dimanche, janvier 22, 2006

چشم‌هام درد مي‌کند. سرم درد مي‌کند. غصه‌دارم. تنهام. دلم گرفته. بدجوري سرما خورده‌ام. دلم مي‌خواست باشد و نيست. خيلي دور است. هه. دور بودن‌اش را هم مي‌تواني بگذاري به حساب مزيت‌اش. من حال‌ام هيچ خوش نيست. آه که اگر اين‌جا «خارجه» بود، بعد از امتحان، سفت بغل‌اش مي‌کردم و محکم مي‌بوسيدمش. سر تکان داديم و خداحافظي کرديم. بغض داشت خفه‌ام مي‌کرد. بغض دارد خفه‌ام مي‌کند. هيچ نمي‌دانم چه‌ام شده. تقصير باران است. تقصير هواي ابريست. چشم‌هام درد مي‌کند. ريه‌هام پر دود شده. عين دختر‌هاي احمق ِ احساساتي، نزديک است بنويسم: کوله‌بارم را مي‌بندم و مي‌روم آن دور دورها. نه راستش، من نيکولا کوچولو را ترجيح مي‌دم که قرار است برود آن دور دورها و يک روزي، با ماشين و هواپيما و يک عالمه پول برگردد و بابا و مامان‌اش را ببخشد که اذيت‌اش مي‌کردند.
نه اصلاً من مرده‌ي آن روزي هستم که فرار کرد و آخر ِ شب، برگشت خانه. مارسولن ريزه را هم دوست دارم. اين سامپه اصلاً جادوگر است. با مدادش، اژدهاي زنده نقاشي مي‌کشد، فقط نمي‌دانم چرا عوض آتش، از دهان‌اش دارد آب مي‌آيد، آب هم که نه، اشک.
سگ کوچولوي بزرگ و نرم‌ام را توي بغل گرفتم، کز کردم زير پتو و زدم زير گريه. اشک هم نبود که سبک کند لامصب. هق‌هق شد و تمام. نيامد، نيامد، نيامد، بعد پرويز نشست کنارم، با بافت ِ خاکستري ِ نازنين‌اش. هه. من خسته بودم، من چشم‌هام درد مي‌کرد. من اعصابم داغان بود، من اعصابم داغان است. اين روزها بايد روي خودم بنويسم: گاز مي‌گيرد، نزديک نشويد. در را قفل کردم، تکيه دادم به ديوار، آتش کردم. يک نخ، دو نخ. زل زدم به پنجره، زل زدم به ابرها، زل زدم به آسمان. دود، دود، دود. ما به درد هم نمي‌خوريم. من زيادي سردم. اصلاً يخ زده‌ام. محض رضاي خدا، کسي بيايد به من ياد بدهد چه‌طور بايد فرار کنم. از کدام راه بايد فرار کنم. دست‌هام را مي‌بندم گاهي که نيايد سمت تو. فايده هم ندارد اما انگار. تو هم جادوگري. چوب جادويت را تکان بده: آهاه، من ِ بي‌خيال، شده‌ام آدمي که همه‌ي لحظه‌هاش انتظار ِ آمدن ِ کسي باشد که نيايد و آخر، بايد به سراعش رفت. بايد دست‌هاش را گرفت، بايد دست‌هاش را محکم گرفت که فرار نکند. و آخر هم يک وقتي مي‌گذارد مي‌رود. غشاء قهوه‌اي رنگي دنيام را گرفته! چشم‌هام چقدر درد مي‌کند. دخترجان، توي اين تاريکي ِ دم ِ غروب، هذيان نوشتن خيلي هم آسان نيست. چشم‌هام درد مي‌کند.
د
ر
د

jeudi, janvier 19, 2006

از صفر شروع مي‌شود.

اين آيت فسق و فجور و فحشا (تلويزيون سابق خانه‌ي مانا اين‌ها) فيض عظيمي رساند امروز. با مسافرهاي تازه از راه رسيده، نشسته بوديم به گپ زدن، يک‌هو رنگ‌هاي آشنايي ديدم. همان آهنگه بود که اين دوتا آدم جلف ِ از خدا بي‌خبر با هم خوانده‌اند. به ياد قديم‌ترها زمزمه مي‌کنم: come to me, come to me, cause I'm dying. حال مبسوطي مي‌دهد.

پنجاه و سه ..

دختر کوچولو از ويلا برايم کارت خريده. يک مقواي آبي ِ مليح، با سه‌تا تدي ِ کوچولو و دوتا گل سفيد و برگ‌هاي شبنم نشسته و يک کفشدوزک که مامان جان يک قطره آب هم رويش چکانده تا رنگ مقوا بپرد.
عجيب حال‌ام را خوش مي‌کند دخترک ِ کوچک.
ياد ِ اين مي‌افتم:
اشاره مي‌کند که نه
و حواس‌اش به چشم‌هاي به شبنم بشسته‌ي ما نيست.

نود و هشت ..

يک‌هو به ذهنم رسيده که دلم دوست‌پسر رمانس مي‌خواهد.
لطفاً دهان‌اش بوي پياز ندهد آقاي خدا.

صد و سي و پنج ..

قديم‌ترها راه مي‌رفتم که تو راه فراموش کنم، حالا طناب مي‌زنم که اسم تو اين‌قدر نيايد توي ذهنم.
روزي هزار بار مي‌ميرم و زنده مي‌شوم.
نمي‌دانم چه‌ام شده که تو نمي‌ميري برايم.

صد و نود و هفت ..

تازگي از اين آهنگ افشين هم خوش‌ام مي‌آيد.

با همه عشق و جووني
با يه دنيا مهربوني
با زبون بي‌زبوني
مي‌خوام اينو خوب بدوني:
(بدجوري عاشق‌ات شدم) 2

مي‌‌دوني عزيز جوني
دختر چشم‌آسموني
نگاه کن تو عمق چشمام
تا که اينو خوب بدوني:
(بدجوري عاشق‌ات شدم) 2

آره عاشق‌ات شدم
قد ريگاي بيابون
قد اون لحظه که خورشيد
مي‌سوزونه تو بيابون
(بدجوري عاشق‌ات شدم) 2

اگه صداي نکره‌ي اين پسره و آهنگ کوفتي ِ همراه‌اش رو فاکتور بگيرم،
به اين نتيجه مي‌رسم که خيلي لطيف و عاشقونه است.
ضمناً حال‌ام به هم مي‌خورد آن‌جا که مي‌گويد: I'm in love, girl. دختر ِ مردم اسم ندارد مگر؟

دويست و بيست و شش ..

سعي مي‌کنم به آدم‌هاي دروغ‌گويي که هربار تاکيد هم مي‌کنند که از دروغ بدشان مي‌آيد، فکر نکنم. خب. اين دفعه ديگر چه؟ هفته‌ي پيش بود که آنفلوآنزا گرفت و سه روز ِ تمام توي خانه خوابيده بود با موبايل خاموش.
يادم باشد ازش بپرسم: هميشه آخر هفته‌ها مريض مي‌شوي؟!

دويست و نود و چهار ..

گمانم هيچ وقت به عنوان آدمي که فکر مي‌کنم و مي‌انديشد و گاهي هم بعضي چيزها را درک مي‌کند، به من نگاه نکرده.

سيصد و هفده ..

بدي ِ من اين است که دوست‌اش دارم. آره خب من دوست‌اش دارم. صداي شاد و خنده‌ها و بازي‌هامان را دوست دارم.
هي هم سعي مي‌کنم ياد ِ چشم‌هاي وغ زده‌اش نيافتم که توي ماشين زل مي‌زد به من.
بدي ِ شماره‌ي هفتصد و هشتاد و شش: از يک چيز ِ يک نفر هم که خوش‌ام بيايد، فکر مي‌کنم ديگر بدي‌هاش را محض ملاحظه نبايد به‌اش بگويم.
همين خود ِ تو! خب من هنوز عاشق‌ات‌ام و هنوز هم بعضي چيزهات حال‌ام را به هم مي‌زنند.

سيصد و هشتاد و پنج ..

خب دارم خودم را بدبخت مي‌کنم که بکنم.
به درک.
به درک.
به درک.

چهارصد و چهارده ..
بس است. خسته شده‌ام. شمارنده‌ي طناب مي‌ايستد روي چهارصد و چهارده. من مي‌افتم به راه رفتن. دل ِ لعنتي‌ام درد مي‌کند از دل‌تنگي.
فکر کنم وقت‌اش شده که به‌اش بگويم ديگر نمي‌خواهم صداش را بشنوم.
حيف که ازش خوش‌ام مي‌آيد.
اين‌، سخت مي‌کند؛ سخت‌تر مي‌کند.
هواي خنک و تازه‌ي اين روزها را دوست دارم.
به‌اش مي‌گويم: هواي اين‌جا خيلي عاليه.
مي‌گويد: هواي تهران هم خيلي خوبه، بهاري شده.
با لجبازي و خنده، مي‌گويم: هواي اهواز بهتره.
مي‌گويد: معلومه که هواي اونجا بهتره.
مي‌پرسم: چرا؟ و جوابي مي‌شنوم که از حداکثر توقعات و انتظارات من هم بالاتر است: چون جيگر من توشه!

به شب نمي‌کشد که حس مي‌کنم در مورد چيز وحشتناکي به‌ام دروغ گفته. هي توي ذهنم مي‌گردم و مي‌بينم، هر وقت با هم حرف زده‌ايم، يا توي اداره بوده، يا توي خيابان. واقعيت ِ مجهولي به نام «خانه» هي توي سرم پتک مي‌کوبد: اگر اصلاً جدا نشده باشد چه؟
دارم زندگي کس ديگري را به هم مي‌ريزم؟

آخر ِ هفته‌ها را گفته با پسرش مي‌گذراند. خيال ندارم امروز يا فردا مزاحم‌اش بشوم براي گفتن اين حرف‌ها.
يک کمي ترسيده‌ام و يک کمي نگران‌ام و يک کمي هم خنده‌ام گرفته.
خنده‌دار نيست؟

mardi, janvier 17, 2006

در دسترس نيست. خاموش هم نيست حتي. عصباني که نه، ناراحت مي‌شوم. هي فکر مي‌کنم اين وقت ِ شب، چه‌طور با موبايلي که در دسترس نيست، تماس بگيرم و برايش تعريف کنم که دل‌ام آشوب شده و دل‌هره دارم؟

دست به دامن مانا مي‌شوم ساعت يک و نيم شب، بعد از يکي دو تا تک‌زنگ که مطمئن مي‌شوم خواب نيست توي اين روزهاي شلوغ. ساعت گمانم از يک و نيم هم گذشته. دلم مي‌خواهد باش حرف بزنم، اکانت ندارد اما. مي‌گويم پيغام بفرستند براي عباس‌آقا. دل‌ام هنوز گپ زدن‌هاي شيرين دخترانه مي‌خواهد و خداحافظي مي‌کنم اما. –هي دارم فکر مي‌کنم وقتي يک ماه ديگر، قيض ِ هميشه هفت توماني ِ گوشي من به حدود ِ سي برسد، عکس‌العمل خانواده چيست!- بعد برمي‌گردم سراغ وقت‌گذراني ِ خودم. آهنگ گوش مي‌کنم، با اين طناب ِ counter دار ِ هيلا، پانصدتا طناب مي‌زنم که از نفس بيافتم، راه مي‌روم، کم‌کم نقشه مي‌کشم بروم توي بالکن بنشينم براي سه نخ esse و دو نخ وينستون‌ام. يک خاطره مي‌آيد، از گذشته، از سه شب، از يک عصر. از ..

قهوه، سـکس، سيگار.
ترکيبي که مي‌پسندم.

شب‌هام را به ضرب و زور ِ قهوه و سيگار، بيدار مي‌مانم و درس هم هيچ نمي‌خوانم الحمدلله! چه غلطي مي‌کنم، خودم هم مانده‌ام.

ده دقيقه مانده به شش، تا خرخره گير پايگاه‌ام. بوي ِ بدي مي‌دهد. متاسفانه. همان‌طور که حدس مي‌زنم، امتحان‌ام را خيلي خوب نمي‌دهم.
دل‌ام براي هفده‌ ِ ميان‌ترم مي‌سوزد که حرام مي‌شود.

برمي‌گردم شرکت، کلي توي دل‌ام با اين پسره، آبدارچي ِ شرکت مشکل پيدا مي‌کنم، يکي دو کار کوچک، بعد سيامک مي‌آيد. پانزده روز است که نديدم‌اش. افسرده از اروميه برگشته، يک کمي دل‌ام برايش مي‌سوزد، بعد برمي‌دارد فيلم ِ قمه‌زني‌هاي ملت لبنان را نشانمان مي‌دهد و يک عالم از شکنجه‌گرهاي صداف تعريف مي‌کند که مشعوف بشويم!
سوقاتي برايم يک جعبه نقل زعفراني ِ ترد و شيرين آورده. :)

اين پسره، آبدارچيه، اسم‌اش محسن است، من کاري به معلومات و فهم و شعورش ندارم، اما انگار کلمه‌ي «شما» در دايره‌ي لغات‌اش وجود ندارد. هم به من مي‌گويد تو، هم به سيامک. خب يک کسي بايد يک کمي شعور به‌اش برساند!

توي خانه، دراز کشيده‌ام روي مبل. مانا زنگ مي‌زند. هي نگاه مي‌کنم که قطع مي‌شود يا نه. نه، تک‌زنگ نيست. جواب مي‌دهم، اميررضا هم ايستاده کنار دستم و هي حرف مي‌زند و با تعجب نگاه ِ من مي‌کند که هندزفري توي گوش، گوشي را توي دست‌هام چرخ مي‌دهم و بي‌خيال، حرف مي‌زنم. مي‌گويد: اين عباس‌آقاي شما صبح به گوشي ِ من زنگ زده بود. کلي خنده مي‌شوم و دل‌ام مي‌خواهد برايش تعريف کنم که عباس صبح کلي ذوق خرج کرده بود و خيال مي‌کرد من بي‌خبر رفته‌ام تهران که از تاليا برايش اس‌ام‌اس زده بودم، خنگ!

د.ب، امروز با نمره‌ي نوزده و نيم، دکترايش را گرفت. فردا مي‌خواهم يک جعبه شيريني ببرم سر کار، ماتحت ِ پرويز را بسوزانم!

اتاق‌ام به لطف همان خاطره، بوي دود گرفته. يادم باشد ديگر توي خانه سيگار نکشم. امروز، در اتاق را قفل کردم و از خانه زدم بيرون.

lundi, janvier 16, 2006

مي‌نشينم توي بالکن، آتش به آتش سيگار مي‌گيرانم. درس مي‌خوانم، فکر مي‌کنم، خاکستر مي‌ريزد روي جانم، نمي‌بينم.
سيگار پنجم ..
سردم مي‌شود، دست‌ام مي‌سوزد. سيگار ششم را روشن مي‌کنم.
دود را از بيني‌ام بيرون مي‌دهم، باز خاکستر مي‌ريزد روي جزوه‌ام، خاکستر مي‌ريزد روي دفترچه‌ي کوچک‌ام، خاکستر مي‌ريزد روي دست‌هاي يخ کرده‌ام ..
سيگار هفتم ..

مستي دل‌ام مي‌خواهد. مستي دل ِ نازک‌ام مي‌خواهد.
مسافرهامان رفتند. من بالا تنها هستم. عيب‌اش اين است که نه دل‌ام آن سيگارهاي لايت ِ بي‌مزه را مي‌خواهد، نه تنهايي را، نه درس خواندن را، نه راه رفتن را، نه هيچ چيز کوفتي ِ ديگر را. من الان دقيقاً دل‌ام مي‌خواهد با عباس‌آقا حرف بزنم و بخندم و شوخي کنم و آن‌قدر قربان‌صدقه‌ام برود که فک‌اش دربيايد اصلاً. که او هم گور مرگ‌اش وقتي مي‌خوابد، گوشي ِ نکبتش را خاموش مي‌کند.

عفت کلام ِ مربوطه به فاک رفته.

فکر مي‌کنم با وجود نفرت ِ منطقي، در همين لحظه، از هرگونه مشروب استقبال مي‌شود.

عقده‌اي شده‌ام رفته.

دل‌ام گرفته خب.

يکي بيايد با من حرف بزند، بغل‌ام کند، نوازش‌م کند. من از حاجي ِ شکم گنده با انگشتر عقيق متنفرم ضمناً.

dimanche, janvier 15, 2006

حالم خوش نيست. دوم شخص ِ مرده و سوم‌شخص‌هاي زنده. Desert rose و incomplete و فداي سرت و تنهايي ِ بيش از حد و لاس زدن‌هاي متوالي و طولاني مدت با عباس آقا که همان وقت خوب است، اما بعدش عصبي‌ام مي‌کند. واقعاً عصبي‌ام مي‌کند که اين‌قدر راحت است و من هم گور مرگ‌ام از همان روز اول آن‌قدر موقع حرف زدن مسخره بازي درآورده‌ام که خيال مي‌کند هر حرفي مي‌تواند بزند. و –مرده شور ببردش- همين روزهاست که تشريف بياورد اهواز، برويم مهمان‌سراي طبقه‌ي بالاي شرکت، با هم عشق‌بازي کنيم. مردک ِ هرزه‌ي خوش‌گذران ِ .. خوش‌گذران ِ .. هرزه. اين‌جور که پيش مي‌رود، دقيقاً يک بغل‌خواب ِ مفت مي‌خواهد. من نمي‌دانم چرا گير داده به من که توي يک شهر ديگر هستم و سالي هفت هشت بار بيشتر همديگر را نمي‌بينيم.
سر ِ شب، مي‌گفت آن اول‌ها از صدايم خيلي خوش‌اش آمده که گرم و صميمي و نمي‌دانم چه کوفت ِ ديگري است، بعد از حاجي در مورد من پرس و جو کرده بود و هه.
حالا من چه مرگ‌ام است؟ راستش نصف ِ دردم اين است که چرا از حرف زدن با اين مردک لذت مي‌برم و صداش را دوست دارم و حرف‌هاش از ته ِ دل مي‌خنداندم. و کفرم درمي‌آيد از اين. آخر خيلي خوب مي‌دانم که مردک ِ هرزه، از ده دوازده سالگي پي ِ دختربازي بوده و –بدم مي‌آْيد اين را بگويم، اصلاً بدم مي‌آيد که اين‌طور نشسته‌ام پشت سرش غرغر مي‌کنم. اگر خوش‌ام نمي‌آيد گور مرگ‌ام ديگر جواب تلفن‌هاش را ندهم يا لااقل يک کمي موقع حرف زدن شيطنت نکنم و کل‌کل نکنم و زرنگ‌بازي درنياورم و خودم را بگيرم و سنگين باشم و نخندم و حرف‌هاي خنده‌دار هم نزنم که از ته ِ دل بخندد.
هي هم سعي مي‌کنم شکم ِ گنده و انگشترهاي عقيق‌ و پيکان و 6600 اش را توي ذهن بياورم که اين‌قدر وقت ِ حرف زدن باش کيف‌ام نيايد، ولي فايده ندارد و نمي‌توانم صدا و تصويرش را توي ذهن با هم match کنم.
صداش جوان که نه، اما شاد مي‌زند و سرزنده و مهربان و قربان‌صدقه‌رفتن‌هاش، آن‌قدر زيادند و مثل نقل و نبات از دهانش مي‌ريزند، که آدم مي‌داند همه‌اش از روي عادت است و وقتي مي‌گويد: فدات بشم جيگر، منظوري ندارد، اما باز هم من از صداي مردانه و مهربان‌اش کيف‌ام مي‌آيد.
فقط عزا گرفته‌ام، واقعاً عزا گرفته‌ام که وقتي دو هفته‌ي ديگر با حاجي آمد اهواز قرار است چه اتفاقي بيافتد و چه انتظاري از من دارد. که من نه توي چشم‌هاي کسي طاقت دارم نگاه کنم، نه گرماي دست ِ کسي را تحمل‌ام مي‌آيد، و بدتر از آن، دل‌ام آشوب مي‌شود به نوازش و بوسه فکر کنم و به معاشقه و به عشق‌بازي و به ترکيب ِ تن‌ها. يعني دقيقاً به چيزهايي که توي اين رابطه از من انتظار دارد. هاه. وقتي با چشم ِ عناصر ذکور ِ نه چندان محترم، نگاه ِ خودم مي‌کنم خنده‌ام مي‌گيرد. چشم‌هاشان داد مي‌زند: جذاب، با هيکلي که نوازش‌اش لذت دارد. هيچ کدامشان زحمت اين را نمي‌کشند که فکر کنند من مغز دارم، تخيل دارم، خواسته دارم، يا هرچيز ِ ديگري. من اندام ِ نوازش‌پذير دارم و لابد همين برايشان کافي است.
راست‌اش، صادق اگر بخواهم باشم، عباس‌آقا به اين که من چه هستم و چه مي‌خواهم اهميت مي‌دهد و در مورد هر حرف و حرکتي، نظر من را هم مي‌پرسد، ولي با بدبيني ِ مطلق ِ خودم، حس مي‌کنم اين پرس‌وجوهاش در مورد سليقه‌ي من، مال اين است که بفهمد من مزه‌ي دهانم چيست و –خيلي واضح و روشن- اهل ِ هم‌خوابگي هستم يا نه.
بدجور خسته شده‌ام.

امشب، خانواده تشريف مي‌برند تهران. من بيدار نشسته‌ام که ساعت دو، وقتي رفتند، بروم توي بالکن تنهايي آن هفت-هشت نخ esseي باقي‌مانده را دود کنم و کمي درس بخوانم و فکر کنم.
از همين حالا دلم براي جمع ِ چهارنفره‌مان تنگ شده.
براي زهراي نازنينم


Empty spaces fill me up with holes
Distant faces with no place left to go
Without you within me I can find no REST
Where I’m going is anybody’s guess
I tried to go on like I never knew you
I’m awake but my world is half asleep
I pray, for this heart to be unbroken
But without you all I'm going to be is incomplete

Voices tell me I should carry on
But I am swimming in an ocean all alone
baby , my baby
It’s written on your face
You still wonder if we made a big mistake

I tried to go on like I never knew you
I’m awake but my world is half asleep
I pray, for this heart to be unbroken
But without you all I’m going to be is incomplete

I don't mean to drag it on,but I can't seem to let you go
I don't want to make you face this world alone
I want to let you go (alone)

I tried to go on like I never knew you
I’m awake but my world is half asleep
I pray, for this heart to be unbroken
But without you all I’m going to be is incomplete
incomplete
مي‌فرمايند: رفتي تهران و برگشتي، سفيد شده‌اي.
عرض مي‌کنم: لابد چشم‌هات سفيد شده.
متوجه آن يکي پهلوي حرفم نمي‌شود.

تا حالا پيش نيامده بود که از ته ِ دل به خودم بگويم: هر دم از اين باغ ..
ديشب وقتي عباس آقا داشت توضيح مي‌داد که اين چند روز خيلي مريض بوده، ضمن حرف‌هاش گفت يک پسر دارد که آخر هفته‌ها مي‌رود ببيندش و آن قدر مريض بوده، که او را هم نتوانسته ببيند. توي دلم گفتم: هر دم از اين باغ .. و پرسيدم: چند ساله است؟ گفت اول ابتدايي.

آخر سر کلي قربان صدقه‌ام رفت.
ديگر داشتم خجالت مي‌کشيدم.

پرويز خوب است.

ديشب با خواهر کوچيکه رفته‌ايم براي شرکت بيسکوييت بخرم، هي پاي قفسه‌ها بحث مي‌کنم که پرويز کدام را بيشتر دوست دارد. خانم فروشنده که پيرزن فضولي است و با همه‌ي خانواده سلام عليک دارد، مي‌پرسد: ازدواج کرده‌ايد؟ مي‌گويم: نه، چطور؟ جواب مي‌دهد: آخر هيچ کدام‌تان هيچ وقت از اين بيسکوييت‌ها نمي‌خورديد!

vendredi, janvier 13, 2006

گلودرد دارم. سوقات ِ سفر و خوش‌گذراني ِ بيش از حد.




اين دربند است، اين ما هستيم، اين سيگارهاي ماست، آن هم نهار و منقل و سرما.

من نمي‌توانم ادعا کنم آخر هفته‌ها، خانه‌ي د.ب به من خوش مي‌گذرد، اما هميشه دست‌آويزي براي زنده‌ماندن پيدا مي‌شود. اين دفعه، خانه‌ي خواهر مهتاب، دعوت بوديم سفره‌ي ابوالفصل. از آن مهماني‌هاي زنانه که آدم مقبول مي‌افتد! فقط يادم مانده آن خانم ِ مسن ِ ارمني با اشاره به من، از بغل دستي‌‌اش پرسيد: اين کيه؟ جواب شنيد: خواهر شوهر مهتاب.

بعد ما شنبه نهار دعوت بوديم خانه‌ي مرجان که قبلاً توسط دوستان توصيف شده! اين ميز نهار ماست و آن ميز ِ باقي خوردني‌ها که باز هم بعضي‌هاشان نيست!

کافه‌ي بعد از نهار، سيگار و حرف.


حاجي‌آقاي هدايت، پاي پنجره‌ي خانه. از اين self portrait هم استثنائاً خوشم آمد.

خب. بعد ما پروازمان ساعت بيست و يک و پانزده دقيقه‌ي روز دوشنبه بود. پرواز شماره‌ي 9540. اول، از پاي پله‌هاي هواپيما برمان گرداندند توي سالن ترانزيت که هواپيما نقص فني دارد. ساعت يک و نيم، گفتند هواي مقصد مساعد نيست. ملت ِ هميشه در صحنه، اعتراض کردند. سوار هواپيمامان کردند و ده دقيقه مانده به دو، پرواز کرديم. بالاي اهواز، آقاي خلبان محترم اعلام کرد که هوا مه‌آلود است، ديد نداريم، برمي‌گرديم تهران.
و برگشتيم.

اين که من به کسي خبر ندادم نرفتم، چند دليل داشت: تلفن خانه قطع بود، فصل ِ امتحانات و درس‌خواندن و اين‌ها شروع شده بود، ممممم فکر کنم همين.
دو روز را تقريباً کاملاً تنها بودم.
اگر پيشنهاد عباس‌آقا را ناديده بگيريم، تفريحي هم نبود.
يک‌دفعه، کشف کرديم که چقدر صبحانه خوردن روي open ِ آشپزخانه کيف مي‌تواند داشته باشد.

برف مي‌آمد. توي خيابان و از پنجره‌ي شرکت ِ د.ب. تفريح مبسوطي بود.
از ويلا، براي پرويز يک جعبه شکلات موزيکال خريدم –که به طرز ضايعي، قيمت‌اش را نوشته روي‌اش، و براي خودم، چيزي که هميشه برنامه داشتم داشته باشم و هميشه به هر دليلي عقب مي‌افتاد: يک خرس بزرگ پشمالوي نرم که شب‌ها بغل‌ش کنم و بخوابم.
حالا گيرم خرس نشد، سگ. اين هاپوي من است که هنوز اسمي ندارد:

تنها برگشتم، بعد از يک شب‌بيداري با برادرها، توي ابرها پرواز کردم و برگشتم خانه. خيلي خوش گذشت، خيلي خنديدم، و خيلي سيگار کشيدم.