dimanche, juin 25, 2006





مانده بودم از آن کيک‌هاي گرد ِ کوچک بگيرم، يا از آن کيک‌هاي گرد ِ خيلي کوچک. گوشه‌ي ويترين، يک‌هو چشمم خورد به دو تا کيک ِ رولتي که غريب افتاده بودند. رفتم توي بچگي‌هام ..

چهار پنج سالگي ِ مان با اين کيک‌ها گذشت. بابا براي جشن‌تولدهامان از اين‌ها مي‌خريد. عکس ِ من، برادر و پسرعموم، که ايستاده‌ايم پاي کيک ِ پنج سالگي ِ برادرم، هنوز يکي از عکس‌هاي محبوب ِ بچگي‌مان است –هر سه‌مان داريم با شيطنت لبخند مي‌زنيم. من، خواسته‌ام جلوي خنده‌ام را بگيرم، يکي از گونه‌هام چال افتاده و چشم‌هام برق مي‌زند. برادرم خواسته موقر باشد، اما بچگي‌ توي صورتش بيداد مي‌کند. پسرعمو يک کمي بزرگ‌تر است، دست‌هاش را کرده توي جيب‌هاش، و براش مهم نيست که با وقار ِ ساختگي، شبيه آدم‌بزرگ‌ها بشود.

تولد ِ سه‌سالگي ِ من هم بود. همان سال، يک ماه و نيم بعد. هيچ نمي‌دانم چرا عوض ِ اتاق ِ پذيرايي، کيک را گذاشته بودند توي اتاق خواب. از عمواين‌ها هم خبري نيست. من، نشسته‌ام روي ميز تحرير، قفسه‌هاي بالاي سرم، پر ِ کتاب‌اند، و دارم با هدا نظربازي (!) مي‌کنم. چشم‌هام پر ِ شيطنت‌ است. عين ِ چشم‌هاي آريانا، وقتي دارد کار ِ بدي انجام مي‌دهد و مي‌خواهد با دل‌بري، حواس ِ همه را پرت کند.

شام را مي‌خواستم بکشم توي ديس، وگرنه کيک را مي‌گذاشتم توش. ماند توي جعبه، بعد ِ شام، هر کدام يک برش کيک خورديم با دلستر ليمو، توي ليوان‌هامان. برادرم خوش‌حال بود. به‌مان خوش گذشت و دوتايي خيلي خنديديم.

samedi, juin 24, 2006

توي تاريکي کوچه‌پس‌کوچه‌هاي دردشت، ايستادم که گونه‌اش را ببوسم.

توي اين رابطه، آن معدود دفعاتي که گفته‌ام «دوستت دارم»، دروغ گفته‌ام.
حس ِ لحظه‌ام را خواسته‌ام بگويم و نشده. اسم ِ اين آرامش، اين لذت بردن از رفتار، اين هم‌قدمي را نمي‌توانم بگذارم دوست‌داشتن.
راستش اين است که از لفظ ِ دوستت دارم، بدم مي‌آيد. نمي‌دانم چرا، گمانم تقصير ِ آدم‌هايي است که توي ذهن‌ام خراب‌اش کرده‌اند.

فرق انتخاب عاقلانه را کنارش مي‌فهمم.
خوب مي‌فهمم که اگر انتخاب‌اش کنم، از روي عقل است، احساس شديد ِ هيجده‌سالگي به‌اش ندارم، محبت است فقط، محبتي که هر دو مان را آرام مي‌کند، هر دومان را مي‌تواند خوش‌بخت کند.
مي‌تواند؟
من که مي‌داني، از عاشقي بدم مي‌آد. يعني راستش حساسيت دارم به‌اش. گيرم که دارد با رفتارش زخم‌هام را خوب مي‌کند، نمي‌دانم، شايد يک وقتي دوباره بتوانم از گفتن ِ دوستت دارم، لذت ببرم.

زير ِ حرارت نگاه‌هاش آب مي‌شوم، توي گرماي دست‌هاش، آب مي‌شوم.

برام مهم است که تعبيرش از رفتار ِ من، آن‌قدر درست است.
براي او هم.
اسم مسخره‌اي روش گذاشته‌اند، تفاهم.

برام مهم است که همه‌چيز را مي‌داند، همه‌ي آدم‌ها و همه‌ي اتفاق‌ها را. تا حالا اگر فرار مي‌کردم از رابطه‌اي که اين‌قدر جدي پيش بيايد و پيش برود، نصف‌اش براي اين بود که فکر هم نمي‌کردم که براي کسي بتوانم –اين‌قدر راحت- همه‌ي اسم‌ها و همه‌ي اتفاق‌ها را رديف کنم، نه دروغ بگويم، نه چيزي را عوض کنم و نه اشتباه‌هام را کتمان.
فکرهاي آدم که اشتباه از آب درمي‌آيند، آدم هم خوش‌حال مي‌شود، هم هيجان‌زده، هم ترس‌خورده، که نکند يک وقتي چشم‌هاش را باز کند ببيند همه‌اش خواب مي‌ديده.

توي خيابان که مي‌خواهيم رد بشويم، مي‌آيد آن طرفي مي‌ايستد که ماشين‌ها دارند مي‌آيند.
محض ِ همين حمايت‌هاش است که کنارش لذت مي‌برم، محض ِ اين که دست‌ام را اگر دراز کنم، مي‌دانم که مي‌گيرد و محکم هم مي‌گيرد.

بدي ِ انتخاب ِ عاقلانه –دست ِ کم براي من- اين است که از درستي‌اش نمي‌توانم مطمئن بشوم. توي حساب ِ دودوتا، چهارتا مي‌مانم.
از بچگي رياضيات را دوست نداشته‌ام.

آره. مي‌خواهم بگويم من يکي انتخاب از روي احساس را با قاطعيت بيش‌تري انجام مي‌دهم. برام آسان‌تر است که ديوانه‌ي کسي باشم و چيزي بشوم که از من مي‌خواهد، تا خودم باشم.
هميشه ترسيده‌ام که خودم باشم.

تولد پسره است، برادرم را ميگويم. بيست و سه سالش تمام مي‌شود. رفته‌ام براش يک ماگ ِ گنده خريده‌ام. گمان نکنم زياد خوش‌اش بيايد، اما واقعاً نمي‌دانستم چه چيزي انتخاب کنم وقتي عطر و لباس جواب نمي‌دهد! شب مي‌خواهم شام خوبي درست کنم و کيک ِ کوچکي بگيرم. شايد د.ب بيايد، شايد هم نه.
ترجيح مي‌دهم نيايد.

jeudi, juin 22, 2006

شب‌هاي جمعه مي‌رفت توي تنها فاحشه‌خانه‌ي شهر
پول مي‌داد
مي‌نشست کنار تخت‌خواب
زل مي‌زد به صورت ِ هفده ساله‌ي دختر،
آن‌قدر که کسي مي‌آمد مي‌کوبيد به در:
بس است ديگر، بيا بيرون، منتظرند.
آهان
اينو يادم رفت بگم.
آخراي نيمه‌ي اول،
يهويي چشماشو باز کرد
خنديد
به
من
زهره
نفيسه
گفت
"البته من خوابم، ولي شما اين جمله براتون آشنا نيست؟ رحمان رضايي، پاس رو به عقب مي‌ده به ابراهيم ميرزاپور .. اين آدم نشد؟!"
ما
خنديديم

بعدتر
توي بالکن ِ خونه‌شون
سيگار
يک نخ ..
دو نخ ..
نفيسه
به‌اش گفت
تن‌ات،
بوي سيگار مي‌ده

صورتي شد
تي‌شرت
شلوار
رفت
کنار نفيسه
پرسيد
هنوز بوي دود مي‌دم؟

گوشي تلفن
سرهامون
نزديک ِ هم
که بشنويم
چي‌ مي‌گه اون پشت
يقه‌ي
من
خيلي
ب ا ز
بود
Interested شد

گفت
سهند
من رو ديده بود
با دو تا پسر
و اين برداشت
که
"يکي بس‌اش نبود؟"

با جعبه‌ي شيريني
گفتم
زهرا
برات شيريني فرستاده
گفت
شيريني ِ خشک و خالي که فايده نداره
به زهرا
که گفتم
گفت
به‌اش بگو، گاماس گاماس

وقتي
ظهر
تو فکر
کتاب بودم
بعضي جمله‌هاش
و اين که
از کي مي‌‌تونم بگيرم
عصر
روي تخت
کيف‌اش رو که خالي مي‌کرد
درآورد
خوش‌حال
شدم

غيبت‌هاي
زنانه
توي بالکن
وقت ِ
سيگار
يک نخ ..
دو نخ ..

برام
کنسرو قورمه سبزي گرفت

خب
يکي بس‌ام نبود
لابد
چه مي‌دانم

mercredi, juin 21, 2006


دراز کشیده روی تخت دو نفره و آرام خوابیده. حالم خوش نبود. اصرارش کردم که جایی ببینم‌اش و دعوتم کرد خانه‌شان، من هم پررو پررو برداشتم از شرکت آمدم اینجا (حرف مفت می زند، خودم دعوتش کردم!) همه چیز آرام است و من همه‌ی حرف‌هام را نگه داشته‌ام و به هیچ چیزی دلم نمی‌خواهد که فکر کنم.
نیمه‌ی اول ِ بازی، خواب‌آلود بلند شد آمد پای تلویزیون دراز کشید و زود هم خوابش برد. رفتم کنارش زیر پتو، دستش را گرفتم و زل زدم به تلویزیون. خسته بودم و خوابم هم می‌آمد کمی. بین دو نیمه، بیدار شد. یک کمی غذا خوردیم با چای، و نقشه کشیدیم برای شام چه کار کنیم. ترجیح می‌دادم زود برگردم خانه، اما کیفور شدم از فکر این که تا دیروقت بمانم خانه‌شان.

در مورد ماری دچار شک و تردید شده بودم: "وحشت متافیزیک" او برایم قابل درک نبود، و حالا اگر با تسوپفنر همان کارهایی را انجام دهد که من با او می‌کردم، عملاً دست به کاری زده است که در کتاب‌های خود ِ او به شکل کاملاً واضح از آن به عنوان زنا و فحشا یاد می‌شود. ص 96

فکر درباره‌ی دست‌های ماری -تنها تصور این که او دست‌هایش را دور گردن تسوپفنر خواهد انداخت- حالت مالیخولیایی را در من تا نهایت آن افزایش می‌داد. یک زن قادر است خیلی چیزها را با دست‌هایش بیان کند. ص 280

هر دفعه که ماری دستش را دور شانه‌ی تسوپفنر می‌گذارد، باید به یاد شب‌هایی بیافتد که من دستان سردش را زیر بغلم می‌گرفتم و گرم می‌کردم. ص 286

عقايد يک دلقک
هاينريش بل
ضمناً، نوشته ی داخل پرانتز از صاحب خانه است!

پيرمرده پرسيد: برادرتون مي‌آد؟ گفتم نه. دوباره رفت و دوباره آمد و ليوان آورد و بشقاب و کاسه‌ي ماست و ظرف ِ غذا. به‌ام گفت: غذاي شما را گذاشته‌ام آن اتاق، بفرماييد که سرد نشود. تشکر کردم. رفتم توي ِ اتاق ِ د.ب. ايستاده، زل زدم به بشقاب ِ روي ميز. بادمجان بود با گوجه فرنگي و چيزهاي ديگري قاطي‌اش، و روي همه‌شان يک عالمه کشک ِ سفيد. قاشق برام نگذاشته بود. غذاش چرب بود. برگشتم توي آشپزخانه، يک قاشق برداشتم، رفتم توي اتاق. در را نبستم. نشستم پشت ِ ميز. «بازي نکن، بخور» حال‌ام داشت بد مي‌شد. بادمجان دوست ندارم. تمام ِ دانه‌هاي ريزش را قاطي ِ غذا کرده بود. هي سعي مي‌کردم بگذارمشان گوشه‌ي بشقاب و نمي‌شد بس که زياد بودند. تهوع مي‌گيرم وقتي بوشان مي‌پيچد توي گلو و معده و همه‌ي وجودم. بغض گلوم را گرفته بود. به ضرب و زور ِ آب و ماست و نان، يک کمي‌اش را خوردم، باقي‌اش را بردم گذاشتم توي آشپزخانه، ليوان و بطري ِ آب‌معدني و نمک‌دان و همه را بردم گذاشتم همان‌جا. رفتم توي دست‌شويي. انگشت کشيدم روي ِ لب‌هام که باقي ِ رژ ِ مسي هم پاک شود. حال‌ام بد بود.

شب مي‌خواهم بروم از اين پيرمرده که دم خانه‌مان مغازه دارد، کنسرو قورمه‌سبزي بگيرم.
دلم تنگ شده برا مامان، برا بوي غذاش از توي آشپزخانه که تهويه هم حريف‌اش نمي‌شد، برا قابلمه‌هاي گنده‌اش و غذاهايي که مي‌داد دست ِ خواهرهام وقتي که عصرها از سر ِ کار مي‌آمدند پي ِ بچه‌هاشان خانه‌ي ما، برا حرف‌ زدن باش وقتي خسته و گرسنه از شرکت برمي‌گشتم خانه، برا محض ِ بودن‌اش.

mardi, juin 20, 2006

استعداد عجيبي دارم توي به گه کشيدن ِ رابطه‌هام.
يعني اين که راست‌اش هميشه مي‌رسم به اين که بايد فلاني را دوست داشته باشم،
تو ذهن‌ام طغيان مي‌کنم،
و دل‌ام مي‌خواهد تنها بمانم.

اين را از من نپرسيد يعني چه.
يعني همين.
اما اين که من ناراحت شدم که –محض ِ دهن‌کجي- به‌ام راپورت رابطه‌هاش را داد بعد از رفتن ِ من، هيچ هم ربطي به اين نداشت که من شکل ِ خاصي به‌ مهدي علاقه داشتم يا برام خيلي اهميت داشت يا هر چيز ِ ديگري. ناراحتي ِ دي‌شب ِ من، دقيقاً به خاطر اين بود که خيلي وقت پيش، در مورد دوستي‌مان، گفته بود: دوست ندارم اگر يک روز صبح بلند شدي، ديدي پسري، ديگر دل‌ات نخواهد با هم سلام و عليک داشته باشيم. و من خوش‌حال شده بودم و خيال‌ام راحت شده بود که اين پسر، دوستي ِ ساده‌ام را مي‌خواهد و ديگر هيچ. و هيچ فکر نمي‌کردم که اگر يک وقتي –مثل دي‌شب- بعد ِ ده روز زنگ بزند احوال‌ام را بپرسد و دعوت کند خانه‌شان، و وقتي –بعد ِ ياد گرفتن ِ نه گفتن- به‌اش بگويم نمي‌آيم، اول هي اصرار کند و بگويد که ناز کردن از ما گذشته و آخر که ببيند مرغ ِ من از خر ِ شيطان پياده نمي‌شود (!) بداخلاقي کند، طوري که آخر ديگر به‌اش بتوپم که دختر ِ تلفني خبر نمي‌کني که انتظار داشته باشي حتماً بيايم، و براي کم کردن ِ روي من، آدم‌هاي اين ده روز را بشمارد که من يک وقت خيال‌ام نيايد که براش مهم هستم يا فقط من، يا ديگران پاسوز ِ من مي‌شوند يا خيلي مهم‌ام، يا هرچه.

يادم مي‌آد دبيرستان که مي‌رفتم، شماره‌اي را بزرگ نوشته بودند روي ديوار يکي از خانه‌هاي نزديک، کنارش هم ج..
اگر ميخواهي بروم از توي دفترچه‌هاي يادداشت ِ آن دوره‌ي عمرم، ببينم شماره را پيدا مي‌کنم يا نه، بچه‌ها مي‌گفتند از آن خانه‌هاست. يک بار هم يادم مي‌آد براي خنده تصميم گرفته بوديم تلفن بزنيم، بگوييم فرار کرده‌ايم و پي ِ جا مي‌گرديم.
تخيل ِ خوبي داشتيم دوره‌ي دبيرستان.

بدم مي‌آد پسرهاي اين دوره و زمانه، همه‌ي رابطه‌ها را ختم به سـکس مي‌کنند و بعدش هيچ.
ببينم، تو غير ِ برهنه توي رختخواب، آدم را جور ديگري هم تصور مي‌کني؟

همه‌ي راه‌ها به رم ختم مي‌شود، روسوليني ِ عزيز.

متشکرم، که خاطره‌ي لحظه‌هاي خوب و معدود ِ تجربه‌ي يک رابطه‌ي صرفاً دوستانه و لايت را توي ذهنم به فاک بردي.
باغ معين را عرض مي‌کنم و ساحل کارون را، قبل از اين که جمع کنم بيايم اين‌جا،
و يک کمي هم هم‌راهي ِ نمايش‌گاه.

اما –محض ِ اطلاع- نيامدنم نه از روي لجبازي، نه از روي بدجنسي، نه هيچ چيز. نيامدم، چون دل‌ام نمي‌خواست.
بگذار به حساب ِ اين که با تو به‌ام خوش نمي‌گذرد.

چشم‌ام به قيافه‌ات بيفتد، خسته مي‌شوم.

آدم معدود مي‌تواند هي از خودش مايه بگذارد.

يعني اگر خنده‌ام نگرفته بود، برمي‌گشتم مي‌زدم توي گوش‌اش. زل زده بود به‌ام، قربان‌صدقه‌ي اعضا و جوارحم مي‌رفت.

متاسفم، توي اين مملکت، من نه با حق ِ طلاق مشکلي دارم، نه چند همسري، نه کار، نه شهادت، نه ديه، نه هيچ. مشکل ِ من دقيقاً اين است که مردها هر وقت نگاه مي‌کنند، از من –يا ما- چيزي جز يک sex partner ِ بالقوه نمي‌بينند.

بهع. رفيق مورتالس، بدجوري گند زدي.

پ.ن: توهاي اين نوشته، مخاطب ِ خاص ندارند. ضمناً داشتم ياد مي‌گرفتم يک کمي –محض ِ خاطر ِ کساني که دل‌شان مي‌خواهد فکر کنند من خيلي ماه و نازنين‌ام و از اين حرف‌ها بلد نيستم و از اين فکرها نمي‌کنم- ت م ي ز بنويسم.
متاسفم. من واژه‌نامه‌ام شامل اين لغات هم هست، و اين فکرها اذيت‌ام مي‌کنند.

lundi, juin 19, 2006

ديگر خودش هم فهميده بود که من توي دست‌هاش چه‌قدر بي‌پناه‌ام که هر بار زل مي‌زد توي چشم‌هام و به زبان ِ بي‌زباني به‌ام مي‌گفت که بام مي‌ماند و دختره توي من هي منتظر بود که بشنود: خداحافظ.

يادتان نرفته که ديروز زهرا دو تا امتحان داشت با يک عالمه جزوه و قرار بود –به قول مرحوم صمد بهرنگي- که به ضرب و زور دگنگ هم شده، تا صبح بيدار نگه‌اش داريم که درسش را بخواند. سر ِ شب، حدود ِ ده-ده و نيم، جفت‌مان از خستگي رفتيم بخوابيم. قرار شده بود من يک، اگر بيدار بودم –که جد کرده بودم باشم- زنگ بزنم بيدارش کنم و –محض ِ محکم‌کاري- سپرده بودم به علي‌رضا که آن ساعت، خبري از من بگيرد که اگر احياناً هنوز بيدار نشده‌ام، بشوم و خواب هم از سرم بپرد.
خواب، عجيب چسبيد و علي‌رضا که به‌ام زنگ زد، هنوز دلم مي‌خواست بخوابم. بلند شدم پانزده بار زنگ زدم به گوشي ِ زهرا که –قربانش بروم- هي reject مي‌کرد من را. آخر کفري شدم، شماره‌ي خانه‌شان را گرفتم، با اين نيت که اگر پدرش جواب داد، براش توضيح مي‌دهم که بچه درس‌هاش مانده و بايد بيدارش کنند! که پدري، مادري، کسي بر نداشت و اصلاً کسي نبود که بردارد. بچه را به خدا سپردم و نشستم کتاب بخوانم که اس‌ام‌اس زد: بيدار شدم، اما خيلي خوابم مي‌آد. به‌اش پيغام دادم که: پاشو به صورتت آبي بزن، سيگاري بکش و بنشين پاي درس‌هات. گفت که چاره‌اي جز اين ندارد و من روي حساب ِ اين که دارد درس مي‌خواند، ديگر خبري ازش نگرفتم. دو و نيم، براش اس‌ام‌اس زدم که: در چه حالي؟ جواب نداد. گفتم لابد دارد به قصد کشت درس مي‌خواند، و به‌تر که جواب نمي‌دهد. سه، سه و نيم بود که به‌اش گفتم: هر وقت از درس خواندن خسته شدي، خبرم کن بات تماس بگيرم سر حال بيايي. چهار و نيم اس‌ام‌اس زد: هيدي (به‌ام مي‌گويد هيدي و من خوش‌ام مي‌آيد) من تازه بيدار شده‌ام. و پشت‌اش سه تا علامت تعجب .. !
بعد برام تعريف کرد که ساعت يک و نيم ِ شب، رفته توي اتاق، يک طرف انبوه ِ درس، يک طرف نرمي ِ تخت‌خواب و لحاف لايکو .. ! از من پرسيد: تو بودي چي‌کار مي‌کردي؟ گفتم: خودم را از پنجره مي‌انداختم پايين.
خيلي خنديديم و به‌ام گفت بيايم اين‌ها را اين‌جا بنويسم. علاقه‌ي عجيبي پيدا کرده که خودش را لگدکوب کند. سر ِ امتحان ِ ديروزش، تمام جر و بحث‌هاش با استاد بر سر ِ حقوق ِ زن را ناديده گرفته و در وصف ِ وظيفه‌ي مقدس ِ مادري که در اسلام بر زن‌ها محول شده و عوض‌اش لطف کرده‌اند گفته‌اند زن‌ها عيبي ندارد جهاد نکنند، مديحه سرايي کرده و ته‌اش نوشته: اما برخي انسان‌هاي کوته‌بين اين‌طور فکر نمي‌کنند و از اين اباطيل.
وسط ِ حرف‌هاش به اين نتيجه رسيديم که آن زن‌هاي دوست‌داشتني و نازنين ِ گشت ِ نيروي انتظامي، داشتند با مفاسد في‌العرض و محاربين –که ما باشيم- جهاد مي‌کردند.
عجيب دوست دارم اين بشر را، به خاطر ِ تمام انرژي ِ مثبتي که تو وجودش به‌ام مي‌دهد و به خاطر همه‌ي بغضي که تو خودش خفه کرده.
همه‌مان خاطره‌اي، دردي، توي ذهن‌مان مانده که پاک نمي‌شود. ديروز بود مي‌گفتم، پس ِ هر صدايي، هر حرفي، هر رنگي، هر رايحه‌اي، هر مکاني، چيزي توي پس‌زمينه‌ي افکارمان هست که هميشه هست و هميشه مي‌ماند و بد هم مي‌ماند.
مانا مي‌گويد ما خودمان مي‌خواهيم که بماند.
من فکر نمي‌کنم آدم دل‌اش بخواهد هميشه با صليبي بر دوش، قدم بردارد.

مي‌گويد: واي .. هنوز آدم اين مدلي هست! ويرمان مي‌گيرد برويم توي موزه مردم ببينندمان، کيفور بشوند. مي‌گويم: مي‌رويم توي شوشه! کلي مي‌خندد و شوشه‌ي نوشابه را پيش‌نهاد مي‌دهد. بحث عوض مي‌شود، اما بغض ِ من سر ِ جاش مي‌ماند از تصور دو تا آدم که هر کدام توي يک شيشه، گير افتاده‌اند و دست‌هاشان به هم نمي‌رسد.
دست‌هاشان به هم نمي‌رسد.
د س ت ه ا ..