samedi, décembre 31, 2005

نصفه‌شب از دست‌اش عصباني مي‌شوم. شروع مي‌کند به پرت و پلا گفتن و از خودش تعريف کردن و به من حق دادن و مظلوم‌نمايي کردن. ضمن حرف‌هاش مي‌گويد: «من خودم چندين بار به آدمهاي مختلفي اعتماد کرده‌ام.» عين ِ جمله‌اش بود. شروع مي‌کنم به تايپ کردن و اهميتي به باقي حرف‌هاش نمي‌دهم. خنده‌ام مي‌گيرد. يک «خسته نباشي» توي دلم به‌اش مي‌گويم، و حس مي‌کنم ديگر دوست ندارم باش حرف بزنم.

اين يکي هم دل‌ام را زد.

من چه مرگم شده؟ عيب از من است يا ديگران، که نمي‌توانم رابطه‌ي نرمالي باي کسي داشته باشم؟
همه‌اش توي چشم‌ام عيب‌هاشان پررنگ مي‌شود و پررنگ مي‌شود و ... آنقدر که جلوي چشم‌هام همه‌اش سياهي مي‌ماند.

به قول ديوار ِ کوچه‌هه: اي خداي حکيم، همه جفت‌ان ما تک‌ايم!
آقاي نون، ضمن لاس زدن ِ تلفني در غياب پرويز و سيامک، دعوت‌ام مي‌کند وقتي رفتم تهران، شامي يا نهاري با هم باشيم. شماره‌ام را به‌اش مي‌دهم، مي‌گويم سه‌شنبه يا چهارشنبه، هر وقت بيکار بود، تماس بگيرد تا قراري بگذاريم.
مي‌پرسد: فرق نمي‌کنه صبح، ظهر، شب؟
جواب مي‌دهم: خب فقط ديروقت ِ شب نباشد.
توضيح مي‌دهد: نه خب ديگر به دوي شب نمي‌کشد.
توي دلم مي‌گويم: مردک، منظورم نه و ده بود.

آقاي نون سي ساله است و خيال مي‌کرد من بيست و چهار-پنج ساله باشم. من تصميم گرفته‌ام با آقاي نون ازدواج کنم، مهم نيست که اسمش عباس باشد و شکم‌اش گنده –که نمي‌دانم هست يا نه- آقاي نون دقيقاً آن تيپ مردي است که من مي‌توانم دوست‌اش داشته باشم، خوش‌برخورد و خوش‌صحبت است، جوري که من ِ افسرده را آنقدر به حرف مي‌کشد که خيال‌اش آمده از آن دخترهاي پاچه دريده‌ام. واجب ِ کفايي شده است بروم کز کنم گوشه‌ي ماشين‌اش که –عينهو مجتبي- بپرسد: شما هميشه اين‌قدر کم حرفيد؟
اما آقاي نون به من «تو» مي‌گويد و امروز ياد گرفت به اسم کوچک صدايم بزند.

تنها عيب‌اش اين است که –احتمالاً- ازدواج کرده، که آن هم مسئله‌ي مهمي نيست، اين روزها صيغه و همسر دوم بودن، به نوعي مد شده است.

من از آقاي نون خوش‌ام مي‌آيد. شبيه آن آدم‌هايي است که بلدند خوب قهوه درست کنند و من عاشق عطر قهوه‌ام.

خب، پنجاه درصد ماجرا حل شد. فردا ازش مي‌پرسم چه وقت مي‌آيد خانه‌مان خواستگاري.

...

شير مامان تا شيش ماه، دي‌دي‌دي‌دين، تنها غذاي منه، تا من بشم دو ساله، همراه هر غذايي، شيرم ادامه داره.
نه شير خشک نه شيشه، شير مامان هميشه.

...

يه سناريوي تکراري با Tagline ِ يعني خوشش مياد؟
گمانم واجب شده بردارم ژاکت سفيدم را از ته ِ کمد پيدا کنم با خودم ببرم تهران!
جمعه‌ي آرام و لذت‌بخشي بود. The Colors ِ کيشلوفسکي را نگاه کردم و لذت بردم –گيرم سکانس ِ آخر ِ قرمز را نپسنديدم-، فيلم‌نامه‌ي Full metal jacket را خواندم و قهوه‌ خوردم، رقص‌هاي مجار ِ برامس را گوش دادم، روبه‌روي ماشين ِ لباس‌شويي، چهارزانو نشستم و فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم تا لباس‌هام شسته شود، کمي خوابيدم، حمام کردم، با هاني حرف زدم و حالا سرحال ِ سرحال‌ام.
فقط چيزي که هست، دلم نمي‌خواهد لحظه‌هام را با کسي شريک شوم.
تنهايي‌ام دل‌چسب است.

jeudi, décembre 29, 2005

اين دختره رفته کيش. اين يکي هم رفته شمال. از دست اينا هم خيلي کفري‌ام. بعد اين يکي رو مي‌خوام هي ببينم و هي جور نمي‌شه. ت ن ه ا م

کلي غرغر کردن با ليلي چسبيد.

من مي‌گفتم که: نرگس آن شب آمد نمايشگاه، بعد من که مي‌خواستم برگردم، گفت نه، من مي‌مانم، که من اگر بودم باهاش برمي‌گشتم و تنها ولش نمي‌کردم به اما خدا.

ليلي مي‌گفت: زهرا از اين طرف دست ِ من را مي‌کشيد که برويم پرينترها را ببينيم، نرگس از آن‌ور مي‌گفت چه کار به زهرا داري با پرينترهايش؟ بيا برويم مادربوردها را برايت توضيح بدهم.

من مي‌گفتم: از آن طرف کلي التماس نرگس کردم که جاي ظهر، عصر برود دزفول، از اين طرف وقتي ژاکت و جزوه‌ي تو گم شد، التماس ِ راضيه و نازنين و زهرا کردم که بروند خانه پيش نرگس که حوصله‌اش سر نرود، تا ما هم برويم. راضيه مي‌گويد باشد، بعد همان‌طور اسلوموشن توي حياط دانشگاه قدم مي‌زند و هر دقيقه با يک نفر بگو بخند مي‌کند، نازنين هم بدتر. زهرا هم که اصلاً محل سگ به حرف ِ آدم نمي‌گذارد. خوب است خودشان پيشنهاد کردند نهار برويم بيرون.

ليلي مي‌گفت: فايده ندارد. آن روز هي گفتم با ژيلا دعوا کنم که چرا توي ظرفشويي آشغال ريخته، ديدم فايده ندارد، خودم رفتم تميز کردم.

من يادم افتاد به آن روز که توي خانه‌شان، ليلا دا شت جارو مي‌کرد، و دلم براي خودمان سوخت.

بعد يادم افتاد به اين که وقتي بعد از کلي سگ‌دو زدن توي طبقه‌هاي دانشگاه، فاتحانه با ژاکت و جزوه‌ي ليلا برگشتم، راضيه بي هيچ حرفي از دستم گرفت‌شان، طرف طرف نازنين: آخي .. نازي .. گفتي به دلم افتاده که الان پيدا مي‌شوند .. و کلي همه شروع کردند قربان صدقه‌ي نازنين رفتن که بچه علم غيب دارد، انگار که وسايل ليلا از آسمان افتاده باشد پايين. يادم افتاد که کيفم را برداشتم، گفتم: من مي‌روم کتاب‌خانه که گمانم کسي نشنيد، و رفتم. ده دقيقه بعد، راضيه زنگ زد به‌ام: مي‌خواهيم برويم نهار بخوريم. گفتم من نمي‌آيم. گفت خب نيا؛ جفت‌مان قطع کرديم. من نشستم توي کتاب‌خانه، يک کاغذ را کلي خط‌خطي کردم، بعد از دانشگاه زدم بيرون ..

بعد گفتم: من که تنهايي رفتم ساندويچي ِ سر پرديس، چيزبرگر خودم با کوکاکولا، چيز نوشتم، توي سرما لرزيدم و خيلي هم به‌ام خوش گذشت و تازه خوش‌حال شدم که علي آمد دنبالم بپرسد چرا ناراحتم، انگار که برايش مهم باشد. ليلا هم که داشت مي‌رفت خانه‌شان براي عقد خواهرش. گفت: لجبازي نکن، روزهاي آخر است، بيا با هم با اتوبوس برويم خانه، دور هم باشيم. من برايم مهم نبود که روز آخر است و دلم نمي‌خواست راضيه را ببينم و حوصله‌ي پرحرفي‌هاي زهرا را هم نداشتم. رفتم پيش استاد نون برگه‌ي ميان‌ترم پايگاهم را ببينم که به‌ام داده بود 17، خودم را معطل کردم، بعد با تاکسي رفتم خانه و .. آهان. اين‌جاش را فقط يک جمله عرض کنم که: تحريک‌شدن با لمس ِ دست‌ها. که چه خوب کاري مي‌کردي دست‌هاي من را نمي‌گرفتي! حالا مقصود از تحريک شدن چيست و فاعل و مفعول جمله، چه کساني‌اند، بماند .. !

mercredi, décembre 28, 2005

ديروز از آن روزهاي شلوغي بود که آدم کلي خسته مي‌شود و کلي هم به‌اش خوش مي‌گذرد.

هوم. بگذار فکر کنم، چيزهاي خوبي از ديروز توي ذهنم مانده.

از در ِ نمايش‌گاه رفتيم تو، نرگس از راه‌روي سمت ِ راست رفت، من چشم‌هام رفت طرف راهروي چپ و يک‌لحظه سسي ِ زهرا را ديدم!

ايستاده بوديم مادربوردها را ببينيم، پسره‌ي هم‌دانشگاهي که از بس خوشگل است، من هيچ وقت نگاه‌اش نمي‌کنم که فکر کند خبري است، با کلي شرم و حيا، يک عالمه بروشور و ساک دستي و کوفت و زهرمار داد دست‌مان. بوس بود!

نرگس، تمام نمايشگاه را زير و رو کرد پي ِ فيبر نوري. بچه‌هام موضوع تحقيقشان سوئيچينگ است. پاي يک غرفه –نزديک غرفه‌ي آقاي ز. که بعد يادم باشد توضيح بدهم- ايستاده بوديم که من يک‌هو توي ويترين را نشان‌اش دادم که: بيا .. اين هم Switch، اين هم Router. داريم پاي تکنولوژي ذوق مي‌کنيم که يک‌هو يکي از مسئول‌هاي غرفه مي‌آيد: سلام بچه‌ها .. اِ؟ استاد ک. بود!
خلاصه کلي تحويل گرفت و ما هم کلي پاچه‌خواري از خودمون دروکرديم (!)
اينم برداشت يه ساک کاغذي داد دستمون. من کفري شدم: بابا استاد، نمي‌خواد، چيکار کنيم اينا رو .. !

بعد هي رفتم و آمدم که بروم يک سلامي به سسي عرض کنم و هر دفعه نشد. يک بار داشت با چند نفر حرف مي‌زد، يک بار نرگس دست‌ام را کشيد که برود چيزي را ببيند، يک بار سسي رفته بود از بيرون چاي بگيرد، يک بار هم موبايل دست‌اش بود.
زنگ زدم به زهرا، جواب نمي‌داد. :)
دچار يکي از اون حس‌هاي خيلي خوب شدم که تنها دفعه‌اي هم که با کسي حرف زد، با زهرا بود.
بعد ليلي و دوستش اومدن، نرگس رو –که هي غرغر مي‌کرد من نميام با اين پسره سلام احوال‌پرسي کنم- گذاشتم و رفتم يه دقيقه سلامي عرض کنم.
پسر ماهي بود. يعني من بهترين صفتي که مي‌تونم براش بگم، باشرافته!
کلي با شخصيت و مودب و مهربون و اينا. من پرسيدم که اون کي برمي‌گرده تهران، و اون پرسيد که من کي مي‌رم تهران، و همين ديگه!

ساعت دوازده تا دو، با جکي بودم. اولين و آخرين قرار بعد از برگشتن‌اش.
خب ديگه، اين چند وقت که برگشته، هميشه پاي تلفن کلي مهربون و پشيمون بود بابت اون حرف‌ها. منم به‌اش گفتم مي‌دونم اون روز به خاطر تصادف‌ات عصباني بودي که اون‌جوري حرف زدي، ولي خب اين که ديگه نمي‌خوام ببينمت ربطي به اون روز نداره. مممم بعد قرار شد براي بار آخر ببينمش و خداحافظي کنيم.
فکر کن من با کلافگي نشسته‌ام، اونم هي داره با گوشي من ور مي‌ره و ام‌پي‌ترياي روي گوشي‌ام رو مي‌فرسته براي خودش .. !
رفتارش کاملاً ثابت کرد که تصميم درستي گرفتم.
الانم هيچ ِ هيچ حالم براش تنگ نشده و اصلاً هم ناراحت نيستم. همين.

ساعت دو، توي تاکسي دارم مي‌رم طرف خونه‌ي بچه‌ها که پرويز زنگ مي‌زنه دنبالم که بيا شرکت، اولين صورت وضعيت اين قرارداد جديده رو بايد حاضر کنيم.

تا چهار توي شرکت گيريم، فکرشو بکن جلوي پرويز و سيامک، يه بار مي‌ما زنگ زد، يه بار زهرا، يه بار نرگس، منم با هرسه‌تاشون بگو بخند دارم. ممممم اميدوارم سوتي‌اي چيزي نداده باشم! مثلاً وقتي زهرا پرسيد: پرويز چطوره؟ و پرويز درست کنارم نشسته بود، و من گفتم مي‌خواي از خودش بپرس، پرويز متوجه نشده باشه منظورم چيه!

صبح زهرا اس‌ام‌اس مي‌زنه: خوش‌تيپ برو، اون‌جا پر پسره!

بعد از شرکت، يه کوچولو توي خونه‌ي بچه‌ها توقف داريم که من تجديد آرايش کنم. حالا قيافه و اينا رو ولش کن، من ست پوشيده بودم!

آقاي ز. را يادم رفت، مهم هم نيست! هماني است که از شرکتشان، يک ميليون داده‌ايم کارت ساعت‌زني خريده‌ايم که توي کارخانه کسي هم ازش استفاده نمي‌کند! چند روز پيش آمد برنامه‌اش را برايم توضيح بدهد. احتمالاً من را هم ديد، اما من حوصله نداشتم بروم باش سلام و عليک کنم. حالا شايد امشب برداريم برويم.

فقط خسته بودم. نهار نخورده بودم، يعني وقت نشده بود. توي تاکسي که با نرگس مي‌رفتيم نمايشگاه، پرسيدم: زشته ساندويچمو بخورم؟ آره زشت بود :(

بعد نرگس هم هي پاي غرفه‌هاي مختلف پرت و پلا مي‌‌رسيد. البته خوب بود کلي اطلاعاتمون رفت بالا و منم که ماست، ولي کيفم سنگين بودم و شونه‌ام درد گرفته بود.

تازه بايد مي‌رفتم اون سر ِ شهر عينک‌ام رو هم بگيرم.

بعد آقاي پدر هي مي‌پرسيد تاريخ برگشت‌ات را هم بگو، من وقت نمي‌کردم با پرويز صحبت کنم. صبح که نيامد، ظهر هم پاک يادم رفت.
امروز ديگر حتماً بايد به‌اش بگويم.

مي‌ما امروز امتحان آز مدار منطقي دارد :)

نرگس توي خيابان ازم مي‌‌رسيد: عذاب وجدان نداري که باش حرف مي‌زني؟ فکر نمي‌کني دارد کيف مي‌کند که خام‌ات کرده؟
با صبر و حوصله برايش توضيح مي‌دهم که من خام نمي‌شوم و ضمناً به کسي هم وابسته نمي‌شوم، چون يک جورهايي بعد از علي، در مورد همه، عيب‌هاشان را آن‌قدر پررنگ مي‌بينم که نمي‌توانم تحمل‌شان کنم.

مشکلي که تازگي باش مواجه‌ام، اين است که دوست‌هاي قابل لمس ِ من، يک‌جورند و بچه‌هاي اين پشت يک جور ِ ديگر. گفتني نيست که من کدامشان را ترجيح مي‌دهم.

آهان. ضمناً مي‌ما، دوستان صدايش مي‌کنند نيما، وگرنه توي شناسنامه‌اش نوشته‌اند علي.

mardi, décembre 27, 2005

پشت ِ ساختمان ِ دانشگاه، تکيه مي‌دهم به ستون تا بيايد. کتاب ِ «ويران مي‌آيي» توي دست‌ام است، مي‌خواهم بدهم به‌اش.

آخر ِ شب، زنگ مي‌زند براي تشکر از کتاب. مي‌گويد کتاب ِ خوبي است، تا صبح تمام‌اش مي‌کنم.
مي‌گويد من هم کتاب ِ خوبي سراغ دارم، اسم‌اش ياسمين است، يادم باشد بياورم بخواني.
يک‌خورده تعجب مي‌کنم، اما بيش‌تر خنده‌ام مي‌گيرد. به زحمت از توي قفسه‌هاي کتاب‌خانه، کتابي توي ذهن مي‌آورم با جلد سياه و دختري با حاشيه‌هاي مات، نوشته‌ي ..
مي‌پرسم: نويسنده‌اش کيست؟
جواب مي‌دهد: ميم مودب‌پور.
مي‌زنم زير ِ خنده. آن‌قدر مي‌خندم، آن‌قدر مي‌خندم، آن‌قدر مي‌خندم که به زور نفس‌ام بالا مي‌آيد.
مي‌پرسد: چرا نفس‌نفس مي‌زني؟ دويده‌اي؟
آخ، حيف که هنوز گاهي وقت‌ها رويمان نمي‌شود به هم بگوييم «تو» و گرنه لابد با سابقه‌اي که من دارم، پاي تلفن ازم مي‌خواست با هم ســکس کنيم!
آره، «ويران مي‌آيي» کتاب ِ خوبي است، تقريباً مي‌شود گفت به پاي ياسمين مي‌رسد.
آقاي نويسنده‌اش هم برود خودش را بکشد.

دخترها، جاي‌تان خالي بود يک نفس با هم بخنديم. عيبي ندارد، من سه‌شنبه‌ي ديگر، آنجا هستم!

عينک‌ام را عوض کردم، يعني بعد از مدت‌ها، با بچه‌ها رفتيم توي عينک فروشي، و آن‌قدر frameهاي جديد آمده بود که بچه‌ها هم هوس کردند عينک بخرند!
داشتيم انتخاب مي‌کرديم که عموي فروشنده پرسيد: عينک‌هاي فانتزي هم دوست داريد؟ و از پشت ِ پستوي مغازه‌اش دوتا جعبه آورد بيرون.
من تشريح نکنم، فقط کلي خنديديم.
ضمناً استادْ سيد امين هم توي عينک فروشي رويت شد و از آن‌جا که ما نديديم‌اش، به‌مان سلام داد. يعني راضيه دست ِ من را کشيد طرف ِ ويتريني که عينک‌هاي داخل‌اش ظريف و دوست داشتني بودند، و تقريباً داشت جوانکي که ايستاده بود را هل مي‌داد برود آن‌طرف‌تر، که جوانک برگشت به‌مان سلام داد. ازش پرسيدم: شما هم عينکي شده‌ايد؟ گفت نه، خانم‌ام عينک مي‌زند.

الهام جان، کجايي مادر؟

حالا مانده دوتا اصل ِ کاري: آقاي پدر و پرويز که آيا مرخصي به‌ام بدهد يا نه. ديروز وقت نشد به‌اشان بگويم. يعني وقت‌اش نبود.
مرسي سياست‌مداري!

الهام جان، مادر، من شوخي ندارم! نامزدي چه روزي است؟

dimanche, décembre 25, 2005

از زور ِ بي‌کاري و بي‌خوابي، نشسته‌ام پاي ترجمه‌ي سيستم عامل. توي خط اول گير مي‌کنم واسه يه عبارت ِ گوش‌نواز به جاي device driver.
خ
س
ت
ه

ا
م
اون يه خط خالي هم، جاي نيم‌فاصله‌ي عزيز دوست داشتني.

دردسر بيسکوييت خريدن واسه شرکت

پرويز داره اَکسل ياد مي‌گيره،
از من

حاجي، فردا پس فردا عمل پيوند کليه دارد. امروز هي خواستم بمانم باش خداحافظي کنم، رغبت نکردم. راستش از اين‌جور خداحافظي‌ها هيچ خوش‌ام نمي‌آيد. مثلاً چه بگويم؟ ان‌شاءالله خدا شفايتان بدهد که مگر به دعاي گربه‌ي باران مي‌آيد، و به زودي ِ زود منتظرتان هستيم، که لااقل تا سه ماه ِ ديگر نمي‌بينم‌اش.
امتحان را بهانه کردم، آمدم خانه. گذاشتم آخري تصويري که ازش توي ذهنم مي‌ماند، لبخندش باشد، آخر ِ وقت ِ پنج‌شنبه، که گفت خانم فلاني، با اجازه؛ و رفت.

آقاي نون، اسمش هوشنگ نيست، عباس است.
خيال دارم در مورد حال ِ حاجي، زنگ بزنم ازش پرس‌وجو کنم!
مي‌گه: اينا همه خيال مي‌کنن من عاشق شده‌ام، نمي‌دونن من عاشق شده‌ام.
ريسه مي‌رم، کلمه‌ها رو پس و پيش مي‌کنم تا يه متن ِ عاشقانه‌ي جون دار از توش دربيارم و وسط ِ جمله‌بندي و تو ذات ِ خوش‌بختي ِ مني و اين‌ها، کم‌کم کم مي‌آورم.
عشق چيزي نيست که به زور بچپاني توي کله‌ي کسي يا بخواهي باش کسي را بگذاري سر کار!

آخ يادم رفته بود از آن روز بنويسم که دل‌ام نرگس را خواست و نشد، يعني دانشگاه نگذاشت. کم ِ کم، عاشق ِ اين دخترک‌ام با همه‌ي نفرت ِ درونش و با همه‌ي آرامشي که توي صداش موج مي‌زند.

زنگ مي‌زند: فرصت ِ دوباره.
به‌اش مي‌گويم: بيا امتحان کنيم. چند روزي به‌اش فرصت مي‌دهم، تا به قول خودش، تغيير کند، همان چيزي بشود که من مي‌خواهم.
وقتي ببينم‌ام، درس اول را به‌اش مي‌دهم.
درس اول: آدم ِ رمانس، دست ِ خالي از دو هفته سفر برنمي‌گردد.

دلم قرمه‌سبزي ِ امروز مامان را خواسته.
نه خب، چرا بي‌خود حرف مي‌زنم، گرسنه‌ام شده، به يک لقمه کالباس هم راضي‌ام!

زنگ مي‌زنه، از صداش ذوق مي‌کنم. مکالمه‌مون اين شکليه:
- سلام، حال شما؟
- مرسي، تو خوبي؟

بقيه‌اش يادم نيست.
يعني مهم هم نيست.

توي حمام، يک‌هو ياد ِ دست‌هات افتادم.

توي آغوش ِ اين و آن، پي ِ گرمي ِ دست‌هاي تو مي‌گردم.

بغل‌خواب ِ مفت.

نمي‌خواد از دست بده لابد.

هاي خدا، آدم‌هات دل‌ام را کشته‌اند

دلم براي تو، براي دست‌هاي تو، براي صداي تو تنگ شده، که همين بود سهم من از نداشتن‌ات.

vendredi, décembre 23, 2005

به بارون‌هاي دو نفره فکر مي‌کنم
به تنها باروني که زيرش، دو نفر بوديم
به اين که خجالت مي‌کشيدم برم زير چتري که توي دست‌اش گرفته بود..
بارون مياد.
نم‌نم بارون.

پرويز سرشو خم کرد، گفت: عيب نداره من برم، و خنديد.
دوست‌اش مي‌دارم.

الان از اون هواهاي رمانس دونفره‌اس
از اونا که
دلم مي‌خواد با نيما قسمت‌اش کنم.

اين آدم جديده که اومده توي زندگي‌ام
اونقدر دوست‌داشتنيه
که پر مي‌کندم از حس خوش‌بختي.