jeudi, septembre 28, 2006

کوچولو کز کرده بود یک گوشه‌ی قلب‌ام، نه تکان می‌خورد، نه حرف می‌زد؛ محبت دل‌اش می‌خواست و نوازش. از من که برنمی‌آمد، آدم چقدر دست‌هاش را حلقه کند دور ِ تن‌اش، بلکه کوچولو آرام بگیرد.
شب که شد، توی شلوغی ِ آدم‌ها و صداها و رنگ‌ها و طعم‌ها، حال‌اش خوب شد، بی این که کسی لب‌هاش را ببوسد و اندامش را فشار دهد. لمس ِ دست‌هات برا زنگار ِ قلب‌اش کفایت می‌کند.

lundi, septembre 25, 2006

Can’t take my eyes off of you

سر ِ ناهار، با غذام بازی می‌کردم و کم‌کمک تکه‌های کباب را با چنگال می‌گذاشتم دهنم، که یک‌هو از دهنم گذشت که شاید بار ِ آخر باشد که دارم توی این شهر، ناهاری کنار ِ دوستی می‌خورم.
گیرم که گفت نه، و گفت که بیا. چیزی می‌ماند برای گفتن مگر؟

بله، ما یک کمی لفظ قلم سخن گفتیم و از خودمان خوش‌مان آمد.

«ده فرمان» ِ کیشلوفسکی: فرمان به فرمان، می‌خونم و می‌بینم. فوق‌العاده‌است.

جلسه‌ی اول باشگاه بود امروز. گفتم که، این روزا فقط دارم تمرین ِ زنانگی می‌کنم. چه می‌دونستم خانم‌های خونه‌داری که وقت‌شون رو با خرید و دوره و این‌ور اون‌ور رفتن می‌گذرونن، چه شکلی‌ان! امروز مقادیر معتنابهی آدم ِ این شکلی دیدم و کلی سرزندگی‌ها و دغدغه‌‌هاشون برام جالب بود.

البته من قرار بود ساعت دوازده، قبل از قرار رویا با تارا پیچونده بشم، برنامه‌ی خودم هم البته این بود که یازده تارا رو ببینم و یازده و پنج دقیقه برگردم برم خونه و برنامه‌ریزی به حدی قوی بود که من حدود چهار تازه رسیدم به این سوپری ِ دم ِ خونه که پنیر و مشکین‌تاژ بگیرم.

رویا از اون آدم‌های فوق‌العاده بود. و از اون‌جا که من دارم توی زنانگی غوطه می‌خورم، باید بگم تاثیری که روی من گذاشت و برداشتی که بعد از اون –حدود ِ- یک ساعت با هم بودن ازش داشتم، مظهر ِ زنانگی بودن‌اش بود. هیچ دلیل ِ خاصی هم نداره، یعنی با حساب ِ دودوتا چهارتا نمی‌شه گفت که چرا. دوست داشتم شخصیت‌اش رو، همین.

و بنده آدم ِ بی‌شعوری هستم و هم‌چنان به عوض ِ ترجمه و ویرایش پایان‌نامه‌ام، مشغول مطالعه و فیلم دیدن می‌باشم. و از تایتل ِ آن بالا معلوم می‌باشد که بنده مشغول دوره‌ی Closer می‌باشم. و مشغول می‌باشم به فکر ِ این که آیا موی کوتاه ِ قرمز ِ ناتالی پورتمنی به من می‌آید یا نه!

پ.ن: دیدین از وقتی شرکت نمی‌رم نوشتن‌ام نمیاد؟ گمونم ادامه‌ی اون قلم‌قفلیه باشه. بلکه هم یه ربطی به این داشته باشه که نود درصد کانتکت‌‌ام با دنیای خارج، به واسطه‌ی ولگردی با آقای دوست پسره که قابل عرض نیست، هفت درصد باقی‌اش هم گفت و گو با اعضای محترم خونواده، که بسته به میزان ِ نزدیکی، غیبته و البته که گفتن‌اش معصیت داره، یه نمودار هرمیه. ببینین، مثلاً آقای پدر، حرف‌هاش در حد احوال‌پرسیه، خانم مادر، غیبت ِ آقای پدر رو همراه داره، خانم خواهر بزرگ، غیبت ِ آقای پدر و خانم مادر، و همین‌طور بگیر تا خانم خواهر ِ خیلی کوچک –که بزرگ شده- که ایشان همه‌ی اعضای خانواده رو ساپورت می‌کنن.

samedi, septembre 23, 2006

به من چه مربوط که بيام پاييز را به کسي تبريک بگويم؟ که نه فصل ِ من است، نه با کسي بحث‌مان مي‌شود سر ِ آن نيم ساعت ِ آخر، که پاييز شده يا مانده به‌اش. تابستان بدجوري برام دوست داشتني بوده و دارد تمام مي‌شود. تلويزيون که خاموش است و راديو هم که نداريم، سر ِ ظهر بلند شوم بروم بچه‌ها را تماشا کنم که از مدرسه برمي‌گردند، بلکه سر ِ حال بيايم.

از ديشب هي دارم توي سر خودم مي‌زنم که اين آدم اصلاً ريلايبل هست يا نه.
من آدم دهاتيه‌ام تو چوپان ِ دروغ‌گو، که بس که دروغ شنيد، ديگر اعتماد نکرد.

آقاي پدر ِ محترم، خودتون لطفاً ش ع و ر داشته باشين که ما الان با هوا زندگي نمي‌کنيم و درسته که من تا حساب بانکي‌ام صفر داره، در جواب «کم و کسري تداريد؟» مي‌گم نه، ولي من يه سال کار کرده‌م، تو اين يه سال هم عمراً پول ازت نگرفتم، خيلي جاهام به‌ات لطف کرده‌م، و اگه الان مامانه دارم باهام دعوا مي‌کنه که چرا پس‌اندازت فلان‌قدره و بهمان قدر نيست، لطفاً ش ع و ر داشته باشه بفهمه اين پولا خرج ِ چي شده. يعني چي که نه بهم اجازه‌ي کار کردن مي‌دي، نه پول؟! مملکتيه والله! اي توي اون اذن ِ پدر!

من اينقدر به پاييزه فحش داده‌م، يعني مي‌ترسم ازش. حالا دو حال داره، يا ته‌اش همه‌چي ريخته به هم، يا همه‌چي جمع و جور شده.

اون شعره بود، «همشاگردي سلام»، آخي .. !

ممممم .. و در پايان خيلي عاشقانه عرض کنم که: اي زري! اي رفيق‌فروش ِ خائن! گور ِ مرگت يعني چه که تلفن خانه‌تان يا جواب نمي‌دهد يا اشغال است؟ يعني چه که گوشي‌ ِ وامانده‌ات را جواب نمي‌دهي، زنگ‌هام را هم به فلان‌ات حساب نمي‌کني؟! اي زري! اين‌ها همه را مي‌نويسيم پاي حساب ِ رفيق‌ ِ تازه‌تان، آخر ِ ماه فاکتور مي‌فرستيم دم ِ منزل. اوکي؟

jeudi, septembre 21, 2006

پرت و پلا نامه

دیل گفت: فکر می‌کنم وقتی بزرگ شدم دلقک بشم.
من و جیم ایستادیم.
- بله آقا، یک دلقک. تو این دنیا با این مردم هیچ کاری نمی‌تونم بکنم، جز این که به‌شون بخندم. می‌رم تو یک سیرک استخدام می‌شم و تا دلت بخواد می‌خندم.
جیم جواب داد: عوضی گرفتی دیل. دلقک‌ها محزونند. این مردمند که به آن‌ها می‌خندند.
- من یک جور دیگه دلقک می‌شم. می‌رم وسط صحنه‌ی سیرک می‌ایستم و به مردم می‌خندم.

لی، هارپر: کشتن مرغ مینا؛ ترجمه‌ی فخرالدین میررمضانی.

نمی‌دونم تو ذهن‌ام چرا این کتاب رو همه‌اش با کلبه‌ی عمو تم مقایسه می‌کنم –هر دو در مورد سیاه‌پوستان-. این فوق‌العاده بود، کلی از خوندن‌اش لذت بردم. کتابی که به وقت‌اش نوشته بشه، همین می‌شه خب! کلبه‌ی عمو تم رو رفته‌ن به این یارو نویسنده‌اش سفارش داده‌ن.

اما این سه چهار روز اول بیکاری و دور بودن از تکنولوژی هم بد چسبیده، این‌قدر که حتی رغبت نمی‌کنم بشینم پای کامپیوتر مقاله‌هامو ترجمه کنم. می‌رم این ور اون ور، ادویه می‌خرم با میوه و خوار و بار، غذاهایی که دوست دارم درست می‌کنم، خونه جمع و جوره، دنبال ِ خیلی از کارهای عقب‌افتاده‌م رفته‌م، دوتا کلاسی که خیلی وقت بود می‌خواستم برم رو ثبت‌نام کردم، کتاب می‌خونم و ناخن‌هام مرتب و لاک‌زده‌ان.
فعلاً حالم خوبه. هفته‌ی دیگه هم کلاس‌هام شروع می‌شه و خیلی لنگ ِ بیکاری نمی‌مونم. آه ای یقین گم‌شده و اینا!
مهم‌تر از همه واسه خودم، پیدا کردن ِ حس‌ام بود. تا حالا اگه خوش‌حال بودم کنارش، الان می‌خوام که کنارش خوش‌حال باشم.

lundi, septembre 18, 2006

گفته بودم بابام دفعه‌ی پیش که آمده بود این‌جا، تن‌اش را با لیف ِ صورت ِ من صابون می‌زد؛ نگفته بودم؟
اخراج نشدم. استعفا هم ندادم. می‌خواستم یکی دو ماه دیگه هم بمونم و بعد بیام بیرون.

شنبه از اون روزای فوق‌العاده بود توی زندگی‌ام با تجربه‌های جدید. صبح رفتم اهواز، پروژه‌مو تحویل دادم، رفتم خونه، پنج شش ساعتی خونه بودم و شب برگشتم تهران.

ممممممم
صبح رفتم شرکت. د.ب ده و نیم اومد. با اخم صدام کرد توی اتاق‌اش، کلی پرت و پلا بار ِ من کرد، آخرش هم گفت با اخلاق‌تو عوض می‌کنی، یا برمی‌گردی اهواز.
تعجب نداره که من زل زدم توی چشم‌هاش و گفتم برمی‌گردم.
از شرکت زدم بیرون، پنج دقیقه نشده، مامان زنگ زد –ماشالله این د.ب دست ِ همه‌ی خاله‌زنکای عالمو از پشت بسته!- دست به سرش کردم تا برسم خونه.
ممممممم
هیچی. یه کم دعوا کردم باهاش که زیادی به این پسره رو دادین، از این حرف‌ها.
فعلاً هم بیکارم. باباهه فرموده این شهر پر از سگ و گرگه (باغ وحش بود ما خبر نداشتیم؟!) فرموده‌اند سر ِ کار نرم.


آقای سکس‌‌پارتنر ِ گل‌بیار ِ تلفن‌زن ِ قربون‌صدقه‌رو، یه لقب دیگه هم به انتهای القاب‌شون اضافه شد: بوفالو سوار!


در مورد این پست پایینی، فکر می‌کنم به هیچ وجه امکان نداره که سی-سی و پنج نفر آدم بتونن همچین کاری کنن. اولاً که توی همچین جمع شلوغی یه عده –خواسته یا ناخواسته- فقط شنونده‌ان، در حالی‌که هدف دور هم بودن و صحبت کردنه. به علاوه، معلوم نیست همه‌ی این تعداد افراد توی مطالعه سلیقه‌شون شبیه هم باشه. یه نفر دوست داره فلسفه بخونه، یه نفر ادبیات، یه نفر داستان، یه نفر شعر. من فکر نمی‌کنم این کار برای این تعداد آدم عملی باشه. فعلاً با چهار پنج نفر از بچه‌ها شروع می‌کنیم، احتمالاً برنامه‌ی مطالعه رو هم یه جایی اعلام می‌کنیم که اگه کسی علاقه داشت، برنامه رو دنبال کنه.

د.ب زنگ زده می‌گه: برو شرکت تا من بیام. می‌بینی تو رو خدا؟ اینا دیوونه‌ان. اون از باباهه که دیشب می‌گه جمع کن برگرد اهواز، صبح می‌گه بمون همون‌جا، ولی سرکار نرو. این هم از این که دیروز اون‌جوری کرده، الان اینو می‌گه.
جواب دندان‌شکن ِ من این بود که: بابا گفته نیام.
کفری شد. کیف کردم.

قرار شده مامان‌اش زنگ بزنه به مامانم. خواهرا کیف کرده‌ان، پی ِ پارچه می‌گردن واسه لباس. کلی خندیدیم.

lundi, septembre 11, 2006

کتاب‌خواني

book


اوائل تابستون، الميرا به زهرا يه پيشنهاد داد که زهرا به من و مانا منتقل‌اش کرد. اين پيشنهاد براي ما جالب بود، اما عملاً نتونستيم-يا نشد که اجراش کنيم. يه کم سخته، و يه کم همت مي‌خواد، اما غيرممکن نيست.
الميرا پيشنهاد داده بود يه گروه کوچولو تشکيل بديم براي مطالعه‌ي کتاب. بسته به حجم و نوع نگارش، همين‌طور سرعت مطالعه‌ي اعضاي گروه، بازه‌هاي زماني براي خوندن‌اش تعيين کنيم و بعد، يه جلسه بذاريم در مورد کتاب و اين که نظرمون در موردش چي بود، با هم حرف بزنيم. اين‌جوري هم با کتاب‌هاي بيش‌تري آشنا مي‌شيم، -لااقل هر کدوم از اعضا، يکي دو تا کتاب ِ خوب براي معرفي داره- هم براي خوندن ِ کتاب‌هايي که هيچ وقت طرف‌شون نرفتيم، انگيزه پيدا مي‌کنيم، -کم‌تر کسي ابله رو خونده يا جنگ و صلح، يا سه‌تفنگ‌دار، يا ...- ممکنه کتاب‌هايي که قبلاً خونديم رو با يه ديد ديگه ببينيم، يا چيزهاي جديدي توشون کشف کنيم که متوجه‌شون نبوديم. دور ِ هم بودن‌هاي دسته‌جمعي هم خوبه و توشون خوش مي‌‌گذره، علاوه بر اين، ما مي‌تونيم قرارهامون رو توي يه کافه‌ي خوش‌مزه برگذار کنيم (!) و علاوه بر غذاي روح، غذاي جسم هم داشته باشيم!
اگه احياناً کسي هست که از اين ايده خوش‌اش مياد و حس مي‌کنه مي‌تونه توي اين جلسات حضور داشته باشه، يه خبري به‌ من بده. فکر مي‌کنم مهمه که اين جمع –اگر قرار باشه تشکيل بشه- يه جور ديد و فضاي ذهني مشترک داشته باشه، نمي‌دونم اختلاف‌سن هم مي‌تونه تاثيري داشته باشه يا نه. –از طرف ديگه، ممکنه همين تفاوت‌ها بتونه کمک کنه از کتاب‌هايي که مي‌خونيم، ديد به‌تري به دست بياريم.
ترجيحاً اواسط هفته‌يِ آينده هم -اگه داوطلبي وجود داشته باشه- يه قرار مي‌ذاريم در موردش صحبت کنيم و يه کتاب انتخاب کنيم براي خوندن.

چکيده: نظر، درخواست، همين.

آهان، ضمناً، کسي اطلاع داره که من مي‌تونم سنتورم رو توي قسمت بار هواپيما از اهواز بيارم تهران، يا نه؟

dimanche, septembre 10, 2006

):)

دونقطه، با پا زد فاصله انداخت بين ِ دوتا پرانتز باز که هم‌ديگر را بغل کرده بودند، رفت نشست آن وسط.
خنده ساخت يا اخم؟

jeudi, septembre 07, 2006

اول.
يک حفره‌ي سياه ِ خالي توي سينه‌ام باز شده. هي بزرگ‌تر مي‌شود. مال فاصله بايد باشد به گمانم. يک وقت‌هايي که فاصله مي‌رسد به صفر، حفره‌ي سياه خالي، بزرگ ِ بزرگ، من را گم مي‌کند توي خودش. توي خودم فرو مي‌روم، فاصله‌ي صفر را زياد مي‌کنم و دورتر مي‌شوم.


دوم.
کافه قنادي لرد از اون جاهاي به شدت خوش‌مزه و خوش‌بوئه که به شدت ذائقه‌ي آدم رو تحريک مي‌کنه. اصولاً دور و بر ِ شرکت يه عالمه محيط ِ دوست داشتني هست. از کافه 78 بگير تا اين‌جا ...


سوم.
بله، ما رفتيم خاطره‌هاي جمشيديه را ريپليس کنيم، برگرديم، که رفتيم، کرديم، برگشتيم. دو نکته‌ي جالب توجه آن وسط خودنمايي مي‌کرد:

- مانا و زهرا تصميم گرفتن mp3 player ِ روشي رو، در حالي که داشت آهنگ گوش مي‌داد، بلند کنند. کار ِ سختي نبود، هدفون رو گذاشتن دم ِ دهن ِ مانا که ترانه‌ها رو بخونه، بلکه روشي متوجه نشه. مانا شروع کرد ابي خوندن، يه جاهايي رو -محض ِ فراموشي- زهرا در نقش ِ سوفلور، به‌اش رسوند. روشنک: اي بابا، من که نزده بودم آهنگ ِ بعدي ... هوم ... اِ .. ؟ ابي اين آهنگه رو دو صدايي خونده؟ ...!
- روشي در مورد من و زهرا از مانا پرسيد: اينا حامي مي‌شناسن؟ مانا گفت: بهع! اشاره کرد به من: بک‌گراند ِ سـکس ِ اينا حاميه. من يک‌هو سرفه‌ام گرفت. خواهر کوچيکه‌ام که بامان بود، پوزخند زد، سرش را انداخت پايين. زهرا گفت: چيزه ... يعني ... صحبت که مي‌کنند ... !

چهارم.

دو سه سالي يک بار، من عواطف ِ نوستالژيکم عود مي‌کند، مي‌روم سري به صفحه‌ي نارنجي ِ اولين وبلاگ ِ مشترک ِ پنج‌تايي‌مان مي‌زنم و کلي مي‌خندم. اين، شاهکار ِ من است، آن‌جا:
قضيه از اونجا شروع شد که يه روز چندتا آدم بيکار
که از تنهايي نشسته بودن و براي پيله‌شون مي‌تنيدن تار
فکراشونو روي هم گذاشتن
هر چي ايده تو سرشون بود اون وسط کاشتن
تا يه وب لاگ هشلهف از توش دربياد
که ايشالله هر کي چش نداره ببيندش، چشاش دربياد
اسم اون پنج نفري که توش مي‌نويسن هست مففهس
هرکدوم توي يه کاري از اين وب‌لاگ دارن دس
پنج تا خانوم که البته هيچ کدوم فمينيست افراطي نيست
اونا فقط مي‌گن دخترا باهوشترن تا دنيا بوده و هست و باقيست
اين وب لاگ که دو قسمت جداگونه داره
يه قسمتش طنزه و يه قسمتش ادب داره
ما اونجا مي‌خوايم دنياي عجيب غريبمونو شرح بديم
گاهي هم از درداي دلمون بگيم و افاضه به خرج بديم
پس شما هم بياين طرحمونو تشويق کنين
تا هنوز طرح وب لاگ دو قسمتي تازه است، نگين از روي کسي تقليد مي‌کنين
هيچ بني بشري همچين وب لاگي نديده
نه وقتي بيدار بوده و نه وقتي کابوس ميديده
خلاصه منتظر روي ماه همه‌تون هستيم
آخه ما خيلي دختراي خوب و با ذوق و سليقه و صاحب سبک و نوآور و متخيلي هستيم
اسم وب لاگمون هم هست هم‌همه
که ايشالله اينو هيچ وقت يادت نره

پنجم.

افتاده‌ام روي دور ِ قلم‌ْقفلي. جان به جانم کنند، چيزي نمي‌توانم بنويسم.

lundi, septembre 04, 2006


از این‌جا شروع کنم که گفته باشم این، نک و ناله‌اس با یه کم غرغر و شکایت.

یه خانومی به اسم بهار، ‌بدون ِ نام و نشون، رفته برای علی‌رضا کامنت گذاشته که: من خيلي وقته كه وبلاگت رو دنبال مي كنم. برام خيلي عجيبه تو علاقه مند به دختري بشي كه اينطوري باهات صحبت كنه و يا به تو لقب پارتنر سكسي گل بيار ...نسبت بده و بعد با وقاحت تمام روابطش با تو را بنويسه. آخه چطور ممكنه ...تو با اون عقايد ، اين دختر با اين رفتارها...نمي فهمم. خيلي وقته مي خوام بگم ولي همش مي گم تو چه كار به اين كارها داري!اينها را هم فقط سوال كردم.انتقادي در كار نيست.فقط برام جاي تعجب داشت.

من این‌جا می‌خوام جوابشو بدم، این جوابی هم که می‌دم، از طرف خودمه، یعنی آدمی که مفعول اون جملات بالا بوده.

بخش اول ِ حرف‌اش که کاملاً درست به نظر میاد، خب وبلاگ دنبال کردن، بدون ِ دادن ِ نوم و نشون، هیچ هم چیز ِ عجیبی نیست. اما گفته «برام خيلي عجيبه تو علاقه مند به دختري بشي كه اينطوري باهات صحبت كنه»، اینو از کجا فهمیده؟ من چجوری با این پسره حرف زده‌ام که به ایشون برخورده؟ یا اصلاً چه ربطی به کسی داره که من با دوست‌هام چجوری حرف می‌زنم، و آیا اصلاً نقل‌قول‌های من تو وبلاگ، دلیل ِ شخصیت ِ من هست که کسی بخواد در مورد من –با استناد به این‌ها- قضاوت کنه؟ خیلی مودبانه باید این‌جا اضافه کنم، نه گمونم کسی حق داشته باشه محض ِ مدل ِ حرف زدن ِ من، برای دوست‌هام تعیین تکلیف کنه که به معاشرت‌شون با من ادامه بدن یا نه، این یعنی سلب ِ حق ِ تصمیم‌گیری واسه ملت. اوکی؟

فرموده‌ان که: «و يا به تو لقب پارتنر سكسي گل بيار ...نسبت بده». اولاً که من نگفته‌ام پارتنر ِ سکسی. حرف ِ من، سکس‌پارتنر بود. فرق‌شون هم که واضحه ان‌شاءالله، پارتنر ِ سکسی، یعنی هم‌راهی که جاذبه‌ی جنسی داره، ولی سکس‌پارتنر یعنی شریک رابطه‌ی جنسی، حالا فارغ از جاذبه‌هاش. –فکر نمی‌کنم من این‌جا لازم باشه جاذبه‌های ایشون رو برای خانومایی که دل‌سوزشون هستن، توضیح بدم.-
من نگاهمو به‌اش نوشته بودم، یا به‌تر بگم، دغدغه‌هام رو نوشته بودم توی رابطه. من که آزادم این‌جا هر چی دلم می‌خواد بنویسم، نیستم؟ فیلتر بذارم سر ِ کی‌بورد که شما فکر کنین من خیلی خوش‌حال و خوش‌بخت‌ام و هیچ مشکلی ندارم و دارم به علی‌رضا به چشم ِ یه همسر ِ آینده‌ی جذاب و بدون ِ مورد نگاه می‌کنم، که احیاناً کسی دچار ِ درگیری ِ ذهنی نشه؟
خب این اول ِ رابطه‌اس. من هنوز مشکل دارم باهاش، هنوز کلی اختلاف هست و کلی درگیریای به وجود اومده و نیومده. من البته خیلی متاسفم که دوستای علی‌رضا این‌جا رو می‌خونن و می‌بینن من چجوری حرف می‌زنم و اصولاً یه جنبه‌ی غیر قابل مشاهده‌ی من رو این‌جا می‌بینن و من هزار جور محدودیت و سیم‌خادار واسه خودم می‌تراشم، منتها من خواسته‌م که راحت بنویسم، خودم خواسته‌م که راحت بنویسم، یعنی فارغ از دیگران، فارغ از هر چهاردیواری و سیم‌خاردار. نتیجه‌اش اینه، واسه من هم خوبه. هیچ دلیلی هم نمی‌بینم چیزی رو که واسه‌ی خودم خوبه، تغییر بدم.

«و بعد با وقاحت تمام روابطش با تو را بنويسه.» اولاً که من با این جمله مشکل دارم. من با وقاحت ِ تمام، رابطم رو این‌جا نوشته‌م، یا با وقاحت، تمام ِ روابطم رو این‌جا نوشته‌ام؟ حالا بحث ِ من البته سر ِ اون وقاحته. اصولاً واقع‌بینی یعنی وقاحت. هوم؟ من این‌جا منظورم دقیقاً واقع‌بینی توی مسائل جنسیه. من نوشته‌ام به‌اش به چشم ِ سکس پارتنر ِ گل‌بیار ِ تلفن‌زن ِ قربون‌صدقه رو نگاه می‌کنم، وقاحت دارم، چون به طور ضمنی توش اعتراف کرده‌ام که با یه نفر رابطه‌ی جنسی دارم. خب دارم، این حق ِ طبیعی ِ منه، حیوونا هم وقتی بالغ می‌شن، آزادن که رابطه‌ی جنسی داشته باشم. حالا چون آدم متمدن و متفکره، باید خودشو به خاطر جامعه محدود کنه. اوکی، منم کم برای خودم قاعده و قانون تعیین نمی‌کنم، منتها اینا خاص ِ منه، این‌جا نوشته نمی‌شن، چون من بدم میاد تفکراتم رو تحمیل کنم. قراره چون رابطه‌ی جنسی دارم کسی به من لقب ِ فاحشه بده، یا تاسف بخوره؟ خب، این محض ِ تفکرشه، هر کی آزاده هر جوری می‌خواد فکر کنه، احساس کنه، اینا رو که دیگه نمی‌شه از آدم گرفت، اوکی؟

ضمناً من این‌جا آزادم چی بنویسم، اینجا واسه من یه جورایی آزادی از قید تعلقه. من تو نوشتن خودمو محدود نمی‌کنم. خودمو مسئول هم نمی‌کنم ضمناً، I mean واسه نوشته‌هام خودمو مجبور نمی‌کنم به کسی توضیح بدم، یا حرفامو توجیه کنم. –هر چند الان عملاً دارم همین‌کارو می‌کنم-

ضمناً سوال من اینه، عقاید علی‌رضا چی‌ان –که این خانوم به‌تر از من و علی‌رضا می‌دونه ظاهراً- که با رفتارهای من نمی‌خونن و اصولاً کدوم رفتارها؟ همین وقاحت اگه منظورتونه، خیله خب، حق با شماست. من وقیح و بی‌آبرو و هرچی، پسره خودش خواسته، خودش انتخاب کرده.
ضمنا اين جمله ي شما جمله ي خبريه، نه پرسشي!

نمی‌دونم حرف ِ دیگه‌ای هم مونده یا نه. باید می‌نوشتم نازلی چقدر ن ا ز ن ی ن ه و دیشب تولد محیا چقدر بهم خوش گذشت، ولی فک کنم باشه واسه بعد.
خسته‌ام.

پ.ن: پلیز، کسی ایراد نگیره به این که کف ِ دسته باید نوشت should we break up که حوصله ندارم.

dimanche, septembre 03, 2006

مرثيه‌ي آدم‌هاي عاشق،
مرثيه‌ي آدم‌هاي عاشق،
مرثيه‌ي آدم‌هاي ع ا ش ق

ما، شريک ِ نداشتن‌ات مي‌شويم، شريک ِ دل‌تنگي، شريک ِ غصه ...

پ.ن: يه اصل اساسي براي خونه‌هاي مجردي اينه که روبالشي‌ها، يا بوي سيگار مي‌دن، يا اسپرم.
اينو ديشب فهميدم.

samedi, septembre 02, 2006

From Nowhere, To Nobody


درد مي‌گيره قلب‌ام يهو بعد ِ اين همه مدت، با يه تک‌نگاه ِ نه خيلي ساده، که براي من نيست، که هيچ وقت براي من نبوده شايد. درد مي‌گيره قلب‌ام محض ِ اون نگاه ِ هميشگي ِ بي‌مبدأ، محض ِاون لبخند ِ بي‌دليل، محض ِ اون نگاه ِ بي‌صاحب.
که تو انگار مي‌دونستي، که تو انگار يه وقتي توي بي‌زماني و يه جايي توي بي‌مکاني، منتظر ايستاده باشي که من بيام بهت بگم و بهت بگم و دوباره بهت بگم.
من پاهامو مي‌بندم که ندوم سمت ِ تو، دستامو مي‌بندم که دراز نکنم طرف‌ات، خيلي وقته دهن باز نمي‌کنم، نکنه يه وقتي صداي من به صدا در بياد که «هنوز ...» ولي تو انگار وايسادي منتظر، منتظر که من بيام به پات بيافتم که ببخشي منو، که من محض ِ بودن‌ام بود که عذر نخواستم و نمي‌خوام، که تو محض ِ بودن‌ات بود که ايستاده بودي و منتظر ايستاده بودي که من بيام بهت بگم و همون‌جوري لبخند مي‌زدي و لبخند مي‌زدي و ... واي از اون لبخندت ...

بدبختی بزرگی است که دیگری را به رغم آن‌که دیگر دوست‌مان نمی‌دارد، همچنان دوست بداریم.

ژاک و اربابش، میلان کوندرا
خواب مي‌ديدم
تاس مي‌ريزيم
وسط ِ بازي
يک‌هو ديدم حريف‌ام با دو تا تاس بازي مي‌کنه و
تموم مدت
من
با يک تاس
عقب مونده بودم
ترسيده بودم
پ.ن: اما چيزي که مملکت ِ ما رو –به حول و قوه‌ي الهي- شاخص و ممتاز مي‌کنه، کاهش آمار کشته‌شدگان يه سانحه‌ي هوائيه، که از 43، مي‌رسه به 29.

اين مرتيکه، وزير راه، دي‌شب با چه افتخاري مي‌گفت فقط بيست و هشت کشته.
صورت مسئله: حذف شده.
از تارا، تاراي م ن:

برای شما می نویسم که نمی دانم آیا خودتانید؟ یا باز خیالتان را بافتم و کسی جایتان نشست؟
نمی دانم آیا نامتان همین ست که هست؟ یا باز تا بیایم و زبانم بچرخد به آوازتان از یاد می روید؟
برای آن وقت ها می نویسم که من سیاه بخت را که همیشه غمی برای گریستن داشتم بغل می زدید و هزار بار می گفتید: "تارا... تارا... تارا..."
می نویسم تا تکرار شویم... تا بنویسم تا بنویسم تا نوشته باشم... می نویسم تا ببارم تا ببارم تا تمام شده باشم...تا بگویم هر هزار بار نمی دانستم نامم چیست، نمی خواستم بدانم چیست، می خواستم تا این نباشم که هست، تا هستنم شرمنده ی هر هزار بار نیستنم نباشد...
هرگز آنچه داشتم به نداشتنم نچربید... نه حتی آنقدر که دیگر نخواهم تا مرده باشم...
می نویسم تا بدانید تا دانسته باشید که یخ کرده م و هرچه می کنم کسی آفتاب نمی شود...
و این ها همه که نوشته م آیا خودتانید یا باز کسی هلم داد و رتاب شدم به گذشته هایی که به یاد ندارم...؟
هیس! صدایم نکنید! بدشگونم... جغدهای هیز خاکستری کودکی هایم هو می کشند و زنجره ها خاموش... تا صدای روح زنی سیاه پوش چنگ بیاندازد به صورت قمری ها... هزار بار... "تارا... تارا... تارا..."
بیدار که نمی شوم... این همه خواب هایم را برای شما می نویسم که نمی دانم چه در خوابتان می گذرد و آیا کیستید؟
تکرار که نمی شوم... تمام که نمی شوم...
هزار رود سرخ بر جلگه ی سوخته ی جمجمه ام می گذرد...
تا بدانید تا بدانید تا بدانید...
مردی که سرنگش را از مرداب های جلگه پر کرد، من بودم...
و هنوز نمی دانم آیا خودتانید یا خیالتان را می بافم؟ و صدای تان که هزار بار... هزار بار...
من که نبودم... و نامم را هرگز ندانستید... نه شما... نه پدرم... نه تمام اصوات که می خواندند...
نامم را هرگز ندانستم... هرگز نخواستم که بدانم... تا تمام آنچه که نیستم، من باشم...
تا باشم... تا باشم... تا باشد که باشم...
و صدای رود رگ های ساکتم را پر کند...
می نویسم برای شما... که اگر خودتانید... بدانید تا بدانید...

vendredi, septembre 01, 2006



به اصلاح ِ نسل‌ها عقیده داشتم، تا دیروز که امیررضا برگشته به من می‌گه: خاله، برو شوهر کن! می‌پرسم چرا؟ می‌گه: که شوهرت بره سر کار، پول دربیاره، تو بمونی خونه، غذا بپزی!
به‌اش می‌گم: خاله، من الان هم سر کار می‌رم پول در میارم، هم برای خودم غذا درست می‌کنم.
می‌گه: من نمی‌دونم خاله، برو شوهر کن.
عرض می‌کنم که: چشم! منتظر اجازه‌ی شما بودم!

این بچه، این طرز فکر رو از پدرش وام گرفته، وگرنه مادرش هم سر کار می‌ره، هم خونه‌زندگی‌اش به جاست.