از روزي که از کرج برگشتهايم حالام خوش نيست. اوائل دلپيچه داشتم، انگار توي دلام رخت ِ چرک چنگ بزنند. بعدتر رسيد به بيحالي و الان به زور روي پاهام ايستادهام. تهوع پشت همهاش هست و بيحوصلگي. انگار که هيچ ِ هيچام.
dimanche, mars 30, 2008
samedi, mars 29, 2008
نه که قبل از عيد وضعمان آن بود، اين است که خانهمان تکانده نشده. حالا گيرم وسط آن همه کار و درس، يک جوري شده که انگار خوب ِ خوب تکانده باشندش، حالا همت ِ عظيمي ميخواهد به کارش رسيدن. آن روز که -قربان ِ خودم بروم- روي ميز را تميز کردم و تمام. ديگر دستم به کاري نرفت. يعني تنهايي حوصلهام نشد. بدياش اين است که اين خانهتکاني توي ذهن من با خواهرهام عجين شده، با جمع، با حرف، با خنده، با خستگي. با غرغر. هيچکجاش تنهايي نيامده. حالا هي دارم بيخود وقتم را تلف ميکنم که کاش يکي اينجا بود با هم خانه را جمع ميکرديم، سر و ساماني به لباسهام ميداديم، پرده را ميانداختيم توي ماشين، سيديهاي دور کامپيوتر را مرتب ميکرديم و از اينجور کارها.
گاهي بد دلتنگ ميشوم.
vendredi, mars 28, 2008
بهار آمد و شمشادها جوان شدهاند...
همين حالا حالاهاست که از خوابآلودگي بميرم. اين بوي سيگار هم ديگر دارد حالم را به هم ميزند. يعني از در که آمديم تو، عُق زدم. ريههام ديگر جاي دود ندارد، برش ميگرداند. ديشب تا صبح توي بالکن سيگار کشيديم. هيچ نخوابيدم. يادم رفته بود ميشود نخوابيد. فکر کن من چهقدر ِ شبهام را از دست دادهام. فکر کن من چقدر دلام تنگ است همين حالا، و چقدر بوي اين زيرسيگاري ِ نيمه پر ِ روي ميز، اذيتم ميکند، و چقدر هنوز پر ِ خوابم، و چشمهام چه ميسوزد؛ و دلام چه تنگ است، تنگ ِ تنگ.
mardi, mars 25, 2008
سفر خوبي نبود. از اولش ميدانستم که خوب نميشود. نشد و زود برگشتيم. همان چهار پنج روزش را هم يا توي اتاق خوابيدم، يا به قول مامان «توي بغل شوهر»م بودم. تنها خوبياش اين بود که وقتي اسبابهام را جمع ميکردم، پنجدقيقه وقت گذاشتم يک کارتن پر کردم از کتابهام و با خودمان آورديم. حالا کلي کتاب پيشام دارم که هميشه حسرت ِ بودنشان را ميخوردم.
samedi, mars 15, 2008
به سلامتي سمبلکاري پروژهمان همين لحظه به اتمام رسيد و ديگر تمام عشق و کيفمان به بازي، مطالعه، تماشاي فيلم و انواع و اقسام سرگرميهاي ديگر به پايان رسيد.
ضمناً امروز امتحان Lektion eins ِ مان را هم تحويل گرفتيم. برخلاف عقيدهمان که گمان ميکرديم سرتاپاي برگهمان را قهوهاي کردهايم، نمرهمان از 63 شد 61 و يک عدد Bravoي شيک و تر و تميز هم پايين برگهمان گرفتيم و يک شديم.
يک عدد اشتوندتين ِ خوشبخت ِ راضي، به هواي ابري سلام ميکند.
vendredi, mars 14, 2008
يعني خب طبيعيه که بابام نميدونه من خيلي کار دارم. نه درست و حسابي خبر داره که من کلاس تورليدري ميرم، نه عمراً بدونه که کلاس آلماني ميرم، نه خبر داره روزاي زوج دو ساعت و نيم و روزاي فرد يه ساعت و نيم باشگاهم، نه بهاش گفتهام که همهي اين امتحانامون جمع شده آخر سال و هر روز تقريباً امتحان داريم و پدرمون دراومده.
انگار نميدونه عيدي خريدن واسه فک و فاميل و اينور اونور رفتن بدون ماشين يعني چي. تو خيابون و مغازههاي شلوغ نگشته و هميشه پونزده اسفند عيدي و حقوقش رو گذاشته جيبش و يه روز با ماشين رفته بازار گوشت و مرغ و ماهي و آجيل و شکلات و شيريني و ميوه خريده، برگشته خونه.
حالا من ديشب لطف کردهام چهار پنج ساعتي رفتهام پيش د.ب. که بهاش کمک کنم اين پروژهاي که بايد تحويل بده رو تموم کنيم، امروز هم وقت نکردم برم. بابا زنگ ميزنه دعوام ميکنه که چرا امروز نرفتي اونجا و برادرته و کمک ميخواد و...
حالا من خودم کلافهام که تو اين شلوغ پلوغي کي به کارام برسم و عصباني هم ميشم و هيچي نميگم ولي. بعد تلفن باباي بچهها مياد کلي نازم ميکنه و من وانمود ميکنم حالم خوبه؛ ولي هنوز غصهام که چرا ما دوتا (من و بابام) نه هيچ وقت تونستيم درست و حسابي زندگي همديگه رو درک کنيم، نه هيچوقت از هم بابت کارهايي که براي همديگه کرديم متشکر بوديم، نه هيچي.
حالا من اينجا نشستهام با فلش مانا و کلي آهنگ خووووب (مممممم) و يه بازي سکسي. تايپم يه کمش مونده و دارم سعي ميکنم بين برنامههام يه وقتي بذارم برم پيش د.ب. و دعا ميکنم حقوق عليرضااينا رو بهشون بدن که من برم باقي عيديها رو بگيرم و يهشنبه بتونم برم اپلاسيون.
اينا.
آخ اينقدر دلم ميخواست ديشب زنگ نميزدي يادم بياوري به مهماني امروز! بس که خستهام و کارهام عقب مانده. مدار بستنهاست که دلم نميآيد کمک نکنم، پروژهام هست که سرش پير شدهام و تمام نميشود، تمام کارهاي ِ قبل ِ تعطيلاتم مانده، يک کوه لباس، اجاق گاز کثيف، سوقاتي و عيدي خريدن و جمع کردن وسايل. از شنبه تا يکشنبه شبام، شبانهروزي پر است و هيچ کارم را عقب نميتوانم بيندازم و اصلاً يکشنبه شب داريم راه ميافتيم.
خيلي خسته هستم.
jeudi, mars 13, 2008
يه عقيدهي بامزهاي که مرمتکاراي ايتاليايي دارن، اينه که آثار تاريخي بايد جوري مرمت بشن که معلوم بشه کجا اصليه و کجا مرمت شده، واسهي همين تموم کارهاشون جوريه که بخش مرمت شده، بسيار بسيار واضح و مبرهنه. من زياد از اين کار خوشم نمياد. مثلاً يه جا (که اون سري استاد معماري عکسشو نشون داد و يه مسجد دورهي صفوي بود توي اصفهان و من چون مطمئن نيستم کدوم، اسمشو نميگم و حال ندارم برم بررسي کنم ببينم حدسم درسته يا نه) به طرز ضايعي اونجاهايي که کاشيکاري شده بود و بعد از بين رفته بود رو با نقاشي ترميم کرده بودن. طرح همون طرح بود و کاشيهاي اصلي رو تکميل ميکرد، ولي يک ذره حتي حس و حال نداشت و کلي بي رنگ و رو بود. جالب اينجاست بيطرف و بياطلاع که باشي، فکر ميکني اون بي رنگوروها طرحهاي اصليان که با گذشت زمان از بين رفتهان و طرحهاي اصلي، بخشهاي مرمت شدهان.
اين از اين.
دوماً اين که حاجيهادي پنجاه بار توصيه کرده که کتابچهي مرجع براي خودمون درست کنيم و هر چي ميدونيم توش بنويسم و در صورت لزوم بهاش رجوع کنيم. من هي تنبلي کردم و تنبلي کردم تا امروز که ديدن اين مقاله و کلي اطلاعات تاريخي مفيد باعث شد دست بجنبونم و شروع کنم.
خوشمان ميآيد از اين حرفهي جديدي که ادعايش را داريم.
mercredi, mars 12, 2008
mardi, mars 11, 2008
اصولاً طرفدار نظام طبقاتيام. اتفاقاً با «وجودِ طبقات» خيلي مشکل دارم، ولي فکر ميکنم حالا که هست، فاصلهها و اينا بايد حفظ بشه. هر چيزي در موقعيت خودش قرار بگيره و از اين حرفا. بحث رو نميخوام باز کنم، فقط ميخوام يه کم غر بزنم که چرا مامانشاينا عيد ميان خونهي مامانم اينا!
طبق نظريهي بالا که هرچيزي جايي براي خودش داره، جاي من توي خونه، دختر ِ خونه است. اون هم وقتي که يک ساله اهواز نرفتهام و دلم لک زده واسه اين که بشينم با خواهرهام گپ بزنم و چندتا فيلم با هم ببينيم و کتاب بخونم و با راضيه برم بيرون و از اين جور کارها. حالا ماماناينها که بيان، من مجبورم هي حواسم بهشون باشه و پذيرايي کنم و اينور اونور ببرمشون و از توي جلد اون دختر مهربون و خوشبرخوردي که از من ديدهان در نيام. بايد لباس سنگينتر و خانمانهتر بپوشم و حواسم باشه با سعيد و وحيد زياد گپ نزنم که د.ب. ناراحت بشه و خيلي هم سرد برخورد نکنم که با رفتارم توي همدان در تضاد باشه. (يادم به ماجراي کيک عروسي افتاد که در حد خودش يه شاهکار ديگه بود از مجموعه شاهکارهاي سعيد طي عروسي، يادم باشه بعداً بنويسم) نبايد جلوي تلويزيون دراز بکشم، نميشه درست و حسابي فيلم ديد، نميشه هيچ کاري کرد.
اين غرا رو به مامان که زدم، خيلي سعي کرد کمک کنه و کلي گفت که ما حواسمون هست و شما راحت باشيد. ولي خوب، من ميشناسمش.
اينه که عيد امسال رو با اون برنامههاي به شدت فشردهي مسافرتهاي اجبارياش، هيچ دوست ندارم. اون هم مني که اين يه ماه دلم لک زده بود واسه اين ور اون ور رفتن و گشتن و همهي مسئوليتها رو کنار گذاشتن.
پ.ن: اين تعطيلات شاهکار ِ خرداد، جون ميده واسه سفر شيراز. اصلاً جون ميده واسه مسافرت. حالا هر جا، حالا هر جور، فقط خودمون دو تا.
تکميليه: ماجراي کيک عروسي اينه که ما توي سالن کيک رو نبريديم. حتي سوار کردنش هم فکر کنم درست و حسابي انجام نشد. دو يا سه طبقه بود و يه پايه کم داشت. گمونم سعيد رفته بود کيک رو از قنادي گرفته بود و اون وسط کي فکرشو ميکرد که بايد پايهها رو بشماره؟ يادمه اون وسط که همه داشتن فکر ميکردن چيکار کنن، مستخدم سالن يه کارد سفيد ميوهخوري آورده بود و ميگفت اينو جاي پايهاش سوار کنين و من دلم ميخواست کلهشو بکنم. هيچ يادم نيست چرا کيک نداديم، بلکه يکي از رسم و رسوم همداني بود که خبر ندارم. قرار بود کيک رو بيارن خونه.
رفتيم خونه و اون ماجراي شاهکار ِ رقصيدن و موزيک گذاشتن فک و فاميل که خودش از يه طرف روي اعصاب بود، از شام به بعد هم که سر ِ يه چيز بيخود خودم عصباني بودم و هي بداخلاقي ميکردم، کيک رو هم معلوم شد توي سالن جا گذاشتن. سعيد فشنگي رفت کيک رو بياره و نيم ساعت بعد با يه کيک ِ دستخورده اومد و گفت که پرسنل زحمتکش ِ سالن (که تا آخر ِ سرو غذا يادشون رفته بود واسه ما دو تا شام بيارن و وقتي خالهي عليرضا برامون شام آورد، من اينقدر عصابي بودم که لب نزدم) برداشتن با قاشق (و نه حتي کارد) يه تيکه از کيک رو براي خودشون برداشتن و گفتن اينم سهم ما.
هيچ توضيح اضافهاي ندارم.
ضمناً يه فلشبک هم بزنم که: عروس بياد يه کم اينورتر برقصه که ما هم ببينيم.
خدايي مراسم شاهکاري بود. اصولاً اينجور مراسم به شدت تجربه ميخوان و مديريت.
اينا!
lundi, mars 10, 2008
dimanche, mars 09, 2008
با زيزي رفتيم واسه کوکولي کادوي تولد خريديم که سورپرايزش کنه.
بهش ميگم با منم يه تريپ خدافظي و اينا بريز.
خوب منم ام اند ام دوست دارم اصاً.
يه ماگ خوشمل ِ روميزي هم واسهات خريدم.
بس که دوسِت دارم.
من خوابم مياد.
مد چيز ِ خريه.
بعد من عيد ميخوام برم دختر ِ خونه باشم، مجبورم عروس ِ گل بشم.
تحقيقم هم که دقيقاً نصفش مونده.
من خوابم مياد.
دکتر، تقصير خودته، نگي نگفتي.
samedi, mars 08, 2008
توهين عجيب به حضرت موسى (ع) در رژيم صهيونيستى
* باخبر شديم كه با گسترده شدن دامنه اهانت ها به مقدسات و پيامبران الهى، اين بار يك اسرائيلى به اصطلاح محقق كه نتايج تحقيقات مضحك او هفته گذشته منتشر شده ادعا كرده: [حضرت] موسى(ع) در بالاى كوه سينا بر اثر استعمال ناركوتيك هاى قوى دچار توهم شده و با خدا، هم صحبت شده است(!) اين پژوهشگر در ادعاهاى بى شرمانه اش، اظهار داشته: ديدن آتش در درختان مشتعل كه طبق نص انجيل (و قرآن) باعث نجات جان موسى(ع) شده، ناشى از زياده روى [آن حضرت] در مصرف مواد روانگردان بوده است(!)
* باخبر شديم كه با گسترده شدن دامنه اهانت ها به مقدسات و پيامبران الهى، اين بار يك اسرائيلى به اصطلاح محقق كه نتايج تحقيقات مضحك او هفته گذشته منتشر شده ادعا كرده: [حضرت] موسى(ع) در بالاى كوه سينا بر اثر استعمال ناركوتيك هاى قوى دچار توهم شده و با خدا، هم صحبت شده است(!) اين پژوهشگر در ادعاهاى بى شرمانه اش، اظهار داشته: ديدن آتش در درختان مشتعل كه طبق نص انجيل (و قرآن) باعث نجات جان موسى(ع) شده، ناشى از زياده روى [آن حضرت] در مصرف مواد روانگردان بوده است(!)
يه چيزي که من هميشه ازش متنفر بودهام، اينه که وقتي ميخواي يه خبري رو نقل کني، جانبدارانه نقل کني و نتوني بيطرف باشي. تحقيقات مضحک و اون علامت تعحباي توي پرانتز، طبق معمول، اصول خبرنگاري رو نقض ميکنن. در حالي که عاقلانه بخواي فکر کني، همچين دور از ذهن هم نيست. بشر از اون وقتي که با الهام از سفالگري، خدا رو به شکل کوزهگر تصور کرد، تا اين آخر که توي قرآنش گفت که خدا آدم رو از گل تراشيد، دنبال ساختن يه تکيهگاه براي خودش بوده. [من ارجاع ميدم به آفرينش ِ هدايت، يه نمايشنامهي کوتاه از استاد مسلم ِ بنده، که تصوير جذابتري رو از هدف آفرينش ارائه دادهان.]
يه چيزي هم که اين وسط جالبه، اينه که محمدشون اومد گفت من آخريام و نون بقيه رو هم آجر کرد. (فرصت کنم، يه چيزي بنويسم در راستاي اسطورهشناسي و باورهاي ديني که خيلي قشنگ نشون ميده چطوري مجموعه داستانهايي که ذهن خلاق بشر براي توجيه دنيا ساخته، پايه و اساس مذهب رو تشکيل ميده) اين دوره و زمونه که راحت ميشه پتهي ديگران رو روي آب ريخت، ما ديگه پيغمبر و معجزه و اينا نداريم، حالا هم کيه که ثابت کنه دست يکي درخشيده و يکي ديگه دو هزار نفر رو با يه تيکه نون و دو تا دونه ماهي سير کرده.
ميخوام بگم خوب که فکر ميکنم، خيلي هم دور از ذهن نيست حرف اين بابايي که دارن مسخرهاش ميکنن. به هر حال پيامبرجماعت، اکثرشون يا چوپان بودهان يا گوشهنشين، چيزي که زياد داشتن، وقت براي فکر کردن بوده و داستان ساختن. حالا بعدها يه عده پيدا شدن سنگشون رو به سينه بزنن که اونها هم از اساس دنبال چيزاي ديگهاي بودن، همين روحاني جماعت، توي هر آييني. اينم بنويسم که خودم يادم بمونه، استاد، وقتي ازش سوال کردم که چرا تاريخ اينقدر مذهب رو نفي ميکنه، بهم گفت که دين در زبان آرامي، يعني قانون. و اصولاً دين يعني مجموعه قانونهايي که تدوين ميشه براي درست زندگي کردن. و همونطوري که خودم يه بار سر کلاس به سوالش جواب دادم، قانون چيزيه که ممکنه عوض بشه، و اون اصله که ثابت ميمونه. در نتيجه، دين مجموعه قوانينيه که طبق چندتا اصل تدوين ميشه. حالا کي تدوين ميکنه و ديدگاهش چطور بوده، ديگه به خود طرف بستگي داره.
و من خيلي الان علاقمند شدهام برم نظريهپرداز بشم، به شرط اين که هر ننهقمري از راه ميرسه، برنداره آدم رو تکفير کنه.
vendredi, mars 07, 2008
الف- من گند زدم به سفر ديروزم، خودم تنهايي. تا تپه سيلکش خوب بودم، بعد يکهو افتادم روي دندهي لج با خودم. راضيه اينجور وقتها ميگفت: سگاخلاق شدي، من طرفت نميآم. توي اتوبوس رفتم روي پنجتا صندلي آخر ولو شدم که کسي نزديکم نيايد. خودم ميدانم ميدانم چهام بود. ساعت پنج صبح که رفتيم با عليرضا و سعيد و بابک و علي کلهپاچه خورديم، خيلي خوب بود. سر ِ قرار ونک هم که رسيديم و با بچهها گپ زديم، حالم خوب ِ خوب بود. اصلاً از آنجا شروع که عليرضا برگشت بيايد خانه و من دلام باش رفت. يعني انگار يک تکهي گنده ازم کنده شد. توي اتوبوس رديف دوم نشستم دم ِ دست ِ استاد. بچهها همه عقب بودند که حاجيهادي علي و احسان را آورد جلو. احسان را نشاند بغل دست ِ من و گفت: بشين همينجا، هرچند اين بغلدستيات هم دست کمي از تو ندارد. (حالا من هيچي، احسان يک پا واسه خودش بچهمثبت است) من کلي بهام برخورد و چپچپ نگاه ِ استاد کردم و روم را برگرداندم. گفت: البته من شوخي کردم ها. من هم زل زدم بهاش و گفتم: بله استاد، متوجه شدم. ولي هيچ نخنديدم. بلند گفت: خانم فلاني هميشه نميدانم چي چي است و حضور فيزيکي دارد. لابد منظورش اين بود که فقط فيزيکي. من سر ِ کلاس خدايي خوب بودم، ولي امتحانش را با پانزده خراب کردم، چون دو روز سرما خورده بودم و نا نداشتم از جام جم بخورم. نديده بود من مريضم و چشمهام باز نميشود؟ لابد نه. حالم گرفته بود و به زور تا تپه سيلک را نتبرداري کردم. هادي هم هي داشت خودشيريني ميکرد و راستش من اينقدر حسود هستم که اين کارهاش حالم را بد کند. آن دختره که اسمش معصومه بود و ميگفت فرانک صدايم کنيد، هم؛ آخر ِ آخر ِ موج ِ منفي بود. اصلاً تقصير اين پريود ِ لعنتي است. چقدر اين بار به خوبي و خوشي گدشت که نه صورتم جوش زد، نه درد داشتم، نه هيچي. روز ِ آخر خوب همهاش را تلافي کرد.
خانهي بروجرديها، موقع ِ برگشتن که دم ِ هشتي نشسته بوديم به استراحت، با هادي حرفم شد. با پرچمي که استاد دستش داده بود که بچهها را دور ِ هم جمع کند و عکس ِ آن تپههايي رويش بود که کمکمک محو ميشوند و عليرضا خيلي دوست دارد، آمد زد به مريم و گلاره که: بلند شويد برويم، دير شد. بهاش گفتم: مگه چوپاني و ما گوسفندهاتيم که اينطوري ميکني؟ بعد هم با عصبانيت آمدم بيرون. چند قدم آخر را توي راهرو دويدم. آمدم زير آفتاب نشستم گوشهي خيابان و نفس عميق کشيدم. مريم و گلاره آمدند بيرون که: چهات شد؟ استاد هاج و واج مانده بود. مريم پرسيد پريودي؟ گفتم آره. گفت مال ِ همين است. يک کم حرف زديم و خنديديم که بچهها آمدند بيرون. دم ِ رستوران، استاد ازم پرسيد: شما حالتون خوبه؟ گفتم نه زياد. گفت: کاري از دست من برميآيد؟ گفتم: نه، مرسي. ناهار را نشستم بين آزاده و آن آقاهه که اسمش با ز شروع ميشد و گمانم با کريمخان نسبتي داشت. روبهروييهام هم بچههاي نيمهحضوري بودند که نميشناختمشان. اينقدر اين بين غريبهها بودن حالم را جا آورد که حد ندارد. سرم را انداختم پايين، جوجهکبابم را خوردم با مولتيويتامين. سر ِ راه ِ دستشويي، هادي آمد به دلجويي، محلاش نذاشتم. بعداً پشيمان شدم. بعد ِ امامزاده حبيبابنموسي، رفتم جلو کنارش نشستم. اصلاً همان امامزاده بود که حالم را جا آورد. همان امامزاده که توش نرفتم، فقط دم در ايستادم کنار قبر شاهعباس کبير و چقدر جا خوردم که قبر آدمي که اينقدر زيبايي خلق کرده بود، اينقدر ساده است. فکر کردم: لابد همين است که ميگويند آخرش آدم را توي يک وجب قبر ميخوابانند.
ب- حمام فين، بسته بود. نشد برويم. رفتيم نياسر، آتشکده را ديديم با آبشار. استاد عمداً آخر ِ سر بردمان آبشار. پارک کنارش، آرام بود. ساکت بود. شکوه داشت و عظمت و يکجورهايي شور و شر ِ همهمان را خواباند. ميمرديم که شب بمانيم آنجا. نميشد. رفتم بغل دست ِ علي، گفتم: Das ist nett.
پ- من آن دخترهام که شرم و حيا و آبرو سرش نميشد. خدايي جلوي استاد آبروي خودم را بردم. هر دفعه که قبل ِ سوار شدن، يک نخ سيگار دستم بود. -حتي بابک هم جرئت نميکرد جلوي استاد سيگار بکشد.- توي اتوبوس هم که لم داده بودم و پاهام را آورده بودم بالا. وقتي که گفت بياييد خاطره تعريف کنيد هم که رفتم ايستادم ماجراي بيست و دوي خرداد پارسال را تعريف کردم و کتک خوردن و آشناييام با عليرضا را، آخرش هم که رفتيم عقب و با وجود ِ توصيههاي استاد که: دست نزنيد و نرقصيد که شب بيست و هشت صفر است و ببينند، پدرتان را درميآورند، زديم و رقصيديم؛ آن با هم آهنگهاي راننده اتوبوسي ِ کي رو انتخاب کنم، کدومو جواب کنم. هيشکي هم بلند نشد و همه روي صندلي قر دادند، الا من که با سعيد آن وسط ايستاده بوديم، ادا اطوار در ميآورديم. سعيد هم نميدانم چهاش شده بود، يا با چشمهاي خمار اداي استريپتيز کردن درميآورد، يا باسنش را ميجنباند، يا معين را تخمي ميکرد ميخواند، يک کارهاي ديگري هم کرد که من خجالت ميکشم بنويسم! خلاصه من هنوز هم ميميرم که اسيست استاد بشوم، ولي اگر قبلاً يک درصد احتمال داشت، ديگر همان هم ندارد.
ت- آخرش ميمردم جور مخصوصي از استاد تشکر کنم که خوابش گرفته بود و -احتمالاً- کارد ميزدي، از دست ِ ما خونش در نميآمد. يک کم اين پا آن پا کردم، گفتم ممنون. خداحافظي کردم، از اتوبوس پياده شدم و پشت سرم را نگاه نکردم.
ناراحت بودم.
jeudi, mars 06, 2008
mercredi, mars 05, 2008
من طبيعتاً الان خيلي حالم بده که اينقدر کار عقبمونده دارم.
ولي اينو خوندم حالم خوب شد.خدايي من به اين برادران غيور کيهان ارادت دارم. جُک ِ سرخودن!
دخترم، اگه تعريف ميکردن، جاي حرص خوردن داشت.
mardi, mars 04, 2008
نه ديگه راه نداره و بايد بشينم تحقيقم رو بنويسم.
تا شنبه يکشنبه بايد تمومش کنم، سه تا امتحان خفن هم داريم متعاقباً از يکشنبه تا سهشنبه، دو تا دويست صفحه که يکياش انگليسيه، با يه شصتاد صفحهي ديگه.
تازه غير از اينه که با مانا و مامانش رفتم خريد و دلم مامان خواست کلي
مامان از اون چيزاس که نبودنش يه درده، بودنش هزار و يکي.
اکوردينگ تو اين مقاله، من يه دليل ديگه هم به ذهنم رسيد که چرا بچه اخه
چون نميخوام تو خونه بيشتر از تاپ و لباس زير تنم باشه
چهارديواري اختياري، والله!
پ.ن: باباي بچهها خوابه، نظرشون رو بنده نميدونم!
dimanche, mars 02, 2008
samedi, mars 01, 2008
من البته که اين نوشته رو دوست داشتم و خوشام اومد ازش،
ولي اون کامنته خدا بود:
هوا بس ناجوانمردانه است.
!!!
Inscription à :
Articles (Atom)