vendredi, décembre 27, 2013

الکل، روی من، اثر ویرانی دارد. غصه‌ها هوار می‌شوند سرم و این وقت‌ها، بیش‌تر از هر چیزی، یاد رویاهای از دست رفته‌ام می‌افتم.

دوازده- سیزده سالگی، یک روز، یک ظهری وسط تابستان داغ اهواز، هـ. ازم پرسید دوست‌داری چه سازی بزنی؟
آن موقع، هیچی از موسیقی نمی‌دانستم. بلد نبودم. چندتا کاست داشتیم سر جمع، بیشترشان شهره و لیلا فروهر و هایده. یک سدکریم هم داشتیم و دوتا آلبوم ابی. دم عیدها، ویدیوهای موسیقی سال هم می‌رسید به دست‌مان. ویدیوها را روی هم ضبط می‌کردیم و همیشه ته‌شان یک آهنگی باقی می‌ماند که دل را ببرد به گذشته‌های دور.
یادم نمی‌آید چرا جواب دادم سنتور. صداش برای من همیشه جادو داشت. تماشای دست‌هایی که ریز، مضراب می‌زدند، چشم‌هایم را میخ‌کوب خودش می‌کرد. جواب دادم و یک هفته بعدترش، دست کشیدم روی سیم‌های ظریف و خرک‌هایی که هنوز نت‌شان را بلد نبودم و آن اول‌ها، اسم نت هر کدام را روی یک تکه کاغذ، کنارش  چسبانده بودم و عصرهای پنج‌شنبه‌ام، با وقت ِ کلاسی یک اتوبوس دورتر از خانه، پر شده بود. آن موقع، اول‌های دل‌کندن‌ام از خانواده بود و این تجربه‌ی جدیدم، این دور شدن از فضای تکراری خانه و مدرسه، برام هیجان داشت. یک چیزی داشتم که برای خودم بود و یک بهانه‌ای که بین چهارتا خواهر، جدا بشوم بروم به گوشه‌ی خودم.
مدرسه که شروع شد، پول‌توجیبی‌هایم را خرج ِ خریدن کتاب‌های تازه‌ی سنتور می‌کردم -که هنوز دارم‌شان- و عکس‌های شجریان -که دیگر ندارم‌شان- و یکی دو جفت مضراب اضافه که راحت می‌شکستند. آن‌وقت‌ها، یک مغازه‌ی لوازم موسیقی بود، توی بازار مرو، روبه‌روی خیابان مدرسه، که بعدتر تعطیل شد. یک پیرمرد مهربانی صاحب‌اش بود که اسم‌اش را یادم نمی‌آید. می‌گذاشت لابه‌لای جنس‌هاش بگردی و بو بکشی و داد نمی‌زد «دست نزن، خراب شد».
آقای ب، که خودش یک داستان جدا دارد، هنوز درست و حسابی دستگاه‌های موسیقی را یادمان نداده بود که دیگر نرفتم کلاس. چرا؟ یادم نیست. گمانم جز درس خواندن، توی خانواده‌ی ما کسی برایش مهم نبود که کاری را تمام کنی، یا به جاهای خوبی برسانی لااقل. افتاده بودیم توی سلسله وقایع پیوسته‌ی بی‌اهمیتی، که سر همه را گرم کرده بود؛ اسباب‌کشی، نو کردن سر تا پای خانه و وسایل‌اش، ازدواج، مهاجرت. این‌جور چیزها. بعدتر بود که خودم هم رفتم از آن خانه و چند سال بعدش، همین‌جا، دوباره دو ترم رفتم کلاس. آقای ف. این دفعه مجبورم کرد درس‌های کتاب را از اول بزنم که یاد بگیرم وقت ِ مضراب زدن، درست ضرب بگیرم. طول می‌داد و من بی‌تاب بودم زودتر برسم به درس سوم کتاب بعدی. دانشگاه رفتن -آن هم سر پیری- خراب‌ام کرد. آدم تنبلی بودم که چهارتا کار هم‌زمان، داشت خسته‌ام می‌کرد و به هیچ کدام‌شان درست و حسابی نمی‌رسیدم. این یکی، اولین کاری بود که گذاشتم‌اش کنار.

بعد از چهار سال دیگر، حالا که کارم را گذاشته‌ام کنار، دوباره دست‌هایم برای برداشتن مضراب می‌خارد. گمانم حالا وقت‌اش است. که به جاهای خوبی برسانم‌اش.

dimanche, décembre 22, 2013

یلدای ۹۲

ما این‌ورترک گپ می‌زدیم؛ او خواب بود. وسط مهمانی. دست روی سینه، صورت‌اش مختصری در هم از درد کمر، چشم‌های بسته‌اش آرام.
فکرم توی جمع نبود اما. هفت سال پیش بودم؛ توی دفترخانه‌ای وسط زیتون کارمندی، با لباس پف‌دار، دوتایی نشسته بودیم روی تاب توی حیاط، تکان‌تکان می‌خوردیم.
هفت سال تمام. انگار یک لحظه بود و انگار هزار سال طول کشید.

samedi, novembre 30, 2013

آذر برای من ماه غمگین و دردناکیه. ماهیه که توش مادر نشدم. ماهیه که یه آدم دیگه شدم و زندگی‌ام، صد و هشتاد درجه چرخید.
هر سال، از اول تا آخر آذر، به خودم اجازه می‌دم دل‌تنگ باشم و تصورش کنم که چند ساله است و چه قیافه‌ای داره و چطور رفتار می‌کنه. آدمی که هیچ‌وقت وجود و هویت نداشته، کم‌تر دلتنگ‌ام می‌کنه تا آدمی که خودم ممکن بود بشم؛ تا رابطه‌ای که شکل می‌گرفت.
امسال از هر سال سخت‌تره. امسال از هر سال تنهاترم. حسی توی وجودم مرده. سال اول بود که تصمیم گرفته بودم دو سه روزی تنها سفر برم و نرفتم و دیگه هیچ سالی فکرش رو هم نکردم.
امسال اما واقعاً دلم می‌خواد برم. وسط این بی‌پولی و بی‌کاری و سرگشتگی‌ام، باید یه فرصتی جور کنم برای دو سه روز با خودم بودن و فکر کردن و بلکه هم به نتیجه رسیدن.
دردناکه که الان، نمی‌تونم با آدمی که یه وقتی بهترین دوست‌ام بود، حرف بزنم.
باید یک راهی باشه برای از بین بردن این انتظار بی حاصل شبانه‌روزی. راهی که هنوز بلدش نیستم.

vendredi, novembre 29, 2013

دیشب بود. دور هم، دمی به خمره هم زده بودیم. می‌گفتیم و می‌خندیدیم و یکی دوتا آهنگ هم هم‌خوانی کرده بودیم با هم. حال خوشی داشتم و دنیا برام دوست‌داشتنی بود.
گوشی‌ام را وسط مهمانی برداشتم و هفت- هشت- ده- هزار دقیقه نت منصور جلوی چشمم می‌رقصید که از سحر گفته بود. یکی دو ساعت قبلش بود که نازنین برام تعریف کرد که امروز رفته بود بیمارستان و من تمام زورم را زده بودم که تصورش نکنم آن‌جا روی تخت، با تن کبود و استخوان‌های شکسته و دست و پای بسته. تمام زورم را زده بودم و فایده هم نکرده بود و ته ذهنم، صدای سحر، مثل صدای ناله‌ی بچه‌گربه‌ای که توی سرما گیر افتاده باشد، حرف می‌زد و از پشت شیشه، درست نمی‌فهمیدم چی می‌گوید.
«یه کاره پ واسه چی باز کردی؟»
رفتم نشستم گوشه‌ی آشپزخانه. یادم نیست چقدر. یادم نیست چه‌کار کردم و چی گفتم و با کی حرف زدم. یکی شام کشیده بود. نازنین حتما. بلند نشدم باز. تشنه‌ام بود. یک لیوان کنارم بود که نمی‌دانستم چی تویش ریخته‌اند. صبح خالی‌اش کردم توی سینک. هزار سال بعدتر، حالم جا آمد. آب زدم به صورتم، لباس راحت پوشیدم، رفتم نشستم به گپ زدن دلچسب آخر مهمانی.
همه‌ی شب، چند صفحه‌ی آخر درخت زیبای من، توی سرم تکرار می‌شد. مانگاراتیبا. لعنت.

lundi, novembre 25, 2013

از کجاش شروع کنم؟
این از آن داستان‌هاست که نمی‌شود روایت‌اش کرد.

dimanche, octobre 13, 2013

والله که شهر بی تو مرا حبس می‌شود

سی سالگی، و حتی پیری به طور کلی، برای من یه کانسپته بیش از این که وابسته‌ی زمان باشه. مثل جمعه سیزدهم: امروز جمعه سیزدهم، برای گربه روز نحسیه. این شده شعار ِ روزهای تلخ. بلکه یه نیم‌چه لبخندی هم بپاشونه روی لب آدم.ولی تلخه. خیلی تلخ. 

سه هفته است که -بی دغدغه‌ی تقویم- رفته‌ام توی سی سالگی. همون چیزی شده‌ام که مدت‌ها خیال می‌کردم سی سالگی برای من توی آستین داره. همون شکلی‌ام؛ بی کم و کاست. با همون داشته‌ها، همون نداشته‌ها. همون حسی که می‌باید می‌داشتم، الان ته ِ دلم جوونه زده و سبز می‌شه. 

می‌خوام سال‌ها بمونم توی همین سی سالگی. بمونم و سفر برم و عاشقی کنم و -خدا رو چه دیدی، بلکه از ته دل هم خندیدم. حیف. حیف که تنم به زور توی پوستم جا گرفته. حیف که بی‌قرارم. حیف.

به عنوان آدمی که از عنفوان کودکی با تن و بدن خودش مشکل داشت، چهار ساله تلاش می‌کنم و دو هفته‌اس موفق شده‌ام بدن خود را دوست بدارم. با همه‌ی عیب و ایرادهایی که داره. خنده‌داره که چطوری قواعد و سلیقه‌های اجتماعی، می‌تونن روی باور آدم به خودش تاثیر داشته باشن.

هیچ‌وقت فن ِ داستان کوتاه نبوده‌ام. با این که تنها چیزهایی که -جز محتوای سفر- ترجمه کرده‌ام، داستان کوتاه بوده‌ان. فقط هم یک فیورت دارم. یه چیزی که با معیار اندازه هم بخواهیم بسنجیم، بیشتر داستان ِ بلند محسوب می‌شه. با اسم مسخره‌ی «عشق هفت عروسک»، آدم اولش شاید خیال می‌کنه با قصه‌ی کودکانه طرفه. بعد کتاب رو باز می‌کنه، پیش‌گفتار طولانی رو با بی‌حوصلگی ورق می‌زنه و می‌بینه اول داستان، یه دختری که توی زندگی هیچی نشده، چمدونش رو بسته و داره می‌ره خودش رو توی سن غرق کنه.

حکایت عاشق شدن «مش» واسه من همیشه حکایت دردناکی بوده. حکایتی که از سر تا تهش، همیشه لذت برده‌ام و بغض کرده‌ام و یه چیزی تهِ دلم لرزیده. امشب که داشتم بعد از مدت‌ها، برای بار چهارم توی کافه می‌خوندمش، صحنه‌ها رو جلوی چشمم می‌ساختم. جای میشل، دفنتلی جانی دپ می‌گذارم. وحشی سرخ‌موی بی رگ و ریشه‌ای که یه شب می‌ره توی اتاق مش و فردا صبح‌اش، به واسطه‌ی هفت‌تا عروسک خیمه‌شب‌بازی، باهاش مهربونی می‌کنه و شب‌ها، همون الدنگی می‌شه که ترتیب دختره رو می‌ده و پشتش رو می‌کنه، می‌خوابه.

امشب توی کافه، داشتم فک می‌کردم چقدر همه‌چی آرومه. چقدر هزار ساله که همه‌ی آدم‌های مادرقحبه‌ی زندگی‌ام رو دور انداخته‌ام. بعد دیدم نه، هنوز چندتایی باقی مونده‌ان.

مامانم معتقده توی دنیا، فقط خانواده‌اس که برات می مونه. من فک می‌کنم نه؛ آدم‌های غیر-مادر-قحبه‌ان که موندنی‌ان. هرچند که تاثیرشون... وای از تاثیرشون...

samedi, octobre 12, 2013

دلم می‌خواهد چنگ بزنم به خاطره‌هام. نگه‌شان دارم توی مشتم. نمی‌شود. حرف‌ها و جمله‌ها، مثل آب از لای انگشت‌های مغزم می‌لغزند و می‌ریزند پایین. فراموش‌ام می‌شوند. حیف. حیف از این خاطره‌ها.

vendredi, octobre 11, 2013

نتیجه‌ی منطقی دیشب این بود که وقتی با این شدت پریودی و قدر سگ سربریده خون‌ریزی داری، بهتره در این حجم الکل نخوری.

mercredi, septembre 18, 2013

از سال چل و دو، یک سلکشن خوبی جمع کرده‌ام روی لپ‌تاپ برای خودم. ذره ذره. این سلکشن توی این دو سه ماهه، بد به دادم رسیده. توی این روزهای شلوغ و پر سر و صدا، یک هدفون بین من و دنیا فاصله می‌اندازد و راحت و بی دردسر، زل می‌زنم به مانیتور، بی این که به چیز اضافه‌ای فکر کنم. از یک جایی به بعد اما، حالم داغان و داغان و داغان‌تر شد. آدم چقدر طاقت دارد هایده دم گوشش بخواند که «عمر دوباره‌ی منی، تو رو واسه نفس می‌خوام» و هیچ اتفاقی نیفتد؟

 دو روز پیش، همین‌جوری که صبح داشتیم توی مدرس، بی حرف و بی صدا پیش می‌رفتیم، داشتم فکر می‌‌کردم که پارسال همین موقع‌ها بود که رفتم. فکر می‌کردم که این سنت سفر اول پاییز کاش هر ساله بود که هر سال، ته تابستان، انگار توان من هم برای سر پا ایستادن، تمام می‌شود و آب می‌شود و چیزی ازش نمی‌ماند. یکی دو ساعت بعدش، از س. پرسیدم می‌خوای بریم سفر؟ یکی دو ساعت بعدش هم خیلی آدی-بودی‌طور برنامه چیدیم و بلیت گرفتیم و هتل رزرو کردیم. مثل این که توی مغازه‌ی لوازم خانگی کار کنی و تصمیم بگیری یک آرام‌پز بخری، به همان سرعت کارمان راه افتاد. هفته‌ی دیگر، سه‌نفری. به صرف آفتاب و نور و موی رها. حد ندارد که چه‌قدر سر پام به این واسطه. و چه‌قدر داغان‌ام که همین حالا، همین لحظه، این‌جا نشسته‌ام و نه آن‌جا.

هیچ وقت نفهمیدم چرا عاشق شدن، عاشق بودن، این‌قدر برای من فعل غم‌گینی‌ست.

dimanche, septembre 15, 2013

یک جوری که کسی هم نشنود

دچار آن دردهایی‌ام که باید بروی توی چاه، فریادشان کنی. گمانم خوشی زیر دلم زده. زندگی بر وفق مراد است و هیچ چیزی کم ندارم. هیچی. آن وقت درد بی‌درمانی گرفته‌ام که نمی‌دانم چاره‌اش چیست. یا چطوری تمام می‌شود. یا ته‌اش چطوری قرار است تمام ِ من را بر باد دهد.
قبلاً خیال می‌کردم چاره‌ی این دردها سفر است، اما سفر هم نیست. نمی‌دانم. بلکه هم باشد. بلکه چاره‌اش این است که بروی توی کوچه‌پس‌کوچه‌های شهری غریب، خودت را گم و گور کنی و پیدا هم نشوی. دیگر پیدا نشوی.

دل نرم و نازکی دارم. دلم می‌خواد برم خونه، هاول‌ز مووینگ کستل ببینم و قلقلک بشم از عاشقیت.

samedi, septembre 14, 2013

چند ماهه که دارم تماشا می‌کنم و حرف نمی‌زنم. چند ماهه که حناق گرفته‌ام و صدام درنمیاد. توی ذهنم به هر دری زدم و به هیچ نتیجه‌ای نرسیدم. در واقعیت؟ در واقعیت به دو تا در ِ کوچیک، تقه زدم و در رفتم. افاقه هم نکرد طبعاً. اهمیتی هم ندادم البته. خیلی وقته که اهمیتی ندادم و این نهایت ِ میم رو می‌رسونه که بعد از سه سال، من رو تبدیل کرد به آدمی که دیگه اهمیت نمی‌ده. الان صرفاً از این ناراحتم که کل قضیه، برای من تبدیل شده به یک «به تخمم»ِ گنده. شاید یه روزی هم دهن باز کردم و حرف زدم. نه با میم، که با خودم. رک و راست. بی پرده. بی حاشیه. هنوز نرسیدم به اون‌جا ولی. الان اول یه راه پر پیچ و خم‌ام که یا می‌رسه به کنار کشیدن، یا می‌رسه به برعکس. هنوز نمی‌دونم، ولی ته ِ ته ِ دلم، اینی که دارم می‌رم رو دوست ندارم. می‌دونم که چی دوست دارم و این چیزی که دارم برای رسیدن بهش تلاش می‌کنم، من نیستم. هیچ جوره هم نمی‌شم. چرا دارم تلاش می‌کنم پس؟ شاید واسه این که اپسیلون هنوز امیدوارم یه وقتی اوضاع بهتره بشه. یه وقتی برگردم عقب و ببینم ارزش‌اش رو داشته. تا شش ماه پیش هم داشته. الان؟ نمی‌دونم هنوز.

به سن و سال و وضعیتی توی زندگی‌ام رسیده‌ام که لازمه برم سراغ یه ورزش مرتب و منظم؛ برم دوباره ساز بزنم؛ برم زبان‌مو قوی‌تر کنم. یه چیزی توی زندگی‌ام داشته باشم که بگم مثلاً یک‌‌شنبه؟ نه، یک‌شنبه باشگاهم، نیستم، کلاس دارم. با ع.ر در همین راستا برنامه‌ی سفر ریختیم و هیجان‌زده شدیم. در همین راستا شب‌ها برنامه‌ی معاشرت داریم و آخر هفته‌ها، برنامه‌ی عرق‌خوری. این هفته، دلم رو لرزوند وقتی که مست بودم و روی شکم خوابیده بودم و توی گوش‌ام، اسممو صدا زد. یه صدای یواش ِ خوب و سکسی‌ای داره وقتی که حواس‌اش نیست. باهاش می‌خوابیدم اگه شلوغ نبود. یا اگه خونه بیش‌تر از یه اتاق‌خواب داشت. هنوز وقتی اون لحظه یادم می‌آد، که از معدود لحظه‌هاییه که از اون شب یادمه، یه حس خوش‌آیندی ته دلم رو می‌لرزونه.

یه چیز بامزه در مورد خودم کشف کرده‌ام. وقتایی که با یکی رفاقت می‌کنم، یا ازش انتظار رابطه‌ی بیشتر دارم، یا ندارم. وقتی ندارم که هیچی، وقتی دارم، اگه اون به این انتظاره جواب نده، باهاش بداخلاق می‌شم و گند می‌زنم به اون رفاقت. یه بار یادمه، زمستون پارسال بود گمونم، میم بهم گلایه کرد که با من بداخلاقی، ولی اون روز که میم -الحمدلله تمام آدمای دور و برمون هم اسم‌شون با میم شروع می‌شه- اومده بود، باهاش می‌گفتی و می‌خندیدی. من یه علامت سوال گنده شده بودم که چته تو؟ من که باهات حال می‌کنم. بعدش کم‌کم رسیدیم به جایی که رابطه‌هه کلاً رسید به سلام، خدافظ ِ زوری. دوباره این‌طور شده‌ام و اینو از دست تکون دادن اون شب‌اش فهمیدم، وقتی که به زور خندید و ناراحت بود که چرا نرفته‌ام جلو. خودم هم نمی‌دونستم این‌طوره تا آخر ِ شب، وقتی روی مبل داشت خوابم می‌برد.

خانوم هایده می‌خونن: باید مستا رو حد زد، به شلاق ندامت. 
الحق که راست می‌گن.

mercredi, août 28, 2013

ا لانگ تایم اگو، این ا گلکسی فار، فار اوی، یه آدمی بود که رسیده بود به وضعیت «مهرم حلال، جونم آزاد». یه آدمی که نمی‌خواست بمونه، ولی نمی‌دونست چطوری بره.
گمونم تهش مرد و راحت شد.

mercredi, août 14, 2013

دیروز گند و گه بودم. ظهر طاقت نیاوردم، رفتم خانه. از دم در ساختمان شرکت، اشکهام ریخت پایین. هی گریه کردم و سبک نشدم. رفتم خوابیدم، بیدار شدم باز گریه کردم. این‌قدری که بالا آوردم و مثل سگ ترسیدم از حال خودم. هی با خودم می‌گفتم خیلی نامردی است این‌طور. هی می‌گفتم و فایده نداشت. بعد صبح شد. 
آدم از صبر و تحمل خودش شگفت‌زده می‌شود.

lundi, juillet 29, 2013

سر صبح، ایستاده بودم سر ایستگاه اتوبوس پایین میرداماد، منتظر. یک آقایی که حجم مادرقحبگی‌اش اصلاً به قیافه‌اش نمی‌اومد، پنج دقیقه سر ایستگاه منتظر موند تا وقتی اتوبوس میاد، دم در به من بگه سسسسسسسسسسسسینه‌هات و راهش رو بگیره و بره. 
پشتکار ملت ستودنیه واقعاً.

dimanche, juillet 28, 2013

امروز به خودم اجازه داده‌ام دلتنگی روی سطح بیاد، بغض توی گلو، اشک توی چشم. همین حالا، همین‌جا، یه دلی هست که داره از دلتنگی می‌میره.

vendredi, juillet 12, 2013

گل بچينم، غنچه بچينم
از گل و غنچه، خنچه بچينم
اي گل بادام
ناز نکن برام
درد آوردم و درمون مي‌خوام...

mardi, juillet 09, 2013

الان، همان‌جوری‌ام که وقتی سقط کردم، بودم.

samedi, juin 22, 2013

نشسته بودم زیر دست فرح خانم. فرح خانم، خانوم چاقه ی من است. از این سر آرایشگاه تا آن سر، یک سره نفس نفس می زند و پاهاش را لخ لخ روی زمین می کشد. عکس های جوانی اش شبیه هایده است و روی در و دیوار خودنمایی می کند. هنوز خوش لباس است و گو این که به معجزه ی سیر اعتقاد فراوان دارد، یک بار هم نشده که موهایش نامرتب یا صورتش بدون آرایش باشد.
این پنجشنبه، رفته بودم پیش اش برای کوتاه کردن یا به قول خودش کودتا کردن. حالم خوش نبود و یازده و نیم- دوازده از خانه زدم بیرون. پاهام مرا برد تا دم آرایشگاه. مدل انتخاب کردم، سرم را شامپو زدند و نشستم روی صندلی. وسط کار، یک هو دو انگشتش را وسط ابروهام کشید و گفت: اخم هات رو باز کن. نفهمیده بودم اخم کرده ام. همان لحظه حالم خوش شد. تا همین حالا که ساعت ها جلوترم با تمام کردن یک عالمه کار ناتمام و کشف کردن یک سریال تازه و برداشتن یک بار گنده از روی دوشم. حالم خوش تر است. خوش تر می مانم.

mardi, juin 04, 2013

همیشه تمیز کردن پشم و پیلی می ماند برای دقیقه ی آخر قبل از سفر. همیشه.

vendredi, avril 19, 2013

روز گه شاخ و دم ندارد، بلکه یک روزی است مثل امروز.

ده دوازده روز است سیم کارتم خراب شده. من البته معمولا با کسی تماس تلفنی ندارم، بنابراین از کارم عقب نماندم. از زندگی ام چرا. صبح تا شب صدای ع.ر را نشنیدم برای ده دوازده روز. صبح -صبح که نه، ده و نیم یازده. شب سه خوابیدم. طبیعی بود- رفتم یکی از این دفاتر خدمات دولت یا یک همچین چیزی. آفتاب بود و من از آفتاب بدم می آید. چون بیست سال اول عمرم به قدر کفایت آفتاب خورده ام.
رفتم و طبعا هم کارم راه نیفتاد. باید زنگ می زدم یک شماره ی ایرانسل، رمز نم چیطو بگیرم و هیچ چیزی نداشتم باش زنگ بزنم. رفتم  سر کار. آنجا با میم تلفنی دعوام شد و یک چیزی به ام گفت که دهنم باز بود تا عصر و هی ته دلم به خودم فحش دادم. به زمین و زمان هم. به آقای زمان نه البته. آقای زمان معلم فیزیک دبیرستانم بود و گاهی وقت ها داستان های بی مزه برایمان تعریف می کرد. خودش می زد زیر خنده و شانه هاش می لرزید و ما به خندیدنش می خندیدیم و بعدتر، اداش را در می آوردیم.
عصر ع.ر آمد دنبالم. اول رفتیم هایلند. چهارتا دانه لوسیون و شامپو و افترشیو برداشتیم با یک بسته شکلات که شب دست خالی نرویم مهمانی، یک شیشه مربای رژیمی و یک بسته پاستای گوش ماهی گنده. شد دویست و خورده ای. دویست و خورده ای آخه لامصب؟ آدم توی این خراب شده سر گنج هم که نشسته باشد، آخرش به خاک سیاه می نشیند.
از آنجا رفتیم چوبکده یک فقره دراور بخریم. توی آن ساختمان آدم دلش می خواهد گریه کند. بس که بعضی چیزهاش قشنگ اند و بس که سه طبقه با آن ویو حال آدم را خوب می کند. رفتم نیم ساعت فکر کردیم و یک چیز قشنگ گرفتیم که برایمان بفرستند. تقریبا تمام پس اندازم را دادم و این خیلی بهم فشار آورد، چون می خواستم پرده هم بخرم و دیگر پول نداشتم. در نتیجه برگشتیم خانه.
یک جای فرندز هست که چندلر راه اشکهایش باز شده و سر هر چیزی میزند زیر گریه. من هم راه دل به هم خوردگی ام باز بود و اپیزود آخر گیم آو ترونز بدترش کرد. هیوغ. اما عجب سریالی.
شب جایی دعوت بودیم. بد گذشت. توی راه برگشتن، به خودم قول دادم فردا بروم یک کیلو گوجه سبز بخرم، الویه درست کنم و ناهار برویم توی دل طبیعت.
حیف. سنم بالاتر از آن رفته که با یک کیلو گوجه سبز خودم را گول بزنم.

mercredi, avril 17, 2013

دیشب بود. یازده. روی تخت دراز کشیده بودیم. من اول روی مبل پای لپ‌تاپ خوابم برده بود، آمد بغلم کرد برد روی تخت. طبعاً بعد ِ یک سفر توی دست‌هاش، خوابم نمی‌برد. دراز کشیدیم به حرف زدن. یک‌هو گفتم کاش می‌شد همین حالا جمع کنیم برویم سفر. یک روز، دو روز. مختصری لباس می‌ریزیم توی ساک و چند تکه خوردنی برمی‌داریم و می‌زنیم به جاده. جدی گفت بریم. یادم آمد گزارش دارم. مجله دارم برای آپدیت. کار دارد. کار ِ جدید دارد. گفتم نه. 
پشیمان‌ام.

dimanche, mars 17, 2013


پارسال این موقع داشتم شیرینی می‌پختم؟ نه. پیارسال بود. توی آشپزخانه غوغا کردم. هم زدم و ورز دادم و آرد پاشیدم و قالب زدم. دست آخر نان برنجی داشتم و نان نخودچی و شیرینی گردویی و یک عالم شیرینی‌های دیگر که توی هر قنادی می‌توانستی راحت و بی‌دردسر بخری. خانه تمیز و مرتب بود. خیلی از اسباب‌کشی و رنگ‌مالی و کابینت‌سازی و این‌ها نمی‌گذشت. سرخوش بودیم. بچه سر حال بود و هنوز آن‌قدری گنده نشده بود که نشود بغلش کرد. عید آرامی بود. دو ماه بعد، همه‌ی شیرینی‌ها را ریختم دور.

یک ماه است می‌خواهم دیوارها را تمیز کنم و دستی به سر و روی خانه بکشم. زیرش که تمیز شده. گفتم دو روز آخر سال که دیگر لازم نیست خودم را جر بدهم که فلان چیز برسد و بهمان چیز تمام شود و عملاً همه‌چیز تمام شده، وقت خوبی است. به هر حال. جمعه‌ی پیش به سرمان زد دوتایی ورزش کنیم. چند وقت پیشش یک اپلیکیشن گنده‌ی نایکی دانلود کردم که شب تا صبح طول کشید. من خیلی آدم ورزش‌کاری شده‌ام و خجالت‌آورتر این که از دویدن دارم لذت می‌برم. اعتماد به نفس سابقه‌ی بدنسازی و ایروبیک و این که من دارم روزی یک ساعت- یک ساعت و نیم روی تردمیل راه می‌روم و می‌دوم، به زور راضی‌ام کرد که اولین سطح مجموعه‌ی بیگینرز را بگذارم. نیم ساعت ورزش که با دو دقیقه جاگ شروع می‌شد و مختصری شنا و کون جنباندن و خم و راست شدن بود. چقدر طاقت آوردیم دوتایی؟ دوازده دقیقه. البته بعداً جفتی اعتراف کردیم که نصف این دوازده دقیقه محض کم نیاوردن بود. سرتان را درد نیاورم؛ یک روز گذاشت تا ماتحتم بفهمد چه بلایی سرش آمده. دو روز را عین پنگوئن راه افتم و احساسم این‌جور بود که با کون از یک ساختمان پنج طبقه افتاده‌ام پایین. الان که کم کم دردش دارد می‌رود، به این نتیجه رسیده‌ام که نه، هیچ فعالیتی خوب نیست و باید آدم پشت میز بنشیند و از سر جاش تکان هم نخورد. 

امسال هیچ حال و هوای عید نبود. نیست. صبح توی راه یک‌هو گفتم اِ، همه‌اش دو روز مانده. بعد آمدم لپ‌تاپ را روشن کردم دیدم اِ، رسیدیم به آن تاریخی که ساعت‌های وصل به اینترنت، یک ساعت می‌روند جلو. هوا هم که گرم. خانه هم که کثیف. اوف. تعطیلات دارد می‌آید با یک عالمه فیلم و کتاب و موسیقی. و خواب البته. از خواب در هیچ شرایطی نمی‌شود گذشت.

dimanche, février 24, 2013

نک و ناله‌های یک چاق از-خود-نا-راضی

مثلا سه ماه پیش بود. بلکه هم کمتر. یا بیشتر. بعد یک مدت طولانی بی-نایی و سرگیجه و تهوع و گزگز کردن پا و درد عضله و توهم ام‌اس و گاهی هم پیری، گذرم افتاد به دکتر و چهارتا آزمایش معمولی توی دفترچه‌ام نوشته شد. آن وقت‌ها همه‌اش سر کار بودم. هفت صبح تا هشت شب. ناهار نمی‌خوردم و صبحانه هم نه. نَه شب کشان کشان خودمان را می‌کشاندیم تا خانه و یک چیزی سر هم می‌کردیم و می‌افتادیم توی تخت. بی‌ناموسی‌مان هم -بلانسبت شما- موکول می‌شد به آخر هفته‌ای که کار نداشته باشیم و حال داشته باشیم و خواب باشیم و کاندوم تمام نشده باشد. معاشرت‌مان به زور و بی حوصله، تفریح‌مان هفته‌ای سه عدد سریال، گاهی مشروب و سیگار به مقدار فراوان و خلاصه یک زندگی کارمندی تمام عیار. جواب آزمایش‌هام که آمدم، رویم نشد بروم دکتر. بس که همه چیز به قاعده و توی محدوده بود. هیچی‌ام نبود، هیچی. پوستم عالی، چربی و قند خون توی محدوده، دندان‌هام -به مدد جرم گیری- سفید، خلاصه هیچ عیب و ایرادی نداشتم. گفتم لابد لایف استایلم مشکل دارد. شروع کردم کم کم و ذره ذره خودم را عوض کردن. صبحانه؟ بله. نان قهوه‌ای با کره‌ی بادام زمینی و مربای شیکان پیکان. میان‌وعده؟ بله. میوه و مغز و شیر و سبزیجات. ناهار؟ بله. هر شب اول ناهار فردا را حاضر کردم و بعدش یک ساعت رفتم روی تردمیل. آدم باید ورزش کند تا سلامت باشد. شام؟ سبک و سالم و مختصر. فیلم؟ بله. مهمانی رفتن و مهمان دعوت کردن؟ بله. سکس ساعت سه‌ی صبح؟ بله. کار؟ از هشت و نیم- نه تا شیش و نیم- هفت. کمتر هم شد، شد. سریال؟ فت و فراوان. آب؟ به مقدار زیاد. کرم و لوسیون و قرتی‌بازی؟ هر چی تا حالا به خودم نمالیده بودم، مالیدم. از همه دردناک تر، همه‌ی گوشواره‌هایی که بهشان حساسیت داشتم را دادم رفت.
حالا چه شکلی شده‌ام؟
پوستم تیره و کدر شده. سر زانو و روی بازوهام بی دلیل زخم است -یحتمل جذام. دستم خشک و پوسته پوسته. ناخن‌هام داغان. یک باد چسکی به‌ام خورد، سرما خوردم و یک هفته دماغم قرمز بود. شب‌ها دیر می‌خوابم و جمعه‌ها تا لنگ ظهر. یک زمانی بود که شش صبح جمعه می‌رفتیم کله پاچه می‌خوردیم ها. همین سه ماه پیش. بلکه هم کمتر. یا بیشتر.

mardi, février 19, 2013

ته ِ دلم غروب ِ جمعه است. مویه می‌کنند. من صدام درنمی‌آید. زل زده‌ام به اشک‌ها و گاگریوهای زنان سیاه‌پوش ِ دلم. هوا؟ گرفته. خاکستری. سرد. 
کاش غروب جمعه نبود ته ِ دلم. یک عصر شلوغ ِ چهارشنبه‌ی آخر اسفند بود مثلاً. پر رنگ و پر هیاهو.

samedi, février 16, 2013

مرثیه‌ای برای ادبیات این مملکت

نویسنده‌ی خوب مثل لنگه کفشی در بیابان است. این را منی که دو سال است دنبال آدم خوش‌ذوق می‌گردم خوب می‌دانم. سخت پیدا می‌شود و سخت می‌ماند. پیدا کردن آدمی که دوست داشته باشد از این طرف و آن طرف دنیا مطلب بنویسد و خوب هم بنویسد که تقریباً امری نامحتمل است. بعد ِ مدت‌ها ناامیدی، یکی دو ماه پیش به چشمم خورد که یک جایی هست به اسم نود و هشتیا. کتاب می‌گذارد برای دانلود و مردم فروم دارند و بحث می‌کنند و غیره. گفتم عجب، چه جای خوبی، فروم اهل ادب، ببینم اوضاع چطور است. رفتم چندتا داستان گرفتم که کاربرهای خود سایت نوشته بودند و کلی هم طرفدار داشتند. اسم‌ها البته آدم را به شک می‌انداختند، اما خوب، گفتم بلکه طرف جنمش را داشت و این کاره بود، اما مجبور بوده سلیقه رعایت کند. گفتم بلکه آدمی پیدا بشود که خوب بنویسد و به درد بخورد. یک ماه چشم‌هام را کور کردم و چندتا داستان خواندم. فاجعه. قحطی. مرگ. 

با موضوع‌ها حتی کاری ندارم. در ادبیات ظاهراً مد خیلی تاثیرگذار است و الان دور، دور ِ آدم‌های یک‌دنده است. تصور کنید دوتا آدم به جبر زمانه با هم زندگی می‌کنند. ازدواج صوری دارند مثلاً. از اول ماجرا هم سفت و سخت قرار می‌گذارند که به هم کاری ندارند و بعد از این که به منافعشان رسیدند -که همیشه هم منافع بزرگی وسط است- می‌روند پی زندگی خودشان. یا این که اصلاً یک دختر فقیر یا یک پسر فقیر می‌رود پیش یک پسر پولدار یا دختر پولدار کار بکند و عاشق هم می‌شوند، اما همیشه از روی غرور به عشق‌شان اعتراف نمی‌کنند و ماجراهای سلسله‌وار سیصد- چهارصد صفحه‌ای باید پیش بیاید تا یکی بالاخره دهن باز کند یا بدتر از آن، تصمیم بگیرد و آن یکی را به زور مال خودش کند. پسرها همیشه غیرت دارند و اصلاً غیرت علامت عاشق شدن است. دختر ِ ماجرا هم همیشه خوشش می‌آد که آن‌قدری برای پسر اهمیت دارد که ازش تودهنی بخورد بابت یک نگاه چپ ِ پسر دیگری در خیابان. یک جور عشق و علاقه‌ی مازوخیستی گمانم. یک سری الگوی ثابت دیگر هم هست: یکی توی کافه همیشه قهوه‌ی تلخ سفارش می‌دهد، نوشیدنی -آب حتی، آب‌پرتقال، قهوه، هر چیزی که بشود با لیوان نوشیدش- را لاجرعه سر می‌کشند (به شخصه دوست دارم بدانم چند نفر از این آدم‌ها معنی ِ لاجرعه را بلدند یا یک لیوان آب پرتقال را تا حالا لاجرعه سر کشیده‌اند)، یک رقیب عشقی پای ثابت ماجراست، یک شبی حتماً دختر ِ ماجرا از تشنگی بیدار می‌شود و با لباس خواب یا تاپ و شلوارک می‌رود سر یخچال و پسر ماجرا تن و بدن بلوری‌اش را دید می‌زند. کفش و لباس و آرایش با جزئیات کامل توصیف می‌شون. خلاصه معجونی است از... از... از... چی بگویم که فحش نباشد و توهین نباشد و معنی را برساند؟!

باز حرف من این نیست که داستان‌ها همه تکراری و بی‌مزه و غیر واقعی و بعضاً احمقانه‌اند. بحث من دیکته و گرامر ضعیف و اسفبار و وحشتناکی است که توی این داستان‌های پرطرفدار به چشم می‌خورد. لب‌ها قلبه‌ای است، لباس گلبه‌ای، راجب چیزها صحبت می‌کنند، ادا و اطفار می‌آیند، خلاصه یک بساطی. نقطه‌گذاری؟ یک کتابی خواندم که آخر هر جمله‌اش یا دونقطه بود، یا علامت تعجب. یعنی نقطه‌ی خالی نداشت. وحشتناک. بوسیدم گذاشتم کنار و فکر پیدا کردن آدم ِ خوش‌ذوق ِ خوب بنویس را از سرم کردم بیرون. بچه‌های بیست سال بعد چه شکلی می‌نویسند یعنی؟

mercredi, février 13, 2013

از آن شب‌ها بود که آدم باید بی برنامه می‌زد به جاده؛ می‌رفت سفر.

samedi, février 09, 2013

فاکینگ پی ام اس

سالهاست که این فکر لذت بخش رو دارم که کار نکنم. همیشه تصور میکنم خونه داری خیلی هم خوبه و آدم هزارتا کار نکرده میکنه و غیره. یه همچین وقتایی با چهار روز تعطیلی کافیه تا خل مشنگ بشم توی خونه. در حالی که تا زیر مبلها رو تمیز کرده ام حتی و قالیها رفته قالیشویی و تمام عضلات ماتحتم از این خونه تکونی پیش از موعد درد میکنه، سرم رو گرم پروژه ی خل خلانه ی شیرینی پزی کرده ام و بوی زنجبیل و وانیل و جوز هندی میدم و خودم رو لعنت میکنم.
چهارشنبه ی پیش قرار بود پیش خانم میرفندرسکی باشیم. من و میم. از دم شرکت راه افتادیم و توی مدرس به هم پیچیدیم. برنامه از این کافه ی در مسیر به اون کافه ی در مسیر، در نهایت ختم شد به خونه ی نازنین. نازنین هم البته ستون فقرات آفچی و یکی از تحسین کنندگان خالص و بی ریای کیکها و شیرینیهای منه. تعجبی نداره که حرفمون به جای متنهایی که قرار بود برای میم بنویسم، بکشه به ولنتاین و آفچی و شیرینی. در نهایت از روی تخمهام -اینجور آدم متفکری ام- تصمیم گرفتیم بیست تا بسته ی شیرینی درست کنیم و بفروشیم. در جا زنگ زدم به خواهرم و بهش سپردم جعبه درست کند و اینجوری بود که خودم را با چهل تا بیسکوییت مربایی، چهل تا مافین، چهل تا تی بگ قلب نشان، چهل تا بیسکوییت زنجبیلی و بیست تا کیک قلبی بدبخت کردم.
شیرینی پزی مثل بچه ی من می ماند. ترکیب و رنگ و عطر و هم زدن و آرد روی کابینت ریختن و کثافتکاری و اوف. اما امان از وقتی که آدم ماتحتش درد بکند و طاقت نیاورد سر پا بایستد. امان.

lundi, février 04, 2013

توله سگ. دراز کشیده ام و اومده کنارم خوابیده و بهم تکیه ی اساسی داده.
حد نداره که چقدر لوس و ملوس و عشقی شده این بچه.

dimanche, janvier 27, 2013

سه ساعت و نوزده دقیقه وقت دارم که بخوابم.
خنده داره که چه تند تند ثانیه ها می گذرن

samedi, janvier 26, 2013

دارم به لحظات عرفانی پنیک اتک نزدیک میشم.

jeudi, janvier 24, 2013

دلم تنگ شده برای یه کارهای ساده‌ای که بلکه دیگه هیچ وقت توی عمرم نکنم. برای سنتور زدن، برای ناهار سر ظهر حاضر کردن، برای خمیر کردن و قالب زدن و توی فر گذاشتن. برای زندگی ساده‌ی بیدغدغه سر یه ظهر آفتابی پاییز. گمونم دیگه بر نمی‌گرده. دوره‌ی گلدوزی و موسیقی و رقص و آواز گذشته انگار. تف به این زندگی.

dimanche, janvier 20, 2013

گاهی وقت‌ها هم آدم باید از زور درد، بنشیند یک دل سیر گریه کند؛ وگرنه که دلش طاقت نمی‌آورد.
توی سرم پر اشک است. همین روزها می‌ترکد.

mardi, janvier 15, 2013

ترکیب دوتا فانتزی مورد علاقه‌ی من -جانی دپ و ومپایر- چندان چیز جالبی از آب در نیامد. متاسفانه. آدم خیال می‌کند فانتزی‌ها همیشه خواستنی‌اند.

mercredi, janvier 02, 2013

حالا که همه‌چیز تمام شده، می‌توانم با خیال راحت بنشینم پای خیال‌پردازی‌هام. یک عالمه کتاب و مجله پهن می‌کنم جلوی رویم و نقشه می‌کشم که اولین سفر دوتایی‌مان کجا باشد و چه‌طور. فکر می‌کنم دنیا به من مدیون است. اصلاً صنعت گردشگری این مملکت به من مدیون است بابت یک سفر بی‌دغدغه. بعد ِ دو سال و نیم، نیست؟ یک عالمه مقصد هست که تا حالا فقط نشسته‌ام از دور تماشایشان کرده‌ام، در موردشان فکر کرده‌ام و چیز نوشته‌ام که دیگران به دیدنشان مشتاق شوند. اوف که چه شکنجه‌ای بود.

هر چند وقت یک‌بار (حداقل یک بار در هفته، عین یک تجویز پزشکی تمام عیار) دچار یک‌جور شوک عصبی می‌شوم. همه‌اش هم سر کار. تپش قلب می‌گیرم با تیک‌های عصبی ِ تند تند و استرس و اعصاب‌خوردی. نمی‌دانم مال چی است. هفته‌ی پیش این‌قدری حالم بد شد که بالاخره رفتم آزمایش دادم. بعد ِ سه چهار سال تقریباً، دیگر حدس می‌زنید که چقدر حالم بد بود. دکتر با یک فشار بالا و مختصری ترساندن بابت دیابت و تیروئید و این اراجیف، من را فرستاد آزمایشگاه. شب خوابم نبرد. طبعاً از نگرانی ِ این که به موقع شاشم نگیرد. بابت خون که مشکلی نداشتم، چون هر وقت سرنگ خالی بکنند توی رگ و سرش را بکشند، لاجرم خون می‌‌آید.
خلاصه به هر بدبختی که بود آزمایش‌ها را دادم و از بابت شاش هم -خیالتان راحت- کم و کسری نداشتم. دیشب جواب آزمایش‌ها را گرفتم. همه‌چیز این‌قدر مرتب و منظم و به قاعده بود که خجالت کشیدم از خودم با بیست و هفت سال زندگی سگی در این شهر پر دود و دم. الان باز برگشته‌ام به پله‌ی اول. نمی‌دانم چه‌مرگم است. گمانم دیگر اهمیت هم نمی‌دهم. 

تازه ساعت دوی ظهر و نمی‌دانم چطور قرار است بگذرد تا شب که بروم میم را ببینم. ساعت دوی ظهر یک روزی که عصبانی‌ام و زانویم درد می‌کند و دلم تاپ تاپ می‌زند. خانم فروهر در یک موقعیت کاملاً متضاد بود که می‌خواند: عقربه‌ها یواش برید تورو خدا دیرم شده. الان بنده خواهش دارم یک کمی سریع‌تر بروید تا بلکه تپش قلب بنده هم بهتر شود.

mardi, janvier 01, 2013

بعضی مخلوقات خدا در دیوثی نظیر ندارند.