lundi, mai 22, 2006

شب بود، ديروقت. تازه رسيده بود. از در که آمد تو، دست داديم و صورت‌اش را بوسيدم. دل‌ام مي‌خواست محکم در آغوش بگيرم‌اش، نکردم که مي‌دانستم اهل ِ اين تماس‌هاي جسمي نيست. خسته بودم. معده‌م درد مي‌کرد. دست‌هام بوي ِ پودر ِ کف‌شوي مي‌داد و مايع ظرف‌شويي و خاک ِ نشسته روي قفسه‌هاي فلزي که جابه‌جا کرده بودم. کارها را گذاشتم بماند، با هم رفتيم توي اتاق خواب، من از آن‌جا پرسيدم و آدم‌هاش، او از اين‌جا و آدم‌هاي من. او به من گفت که پرويز يک بار به‌اش گفته جاي من محفوظ است –اگر که بخواهم برگردم، و من به‌اش روتختي و پارچه‌هاي کوسن‌ها را نشان دادم و براش تعريف کردم که زهرا وقت ِ خريدشان همراه‌ام بوده و مغازه‌ها را نشان‌ام داده و کمک‌ام کرده.
خيلي حرف زدم و چند بار نزديک بود بفهمد که بغض کرده‌ام. از هاني براش گفتم و اين که توي کارها بين‌مان اختلاف پيش مي‌آيد، از شرکت گفتم و کارهام، از رفت و آمدهاي طولاني، خستگي ِ ديروقت ِ شب که تا صبح توي چشم‌ها باقي مي‌ماند، ديوارهاي کثيف که نتوانستم خوب تميزشان کنم، مردهاي چهل ساله‌اي که به‌ام پيشنهاد مي‌دهند، تنهايي‌ام، ..
دل‌ام تنگ ِ خواهر داشتن شده بود.

ديروز نيامدم شرکت. صبح رفتيم با زهرا، توي پارک ِ نزديک خانه‌شان، شيرکاکائو خورديم با کيک، محض ِ صبحانه‌ي فراموش شده، سيگار کشيديم، محض ِ سامان ِ دل‌تنگي، بعد راه افتاديم ملحفه خريديم با روتختي و پارچه‌ي کوسن و يک لحاف ِ نارنجي ِ شاد ِ نازنين.
دوست داشتم حضور ِ دخترک را در کنارم.

از بوسه‌هاي سريع ِ وقت ِ خداحافظي خوش‌ام مي‌آيد. آرام و يک‌هو، مي‌نشينند روي گونه. آدم تا مي‌آيد عکس‌العمل نشان بدهد، مي‌بيند توي تاريکي ازش دور شده و لب‌هاش نمي‌رسد به صورت‌اش.

تصور کن، من و زهرا، توي شهروند، هي از جلوي قفسه‌ها مي‌گذشتيم، قربان صدقه‌ي بسته‌بندي ِ کالباس‌ها و سوسيس‌ها و قوطي‌هاي کنسرو مي‌رفتيم.

نشسته بوديم توي اتوبوس. سرم را گذاشته بودم روي شانه‌اش. کيف مي‌کردم به خاطر حضور داشتن‌اش و به خاطر لمس ِ گرمي ِ دست‌هاش.
اين گرماي دست، بوسه‌هاي روي گونه، در آغوش‌گرفتن‌هاي وقت ِ خداحافظي را عجيب دوست مي‌دارم اين روزها.

samedi, mai 20, 2006

یک کمی –شاید هم بیش‌تر- نگرانم.
تلفن کرده‌اند که این وسیله‌ها را پنج و نیم-شش می‌فرستند خانه.
تنها هستم. کلی هم کار دارم.
نگرانم.

خوش‌بختي ِ آرام و ساده‌اي، حاکم ِ روزهام شده. ديگر، ياد گرفته‌ام وقت ِ رد شدن از جلوي بوف ِ زعفرانيه بغض نکنم. –ساده‌تر است وقتي کنار مانا و زهرا ايستاده باشم و نگاهم توي نگاهشان، به داشته‌هام فکر کنم.
قدر ِ آدم‌هاي حاضر را خوب مي‌دانم. شب ِ نرگس و رکسانا و آرامش ِ دخترانه‌ي تمام ِ وقت، قرار ِ ظهر با زهرا، آمدن ِ مانا، نهار ِ يکتا –با محيط ِ قديمي ِ دوست‌داشتني‌اش، محض ِ بودن‌شان کنار ِ من، وقت ِ خريد ِ تخت و ميز و کمد، نگاه‌هاي عجيب‌شان به من: «دخترک، ديگر بزرگ شده.»، اضطراب ِ من که نگرانم نکند تصميم‌ام درست نباشد، هم‌فکري‌هاشان براي تمام خريدهاي زنانه، براي تشک و لحاف و کوسن و ملحفه و روبالشي. نگاه ِ من به پارچه‌ها .. اين را دوست دارم؟ اين يکي را چه‌طور؟ از اين خوش‌ام مي‌آد؟ مرواريد دوزي‌هاي اين يکي، اذيت نمي‌کند؟ عرض ِ اين کوسن‌ها، چه‌قدر است؟ ببينم، پرده را هم عوض کنم، يا نه؟ واي خداجان، چه تخت ِ خوشگلي، چه لحاف ِ نرمي ..
کور نبوده‌ام من؟ انگار بوده‌ام که حضور چيزهايي را توي زندگي‌ام حس نمي‌کرده‌ام و نمي‌ديدم و تک بعدي، نگاه ِ چيزهايي مي‌کردم که جلوي چشم‌هام بوده. رنگ ِ پرده‌ها را هيچ وقت نمي‌ديدم، مگر وقتي که بخواهم با مامان شوخي کنم که: رنگ ِ موکت و پرده‌تان .. الحمدلله، آخر ِ هارموني است. تا حالا من نبوده‌ام که تصميم بگيرم موکت‌ها را جمع کنيم از روي سراميک‌هاي سفيد، يا نه. من نبوده‌ام که آخر هر هفته، حواس‌ام باشد که حمام و دستشويي حتماً بايد شسته شوند و گاز و کابينت‌ها زود کثيف مي‌شوند. و آن‌قدر ماشين ِ لباس‌شويي را يک حقيقت ِ مسلم توي زندگي‌ام مي‌دانستم، که هيچ وقت نشده بود از خودم بپرسم که اين ملحفه‌هاي چرک را چه‌طور بايد شست.
حالا، حواس‌ام را جمع کرده‌ام که روکش صندلي ِ ميز آرايش، نارنجي است و بايد چراغ‌خوابم را نارنجي بردارم، لحاف‌ام را نارنجي بردارم، و برام سوال شده که وقتي اين پرده‌ي زرد ِ گل‌دار را دوست ندارم، چرا عوض‌اش نکنم؟
اين کارهام را برادرم، با بي‌اعتنايي نگاه مي‌کند. از دست‌اش عصباني مي‌شوم، بعد سعي مي‌کنيم که خود را با هم هم‌آهنگ کنيم. او برمي‌دارد قفسه‌هاي کتاب‌خانه را مي‌چيند سر ِ جاشان، من بعد از سه بار خواهش، خودم زباله‌ها را برمي‌دارم ببرم بگذارم دم ِ در.
خسته مي‌شوم از فکر ِ کارهايي که بايد انجام بدهم تا اين‌جا را بتوانم بگويم خانه. هنوز د.ب که مي‌خواهد برود آن‌جا، مي‌گويم: «مي‌آيد اهواز» و هنوز گاهي با خودم فکر مي‌کنم که:
اين خانه قشنگ است، ولي خانه‌ي من نيست
اين خاک فريباست، ولي خاک ِ وطن نيست
که آن وقت‌ها، توي صفرهاي يک هفته‌اي‌ام، با مانا مي‌خنديديم که: اين‌جا براي من، مملکت ِ غريب است.
غريب نه، غريبه. که گنج‌هام آشناترش مي‌کنند هر روز.

پ.ن: من نمي‌دانم چرا هيچ نتوانستم حس‌ام را درست و حسابي تشريح کنم که چه‌طور است که توي بيست و يک سالگي، آدم طعم ِ استقلال از اين جنس را بچشد. حقيقت‌اش، اين روزها بيش‌تر به تنهايي معتقدم تا استقلال، که اين فرشته‌هاي کوچک ِ روي زمين، پرش مي‌کنند برام.

mercredi, mai 17, 2006


تايتل: مرجان، تو منو کشتي؛
يا: چگونه در يک هفته لاغري را بياموزيم؟


حکايت اول.
نشسته‌ايم توي کافه کلبه، دانه‌هاي قهوه را به سر و کله‌ي هم مي‌کوبيم. ميم‌تا مي‌گويد: من لذت مي‌برم که اين جوونا اين‌قدر شادن. به چشم‌غره‌هاي کافه‌چي اعتنا نمي‌کنيم و يک ساعت و ربع، هم‌چنان مي‌نشينيم حرف مي‌‌زنيم. اس‌ام‌اس مي‌زنند به ميم‌تا: شهريار ‌کوچولو توي دکّون تنهاست. بچه را بلند مي‌‌کنيم مي‌بريم آن‌جا، ميم‌واو بامان نمي‌آيد. بايد برگردد خانه. لبريز ِ سرخوشي ِ ملايمي است که توي کافه به رقصيدن وا مي‌داردش.
بعدتر، عکس‌ها را نگاه مي‌کنم، مي‌بينم توي هيچ کدام‌شان من نيستم.


حکايت دوم.
ميم‌تا توي خيابان، مضطرب اين‌ور و آن‌ور را نگاه مي‌کند. کانتکت ِ شديدمان يک‌هو قطع شده، شهريار کوچولو غيب‌اش زده، زصاد به‌اش انگ ِ gay بودن چسبانده، من خودم را جر مي‌دهم برويم جلو گوش بدهيم ببينيم آن‌ور ِ خط‌اش چه کسي است و چه مي‌گويد ..
شهريار کوچولو يک‌هو غيب‌اش زد، ميم‌تا سر ِ ميدان، مضطرب، زل زده بود به خيابان.
خداحافظي کرديم، رفتيم پي ِ کارمان.


حکايت سوم.
تنهايي راه مي‌افتم بروم دلاوران، براي اتاق‌خواب‌مان يک کتاب‌خانه بگيرم و يک ميز آرايش که کشوهاي بزرگي داشته باشد. توي راه ِ برگشتن به خانه، احساس مي‌کنم ذهن‌ام تغيير کرده.
من عاشق شده‌ام.


حکايت چهارم.
هنوز معشوق‌ام را انتخاب نکرده‌ام. توي مغازه قدم مي‌زنم، يکي يکي سرويس‌خواب‌هاي ام‌دي‌اف را از نظر مي‌گذرانم، هر کدام يک عيبي دارند. تخت ِ دوطبقه‌اش، زيادي فانتزي و بچه‌گانه است. اتاق‌خواب‌مان براي دوتا تخت ِ يک نفره، کوچک به نظر مي‌آد. مردک ِ فروشنده، وقتي دارم ازش در مورد ميز توالت ِ هر سرويس پرس و جو مي‌کنم، تخت‌خواب دونفره‌اي را نشانم مي‌دهد: اگر از اين کار خوش‌تان آمده باشد .. عرض مي‌کنم: خير، دوتا يک نفره مي‌خواهم.
- چرا؟
از آن خنده‌هاي زورکي مي‌نشانم روي لب‌هام: خواهر برادري !


حکايت پنجم.
زيادي عاشق شده‌ام. فکر ِ آن آهن‌پاره‌هايي را که به‌شان مي‌گويند فرفوژه و فکر ِ قيمت ِ مناسب‌شان را کاملاً از سرم بيرون کرده‌ام. به شدت آمادگي ِ اين را دارم که تمام پس‌اندازم را بدهم براي خانه مبلمان بخرم که مردک ِ فروشنده، نان ِ خودش را آجر مي‌کند.


حکايت ششم.
- چه‌قدر قيافه‌ي شما براي من آشناست. من شما را قبلاً نديده‌ام؟
- نخير، امکان ندارد.
- شهرستاني .. جايي ..
- مثلاً کجا؟
کمي فکر مي‌کند: - کاشان نبوده‌ايد؟
-خير، من تا حالا کاشان نرفته‌ام.
بعدتر اعتراف مي‌کند: من هم تا حالا اهواز نبوده‌ام. لابد کسي شبيه ِ شما توي ذهنم مانده.
- لابد.
دارم آلبوم‌ها را ورق مي‌زنم. کيف مي‌کنم از ديدن کمدي که يک بخش‌اش تخت ِ تاشو است، فکر مي‌کنم: خب، يک تخت را مي‌گذاريم توي اتاق خواب، اين يکي را توي اتاق پذيرايي. اما هنوز به نظرم کشوهاي همه‌ي ميز توالت‌هاش، کوچک‌اند. توي فکرم که فردا بروم دويست سيصد تومان ِ ديگر از حساب‌ام بردارم، و بالاخره يکي‌شان را انتخاب کنم.
سرم را بالا مي‌کنم آلبوم را به‌اش پس بدهم، مي‌بينم زل زده به من:
- مي‌تونم يه سوال بکنم؟
- بفرماييد.
- شما ازدواج کرده‌ايد؟
- نخير.
- چند سالتونه؟
- چند سال به‌ام مي‌آد داشته باشم؟
- بيست و چهار- پنج.
- بيست و دو.
- بيست و دو؟
- در واقع بيست و يک.
کمي مکث مي‌کند. زل زده به صورت‌ام. يک ابروم را مي‌اندازم بالا و نگاه‌اش مي‌کنم. مي‌گويد: مي‌توانم بعداً هم ببينم‌تان؟
جور تهوع‌آوري اين فکر از ذهن‌ام مي‌گذرد که: مردک با اين تن صدا و طرز حرف زدن، از همين حالا و از فکر هم‌خوابگي ِ احتمالي با من، تحريک شده. چشم‌ها و نگاه‌اش، من را ياد چشم‌ها و نگاه ِ عباس اندازد. يک نگاه مي‌اندازم به شکم ِ گنده و موهاي نسبتاً ريخته‌اش، يک نگاه ِ ديگر به صورت‌اش، که خم شده سمت ِ من و با اشتياق نگاه‌ام مي‌کند، عطاي مبلمان ام‌دي‌اف را به لقايش مي‌بخشم.
- نخير.
- چرا؟
شانه‌هام را مي‌اندازم بالا. بلند مي‌شوم: خيلي ممنون، اگر تصميم گرفتم بخرم، مزاحم‌تان مي‌شوم.
توي خيابان، راه مي‌افتم برگردم خانه. توي دل‌ام مي‌گويم: Oh my fucking God، دل‌ام مي‌خواهد بزنم زير ِ خنده، اما وقتي يکي ديگر هم به‌ام چيزي مي‌گويد، چشم‌هام را مي‌بندم و مي‌گويم: God, please.


حکايت هفتم.
زصاد مي‌گويد: بعله اين سرويس‌هاي ام‌دي‌اف خيلي قشنگ‌اند، ولي پول‌هات را حرام‌شان نکن، نگه‌دار شايد خرج ِ لازمي پيش بيايد. با حرارت مي‌گويم: خب خرج ِ لازم يعني همين ديگر، آخ نمي‌داني چقدر شيک و قشنگ‌اند. مي‌گويد: مي‌دانم، تو هم نگران نباش، ما کورتاژ نمي‌کنيم، پول‌هات را بگذار همان‌جا توي بانک بمانند. مي‌زنم زير ِ خنده. آن روز توي کافه، فکر ِ خرج سقط‌جنين بوديم -اگر باباي بچه پيدا شود، دوستان نقشه کشيده بودند براي پول‌هاي من. –نتيجه‌گيري بعدي‌مان اين بود که: هزينه‌اش زياد است، بچه را نگه مي‌داريم.
چي مي‌گفتم؟
آهاه. زصاد آن‌قدر در باب ِ مزيت‌هاي آهن پاره و پول و زندگي و ازدواج برام حرف زد که قرار گذاشتيم پنج‌شنبه برويم از همان‌ آهن‌پاره‌هاي تق و لق بخرم بالاخره.


حکايت هشتم.
در راستاي «همسايه‌ها ياري کنيد» و «روياي نازنين prince charming» و اين صحبت‌ها، زصاد مي‌گويد: اگر يک‌بار ديگر به يکي‌تان تجاوز کنند، من خودم را مي‌کشم. در جريان باشيد و از خودتان مراقبت کنيد لطفاً.
ما در جريان قرار مي‌گيريم و مراقبت مي‌کنيم. آقاي prince charming مي‌لنگد، من افسردگي مي‌گيرم، ميم‌تا شخصيت ِ خودش را تا حد تلفني‌ها پايين مي‌بيند، توي تاکسي التماس مي‌کنم: «تو رو خدا بياين اين آهنگاي هادي پاک‌زاد رو گوش بديد، معرکه‌اند»، «باد ِ زمستون» را مي‌شنود: «باغ ِ زمستون». و ديگر تشريف بياوريد با جارو خاک‌‌انداز ما را جمع کنيد. فصل بهار است و پرستوهاي نر، از زندگي فقط جفت‌گيري‌اش را مي‌فهمند.


موخره.
اين نوشته، نه نتيجه‌ي خاصي دارد، نه پي‌نوشتي، چيزي. توي اين قسمت فقط مي‌خواهم ثبت کنم که اگر آن آدم، آدم‌اش باشد، دل‌ام مي‌خواهد نوع ِ رابطه، به آن نوع ارتقا پيدا کند.
محض ِ ثبت اين را عرض کردم. وگرنه مشاور ِ نازنين به‌ام ثابت کرده که دارم اشتباه مي‌کنم.

mardi, mai 16, 2006

مهمان داشتيم، فرستاده بودند از بيرون ناهار بياورند. آقاي غ. از وقتي محمود آمده، عوض ِ چيدن ِ غذا روي ميز کنفرانس ِ اتاق د.ب، غذاي هرکس را مي‌گذارد روي ميز خودش؛ لابد که همه راحت باشند و کسي رودربايستي نکند.
امروز، نشسته بوديم ناهار مي‌خورديم، يک‌هو از گوشه‌ي مانيتور، چشم‌ام افتاد به محمود که داشت غذا مي‌خورد. فکر کردم: لابد برود خانه، مادرش ازش مي‌پرسد ظهر چه خورده و او براش تعريف مي‌کند که از فلان رستوران، فلان غذا را گرفته‌ بودند.
دل‌ام گرفت، به‌اش حسودي‌ام شد.

dimanche, mai 14, 2006

اول.
نمايش‌گاه کتاب

دوم.
همه وجودم شده بود يک چشم - که بيرون را باش تماشا کنم، دو تا گوش - که يکي را گذاشته بودم براي حرف‌هاي مردم، يکي را براي لمس ِ موسيقي توي گوش‌ام، و يک سلول با همه‌ي حس لامسه - که خنکاي شيشه‌ي پنجره را از پيشاني‌م مي‌بلعيد.

سوم.
اسباب‌کشي داشتند. پنج‌شنبه و جمعه. رفته بوديم آن‌جا. شلوغ بود با يک عالمه وسيله که بايد جمع مي‌شدند توي جعبه و کارتون، و سه خيابان بالاتر، توي خانه‌اي که مزيت‌اش، بزرگ‌تر بودن‌اش بود، دوباره باز مي‌شدند.

چهارم.
آخر ِ شب، د.ب. توي شلوغي ِ بودن ِ ما و بودن ِ خانواده‌ي «عروس ِ گل»مان که هر کدام يک گوشه‌ي کار را گرفته بوديم دست‌مان، کليه‌اش دوباره درد گرفت. -هان؟ اين اداها به من نمي‌آد؟ خوب هم مي‌آد!-
ما را رساند خانه، آمد بالا که نيم ساعتي دراز بکشد. شام براش گذاشتيم با هندوانه و آب‌ميوه. اما آخر ِ سر، هنوز ابروهاش از درد توي هم گره خورده بودند.

پنجم.
يادم نيست کي بود که از شرکت بيرون زدم. پنج و نيم بود، يا شش، يا شش و نيم. هشت و نيم گذشته بود که رسيدم خانه -از رسالت پياده راه افتاده بودم و دقيقه‌هاي آخر بود که باران گرفت.

شش‌ام.
احمد قرار بود بيايد شب پيش‌مان بماند. شام درست کردم. مي‌خورديم، گفت: دست‌ات درد نکنه، حاج خانم. خنده‌ام گرفت. اين دفعه چيزي از شاهزاده‌ي اسب‌سوار نپرسيد.

هفتم.
من پشيمان شده بودم که آمده‌ام توي اين شرکت؟ من دل‌ ِ لعنتي‌ام هواي آن‌جا را کرده بود با فکس ِ گنده و آدم‌هاي شوخ‌اش؟ من ناراحت شده بودم وقتي ديدم آن شرکت به جاي من يک کسي را آورده‌اند؟
خب اين هم‌کار ِ جديدمان اين‌جا جبران مي‌کند! پسر ِ نازنيني است، کيفور مي‌شوم وقت ِ سرک کشيدن از بالاي مانتيتور که ببينم چه‌کار دارد مي‌کند. ماشالله به جان‌اش کنند، دو برابر ِ من قد دارد، يک‌چهارم ِ من، ضخامت!

هشتم.
آخ يادم مي‌آيد آن دو-سه درسي که داشتيم توي ديني ِ دبيرستان، که «فرازهايي از وصيت‌نامه‌ي امام» ا آورده‌ بود، چه‌قدر عصبيمان مي‌کرد حفظ کردن‌ ِ جمله‌هاي بدشکل و فعل‌هاي نامناسب.
حالا بزرگان فرموده‌اند: نامه‌ي احمدي‌نژاد به بوش را هم بايد بگذارند توي کتاب‌هاي درسي.
طفلک نسل ِ بعد از ما.
راستي، دست ِ خودم نيست، «ايمان يا بي‌ايماني را که مي‌خوانم، دل‌ام مي‌گيرد از قياس ِ حرف‌هاي آدم‌ها. همين. نامه‌ي سازگارا را هم که خواندم، بدتر شدم. ما کجا داريم مي‌رويم؟

نقطه:
يادم رفته چه چيزهايي مي‌خواستم بنويسم. مهم نبودند آن‌قدرها، لابد.

موخره.
جناب يرقان‌نويس اول، بعد از اين که ابعاد ِ آقاي همکار را براشان ذکر مي‌کنم، مي‌فرمايند: اين که ماکارونيه.

jeudi, mai 11, 2006

اين‌جا برام پر است از تجربه‌هاي جديد. خيلي وقت مي‌شد که عادت کرده بودم به کارهاي معمولي ِ روزانه و از خط‌ام نمي‌زدم بيرون. صبح مي‌رفتم شرکت -خيلي که طول مي‌کشيد، نيم ساعته از خانه مي‌رسيدم آن‌جا-، ساعت دو برمي‌گشتم، عصرها کم پيش مي‌آمد که از خانه بيرون بزنم و کم‌تر پيش مي‌آمد که بتوانم فيلم ببينم. بيش‌تر، کتاب مي‌خواندم، چيز مي‌نوشتم و راه مي‌رفتم. شب‌ها، زياد مي‌خوابيدم و اين آخرها، خوب هم مي‌خوابيدم.
اين‌جا، مسير ِ خانه تا شرکت را هر روز از يک راه مي‌روم. بسته به ترافيک، يک تا دو ساعت توي راه‌ام، يک روز ظهر برمي‌گردم خانه، و يک روز عصر. -کارهام وقت ِ مشخصي ندارند و کم پيش مي‌آيد که بتوانم برنامه ريزي کنم که ساعت ِ مشخصي، جاي خاصي باشم. سعي مي‌کنم فيلم ببينم يا کتاب بخوانم، اما کم پيش مي‌آيد وقت کنم چند ساعتي بنشينم پاي کامپيوتر و هنوز عادت نکرده‌ام توي تاکسي يا اتوبوس، کتاب بخوانم -ذهن‌ام درگير آدم‌ها و منظره‌ها مي‌شود.
آن‌جا، جز شرکت، اين‌طرف و آن‌طرف رفتن‌ام، يا با خانواده بود، يا دوستان -که محدود مي‌شدند به نرگس و راضيه. اين‌جا، بيش‌تر ترجيح مي‌دهم شب‌ها تنهايي توي خيابان‌هاي ساکت ِ دور و بر ِ خانه قدم بزنم، بعد برگردم، شام درست کنم، اگر خسته نبودم فيلم ببينم يا کتابي بخوانم، اما معمولاً خسته‌ام، زود مي‌خوابم، و بد هم مي‌خوابم. زياد خواب مي‌‌بينم و زياد بيدار مي‌شوم. اين است که نه کتاب ِ خوبي توانسته‌ام بخوانم اين چند وقت، نه فيلم ِ خوبي ديده‌ام. با تقسيم‌بندي ِ خودم، اين روزها همه‌اش دور ِ کارهاي cheap بودم. Family Stone را ديدم با Monty Pyton: the life of Brian و يکي دوتا سريال ِ کوچک ِ ديگر از همين گروه ِ مونتي پايتون. پريروز فقط وقت کردم کتاب ِ Remains of the Day را دوباره بخوانم و سرسري فيلم‌اش را ببينم. -فيلم به خوبي ِ کتاب نبود به نظرم.
من يک عالمه خاطره دارم از بچه‌گي‌هام، که شب‌ها توي آشپزخانه بيدار مي‌نشستم -که چراغ ِ روشن، کسي را بيدار نکند، و تا صبح مي‌نشستم به کتاب خواندن. توي بيست و يک سالگي‌ام، با افسوس مي‌بينم که آن دوره از عمرم کاملاً تمام شده. يک عالمه کتاب دم ِ دست‌ام است که دوست دارم بخوانم و زياد هم دوست دارم. ده‌فرمان ِ کيشلوفسکي است با سرخ و سياه ِ استاندال و برگه‌هاي لودويگ وينگنشتاين و اولين عشق ِ ساموئل بکت و حتي the Great Gatsby که عجيب دوست دارم يک بار ِ ديگر بخوانم‌اش. و آن مجموعه‌ي چهار جلدي ِ بيست نويسنده، شصت داستان، که اسد امرايي توي نمايشگاه به‌ام هديه داد. همه‌ي اين‌ها را گذاشته‌ام کنار که بخوانم، اما هنوز نتوانسته‌ام لابه‌لاي کارهام وقت بگذارم براي خواندن‌شان. که من عوض شده‌ام، که پيش از اين، کارهام لابه‌لاي خواندن انجام مي‌شد -اگر که مي‌شد.
تنها هم هستم. خيلي تنها هستم و حس مي‌کنم دارم توي سکوت -ديوانه که نه، گم مي‌شوم. کم پيش مي‌آد با کسي حرف بزنم يا قراري بگذارم کسي را ببينم و اصلاً حس مي‌‌کنم حرف‌زدن دارد يادم مي‌رود. گاهي، حرفي ندارم که با کسي بزنم، و گاهي، با حرف‌ها و رفتارهام ديگران را ناراحت مي‌کنم و عمداً ناراحت مي‌کنم. انگار دل‌ام مي‌خواهد از همه کنار بکشم، اما دليل ِ اين دل‌خواستن را نمي‌دانم.
گاهي وقت‌ها فکر مي‌کنم اشتباه کردم که آمدم، اما نمي‌خواهم به هواي ِ جبران ِ اشتباه، برگردم. مي‌خواهم بمانم و -عادت نه، تلاش کنم.

samedi, mai 06, 2006

تازه دارم دچار غم غربت مي‌‌شوم. يعني از همان لحظه‌اي که داشتيم خداحافظي مي‌کرديم، کوچولو بغل‌ام کرد، به‌ام گفت: تو که بروي، من حرف‌هام را به کي بگويم؛ مامان که گريه کرد، د.ب که اول ِ راه، توي ماشين به‌ام گفت: «اين راهي که تو داري مي‌روي را من سال شصت و شش با بابا رفتم، اول ِ دربه‌دري‌هام بود، که ديگر نه اين‌جا خانه‌ام شد، نه آن‌جا ..» غربت نشست روي دل‌ام.
غربت که نه، حس ِ جداافتادگي و هيچ‌کس را نداشتن و هيچ چيز را نگفتن.
که نه اين‌جا خانه‌‌ام مي‌شود، نه ديگر آن‌جاست.
وسط ِ گل‌برگ رسيديم به هم. روي پنجه‌هام ايستادم و سفت بغل‌اش کردم.
حيف. وقت‌اش نبود.
من هنوز فکر مي‌کنم دو سه هفته‌اي بايد توي اتاق ِ دربسته، تنها بمانم و با کسي حرف نزنم تا حال‌ام بيايد سر ِ جاش.
هرچند آن‌طور به‌تر که نمي‌شود، هيچ ..
به‌تر که نمي‌شود، هيچ ..
به ديوار غرفه‌ي کناري، زده بودند: قهرمان محبوب خود را نقاشي کنيد. تمام ِ مدتي که ايستاده بود، حرف مي‌زد با علي‌رضا، زل زده بودم به ديوار، نگاه ِ نقاشي‌ها مي‌کردم و دل‌ام مي‌خواست بروم آن‌جا، کاغذ و مدادرنگي بردارم و نقاشي بکشم. از سن و سال‌ام خجالت کشيدم، که نقاشي‌ها، کار هفت ساله‌ها و هشت‌ساله‌ها بودند.
بستني که مي‌خورديم، نقاشي را کشيدم توي دفترچه يادداشتم. يک آدم با سر ِ اسکلت مانند (فک ِ کوچک، سر ِ بزرگ)، تن ِ مستطيل شکل، دست و پاهاي نخي، که يک قلب توي سينه‌اش بود.
براش نقاشي را توصيف کردم: اين يعني قهرمان ِ محبوب ِ من، مغز دارد و دوستم دارد.
يادم نبود که دست‌هاش هم مي‌خواهم گرم باشد. -خودکار قرمز نداشتم يعني.
دو بار به‌اش گفتم: که تو نمي‌داني طبيعت يعني چه.
که سبزي ِ درخت‌هاي اين‌جا را آدم توي بهار ِ جنوب هم نمي‌بيند.
که من هنوز يک جاهايي توي همت هست که وسوسه‌ام کند همان‌جا پياده شوم راه بروم توي گل‌ها.
هنوز دل‌ام مي‌خواد زندگي‌ام را پاره کنم، عين کاغذي که ديگر نخواهي‌ش.
تنهايي و سکوت دارد اذيت‌ام مي‌کند. بدي‌اش اين است که بودن ِ هيچ کسي را هم نمي‌توانم تحمل کنم.
بدي‌اش اين است که توي شرکت دارم مقاله‌اي را ترجمه مي‌کنم در مورد اين که موشک چه‌طور هواپيما را شناسايي کند که بزند به‌اش -اين نهايت ِ چيزي است که من با حساسيت‌هاي د.ب. مي‌توانم در مورد کار ِ اين‌جا بنويسم- و فکر مي‌کنم که اين کار اصلاً به من نمي‌خورد، که من قبول ندارم اين کارها را، که من دل‌ام مي‌خواهد برگردم همان‌‌جا روي صورت‌وضعيت‌هاي آسفالت منطقه يک کار کنم.
که بيمه‌ي آن‌جا دو شعبه بيشتر نداشت و شهرداري‌اش، شش منطقه.
که آن‌جا، آدم توي شلوغي ِ آدم‌ها و توي تنهايي‌هاش، حس نمي‌کرد که گم شده، يا چيزي را از دست داده است.

mardi, mai 02, 2006

دل‌دل مي‌کنم که وقت بگذرد. مهم نيست برام که کم بياورم، بگذرد تنها.

سخت بود برام امروز. فکر ِ اين که اين محيط، اين ميز، اين آدم‌ها، ديگر براي من نيستند.

دل نمي‌کندم.
دل نمي‌کنم.
هي ساعت‌ها را مي‌شمارم براي خودم: سه ساعت ديگر، اينجام، دو ساعت ديگر اينجام، يک ساعت ..
من مي‌ترسم.
مي‌ترسم که تصميم‌ام درست نبوده باشد.

من مي‌ترسم.
دل‌ام تنگ مي‌شود و از دلتنگي‌م، مي‌ترسم.

هي مي‌گويم به خودم: دختر ِ گنده، بغض براي چه؟ گيرم آدم‌هايي هستند که بودند و هنوز هم هستند، اما بودن‌شان کم‌رنگ مي‌شود و مات مي‌شود و محو مي‌شود.
عيب اين‌جاست که فکر محو شدن ِ آدم‌ها، من را مي‌ترساند. من را پشيمان مي‌کند.

فکر مي‌کنم: زندگي‌ام را به هم ريختم، حالا - پشيمان که نه، دل‌دل مي‌کنم که اصلاً چرا.

جاه‌طلبي با امنيت مي‌جنگد.
جاه‌طلبي خيلي وقت است که برنده شده.
من چمدانم را بسته‌ام.
امشب مي‌روم.
يک ساعت ...

lundi, mai 01, 2006


نشسته بودم توي آشپزخانه، شام مي‌خوردم و مجله ورق مي‌زدم. مامان آن‌جا بود، از اين‌طرف و آن‌طرف حرف مي‌زديم. کار و درس و بچه‌ها...
بعد از سکوتي چند دقيقه‌اي، از من پرسيد: وقتي بروي، دل‌ات براي ما تنگ نمي‌شود؟
گذاشته بودم لاي منگنه. سعي کردم با لحن قانع کننده‌اي بگويم: معلوم است که دل‌ام تنگ مي‌شود.
گفت: من که از همين حالا دل‌ام تنگ شده.
حال‌ام بد شد. سرم را انداختم پايين. دو روز بود مي‌رفتم بيرون و شب، ديروقت مي‌آمدم يک سري به‌شان مي‌زدم و برمي‌گشتم بالا. فکر کردم دل‌اش براي چي‌م تنگ مي‌شود؟
لابد براي حرف زدن‌هام، تميز کردن سريع ِ خانه از ريخت و پاش بچه‌ها، وقتي ده دقيقه مانده بابا بيايد، غذا درست‌کردن‌هام وقتي خسته است يا سرش درد مي‌کند، و اين که تازه از شناختن‌اش دست کشيده بودم و مي‌خواستم خودم را به‌اش بشناسانم.

شايد هم فقط صرف ِ روشني ِ چراغ‌ ِ اتاقم که از گل‌خانه‌ي پايين پيداست.

از دي‌شب تا حالا، صليبي که مي‌کشم سنگين‌تر شده.