mercredi, juin 21, 2006


پيرمرده پرسيد: برادرتون مي‌آد؟ گفتم نه. دوباره رفت و دوباره آمد و ليوان آورد و بشقاب و کاسه‌ي ماست و ظرف ِ غذا. به‌ام گفت: غذاي شما را گذاشته‌ام آن اتاق، بفرماييد که سرد نشود. تشکر کردم. رفتم توي ِ اتاق ِ د.ب. ايستاده، زل زدم به بشقاب ِ روي ميز. بادمجان بود با گوجه فرنگي و چيزهاي ديگري قاطي‌اش، و روي همه‌شان يک عالمه کشک ِ سفيد. قاشق برام نگذاشته بود. غذاش چرب بود. برگشتم توي آشپزخانه، يک قاشق برداشتم، رفتم توي اتاق. در را نبستم. نشستم پشت ِ ميز. «بازي نکن، بخور» حال‌ام داشت بد مي‌شد. بادمجان دوست ندارم. تمام ِ دانه‌هاي ريزش را قاطي ِ غذا کرده بود. هي سعي مي‌کردم بگذارمشان گوشه‌ي بشقاب و نمي‌شد بس که زياد بودند. تهوع مي‌گيرم وقتي بوشان مي‌پيچد توي گلو و معده و همه‌ي وجودم. بغض گلوم را گرفته بود. به ضرب و زور ِ آب و ماست و نان، يک کمي‌اش را خوردم، باقي‌اش را بردم گذاشتم توي آشپزخانه، ليوان و بطري ِ آب‌معدني و نمک‌دان و همه را بردم گذاشتم همان‌جا. رفتم توي دست‌شويي. انگشت کشيدم روي ِ لب‌هام که باقي ِ رژ ِ مسي هم پاک شود. حال‌ام بد بود.

شب مي‌خواهم بروم از اين پيرمرده که دم خانه‌مان مغازه دارد، کنسرو قورمه‌سبزي بگيرم.
دلم تنگ شده برا مامان، برا بوي غذاش از توي آشپزخانه که تهويه هم حريف‌اش نمي‌شد، برا قابلمه‌هاي گنده‌اش و غذاهايي که مي‌داد دست ِ خواهرهام وقتي که عصرها از سر ِ کار مي‌آمدند پي ِ بچه‌هاشان خانه‌ي ما، برا حرف‌ زدن باش وقتي خسته و گرسنه از شرکت برمي‌گشتم خانه، برا محض ِ بودن‌اش.

mardi, juin 20, 2006

استعداد عجيبي دارم توي به گه کشيدن ِ رابطه‌هام.
يعني اين که راست‌اش هميشه مي‌رسم به اين که بايد فلاني را دوست داشته باشم،
تو ذهن‌ام طغيان مي‌کنم،
و دل‌ام مي‌خواهد تنها بمانم.

اين را از من نپرسيد يعني چه.
يعني همين.
اما اين که من ناراحت شدم که –محض ِ دهن‌کجي- به‌ام راپورت رابطه‌هاش را داد بعد از رفتن ِ من، هيچ هم ربطي به اين نداشت که من شکل ِ خاصي به‌ مهدي علاقه داشتم يا برام خيلي اهميت داشت يا هر چيز ِ ديگري. ناراحتي ِ دي‌شب ِ من، دقيقاً به خاطر اين بود که خيلي وقت پيش، در مورد دوستي‌مان، گفته بود: دوست ندارم اگر يک روز صبح بلند شدي، ديدي پسري، ديگر دل‌ات نخواهد با هم سلام و عليک داشته باشيم. و من خوش‌حال شده بودم و خيال‌ام راحت شده بود که اين پسر، دوستي ِ ساده‌ام را مي‌خواهد و ديگر هيچ. و هيچ فکر نمي‌کردم که اگر يک وقتي –مثل دي‌شب- بعد ِ ده روز زنگ بزند احوال‌ام را بپرسد و دعوت کند خانه‌شان، و وقتي –بعد ِ ياد گرفتن ِ نه گفتن- به‌اش بگويم نمي‌آيم، اول هي اصرار کند و بگويد که ناز کردن از ما گذشته و آخر که ببيند مرغ ِ من از خر ِ شيطان پياده نمي‌شود (!) بداخلاقي کند، طوري که آخر ديگر به‌اش بتوپم که دختر ِ تلفني خبر نمي‌کني که انتظار داشته باشي حتماً بيايم، و براي کم کردن ِ روي من، آدم‌هاي اين ده روز را بشمارد که من يک وقت خيال‌ام نيايد که براش مهم هستم يا فقط من، يا ديگران پاسوز ِ من مي‌شوند يا خيلي مهم‌ام، يا هرچه.

يادم مي‌آد دبيرستان که مي‌رفتم، شماره‌اي را بزرگ نوشته بودند روي ديوار يکي از خانه‌هاي نزديک، کنارش هم ج..
اگر ميخواهي بروم از توي دفترچه‌هاي يادداشت ِ آن دوره‌ي عمرم، ببينم شماره را پيدا مي‌کنم يا نه، بچه‌ها مي‌گفتند از آن خانه‌هاست. يک بار هم يادم مي‌آد براي خنده تصميم گرفته بوديم تلفن بزنيم، بگوييم فرار کرده‌ايم و پي ِ جا مي‌گرديم.
تخيل ِ خوبي داشتيم دوره‌ي دبيرستان.

بدم مي‌آد پسرهاي اين دوره و زمانه، همه‌ي رابطه‌ها را ختم به سـکس مي‌کنند و بعدش هيچ.
ببينم، تو غير ِ برهنه توي رختخواب، آدم را جور ديگري هم تصور مي‌کني؟

همه‌ي راه‌ها به رم ختم مي‌شود، روسوليني ِ عزيز.

متشکرم، که خاطره‌ي لحظه‌هاي خوب و معدود ِ تجربه‌ي يک رابطه‌ي صرفاً دوستانه و لايت را توي ذهنم به فاک بردي.
باغ معين را عرض مي‌کنم و ساحل کارون را، قبل از اين که جمع کنم بيايم اين‌جا،
و يک کمي هم هم‌راهي ِ نمايش‌گاه.

اما –محض ِ اطلاع- نيامدنم نه از روي لجبازي، نه از روي بدجنسي، نه هيچ چيز. نيامدم، چون دل‌ام نمي‌خواست.
بگذار به حساب ِ اين که با تو به‌ام خوش نمي‌گذرد.

چشم‌ام به قيافه‌ات بيفتد، خسته مي‌شوم.

آدم معدود مي‌تواند هي از خودش مايه بگذارد.

يعني اگر خنده‌ام نگرفته بود، برمي‌گشتم مي‌زدم توي گوش‌اش. زل زده بود به‌ام، قربان‌صدقه‌ي اعضا و جوارحم مي‌رفت.

متاسفم، توي اين مملکت، من نه با حق ِ طلاق مشکلي دارم، نه چند همسري، نه کار، نه شهادت، نه ديه، نه هيچ. مشکل ِ من دقيقاً اين است که مردها هر وقت نگاه مي‌کنند، از من –يا ما- چيزي جز يک sex partner ِ بالقوه نمي‌بينند.

بهع. رفيق مورتالس، بدجوري گند زدي.

پ.ن: توهاي اين نوشته، مخاطب ِ خاص ندارند. ضمناً داشتم ياد مي‌گرفتم يک کمي –محض ِ خاطر ِ کساني که دل‌شان مي‌خواهد فکر کنند من خيلي ماه و نازنين‌ام و از اين حرف‌ها بلد نيستم و از اين فکرها نمي‌کنم- ت م ي ز بنويسم.
متاسفم. من واژه‌نامه‌ام شامل اين لغات هم هست، و اين فکرها اذيت‌ام مي‌کنند.

lundi, juin 19, 2006

ديگر خودش هم فهميده بود که من توي دست‌هاش چه‌قدر بي‌پناه‌ام که هر بار زل مي‌زد توي چشم‌هام و به زبان ِ بي‌زباني به‌ام مي‌گفت که بام مي‌ماند و دختره توي من هي منتظر بود که بشنود: خداحافظ.

يادتان نرفته که ديروز زهرا دو تا امتحان داشت با يک عالمه جزوه و قرار بود –به قول مرحوم صمد بهرنگي- که به ضرب و زور دگنگ هم شده، تا صبح بيدار نگه‌اش داريم که درسش را بخواند. سر ِ شب، حدود ِ ده-ده و نيم، جفت‌مان از خستگي رفتيم بخوابيم. قرار شده بود من يک، اگر بيدار بودم –که جد کرده بودم باشم- زنگ بزنم بيدارش کنم و –محض ِ محکم‌کاري- سپرده بودم به علي‌رضا که آن ساعت، خبري از من بگيرد که اگر احياناً هنوز بيدار نشده‌ام، بشوم و خواب هم از سرم بپرد.
خواب، عجيب چسبيد و علي‌رضا که به‌ام زنگ زد، هنوز دلم مي‌خواست بخوابم. بلند شدم پانزده بار زنگ زدم به گوشي ِ زهرا که –قربانش بروم- هي reject مي‌کرد من را. آخر کفري شدم، شماره‌ي خانه‌شان را گرفتم، با اين نيت که اگر پدرش جواب داد، براش توضيح مي‌دهم که بچه درس‌هاش مانده و بايد بيدارش کنند! که پدري، مادري، کسي بر نداشت و اصلاً کسي نبود که بردارد. بچه را به خدا سپردم و نشستم کتاب بخوانم که اس‌ام‌اس زد: بيدار شدم، اما خيلي خوابم مي‌آد. به‌اش پيغام دادم که: پاشو به صورتت آبي بزن، سيگاري بکش و بنشين پاي درس‌هات. گفت که چاره‌اي جز اين ندارد و من روي حساب ِ اين که دارد درس مي‌خواند، ديگر خبري ازش نگرفتم. دو و نيم، براش اس‌ام‌اس زدم که: در چه حالي؟ جواب نداد. گفتم لابد دارد به قصد کشت درس مي‌خواند، و به‌تر که جواب نمي‌دهد. سه، سه و نيم بود که به‌اش گفتم: هر وقت از درس خواندن خسته شدي، خبرم کن بات تماس بگيرم سر حال بيايي. چهار و نيم اس‌ام‌اس زد: هيدي (به‌ام مي‌گويد هيدي و من خوش‌ام مي‌آيد) من تازه بيدار شده‌ام. و پشت‌اش سه تا علامت تعجب .. !
بعد برام تعريف کرد که ساعت يک و نيم ِ شب، رفته توي اتاق، يک طرف انبوه ِ درس، يک طرف نرمي ِ تخت‌خواب و لحاف لايکو .. ! از من پرسيد: تو بودي چي‌کار مي‌کردي؟ گفتم: خودم را از پنجره مي‌انداختم پايين.
خيلي خنديديم و به‌ام گفت بيايم اين‌ها را اين‌جا بنويسم. علاقه‌ي عجيبي پيدا کرده که خودش را لگدکوب کند. سر ِ امتحان ِ ديروزش، تمام جر و بحث‌هاش با استاد بر سر ِ حقوق ِ زن را ناديده گرفته و در وصف ِ وظيفه‌ي مقدس ِ مادري که در اسلام بر زن‌ها محول شده و عوض‌اش لطف کرده‌اند گفته‌اند زن‌ها عيبي ندارد جهاد نکنند، مديحه سرايي کرده و ته‌اش نوشته: اما برخي انسان‌هاي کوته‌بين اين‌طور فکر نمي‌کنند و از اين اباطيل.
وسط ِ حرف‌هاش به اين نتيجه رسيديم که آن زن‌هاي دوست‌داشتني و نازنين ِ گشت ِ نيروي انتظامي، داشتند با مفاسد في‌العرض و محاربين –که ما باشيم- جهاد مي‌کردند.
عجيب دوست دارم اين بشر را، به خاطر ِ تمام انرژي ِ مثبتي که تو وجودش به‌ام مي‌دهد و به خاطر همه‌ي بغضي که تو خودش خفه کرده.
همه‌مان خاطره‌اي، دردي، توي ذهن‌مان مانده که پاک نمي‌شود. ديروز بود مي‌گفتم، پس ِ هر صدايي، هر حرفي، هر رنگي، هر رايحه‌اي، هر مکاني، چيزي توي پس‌زمينه‌ي افکارمان هست که هميشه هست و هميشه مي‌ماند و بد هم مي‌ماند.
مانا مي‌گويد ما خودمان مي‌خواهيم که بماند.
من فکر نمي‌کنم آدم دل‌اش بخواهد هميشه با صليبي بر دوش، قدم بردارد.

مي‌گويد: واي .. هنوز آدم اين مدلي هست! ويرمان مي‌گيرد برويم توي موزه مردم ببينندمان، کيفور بشوند. مي‌گويم: مي‌رويم توي شوشه! کلي مي‌خندد و شوشه‌ي نوشابه را پيش‌نهاد مي‌دهد. بحث عوض مي‌شود، اما بغض ِ من سر ِ جاش مي‌ماند از تصور دو تا آدم که هر کدام توي يک شيشه، گير افتاده‌اند و دست‌هاشان به هم نمي‌رسد.
دست‌هاشان به هم نمي‌رسد.
د س ت ه ا ..

dimanche, juin 18, 2006

به هر کسي مي‌گويم توي دانش‌گاه‌مان تنها واحد عملي که گذرانديم، Dos بوده، باور نمي‌کند. حق هم دارد، معمولاً يادم مي‌رود اضافه کنم درس ِ نرم‌افزار عملي‌مان سه ساعت در هفته، طراحي وب بود که استاد ز. نيم ساعت دير مي‌آمد سر کلاس، يک ساعت زود مي‌رفت، و براي باقي‌اش، يک دستور ياد مي‌داد که بچه‌ها ضمن تمرين، رنگ‌ها و اندازه‌ها را دست‌کاري کنند و از محيط ِ گرافيکي لذت ببرند.
آن کلاس را، تا استاد شروع مي‌کرد، من مي‌زدم بيرون، توي دانشگاه پرسه مي‌زدم و بعد ِ کلاس باز با بچه‌ها دور هم جمع مي‌شديم، گاهي مي‌رفتم سر ِ کلاس، اشکال‌هاي بچه‌ها را رفع مي‌کردم، گاهي هم نه. امتحان پايان‌ترم را هم استاد –احتمالاً- به خاطر چاپ رنگي و فونت‌هاي شيک ِ مقاله‌اي که ترجمه کرده بودم و وب‌سايت ِ موزوني که به مدد ِ بازي با template وبلاگ‌هام ياد گرفته بودم طراحي کنم، نمره‌م را بيست رد کرد. وگرنه توي امتحان ِ فرماليته‌ي کتبي ِ پايان‌ترم –که داد ِ خيلي‌ها را درآورده بود که چرا استاد ز. بايد عدل همان ترمي که ما باش کلاس داريم، اولين ترمي باشد که امتحان ِ کتبي هم براي اين درس مي‌گيرد- سوالي را يادم رفته بود جواب بدهم.
يکي از درس‌هاي ديگري که خوش‌مان مي‌آمد، سيستم‌هاي تجاري بود با استاد ن. که از معدود استادهاي خوبي بود که دانش‌گاه از دست‌اش در رفته بود بگذارد بالاي سر ما. تصميم گرفته بود به‌مان access درس بدهد و اين کار را پاي تخته انجام داد، بدون ِ اين که هيچ کدام‌مان visual basic بلد باشيم. چيزي که ما ياد گرفتيم، طراحي جدول‌ها، formها، گزارش‌ها، pageها و استفاده از queryهاي آماده بود که استاد تئوري‌شان را پاي تخته مي‌گفت و توي گروه‌هاي سه نفره، براي پروژه‌مان تمرين مي‌کرديم. پروژه‌مان، چيز دندان‌گيري از آب درنيامد –بدون ِ کدنويسي، databaseهاي access زيادي آماتورند!- اما در حد خودمان خوب بود، آن روزهاي آخر که تازه داشت حالي‌مان مي‌شد چي به چي است، خيلي روش کار کرديم تا سر و شکل‌اش به‌تر بشود و انصافاً کارمان خوب بود. گيرم استاد روز ِ تحويل پروژه، رک و راست به‌مان گفت: اين، کار ِ شما نيست، و محض ِ اعصاب‌خوردي دم ِ در، چنان دعوايي با دربان ِ دانش‌گاه کرديم که نزديک بود يا ما را اخراج کنند، يا او را. –مردک به زور داشت بيرون‌مان مي‌کرد به هواي اين که فلان کله‌گنده دارد مي‌آيد بازديد و مي‌‌ترسيدند کسي از دانش‌جوها آن دور و بر باشد انتقادي چيزي بکند که براشان بد بشود. براي همين بازديد را گذاشته بودند بعد از ظهر ِ پنج‌شنبه‌اي که کلاس‌ها داشتند تمام مي‌شدند و کسي قرار نبود توي دانشگاه باشد که بخت‌شان گفته بود ما آن‌جا بوديم و با نگه‌بان و حراست چنان دعوايي کرديم که نگه‌بان خجالت کشيد و معاون دانشجويي و حراست ازمان عذرخواهي کردند. ما هم دست‌جمعي رفتيم خوابگاه و تمام دق‌دلي‌مان را از متلک‌هاي استاد اين‌طور خالي کرديم که به حراست و نگه‌بان و وزير آموزش و پرورش فحش داديم!
Access را من از استاد ن. ياد گرفتم و از يکي از دانشجوهاي ترم‌بالايي که –خدا پدرش را بيامرزد- استاد معرفي کرده بود که اشکال‌هامان را ازش بپرسيم، و از شب بيداري‌هاي روزهاي آخر و جمع ِ سه‌نفره توي خانه‌ي ما، يا خانه‌ي راضيه‌اين‌ها و تمام دخترانگي ِ نرگس، راضيه، و من.
امروز فرصت دست داد بنشينم با access، براي انبارداري شرکت‌مان Database بنويسم. دل‌ام براي تمام ِ آن روزها تنگ شده است.
برادر ِ نازنيني دارم که بيست و سه ساله است، با هم بزرگ‌شده‌ايم و حالا، با هم زندگي مي‌کنيم. ديروز بالاخره تصميم گرفتم به‌اش بگويم.

د.ب، ديروز زود فرستادمان خانه که: برويد فوتبال تماشا کنيد. من دانه پاشيده بودم که عصر با دوستم قرار دارم و مي‌رويم بيرون. سر ِ کوچه، بازي تازه شروع شده بود، ما بستني گرفته بوديم و داشتيم مي‌رفتيم خانه. به‌اش گفتم دوستي که باش قرار دارم، پسر است، چند وقتي است آشنا شده‌ايم –نگفتم چه‌طور- و پسر نازنيني است. و توضيح مختصري دادم که چندساله است و برنامه‌نويسي مي‌کند و .. زد زير خنده: برنامه‌نويسي؟ اسمبلي؟ دلفي؟ تو هم باور کردي؟ بهع!
و زير لب کمي غرغر کرد که توي اين دوره و زمانه، همه ادعاي برنامه‌نويس بودن مي‌کنند.

توي خانه، تلويزيون را روشن کرديم. من خسته بودم، گرمم بود، و بايد لباس عوض مي‌کردم بروم سر ِ قرار. نگاهي به صورت ِ من کرد، گفت: خسته‌اي؟ مي‌خواي من به جات مي‌روم ها، با همين ريش و باقي قضايا .. زدم زير خنده‌. چهار پنج روزي مي‌شود که ريش‌هاش را نزده و قيافه‌اش شده شبيه بچه‌هاي مسجد ِ سر ِ کوچه‌مان.

داشتم راه مي‌افتادم. گفت: سوال به‌ات مي‌دهم، ازش بپرس، ببين چند مرده حلاج است. گفتم: بگو. قرار شد بپرسم رجيسترهاي mmx چند بيتي هستند.
قرار شد بپرسم و يادم رفت و تا برگشتم خانه، به‌ام گفت: پرسيدي؟ يادم رفته بود بپرسم. اس‌ام‌اس زدم براش، زنگ زد بگويد که اسمبلي را با 286 کار مي‌کرده و نمي‌داند. به‌اش مي‌گويم: هشتاد بيتي. طفلک تو هم مي‌رود، برادرم يک کمي قيافه مي‌گيرد که يعني «حق با من بود‌!» من بحث را عوض مي‌کنم و آخرش مي‌روم بخوابم، ولي سر ِ اين ماجرا با هر دوشان کلي خنديديم.

samedi, juin 17, 2006

سناريوي اول
ساعت نه و نيم ِ شب، من توي تاريکي دراز کشيده‌ام بخوابم، زهرا پشت ِ ميز دارد درس مي‌خواند. رابط‌مان، تلفن و فاعل ِ نهفته‌ي مکالمه‌ي زير، برادر ِ من است.

(به سرمان مي‌زند با هم يک رژيم غذايي بگيريم، به من مي‌گويد: تو خودت آشپزي مي‌کني، دست‌ات باز است، ما امشب کباب‌تابه‌اي داريم، من نمي‌توانم شروع کنم. براش ماجراي آن رژيم را تعريف مي‌کنم که روز ِ اول‌اش هر غذايي که دل‌ات بخواهد مي‌تواني بخوري، و از روز دوم رژيم شروع مي‌شود. به‌اش مي‌گويم که من چهار سال است روي روز اول دارم درجا مي‌زنم. بعد غر مي‌زنم که دست ِ من، همچين هم توي آشپزي باز نيست ..)
- گياه‌خواره.
- شوخي مي‌کني. من مي‌خواستم باهاش عروسي کنم.
- (از فکر دوبرابر شدن ِ خواهر شوهر بازي ذوق کرده) خب قبول دارم يه کم سخته، ..
- آه، خب، هيچ هم مسئله‌اي نيست. شبا يه کم علف مي‌ريزم جلوش ... (انفجار خنده‌ي هر دو طرف ِ مکالمه) ... بعد خودم مي‌شينم کباب مي‌خورم. واي ... کباب ... (من نمي‌بينم، اما لحن‌اش نشان مي‌دهد که چشم‌هاش دارند برق مي‌زنند!) اصلاً مي‌تونم دستاشو ببندم، گوشت بکنم تو حلق‌اش!
پ.ن: توي اين مملکت همه به نوعي استعداد شکنجه‌گر شدن دارند. ساديسم است که بيداد مي‌کند!

سناريوي دوم
همان‌وقت، همان situation ، مکالمه، فاعل ِ نهفته ندارد. زهرا با اشتياق سرفصل‌هاي حقوق ِ سياسي را برام توضيح مي‌دهد.

- .. انواع حکومت‌ها، .. برو بخون اصلاً. گفتار سوم و چهارم، ممممم ... هفتم و نهم. خيلي مباحث جالبي‌ان. من روز امتحان مي‌خواستم برم به استاده بگم: چرا اينا رو از من مخفي کردي؟
- نه، بايد مي‌گفتي: چرا زودتر نگفتي .. !

سناريوي سوم
دوتا آدم گنده، توي پيتزا پر –يک‌جايي توي آيت- ، ضمن ِ order، يک پک ِ آماده‌ي کودک هم سفارش مي‌دهند. گارسون که سيني را مي‌آورد ..

- به نظرت توي اين بسته‌هه چيه؟
- والا احتمالاً فکر مي‌کنم که شايد ممکنه ... نمي‌دونم!
- کاري نداره، بازش مي‌کنيم ... واي، آدامس!
- :) (عکس ِ آدامس را مي‌چسبانند توي دفترچه يادداشت)
- (با اشاره به عروسک‌هاي چند تکه‌اي مدل تخم‌مرغ شانسي و lop lop) ببينم تو از اينا درست مي‌کني؟
- آره، خيلي دوست دارم.
- (ماسک خرس را برمي‌دارد) چقدر بامزه‌اس!
- مي‌توني بزني روي صورتت. تصور کن .. !
- تو که من رو مي‌شناسي، مي‌زنم، آبروتو مي‌برما.
- (گوينده به غلط کردن مي‌افتد!) نه عزيزم، خواهش مي‌کنم اين کار را نکن!

سناريوي چهارم
زهرا برام تعريف مي‌کند که ممکن است برود سفارت انگلستان، با سمت ِ چاي‌دم‌کني مشغول ِ کار بشود.

- اي وطن‌فروش ِ بدبخت! آن‌وقت هي بگوييد من براي تجمع، از نايکي پول گرفته‌ام. مستقيم پوند انگليس قرار است برود توي جيب ِ تو، بورژواي بدبخت!
(بعدتر، بحث مي‌کشد به ترجمه، به واژه‌نامه‌هاي تخصصي، من غر مي‌زنم)
- اين متنايي که من ترجمه مي‌کنم، مقاله‌هاي تخصصي ناسا و پنتاگونه، عمراً براي اينا ديکشنري تخصصي باشه. اونم به فارسي.
- بعله ديگه، حقوق‌بگير ِ ناسا و پنتاگون!
- کاملاً مشخصه که ما چقدر وطن‌پرستيم! تو از انگليس پول مي‌گيري، من از نايکي و ناسا و پنتاگون .. !

سناريوي پنجم
اين يک سناريو نيست. يک نامه است، و اميدوارم آخرين نامه‌اي باشد که تايتلش را مي‌زنم: آقاي عين ميم ِ سابقاً محترم.

آقاي عين‌ميم ِ سابقاً محترم.
دست ِ خودم نيست که وقتي به رفتار ِ شما، و به حرف‌هاي شما فکر مي‌کنم، کمي دل‌ام براتان مي‌سوزد. شما توي زندگي‌تان خوش‌بخت نمي‌شويد، چون آن‌طرف‌تر از نوک ِ دماغ‌تان چيزي نمي‌بينيد. يعني نمي‌خواهيد که ببينيد، مگر ايستاده باشيد جلوي آينه.
شما هر عملي را انجام مي‌دهيد، تنها به صرف ِ اين است که بتوانيد سرتان را بالا بگيريد که: من فلان کار را کرده‌ام، چون هم توان‌اش را داشته‌ام، هم جسارت‌اش را.
شما ترسو هستيد آقا. من اين را مطمئن هستم، نه از روي کينه مي‌گويم و نه که کفري‌تان کنم. شما ترسو هستيد، چون شجاعت‌تان، از روي غرور است.
شما تواضع‌تان هم از روي غرور است، -که هيچ کسي مثل شما خودش را کوچک نمي‌داند- شما دين‌تان هم از روي غرور است، - که منم که مي‌توانم اين‌طور ايمان داشته باشم- شما حرف‌هاتان بي‌ارزش است، بس که حرف‌هاتان را چنان مي‌گوييد که نه بتوان مقصودي ازشان گرفت، نه بشود به‌شان استناد کرد. ابراز علاقه‌تان که ديگر هيچ .. حس‌تان را در لحظه و براي لحظه مي‌گوييد که بعد، در لحظه‌اي ديگر، بتوانيد انکارش کنيد.
ولي شما راست‌گو هستيد آقا. شما حرف‌هاتان را چنان مي‌گوييد و چنان حقيقت را پنهان مي‌کنيد، که دروغ نگفته باشيد.
شما راست‌گو هستيد، اما صداقت نداريد. راست‌گويي‌تان بوي تعفن مي‌دهد.
آقاي عين‌ميم
من خيلي خوش‌حال‌ام که سه سال از زندگي‌ام، احساس‌ام را ريختم پيش پاي شما، که لگدکوب‌اش کنيد. اين که مي‌گويم خوش‌حال‌ام، نه بابت ِ کنايه است، نه محض ِ خودآزاري. من خوش‌حال‌ام که شما را شناختم، و در کنار ِ شناخت ِ شما، خودم را شناختم؛ خودم را، و خواسته‌هام را، و احساس‌ام را.
خوش‌حال‌ام که شما دست‌ام را نگرفتيد، براي اين که حالا قدر مي‌دانم که هم‌راهم دست‌هاش را دريغ نمي‌کند.
خوش‌حال‌ام که شما دوست‌ام نداشتيد، براي اين که حالا قدر مي‌دانم که هم‌راهم دوست‌ام دارد.
خوش‌حال‌ام که شما نگاه‌هاتان و لبخندهاتان را دريغ مي‌کرديد، براي اين که حالا قدر مي‌دانم که هم‌راهم لبخند مي‌زند به‌ام و با محبت نگاه‌ام مي‌کند.
خوش‌حال‌ام که شما نخواستن‌تان را فرياد مي‌کرديد، براي اين که حالا قدر مي‌دانم که هم‌راهم زمزمه مي‌کند که من براش خواستني‌ام.
من خيلي خوش‌حالم که هنوز گاهي مي‌شود که حس مي‌کنم زندگي، مشتي شده که قلب‌ام را توي قفسه‌ي سينه‌ام فشار مي‌دهد، که يعني هنوز احساس دارم. من خيلي خوش‌حال‌ام که ديگر بدون ِ درد، مي‌توانم عوض ِ «تو» به‌تان بگويم «شما»؛ که يعني حکايت ِ «تو» توي زندگي‌ام ديگر تمام شده. و خوش‌حالم که بالاخره تاريخ تولد شما را از روي پسورد ِ ياهو، حذف کردم.
شما را مي‌سپارم به خداي‌تان، بدون ِ اين‌که برام مهم باشد با زندگي‌تان چه مي‌کند.
يادتان نرفته که، شما به يک‌برتان هم نبود که من زندگي‌ام چه شد.
شيطان دارد باتان خداحافظي مي‌کند آقا.

سناريوي ششم
بچه‌ام زهرا ديگر رفته سر ِ جلسه‌ي امتحان. تا يک ساعت پيش که هنوز جزوه‌اش را تمام نکرده بود، باشد که رستگار شود. ضمناً همسايه‌ها ياري کنيد که امشب بيدار نگه‌اش داريم. من يکي که تصميم گرفته‌ام اين شب‌ها همت کنم بنشينم براي پروژه‌ام.
عجيب دل‌ام تنگ شده به زور قهوه و سيگار، تا صبح بنشينم پاي مانيتور.

mercredi, juin 14, 2006

خط ِ اول
مَفْعَل (محل انجام فعل): ميدان هيجدهم
[بچه‌ها دست‌هاي هم را گرفته‌اند، شعر مي‌خوانند، همراه ِ من، زيرلب جواب مي‌دهد]
- عمو زنجير باف!
- هان؟!
- زنجير منو بافتي؟
- عمراً!
- پشت ِ کوه انداختي؟
- عمراً! کي حال داره؟!
- بابا اومده.
- خب به من چه!
- ... ؟ با صداي چي؟
- غاز!

موخره: بعضي‌ها بايد بروند توي اتاق تنبيه مهدکودک، شکنجه‌گر بشوند!

خط ِ دوم
اين مدارس ِ زنجيره‌اي ِ تيزهوشان، يک سري کتاب زبان دارند براي دوره‌ي راهنمايي، اسم‌شان هست Look, Listen and Learn که روي جلدشان، سو، سندي و تام، دارند روي L هاي بزرگ سرسره‌بازي مي‌کنند.
اين کتاب‌هاي مصور ِ رنگي، با آن نوار کاست‌هاي خداي‌شان را پنج شش سالي بود کلاً يادم رفته بود. زنگ مي‌زنم به بچه که برام بفرستدشان؛ –بچه، خواهر ِ کوچک‌ام است که هفده‌سال دارد- يادم مي‌افتد جلد ِ دوم‌اش را که داده بودند به‌مان، آن صفحه‌هاي آخر، خجالت مي‌کشيديم عکس‌هاي سو و دوست‌هاش را نگاه کنيم که با بيکيني لم داده بودند کنار دريا.
بچه بوديم، دوازده سيزده ساله.

خط ِ سوم
نه، جان ِ من، فکر کنيد، يکي از آن زن‌هاي سبزپوش ِ چادر به سر، لنگه کفش‌اش را دربياورد، بيافتد دنبال يکي از دخترهايي که دارند مي‌گويند «قوانين ضد زن، منسوخ بايد گردد»، داد بزند: «د ِ ذليل مرده به‌ت مي‌گم وايسا...» !!

خط ِ چهارم
مانا مي‌گويد: «هدیه‌ی جیگر دوسِت دارم، البته نه فقط به خاطر دست‌پخت طلایی‌ات، به خاطر صفای دل و باطن و یک کاسه محبت و صفا که سر اون سفره‌ی رنگین بود !!»
جوابيه: «اولاً که هندوانه نگذار زير بغل ِ من که هندوانه‌ها را بايد مي‌خورديد که وقت نشد بخوريد! دوماً که آن کاسه توش کاهو و خيار و گوجه و ذرت و نخود فرنگي و هويج بود با يک عالمه سس ِ هزار جزيره، اما من وقت ِ ريز کردن ِ سبزي‌ها، محبت و صفا نريختم توش! سوماً که من را فريب نده، تو وقتي يادت افتاد به من بگويي دوستت دارم، که سفره پهن شد و ماکاروني و پاقالي پلو و ماهي و ژله و سالاد چيده شد روش! چهارماً که خودت نازي! پنجماً که دختر ِ مردم را بي‌ناموس کرديد رفت! ششماً که زن ِ همسايه‌مان به خون‌تان تشنه است که سمفوني بتهون و سرود ِ زنان را با زنگ‌ ِ خانه‌شان اجرا کرديد، هفتماً که دوستتان دارم، چهارتايي ديوانه!»

خط ِ پنجم
نشستم روي تخت. زانوهام را بغل کردم. نگران بودم. هنوز هم هستم.

خط ِ ششم
اين خانم‌ها هستند که بعد از ازدواج مهماني مي‌دهند قوم ِ شوهر را دعوت مي‌کنند خانه‌شان و هي نگرانند نکند چيزي کم و کسر بيايد و هي مواظب‌اند به همه خوش بگذرد، خب؟
يکي اين، يکي اين که بچه‌ها در ِ کمد را باز کردند شروع کردند قربان صدقه‌ي سليقه‌ي من رفتن! آي خنديديم، آي خنديديم!

خط ِ هفتم
بي‌اغراق، عاشق اتاق‌ام هستم. عاشق لحاف ِ نازنجي ِ نرم و گرم و نازنين، بالش نرم، پرده‌ي نارنجي و نور تند ِ نارنجي رنگي که از توش اتاق را روشن مي‌کند، چراغ‌خواب ِ کنار ِ تخت، کتاب‌هاي روي ميز، تلفن، همه‌چيز.
بعد توي اين شيطنت‌هاي ديروقت ِ شب ِ خيابان، تلفن‌هاي تا صبح (بچه‌ام زهرا امتحان دارد و شب بيداري و يک عالمه اس‌ام‌اس و تلفن) توي همه‌ي اين‌ها دارم زندگي مي‌کنم.
اصلاً من خيال دارم تا آخر ِ جواني‌ام اين‌طور مجردي زندگي کنم، بعد هم بروم بميرم! عيبي که ندارد، آدم ده سال خوش باشد به‌تر است تا پنج سال خوش بگذراند، بيست سال ازش دربيايد!

mardi, juin 13, 2006

l
خبر ِ ايسنا را مي‌خوانم، خبر ِ بازتاب را مي‌خوانم. دوست دارم بخندم، بغض ِ لعنتي ول‌ام نمي‌کند.

عکس ِ روزنا را دوست دارم. –اسم ِ عکاس‌اش را پيدا نکرده‌ام- يادم مي‌اندازد که ترسيده بودم، دست‌ ِ روشنک توي دست‌ام بود، نشسته‌ بوديم و پليس‌هاي زن تازه کاغذهامان را پاره کرده بودند و کم‌کم داشتند شروع مي‌کردند به گرفتن و هل دادن.

پايين‌تر از هفت ِ تير قرار گذاشته بوديم. شرکت نرفته بودم، ظهر بچه‌ها را دعوت کرده بودم ناهار بيايند خانه‌مان. داشتيم کم‌کم لباس مي‌پوشيديم برويم که براي زهرا اس‌ام‌اس زدند که ساعت چهار بياييد فلان‌جا براي پاره‌اي توضيحات در مورد تجمع غيرقانوني ِ ساعت پنج ِ بيست و دوم خرداد. ساعت سه و بيست و چهار دقيقه بود. رنگ‌مان يک کمي پريد، هي فکر کرديم چه کار کنيم، با کي حرف بزنيم در موردش که شنود نشود، راه افتاديم. نيم ساعت نشده بود که باز از همان شماره، پيغام فرستادند که تجمع به علت عدم هماهنگي لغو شده. ما خنديديم، رنگ‌مان برگشت، گفتيم: خب ديگر، باور کرديم، خدا را شکر. مي‌نشينيم توي خانه، فيلم تماشا مي‌کنيم.

روشنک از آن ور ِ خيابان آمد طرف‌مان. ده دوازده نفري بوديم. يک کسي ايستاده بود آن گوشه و انگار که گزارش بدهد، آرام با تلفن‌اش حرف مي‌زد. بعد سوار موتور شد، رفت. هفت نفرمان پياده از کوچه‌پس‌کوچه‌ها رفتيم طرف ِ هفت‌تير. وسط ِ راه، زهرا گفت: اين پياده‌روي‌ها هم توي برنامه بود؟
مي‌خنديديم، مي‌رفتيم حق‌مان را درخواست کنيم، نه خشونتي توي برنامه‌مان بود، نه سلاحي توي دست‌هامان. قرار بود برويم بنشينيم، نه جوابي بدهيم، نه حرکتي بکنيم. حرف‌مان را بزنيم، بعد برويم.

هفت ِ تير شلوغ بود، خيلي شلوغ. قرار شده بود من دست ِ روشنک را بگيرم و مانا و زهرا با هم باشند، که تنهايي گم و گور نشويم. روشنک دست ِ من را گرفته بود، يک کمي جلوتر مي‌رفت و من –بدون ِ عينک، با عينک سياه روي چشم‌هام- پي‌اش مي‌رفتم. يک‌هو قدم‌هاش را تند کرد، رفتيم نشستيم کنار بقيه، شروع کرديم به خواندن: اي زن، اي حضور زندگي ..
زن‌هاي سبز پوش ِ چادر به سر، اول هي دورمان راه رفتند که: بلند شويد، برويد –گيرم نه اين‌قدر مودبانه. ما نشستيم، به خواندن ادامه داديم. کاغذهاي توي دست‌هامان را گرفتند، کشيدند، پاره کردند، ما نشستيم، به خواندن ادامه داديم. دست‌هامان را قلاب کرديم، گرفتيم توي آسمان. به‌مان لگد زدند، ما نشستيم به خواندن ادامه داديم.
يکي از زن‌هاي سبزپوش ِ چادر به سر، دستم را گرفت، کشيد. لامصب عجب زوري داشت. هلم داد، توي پياده رو تلو تلو خوردم. برگشتم دوباره بنشينم، روشنک را هم هل دادند نزديکي‌هاي من. دست‌هاي هم را گرفتيم که توي شلوغي تنها نمانيم. آمديم برگرديم پيش ِ بقيه. داشتند باتوم مي‌زدند. خورد به شانه‌ي روشنک، خورد به سر ِ مانا، خورد به ساعد ِ من. نديدم زهرا کجاش خورد، اسپري ِ رنگ پاشيدند روشان، يک کمي عقب عقب رفتيم.

آن طرف ِ خيابان، دوباره سعي کرديم جمع بشويم کنار ِ هم. باتوم بود و اسپري ِ رنگ و گاز اشک‌آور که پاشيدند. «لامصب عجب سوزي دارد.» سوز مي‌رفت توي بيني و دهان و چشم‌ها. اشک هي مي‌آمد که ديگر نسوزاند، باز هم مي‌سوزاند. با دستمال چشم‌هام را پاک کردم، کلي لکه‌ي سياه ماند روي‌اش و کلي ِ اشک و کلي گاز. کنار ِ من، روشنک چشم‌هاش را مي‌ماليد. به‌اش گفتم: «علي يکي از اين‌ها داشت. فکرش را بکن، تو ممکن بود زن ِ اين آدم بشوي.» آن وسط بهانه پيدا کرديم کلي خنديديم.
دوباره رفتيم جلو، کتک خورديم. کلي آدم ايستاده بود، -ياسين را ديدم توي شلوغي- آن طرف، مردي چند نفر را جمع کرده بود دور خودش و داد و بيداد مي‌کرد: «يعني چه که اجازه مي‌دهيد اين اوباش بيايند اين‌طور کنند؟ اين چه مملکتي‌است؟» من به‌ام برخورد. فاصله‌مان زياد بود و مردک نشنيد که من غرغر کردم. کسي را انگار گرفتند باز .. جلو مي‌رفتيم، داد ميزديم: ول‌اش کن، ول‌اش کن. ول نکردند لابد. باتوم به دست‌ها جلو آمدند و مردم عقب. دوباره هفت-هشت نفري هم‌صدا شديم: قوانين زن‌ستيز، منسوخ بايد گردد. دوباره زدند، دوباره گرفتند، دوباره بردند.
کدام‌طرفي مي‌رفتيم با روشنک که گاز اشک‌آور زدند توي صورت‌اش؟ يادم نمي‌آد. طفلک ِ نازنين، چشم‌اش باز نمي‌شد، صورتش مي‌سوخت. کشيدم‌اش کنار که از مغازه‌اي، جايي آب بگيرم صورتش را بشويد، جمع شدند دورمان، آخي .. طفلک .. چي شده؟ خدا بيامرزد پدر ِ آني را که گفت: آب به‌اش نزنيد، فقط دود. دست‌هام مي‌لرزيد، توي کيف‌ام پي ِ پاکت ِ سيگار و فندک گشتم، سيگار روشن کردم، دود را فوت کردم توي صورتش، عقب کشيد، انگار که درد کشيده باشد. پسر سيگار را از دستم گرفت: بده به من .. دوباره دود، دوباره درد ..
رفتيم پايين، توي ايستگاه مترو. همان نزديکي‌هاي در، مانا زنگ زد. گفتم به‌اش که کجاييم و چي شده، گفت: همان‌جا بمانيد. روشنک بالاخره کمي به‌تر شد. تکيه داديم به ديوار، نشستيم روي زمين. آب ِ خنک مي‌خورديم. مي‌لرزيديم. دوتا دختر آمدند پرس و جو. شلوارشان کوتاه بود و مانتوشان چسبان. مي‌ترسيدند بروند بالا کسي کاري به‌شان داشته باشد.

يک‌هو مانا و زهرا .. قلب‌ام ريخت. مقنعه روي سرشان نبود –انگار کسي از پشت کشيده باشدشان. مانا کوله‌پشتي‌اش را پرت کرد روي زمين –داشتند مي‌دويدند- زهرا گفت: «قايممون کنين، دنبالمونن.» بلند شديم، رفتيم پايين قاطي آدم‌ها. حال‌مان خوش نبود.

نشسته بوديم توي ايست‌گاه، منتظر که خبري از الميرا برسد، بعد بلند شويم با مترو برويم يک جاي ديگر. دختر ِ بيست و هفت-هشت ساله‌اي آمد نزديک‌مان. شروع کرد به حرف زدن که خبرنگار بوده و بعد ول کرده رفته بازاريابي و الان مدير فروش است. داشت نصيحت‌مان مي‌کرد که اين کارها عاقبت ندارد، مي‌گفت: نکنيد .. من داشتيم مدل ِ «تو راست مي‌گويي، خفه‌شو» گوش مي‌دادم به حرف‌هاش. مانا گفت: «خانوم، ما حالمون خوب نيست، بس کنيد لطفاً.» بلند شديم، رفتيم کمي آن‌طرف‌تر. يکي ديگر پرسيد: چه خبر بوده؟ براش توضيح مي‌دهم. مي‌گويد: من که مشکلي ندارم، دارم با شوهرم زندگي مي‌کنم، طلاق نمي‌خوام بگيرم. وسط ِ نطق ِ آتشين ِ من در مورد ِ اين که خيلي‌ها ممکن است مشکل داشته باشند و بخواهند طلاق بگيرند و نتوانند و شوهر اذيت کند، مانا دستم‌ را مي‌کشد: «ول‌اش کن بابا» بچه‌ها سوار ِ مترو مي‌شوند، من خداحافظي مي‌کنم و مي‌مانم.

بعدتر، توي کافه ناتالي، روي دستمال کاغذي براي هم‌راه ِ نازنيني مي‌نويسم: کتک خورده‌ايم. بيني‌ام را با همان دستمال پاک مي‌کنم که سياه شده بود. بوي گاز اشک‌آور مي‌دهد. آب‌آناناس ِ خنک مي‌خورم و از باد ِ کولر لذت مي‌برم. فکر مي‌کنم: بعد ِ آن همه شلوغي و گرما، خنکاي سکوت عجيب مي‌چسبد.
يازده ِ شب مي‌رسم خانه. -خانواده بالاي سر ِ آدم نباشد همين مي‌شود ديگر! خواب‌ام نمي‌برد. برادرم نشسته پاي تلويزيون، فوتبال تماشا مي‌کند. ايتاليا که گل مي‌زند، دارم به‌اش مي‌گويم که برنامه‌ي خوبي نبود، دارم به‌اش مي‌گويم که تجمع ِ قشر ِ محدودي از جامعه جواب نمي‌دهد، دارم به‌اش مي‌گويم که مردم ِ ما بيش‌تر از هرچيزي نياز دارند که سطح معلومات‌شان بالا برود. بعد فکر مي‌کنم: من کي هستم که براي مردم تعين تکليف کنم؟

من خواب نديده بودم. ساعد ِ دست‌ام هنوز درد مي‌کند، دستمال‌کاغذي ِ سياه با بوي تعفن هم هنوز مانده توي کيفم. من خواب نديده بودم. به اين خبرنگار ِ ايسنا بگوييد که ما کسي را کتک نزديم، بگوييد ما نبوديم که ديروز توي شلوغي فحش مي‌داديم. ما باتوم نداشتيم، ما اسپري ِ رنگ نداشتيم. گاز اشک‌آور توي صورت ِ ما بود که پاشيده مي‌شد.

dimanche, juin 11, 2006

گوش کن رفيق، بدمستي‌هات مشتري‌هاي آخر ِ شب ِ کافه را هم دلگير مي‌کند حتي. بساط‌ات را جمع کن، ببر گوشه‌ي خيابان که کسي نيست. سر ِ صبح هم چند شاخه گل بگير، ببر به زني بده که سرش را گذاشته روي ميز آشپزخانه و خواب‌اش برده. –آدرس توي جيب‌ات هست.
شايد يادت رفته باشد، ولي او بچه‌هات را به دنيا آورده.