ديشب، بيخوابي زده بود به سرم. بچهها هيچ کدامشان امروز امتحان نداشتند که نصفهشبي هره و کره راه بياندازيم. کتاب دلام نميخواست بخوانم –خوابگرد را سر ِ شب تمام کرده بودم- و فيلم هم تازه ديده بودم –Snow White: Tale of Terror- و نزديک ِ يک و نيم بود. صبح هم –خير ِ سرم- بايد زود بلند ميشدم که دوباره د.ب وقتي ساعت هشت و نيم ميآيم شرکت بهاش سلام ميکنم، با اخم جواب ندهد و با تاکيد، نگاه ِ ساعتاش نکند. جد کرده بودم تا صبح چيز بنويسم و –اگر دست داد- فيلم ِ ديگري تماشا کنم، اول صبح دوش بگيرم و شش-شش و نيم راه بيافتم از خانه که هم يک کمي راه بروم تنهايي، و هم سر ِ وقت شرکت باشم. تازه آمده بودم پاي کامپيوتر، داشتم تايپ ميکردم "اين وقت ِ شب ... " که تلفن زنگ زد. رفتم دراز کشيدم روي تخت، اولاش گرم بودم و کمکم خوابام گرفت. جوابهام کند شد و چشمهام سنگين. خداحافظي کرد که من بخوابم. گوشي را گذاشتم سر ِ شش که زنگ بزند ... هفت و نيم از خواب پريدم. نزديک نه بود که رسيدم شرکت و د.ب از ديروز هم بداخلاقتر جواب سلامم را داد.
راستش اين وسط چيزي که دارم بهاش عادت ميکنم و خوب هم قدرش را ميدانم، توان ِ تصميمگرفتن است. سخت است يک کمي که آدم خودش تنهايي برا آيندهاش تصميم بگيرد و برنامه ريزي کند. آنجا خانواده بود و کلي دوست و آشنا که هر کدام يک جوري آدم را مجاب کنند آيندهاش را طوري بسازد که عاقلانه باشد، و عاقلانه هم يعني روتيني که سالهاست دارد بدون اشکال تکرار ميشود.
حالا من يکهو خودم هم نميدانم چه مرگم شده که دستي دستي دارم خودم را مياندازم توي راهي که تهاش معلوم نيست. تصميم ِ درستي هم براي آخرش ندارم، خيال دارم با جريان آب پيش بروم. حرف ِ هيچ کس را هم قبول ندارم. يعني عقيدهي ديگران را محض ِ دوستيشان گوش ميکنم و محض ِ اين که ذوق دارم با کسي حرف بزنم، وگرنه موافقتها و مخالفتهاشان به يک برم هم نيست.
فعلاً تنها چيزي که جلوي من را گرفته، مدرکگرايي ِ خانواده است، و چيزي که راهام مياندازد، اين است که يک ذره هم براي تحصيلات آکادميک توي ايران ارزش قائل نيستم. دانشگاه، لااقل براي من که رشتهام کامپيوتر بود، هيچچي پياش نداشت.
آهاه. در راستاي پست پاييني، تصميم گرفتيم طرف را بفرستيم پي ِ غسل ِ جنابت، آنوقت حرفهاي خصوصيمان را بزنيم.
بچهام از وقتي قرص ِ اشتها ميخورد، صد و هشتاد درجه چرخيده. زمستان ِ پيش، ميگفت: يک قرار بگذاريم همديگر را ببينيم. الان ميگويد: يک قرار بگذاريم برويم چيزي بخوريم.
اما راستاش اين است که تازگي حس ميکنم با خودخواهياش نميتوانم کنار بيايم. زيادي خودش را قبول دارد. من هم آدمي نيستم که اشتباههاش را بهاش يادآوري کنم.
خستهام ميکند اين رابطهي محکمي که داريم.
يه قاعدهي کلي اينه که وقتي بهات ميگه دوستت دارم، دستتو ببري لاي پاهاش و بگي: منم همينطور.
راستش اين وسط چيزي که دارم بهاش عادت ميکنم و خوب هم قدرش را ميدانم، توان ِ تصميمگرفتن است. سخت است يک کمي که آدم خودش تنهايي برا آيندهاش تصميم بگيرد و برنامه ريزي کند. آنجا خانواده بود و کلي دوست و آشنا که هر کدام يک جوري آدم را مجاب کنند آيندهاش را طوري بسازد که عاقلانه باشد، و عاقلانه هم يعني روتيني که سالهاست دارد بدون اشکال تکرار ميشود.
حالا من يکهو خودم هم نميدانم چه مرگم شده که دستي دستي دارم خودم را مياندازم توي راهي که تهاش معلوم نيست. تصميم ِ درستي هم براي آخرش ندارم، خيال دارم با جريان آب پيش بروم. حرف ِ هيچ کس را هم قبول ندارم. يعني عقيدهي ديگران را محض ِ دوستيشان گوش ميکنم و محض ِ اين که ذوق دارم با کسي حرف بزنم، وگرنه موافقتها و مخالفتهاشان به يک برم هم نيست.
فعلاً تنها چيزي که جلوي من را گرفته، مدرکگرايي ِ خانواده است، و چيزي که راهام مياندازد، اين است که يک ذره هم براي تحصيلات آکادميک توي ايران ارزش قائل نيستم. دانشگاه، لااقل براي من که رشتهام کامپيوتر بود، هيچچي پياش نداشت.
آهاه. در راستاي پست پاييني، تصميم گرفتيم طرف را بفرستيم پي ِ غسل ِ جنابت، آنوقت حرفهاي خصوصيمان را بزنيم.
بچهام از وقتي قرص ِ اشتها ميخورد، صد و هشتاد درجه چرخيده. زمستان ِ پيش، ميگفت: يک قرار بگذاريم همديگر را ببينيم. الان ميگويد: يک قرار بگذاريم برويم چيزي بخوريم.
اما راستاش اين است که تازگي حس ميکنم با خودخواهياش نميتوانم کنار بيايم. زيادي خودش را قبول دارد. من هم آدمي نيستم که اشتباههاش را بهاش يادآوري کنم.
خستهام ميکند اين رابطهي محکمي که داريم.
يه قاعدهي کلي اينه که وقتي بهات ميگه دوستت دارم، دستتو ببري لاي پاهاش و بگي: منم همينطور.
آقا من يه مشکلي دارم. گرمه!