌ي داغان.
ساعت هشت و ده دقيقه‌ي صبح، رسيدم شرکت. بي‌قرار بودم و نمي‌دانستم چرا. خواب‌آلودگي مخلوط شده بود با بي‌حوصلگي. داشتم به سيامک مي‌گفتم که اعدام است، بياييد برويم، که پرويز زنگ زد بپرسد weather.com وضع هوا را چه‌طور پيش‌بيني کرده. توي هوا کمي ابر بود و باد هم، و آدم دل‌اش مي‌خواست باران بيايد که نمي‌آمد. سيامک داشت مي‌رفت توسعه، به‌اش گفتم من را برساند، زنگ زدم به پرويز، گفتم تا ده روز هوا آفتابي است، از شرکت زديم بيرون.


خيابان ِ نادري را بسته بودند. سيامک، بلوار پياده‌‌ام کرد، آخرين سفارش‌هاش، آن‌قدر با نگراني توام بود که يادش رفت بايد به‌ام بگويد شما: مواظب کيف‌ات باش، اگر ديدي شلوغ شد، از توي کوچه‌پس‌کوچه‌ها برو. بعد خنديد، به‌ام سفارش کرد که حتماً عکس بگيرم، و پياده شدم رفتم قاطي ِ جمعيتي که تک و توک دختر ِ دانشجوي کنجکاو بين‌شان به چشم مي‌خورد و بيش‌تر، پسرهاي جوان و نوجوان اهوازي بودند که براي تفريح توي خيابان بلند بلند مي‌خنديدند و حرف مي‌زدند و عين ِ خيالشان هم نبود که کسي آن‌طرف‌تر دارد جان مي‌دهد.

من نمي‌دانم کدام حرف ِ چه کسي را بايد باور کرد، اصولاً هيچ چيزي هم به يک برم نيست که بخواهم باور کنم يا نکنم. فقط نمي‌دانم چرا فکر مي‌کردم همه‌ي اين‌ها، نمايشي است براي آدم‌هاي ساده‌لوح ِ زودباور؛ بيش‌تر از همه هم خود ِ بازيگرها خيال‌شان آمده که نقش‌هاشان واقعي است.
خب. من رسيدم آن‌جا، يک کمي بين ِ آدم‌هاي کنجکاو و منتظر پرسه زدم، معلوم شد اعدام تمام شده، جنازه‌ها را هم جمع کرده بودند.
البته به من ربطي ندارد، ولي وضع ِ ترافيک و شلوغي ِ شهر، خيلي هم فرقي نکرد، يعني تا نه و ده دقيقه که من از آن دور و بر گذشتم، هنوز آدم‌ها زياد بودند و سبزپوش‌ها هم.
برمي‌گشتم، يک کسي گفت: آخي .. طفلکي .. دير رسيدي؟
دير رسيده بودم.


مناقصه‌ي راه‌آهن را برنده شديم. پرويز اين را که شنيد زد زير خنده: من قيمت بالا داده بودم که برنده نشويم. حساب کرديم، درآمد تومني سي و هفت تا.
خوش گذشت.

mercredi, mars 01, 2006


خيلي خسته بودم. محسن داشت براي حاجي ميوه مي‌گذاشت، من شده بودم بزرگ‌تر. ايستاده بودم توي آشپزخانه نگاهش مي‌کردم. خيار از دست‌اش افتاد روي زمين. دست‌پاچه شد، برش داشت، با تنظيفي که ميوه‌ها را باش خشک مي‌کند، تميزش کرد، آمد بگذارد توي پيش‌دستي. به‌اش گفتم: اين روي زمين افتاده، با کفش راه مي‌رويم، لااقل بشوئيدش. صدام خسته بود. دستش را عقب کشيد، خيار را گرفت زير شير آب، کمي با دست‌هاش ماليد، بعد آمد با تنظيف خشک کند. به‌اش گفتم: اين را که ديگر کثيف کرده‌ايد. صدام عصباني بود.
خسته بودم.

برق نبود. خم شده بوديم روي آگهي‌هاي روزنامه. من بودم و سيامک و پرويز. دنبال يک تور ِ هفت هشت روزه مي‌گشتيم به اروپا. تازه پرويز راضي شده بود عوض ِ بيروت، زن و بچه‌اش را ببرد فرانسه‌اي، ايتاليايي، جايي. (گفته بودم: بيروت هم شد خارج؟ و بعد سيامک داستان ِ آن دوست‌اش را تعريف کرده بود که توي سوريه پي ِ جنس خارجي مي‌گشت و پيراهن ايراني گذاشته بودند جلوش) پرويز دو سه جا زنگ زد. قيمت‌ها را مي‌نوشت: يک ميليون و نه‌صد، دو ميليون و دويست و پنجاه. من نگاهش مي‌کردم. کيف‌ام را که برمي‌داشتم بيايم، واقعاً داشتم فکر مي‌کردم اين همه پول‌هاش مال ِ حلال است؟
ظهر بود. خسته بودم.
دلم مي‌خواست کيفم را بردارم بروم.