dimanche, juillet 30, 2006

: پارسی‌بلاگ کی و چطور متولد شد؟
- حدود بهار سال 83 بین نماز مغرب و عشا پارسی‌بلاگ متولد شد یعنی در قنوت نماز مغرب فکرش به ذهنم رسید و بین دو نماز دومین را ثبت کردم و پارسی‌بلاگ متولد شد.

ده آخه مردک، با اين همه ادعا، دل‌ات به نمازي که مي‌خوني خوشه؟
فکرت کجاها مي‌ره وسط ِ نماز؟

samedi, juillet 29, 2006

از اين‌جا:

... بعضی از گروه های اسلامی نيز نسبت به اين فيلم اعتراض کرده اند. بنا به گزارش ها، رييس يکی از سازمان های مربوط به روحانيون اسلامی در هند ضمن کفرآميز بودن داستان اين فيلم گفته است که بر اساس قران عيسی مسيح پيغمبر خداست و آنچه که در کتاب رمز داوينچی آمده توهين به مسيحيان و مسلمانان است.

جمله‌ي معترضه: اين مسلمونا مي‌ميرن اگه اين‌قدر تو همه‌چي سرک نکشن و همه‌چي رو توهين به خودشون ندونن؟

لينک از نرگس.

jeudi, juillet 27, 2006

مظهر ِ عاشقي برام به‌روز وثوقيه توي سوته‌دلان.
مي‌گه:
تو اولی نیستی، من با خیلیا عاشقیت داشتم... اما دیگه تا وقتی پیش آقام خاکم کنن، خود خودتی. اگه اولی نبودی، اینو بدون آخری هستی...

***

مي‌پرسه: دوست‌اش داري؟
جواب مي‌دم: نمي‌دونم.

***

دنبال ِ اسم گذاشتن روي حس‌ام به‌اش نيستم. برام کافيه که کنارش آرومم، کنارش خوش‌حالم، و از حرف زدن باهاش، از نگاه‌هاش، و نوازش‌هاش لذت مي‌برم.

***

معمولاً وقت ِ انتخاب کردن، سعي مي‌کنم بيش‌تر از اين که سليقه‌ي ديگران رو اعمال کنم، منطقي و درست و مستدل تصميم بگيرم.
ولي
راستش خيلي به‌ام حس ِ خوبي داد
اين که دوست‌هام ازش خوش‌شون مياد.
اين که با هم مي‌تونيم لحظه‌هاي خوبي داشته باشيم.
بين خودمون باشه، توي کل رابطه‌ي قبلي‌ام، نسبت به اين که مانا ازش خوش‌اش نمي‌اومد، حس بدي داشته‌م.

***

ساعت از ده و نيم گذشته
عجله دارم برگردم خونه
هي مي‌گم: يازده شد، من برم.
با دوست‌اش به اين نتيجه مي‌رسن که چون يازده با دوازده خيلي فرق نداره، من يه کم ديگه بمونم.
مي‌پرسم: خواهر خودتون بره، ساعت يازده ِ شب بياد، نظرتون چيه؟
دوست‌اش مي‌گه: نظرم اينه که نياد!

***

مي‌گم: گيج شده‌ام. ايده‌آل ِ ذهني ِ من تا همين چند وقت ِ پيش، زندگي‌ ِ تنهايي بود، نه مشترک با کس ِ ديگه.
حالا دارم تلاش مي‌کنم، دارم پل مي‌سازم که زودتر بتونيم با هم باشيم.
مي‌گه: پس اون ايده‌آل ِ ذهني‌ات نبود.
يه جور مدينه‌ي فاضله‌ي ذهني بود شايد.

***

يه بار گفته بودم،
انتظار دارم يه رابطه‌ي جنسي، به خاطر ِ شريک‌اش خواسته بشه، نه به خاطر ِ نفس ِ عمل.
الان خوش‌حالم،
که بودن‌اش رو مي‌خوام، به خاطر ِ اون ضمير ِ «ش»
نه به خاطر ِ بودن.

***

آهان
اينو مي‌خواستم بگم که
ديروقت ِ ديشب
پاي تلفن
کلي ازم قول مي‌گيره: به کسي نگو
قول مي‌دم
مي‌گه: مهدي از زهرا خوش‌اش اومده
منفجر مي‌شم از خنده
مهدي اون پسر مجرده بود که زهرا باهاش دست نداد
تجسم مي‌کنم نااميدي‌شو، وقتي زهرا دست‌اش رو دراز نکرده!
مي‌گم: قطع کن من به بچه‌ها خبر بدم!
قول‌م رو يادم مياره
قبول مي‌کنم
و به کسي نمي‌گم!

پ.ن: پژمان پايد يادش باشه که گفتن ِ «به کسي نگوـ به من، چه عواقبي مي‌تونه داشته باشه! اين يکي‌اش!

شعار هفته:
تو که بارونو نديدي
گل ابرا رو نچيدي
گله از خيسي ِ جاده‌هاي غربت مي‌کني

تو که خوابي، تو که بيدار
تو که مستي، تو که هشيار
لحظه‌هاي شبو با ستاره قسمت مي‌کني.

مووي آو د ِ ويک: Cabaret

در ِ گوشي: چيپ شده‌م با اين آهنگار شيش و هشتي که بيس‌چار ساعته مي‌خونم!

اين جمله‌ رو هم بذاريم که ته‌‌اش فيد بشه:
پ ا ي ا ن
!

mercredi, juillet 26, 2006

اين انباردار شدن ِ من
شبيه اون باباس
که بهش مي‌گن: يه شعار ِ تبليغاتي براي خمير دندون ِ پونه بساز
مي‌فرمايند:
خمير دندون ِ پونه
چشمو نمي‌سوزونه
ضمن ِ اين که
برادره من رو مسئول مي‌کنه
عين اين زنا
که با يه دسته کليد ِ گنده دور کمرشون
توي خونه مي‌گردن،
حساب ِ همه‌ي خازنا و مقاومتا و آي‌سيا رو داشته باشم.
بعد خودش
برمي‌داره واسه مدارهاش،
بدون پر کردن ِ فرم درخواست،
بدون اطلاع دادن ِ تعداد.
داره خوش مي‌گذره!
مي‌گه: من متاسفم، ولي احتمالاً دوست‌هاش با خودشون گفته‌ن که اين دختره عجب دوستاي جلف و خرابي داره.
من ياد ِ سيگار کشيدن ِ خودمون مي‌افتم وقتي همه نشسته بودن بحث مي‌کردن.
خجالت نمي‌کشم ولي
آدما فرق مي‌کنن خب.
بعد برام تعريف مي‌کنه که وقت ِ خداحافظي، با پسر متاهله دست داده، بعد به اين نتيجه رسيده که «خوش‌شون نمياد» و با پسر مجرده دست نداده.
منفجر مي‌شم از خنده.

آدما با هم فرق دارن خب.
ولي به همه‌مون به شدت خوش گذشت.

آها. يه برنامه بريزيم، مهموناي اون شب رو دوباره دعوت کنيم
ببينن اون لحافه که بهت دادم، يه نفره‌س
فکر ِ بد نکنن!

دوست‌هاش براش «جهاز» (!) آورده بودن،
باز مي‌کرد، من هي بيش‌تر خجالت مي‌کشيدم!

گوشه‌ي لبم باد کرده الان
يه جور ِ عجيبيه
ز ش ت ه

تو شرکت
سرم شلوغه

گوشي‌ام،
تقريباً خراب شده

بايد
برم بليط بگيرم براي اهواز

دلم مي‌خواد
کارمو عوض کنم

هميشه
خواب‌آلودم و
خ س ت ه

lundi, juillet 24, 2006

تو زندگي‌ام دوبار تب‌خال زده‌ام.

اولين‌بار، آخرهاي زمستان ِ سال ِ پيش بود. قراري داشتم با دوستي که سفر آمده بود و بار اولي بود که مي‌ديدمش. يکي دو شب مانده به قرار، سبز شد گوشه‌ي لب‌ام. کوچک بود و دوست‌ام کلي به‌ام دلداري داد که زياد پيدا نيست و نبايد نگران باشم.

دومي را ديروز عصر که برگشتم خانه، محض ِ سوزش ِ روي لب‌هام پيدا کردم. کوچک بود و زياد به چشم نمي‌آمد. به روي خودم نياوردم. صبح که بيدار شدم، ديدم بزرگ شده، مي‌سوزد و گوشه‌ي لبم را زشت کرده.

عدل همين امروز که جشن تولدش است و لابد نمي‌توانم بعد ِ فوت کردن ِ شمع‌هاش، ببوسم‌اش.


پ.ن: فراموش‌ام کرده‌اي، نه؟

dimanche, juillet 23, 2006

زايمان دهم مرداد است. بابا پيغام داده قبل از اين که مامان بخواهد بيايد اين‌جا وقت ِ زايمان بالا سر ِ عروس ِ گل‌اش باشد، من بليط هواپيما بگيرم، بروم اهواز هواي خانه و بچه‌ها را داشته باشم. به روي خودم نمي‌آورم که اگر برادره بود، بابا براش چه کار مي‌کرد. تصميم مي‌گيرم با اتوبوس بروم و همان‌طور که هميشه آرزو داشتم، توي ميدان بزرگه‌ي بروجرد، سيگار بکشم.

توي دلم مانده به‌شان بگويم سايه‌تان روي زندگي‌ام، همه‌اش سنگيني است.
برش دارند، خيال خودشان که نه، لااقل خيال من يکي را راحت کنند. دو دقيقه مي‌نشينم پيش اين دوتا برادرهام، طاقت نمي‌آورم، با بغض مي‌روم يک طرف ِ ديگر.
خسته‌ام کرده‌اند. همه‌شان.
خوابم مي‌آد و مي‌دانم که به اين زودي‌ها وقت نمي‌کنم دراز بکشم و چشم‌هام را روي هم بگذارم. بدي ِ جشن‌تولدهاي وسط ِ هفته، همين است. سر ِ صبح بايد بلند شوي بروي شرکت، پنج- پنج و نيم بروي پي ِ خريدها و کم‌کمک آماده کردن ِ شام و تميز کردن ِ خانه. از اين آخري که خودم را کنار کشيده‌ام، به‌اش سپرده‌ام امروز و فردا مشغول باشد، خانه را گردگيري کند و مبل‌ها را يک کمي بازتر بچيند و روي کابينت آشپزخانه را تا مي‌شود، خالي کند. امروز هم خيال ندارم بروم خانه‌شان. بايد بروم هديه‌اش را بگيرم با –شايد- لباسي اگر چشم‌ام را بگيرد، براي مهماني. که هيچ تصوري ندارم چي بايد باشد، يا چه‌طور. يک کمي معذب هستم که قرار است من را به دوست‌هاش معرفي کند –پاي خانواده بيايد وسط، لابد مي‌روم خودم را مي‌کشم!- و بيش‌تر معذب هستم از اين که قرار است توي «صاحب‌خانگي»اش هم قاطي بشوم، پذيرايي کنم و سعي که به مهمان‌ها خوش بگذرد.

خيلي اصرارش کردم که از دوست‌هاش، تعداد ِ بيش‌تري را دعوت کند. آخر خوبي ِ مهماني‌هاي شلوغ، اين است که آدم راحت‌تر درشان گم مي‌شود.
پسره سر ِ شب زنگ زد که به‌ام بگوید شب نمی‌آید. دم ِ در ِ خانه‌شان ایستاده بودم و داشتیم با هم راه می‌افتادیم که من را برساند خانه. سه ساعتی می‌شد که از خستگی، به زور روی پاهام بند شده بودم. از همان توی «شهروند» موقع ِ خرید برای جشن تولد، خوابم گرفته بود تا تمام ِ وقت ِ رو به راه کردن ِ مقدمات ِ شام ِ دوشنبه و بعد هم که هی اصرار می‌کرد شام بمانم و من دلم نمی‌خواست برادره برگردد خانه و ببیند من نیستم، مانتوم را تنم کردم که بروم. داشت در را می‌بست که گوشی‌ام زنگ زد، گفت شب نمی‌آید. ازش پرسیدم: کجا می‌روی؟ گفت: خانه‌ی د.ب. و بعد با تمسخر، انگار که ندانستن‌ام را دست بیاندازد، گفت: توی خیابان می‌خوابم.
کفرم بالا آمده بود و نصف ِ بیشتر ِ راه، بغض کرده بودم و صدام در نمی‌آمد. تمام ِ روز داشتم از دست‌اش حرص می‌خوردم، سر ِ اظهارنامه‌ها کلی متلک بارم کرده بود و یک جوری بام برخورد می‌کرد که انگار هیچی حالی‌ام نیست و احمق‌ام. سر ِ ظهر هم نشسته بود پشت ِ میز ِ د.ب، card reader و گوشی و مهر ِ شرکت را گذاشته بود روبه‌روش، تکان‌شان می‌داد و صدا درمی‌آورد، انگار که گوشی بگوید: سلام‌علیکم کارت‌ریدر، این مهر شرکته، و هی می‌خندید و هنوز نصف ِ فرم را پر نکرده بود و هی بهانه می‌آورد برای بردن‌شان و من که به‌اش می‌گفتم بگذار من می‌برم، پوزخند می‌زد و می‌گفت: نمی‌توانی.
از آن طرف، بابا اول ِ صبح زنگ زد که: تو برا چی نیامدی؟ د.ب که با تو کاری نداشت، تو می‌توانستی بیایی. براش توضیح دادم که من اصلاً به خاطر این پسره بود که داشتم می‌آمدم و د.ب که به‌اش گفت بماند، من دیگر دلیلی نداشت بیایم و همین‌جوری‌اش هم محض ِ کنکور و پروژه، ده دوازده روزی غیبت کرده‌ام ... حرف‌ام تمام نشده بود که با لحن ِ طلبکار ِ پدر-مادری، پرسید: یعنی نمی‌خواهی بیایی؟ گیرم انداخته بود –لعنتی. گفتم: نه تا دو سه هفته‌ی دیگر. به‌ام تکلیف کرد که فلان وقت برگردم و بعدش دوباره بیایم و هرچه سعی کردم به‌اش بگویم نه، نشد. قبول نکرد.

سر ِ راه ِ برگشتن، قاطی ِ خریدهای خانه، یک Hype هم برداشتم. حسابی اثر کرد. نزدیک ِ یک است و خوابم که نمی‌برد، هیچ، کلی هم دارم ورجه وورجه می‌کنم و به‌ام خوش می‌گذرد. تنهایی هم بد نیست، حق داشتم انگار، سر ِ شب، داشتم فکر می‌کردم هیچ کدام از این زندگی‌های دونفره این روزها راضی‌ام نمی‌کند. شانه‌هام خسته می‌شوند. دل‌ام تنهایی می‌خواهد.

تو خاموشی، خونه خاموشه
شب آشفته، گل فراموشه
بخواب امشب پشت این روزن
شب کمین کرده روبه‌روی من
تب‌آلوده، تلخ و بی‌کوکب
شب، شب ِ غربت، شب، همین امشب
لای لایی، من به جای تو شکستم
تو نبودی، من به سوگ من نشستم
از ستاره تا ستاره گریه کردم
از همیشه تا دوباره گریه کردم
لالا لالا آخرین کوکب
لباس رویا بپوش امشب
لالا لالا ای تن تب‌دار
اشکامو از رو گونه‌هام بردار
لالا لالا سایه‌ی بیدار
نبض مهتابو دست ِ من بسپار
لای لایی من به جای تو شکستم
تو نبودی، من به سوگ ِ من نشستم
از ستاره تا ستاره گریه کردم
از همیشه تا دوباره گریه کردم
(!)

دستم را محکم گرفته بود توی دستش. کیف می‌کردم که شب است و تاریک است و چشم‌هام را نمی‌بیند. دم ِ در، کلید را می‌چرخاندم که مانا زنگ زد. دست به سرش کردم، رفتم تو، همه‌ی چراغ‌ها را روشن کردم و خریدها را گذاشتم سر ِ جاشان و شماره‌ی خانه‌شان را گرفتم. بحث ِ Hide and Seek را درز گرفتیم که من دوباره ترس‌ام نگیرد و از Closer حرف زدیم و آدم‌هاش و اتفاق‌هاش. آخر ِ سر، کلی در مورد هدیه‌ی تولد بحث کردیم و همان وقت‌ها بود که دیگر من سر حال آمدم و جفت‌مان کلی خندیدیم.

... و گر دست ِ محبت سوی کس یازی به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است


حالا حالم خیلی به‌تر است، اما هی فکر می‌کنم که زندگی‌ام دارد توی سیم‌های تلفن می‌گذرد.

samedi, juillet 22, 2006

به مانا،
براي صداي اشک‌هاش...


يکم: از شاملو
چه بگويم؟ سخني نيست.

مي‌وزد از سر ِ اميد، نسيمي،
ليک، تا زمزمه‌ئي ساز کند

در همه خلوت ِ صحرا
به ره‌اش
ناروني نيست.
چه بگويم؟ سخني نيست.



پُشت ِ درهاي ِ فروبسته
شب از دشنه و دشمن پُر
به کج‌انديشي
خاموش
نشسته‌ست.
بام‌ها
زير ِ فشار ِ شب
کج،
کوچه
از آمدورفت ِ شب ِ بدچشم ِ سمج
خسته‌ست.

چه بگويم؟ ــ سخني نيست.

در همه خلوت ِ اين شهر، آوا
جز ز موشي که دَرانَد کفني، نيست.

وندر اين ظلمت‌جا
جز سيانوحه‌ي ِ شومُرده زني، نيست.

ور نسيمي جُنبد
به ره‌اش
نجوا را
ناروني نيست.

چه بگويم؟
سخني نيست...


دوم: از نرگس
آقای creator، لطفا یه صاعقه بفرستید که پدر من زیرش باشه.
با تشکر

سوم: از هديه
بوسه، با هرچي انرژي ِ مثبت مانده ته ِ وجودم.
پ.ن: من اين‌جام، نرفتم، روز ِ آخره داريم زور مي‌زنيم براي اظهارنامه‌ي مالياتي، از دست ِ اين پسره خل شدم، وقت ندارم!

mercredi, juillet 19, 2006

اول
مي‌گه از دوستات تشکر کن که امشب نيومدن.
توضيح هم نداره

دوم
ميدونِ چهارم، تهِ دومين سيگار، تکيه مي‌دم به صندلي، لبخند مي‌زنم و مي‌پرسم: کي عروسي کنيم؟
نگاه مي‌کنه به‌م، غرق مي‌شم تويِ محبتِ چشماي قهوه‌اي‌ش. مي‌پرسه: کي عروسي کنيم؟
آروم و جدي

سوم
دارم مي‌رم اهواز.

چهارشنبه بيست و هشتِ تير

پ.ن.
من: اين پست همه‌ي خاطرخواهام رو پر مي‌ده.
جمله‌ي معترضه: همه شونو؟

تقديم نامه

براي آيدين

گوش کن ترودي. وقتي دو نفر مثل ِ تو و من، واقعاً عاشق ِ هم هستند، بايد هر کاري از دست‌شان بر مي‌آيد بکنند تا عشق‌شان را نجات بدهند، حفظ‌اش کنند، و اولين کاري که بايد بکنند، اين است که از هم جدا بشوند. باور کن ترودي!
خداحافظ گري کوپر

lundi, juillet 17, 2006

کانون‌نامه

با دو جعبه شيريني و دوتا دسته گل، خسته و عرق‌ريزان، در حالي که به خودم فحش مي‌دادم، رسيدم در ِ خانه‌شان. يک کمي استراحت کردم و حرف زديم، بعد رفتيم بيرون قدم بزنيم. عروس ِ گل‌مان، کلي توي مغازه‌ها چرخيد که يکي دو دست لباس ِ راحت بگيرد براي بعد از زايمان‌اش، آخر هم هيچ کدام را پسند نکرد.

مانتوم را توي اتاق در آوردم و بعد رفتم توي هال. همه دور تا دور، روي زمين نشسته بود جلوي تلويزيون، حرف مي‌زدند و مي‌خنديدند. خواهر ِ مهتاب، چند ثانيه‌اي خيلي محترمانه زل زد به باسن ِ من، بعد که نشستم، آرام به‌ام گفت: هديه، چاق شدي ها! خنديدم: آره خب! يک جوري با تعجب پرسيد: «چيکار کردي مگه؟» انگار آدم کشته باشم، يا دزدي کرده باشم. يک کمي براش توضيح دادم که چرا، او هم يک کمي در مورد اندام ِ خاصي که بزرگ مي‌شوند، حرف زد.

نزديک ِ دوازده بود که برگشتيم بالا. براي عروس ِ گل‌مان، ظرف ِ مزخرفي خريده بودم به‌اش بدم. کلي ناراحت شد که اين‌قدر خودم را توي زحمت انداخته‌ام و به‌ام گفت ديگر از اين کارها نکنم.

صبح، عوض شش و بيست دقيقه، هفت و نيم بيدار شدم. دير شده بود براي شرکت رفتن –د.ب به‌ام گفته بود بايد هشت اين‌جا باشم. خودش داشت دوش مي‌گرفت. دوباره چشم‌هام را بستم که بخوابم. ده دقيقه به هشت بلند شدم و تند تند شروع کردم به لباس پوشيدن. به‌ام گفت: امروز دير بيا. گفتم: ده دقيقهپي ديگر راه مي‌افتم ها، گفت: نمي‌خواهد. ده-يازده بيا.
مرخصي ِ خدا داده‌اش کلي به‌ام چسبيد. با عروس ِ گل‌مان سريال ِ ترکي نگاه کرديم و صبحانه‌ي مفصلي خورديم.

به‌ام خوش‌گذشت. کفش‌هام را مي‌پوشيدم، به‌ام گفت: بيش‌تر بيا اين طرف‌ها.
لبخند زدم و به‌اش گفتم: حتماً.

پاييزان‌نامه

آرشيو پاييزان‌ام را مي‌خوانم که زهرا برام فرستاده.
يکي دو تا از کامنت‌هات –بي‌اغراق- حال‌ام را به گه مي‌کشد.
يادم نمي‌آيد به بعضي نوشته‌هام.
جالب بود.

ازدواج سنت نکبيته که دو نفر آدمو دور مي‌کنه: از خودشون و خونواده‌شون.

مي‌گم اين عصب چيه که مردم هي به‌اش مي‌خورن و عصبي مي‌شن؟

.. مي‌خواهد من را بي‌وفا در ذهن نگه دارد. بگذار همين بشود، من که مي‌دانم دوستش دارم و بي‌نهايت دوستش دارم، بگذار در ذهنش بمانم، لااقل با تصوير آدمکي قلب چوبين که آن‌قدر معرفت نداشت که به پايش صبر کند و روز سي و نه‌ام، با کلاغ سياهي گريخت.

دلم برهنگي مي‌خواهد زير باران ِ بوسه‌هايت
در سرزمين لب‌هاي تو خشک‌سالي آمده اما

هي سيندرلا،
کفشاي شانس‌ات شکسته،
هر دو لنگه‌اش
ديگه شازده پسر نمياد دنبالت

ديوانه پرسيد: ساعت چيست؟
معشوقه گفت: يک روز مانده به بوسه
و خم شد روي دست‌هاي ديوانه

من اين دست‌ها را مي‌بوسم
من اين دست‌ها را که گلويم را مي‌فشارد، مي‌بوسم
من
اين
دست‌ها را
دوست
م
ي
د
ا
ر
م

بعد از دومين سيگار: تابوهاي ذهن آدم با يه تلنگر ساده مي‌شکنن.

لحظه‌اي که از هميشه عاشق‌ترم: وقتي ميخ‌هاي تابوت را مي‌کوبم و خاک مي‌ريزم روي چشم‌هاي وحشت‌زده‌ي تو.

هي
يادت باشه
اگه ساکت شدم
خيره به زمين
يعني که
دوستت دارم ..

دراز کشيده بودم زير ِ تنه‌ي سه نفري که با بدنم ور مي‌رفتند و براي اين کار پول داده بودند و همه‌اش توي دلم مي‌گفتم: کثافت، کثافت .. اما با هيچ کدام ِ آن سه نفر نبودم.

اشتباه مي‌کني
خيالت آمده آسان است تقويم را بچرخانم و برگردم به تاريخ ِ پيش از تو
پسرک
تو
نمي‌فهمي
هيچ وقت نخواهي دانست
که نبودنت يعني چه...





آقاي خدا
بزرگ‌ترين بي‌عدالتي ِ شما در حق خانم‌ها
دريغ کردن عضو دوگانه‌ايست که نامرادي‌ها را حواله بدهند به آنجا.
يک فمينيست ِ عصباني

«چهار ضلعي يک چهار ضلعي است که چهارضلع دارد»
لادن از آخر ِ کلاس زد زير ِ خنده.
ما کتاب ِ هندسه را ورق زديم و ديديم اصل ِ جمله اين است که چهار ضلعي يک شکل است که چهار ضلع دارد.
خوش به حال ِ لادن.
ما همه جلوي خنده‌مان را گرفتيم يا يک دفعه سرفه‌مان گرفت يا دست گذاشتيم جلوي دهان.
فقط لادن بود که خنديد.

به لطف استاد ِ گرام ِ اخلاق، مشکل انتخاب شغل دانشجويان ِ عزيز برطرف شد.
همگان مي‌توانند بروند در کار ِ پرورش تخم‌مرغ!

داستان ِ ديوانه‌اي که چشم‌هايش را نمي‌خواست
در ناب‌ترين لحظه‌ي عشق‌ورزي، ديوانه زمزمه مي‌کند: کاش چشم‌هايم بر چهره‌ي تو بسته شوند. معشوق دست مي‌کشد بر چشم‌هاي ديوانه، و دو حفره‌ي خونين برجا مي‌گذارد.
ديوانه با دست‌هاي معشوق به رويا مي‌رود.

داستان ِ ديوانه‌اي که روياهايش را دانه دانه مي‌فروخت
ديوانه سوار ِ جاروي پرنده روي آسمان‌ها پرواز مي‌کرد و دانه دانه روياهايش را روي خانه‌ها مي‌پاشيد. يکي افتاد روي چشم‌هاي معشوق. معشوق، خواب ِ دو حفره‌ي خالي را مي‌ديد.

داستان ِ ديوانه‌اي که افسانه‌هاي قديمي را زيادي باور مي‌کرد
ديوانه و معشوق کنار چشمه نشسته بودند.
ديوانه به معشوق گفت: قورباغه‌ها را يکي يکي بده تا من ببوسم. شايد يکي شاه‌زاده‌اي باشد که تو را از چشم‌هاي خالي ِ من نجات دهد.
يک قطره آب چکيد روي دست‌هاي ديوانه.
ديوانه پرسيد: باران مي‌آيد؟
معشوق گفت: نه.



.. دختر فهميده بود که دواي دردش اين‌جا هم نيست. آه کشيد. آه آمد. دختر گفت: آقا خوابيده؟ آه گفت: همان‌طوري که ديده بودي خوابيده.
دختر باز با آه رفت و نشست بالاي سر شوهرش. مدتي قرآن خواند و گريه کرد، بعد گفت: مرا ببر بفروش ..
صمد بهرنگي، قصه‌ي آه

در راستاي نمايش‌گاه ِ حيات ِ وحش:
يکي اردک ِ مرمري رو با شيش‌تا جوجه‌اش کشته.

ببين
تو پاک نشدي
تو پاک نشدني هستي
so
دارم خودمو پاک مي‌کنم
يه رابطه‌ي فلسفي ِ منطقي: وقتي ذهني نباشه که به تو فکر کنه، لزوماً تو هم فکر کرده نمي‌شي.

من از اين زندگي، از اين ثانيه‌ها، اين روزها، از آقاي ِ خداي ِ لعنتي ِ لعنتي بيزارم، بيزارم، بيزارم.
هي آقاي خدا، تفنگ مي‌دادي با کمال ِ ميل گلوله‌اي مي‌زدم درست روي ِ قلب ِ بي‌احساست.

دختر نشست روي زمين. سيگاري گيراند و زانوهايش را بغل کرد. پسر روي تخت غلتي زد و فکر کرد: هرزه.

بيلبو گفت: چرا احساس مي‌کنم اين‌قدر نازک شده‌ام، انگار که يک جور کشيده باشندم؛ نمي‌دانم مي‌فهمي منظورم چيست؟ مثل کره‌اي که آن را روي نان ِ خيلي بزرگي ماليده باشند. يک جاي کار مي‌لنگد. بايد آب و هوايم را عوض کنم يا چيزي مثل اين.
Lord of the Ring
The fellowship of the Ring

اين دختره توي Lilia 4-ever
وقتايي که به‌اش تجاوز مي‌کردن
يه چيز وحشتناکي توي چشماش بود که عذابم مي‌ده هنوز
راستي
هيچ جا جيغ نزد
التماس مي‌کرد
اما جيغ نه

زخم ِ نبودنت عفونت ِ عجيبي کرده. تجويز ِ دکتر ِ ديوانه‌ام هم‌آغوشي است. من به سردي ِ دست‌هايت فکر مي‌کنم و دراز مي‌‌کشم توي تابوت. تو ميخ مي‌کوبي روي چشم‌هاي وحشت‌زده‌ي من.

تو آسمون مي‌شي، من پرنده. تو گريه مي‌کني، بال‌هاي من خيس مي‌شه.
من سقوط مي‌کنم.

فاعل ِ تمام جمله‌هايم رفته. منظورم اين نيست که ديگر نتوانم بگويم «من». آن «من»ي که پشت ِ همه‌ي راه رفتن‌ها و خنديدن‌ها و نفس‌کشيدن‌ها و زندگي‌کردن‌ها خوابيده بود، مرده.

آدم‌هاي دنيا دو دسته‌اند:
مردهاي هرزه‌اي که حريصانه صف کشيده‌اند تا از سوراخ ِ کليد، زيباترين فاحشه‌ي شهر را بنگرند،
و زن‌هاي موقري که کنجکاوانه از کنار صف‌ مي‌گذرند و اگر عفت‌شان خدشه برنمي‌داشت، در صف مي‌ايستادند.

گفت: پس مثل رفيق شخصي مي‌ماند، نه؟
فکر کردم.
گفتم: نه. آن هم معناي يک جور علاقه و هم‌دستي در يک راز ِ دو نفره مي‌دهد. گمانم بيشتر شبيه ِ فاحشه‌هائي است که بعد از هم‌خوابگي، براي خالي نبودن ِ عريضه، اسم ِ طرف را مي‌پرسند.

پ.ن: حتي پيامبرها هم يک روز مي‌فهمند که خدا وجود ندارد.

طرف، اولين عشق‌ام بود.
هر چي زور زدم اسمش يادم نيومد.

- بت مي‌گم مي‌ترسم.
- عادت مي‌کني.
- از همين مي‌ترسم. به يه چيزي يا کسي عادت مي‌کني، اون وقت اون چيز يا اون کس، قال‌ات مي‌ذاره. اون وقت ديگه هيچ چيز برات باقي نمي‌مونه.

خداحافظ گاري کوپر

به بوي مرثيه مي‌مانم:
گاه ترک خورده، گاه شکسته، گاه ويران.

عينهو آدمي که دانه دانه بطري‌هاي مشروب را خالي مي‌کند و يک‌هو از بي‌حواسي‌اش مي‌فهمد که مست شده ..

مادر روحاني را در محراب کليسا بي‌سيرت مي‌کنند.

شيخ نجم‌الدين رازي، زساله‌ي عقل و عشق:
چون آتش عشق در غلبات وقت به خانه‌پردازي وجود صفات بشريت برخاست، در پناه نور شرع به هر قدمي بر قانون متابعت که صورت مناسب مي‌زد، نور کشش که فنابخش حقيقي است، از الطاف ربوبيت او استقبال مي‌کند که «من تقرب الي شبراً تقربت اليه زراعاً»

ابن سينا درباره‌ي عشق مي‌گويد: هذا مرض وسواسي شبيه بالماليخوليا
ارسطو: هو عمي الحس عن الادراک عيوب المحبوب
شيخ شهاب‌الدين سهروردي: العشق محبه مفرطه

محمد مستملي بخاري، شرح تعرف:
عشق را از عشقه گرفته‌اند و آن گياهي است که در باغ پديد آيد در بن درخت. اول، بيخ درزمين سخت کند، سپس سربرآورد و خود را در درخت پيچد و همچنان مي‌رود تا درخت را فرا گيرد و همچنانش در شکنجه کشد که نم در ميان رگ درخت نماند و هر غذا که به واسطه‌ي آب و هوا بر درخت مي‌رسد، به تاراج مي‌برد تا آن‌گاه که درخت خشک شود.
عشق نيز چون به کمال رسد، قواي او را ساقط گرداند و حواس را از منافع، منع کند و طبع را از غذا باز دارد و ميان محب و ميان خلق ملال افکند. از صحبت غير دوست سآبت گيرد و همه معاني از نفس او جذب کند يا بيمار گردد يا ديوانه گردد و در اصطلاح عالم برماند يا هلاک کند.


پ.ن: خيلي زشته آدم استادش رو مسخره کنه. ولي اعتراف مي‌کنم وقتي ديدم استاد زير ِ ميلي که براي تشکر زده نوشته thanks very good زدم زير خنده.

کار و زندگي رو تعطيل کرديم با خونواده نشستيم پاي The Others و کلي ميخ تلويزيون شديم ..
نتيجه‌ي اخلاقي: اين که آدم تسبيح بگردونه و بگه خدايا کمکم کن در خيلي از موارد جواب نمي‌ده و لزوماً روح، موجود ِ ملحفه‌پيچي با يه زنجير توي پاش نيست. ديگه اين که بهتره آدم بتمرگه سرجاش درسشو بخونه يا کارشو انجام بده يا مقاله‌شو بنويسه تا وقت تلف کنه و من نمي‌دونم چه وقت قراره اين رو توي مغزم فرو کنم.

خواب مي‌ديدم
يه جاي بلند
مثه فلات‌هاي مرتفع که توي جغرافي راهنمايي بود
دارم مي‌دوم
يه چيز وحشتناکي دنبالمه
تو هم دنبالمي
من هي خدا خدا مي‌کنم تو زودتر از اون چيز وحشتناکه که نمي‌دونم چيه بهم برسي
ولي تند تند دارم مي‌دوم که نکنه اون چيز وحشتناکه که نمي‌دونم چيه زودتر از تو بهم برسه
بعد هي يه چيزي مي‌شه
که من ديگه نمي‌تونم برم وسط ِ اون بلنديه
هي مجبورم برم کنار و کنارتر
هي اين حاشيه‌هه باريک‌تر مي‌شه
من ديگه قلبم داره تاپ تاپ مي‌زنه
دلم مي‌خواد جيغ بزنم
ولي نمي‌تونم انگار
فقط ته دلم صدات مي‌کنم
هي مي‌گم زودتر بيا ديگه
بعد تو منو مي‌گيري
من صورتمو قايم مي‌کنم توي سينه‌ات
بوي خوبي مي‌ده
انگار بهت مي‌گم مرسي
بعد خودمو مي‌اندازم پايين

يکي از دانه‌هاي پلاستيک ِ حبابي، وقتي درش مي‌آورم زير ِ دستم صدا مي‌دهد. توي مغازه گرد و خاک رويش نشسته. دستمال مي‌آورم و اثر ِ انگشت ِ مغازه‌دار را هم از روي قاب ِ فلزي ِ سرد و براق پاک مي‌کنم.
روزي که خريدمش يک‌شنبه بود. همان يکشنبه‌اي که حرفم را زدم و بعدش خدا انگار بخواهد دهن‌کجي کند، عکس ِ ماجرا را نشانمان داد. شايد يک روز مانده بود به وقتي که محمد قول بدهد سنگ‌هايش را با خودش وابکند و ببيند که بالاخره مولود يا سيمين.
کاغد کادو بوي خوبي مي‌دهد. جعبه را مي‌گذارم رويش و کمي از حاشيه‌هايش را قيچي مي‌کنم که به قاعده بشود.
مثل ِ همه‌ي وقت‌هايي که خيلي کار دارم، همه‌اش خوابم مي‌آيد و همه‌اش کز مي‌کنم گوشه‌ي کاناپه و کتاب‌هاي قديمي‌ام را دوره مي‌کنم. بالا که باشم، فرني و زويي مي‌خوانم با سه‌کتاب ِ زويا پيرزاد، پايين هم پرنده‌ي خارزار.
براي همين است که در ذهنم ملغمه‌ي عجيبي برپاست. کاغذ کادو را تا مي‌زنم روي جعبه و چسب مي‌زنم رويش. از دقت ِ خودم خنده‌ام مي‌گيرد و فکر مي‌کنم شده‌ام مثل فرامرز: آدمي که دل‌اش مي‌خواهد چيزهاي بي‌اهميت خيلي خوب باشند. بعد به نظرم مي‌آيد شرکتي که کانتينر ايرکانديشن‌دار برايش مي‌خواستند، شرکت ميکار با مسئوليت محدود بود و يادم مي‌افتد که اين تحفه‌ي مري کارسن بود براي سنجيدن پدر دوبريکاسار.
توي ذهنم يکي دارد مي‌خواند fight till the end, but I'm only human و دست‌هايم همين‌طور بي‌اعتنا کاغذ کادو را تا مي‌زنند و مي‌چسبانند.
فکر مي‌کنم که شايد اصلا نيايي، و تمام روز ِ خودم را مجسم مي‌کنم. اولش لابد اميد و اشتياق است از آن‌ها که معني ِ تپش ِ قلب مي‌دهد. بعد مي‌شود دلهره، بعدش هم از آن سکوت‌هايي که هر پنج دقيقه يک‌بارش يکي مي‌پرسد: هديه، خوبي؟
هاه. چه خوب مي‌دانم.
جعبه‌ي کادو شده‌ي مرتب و تميز را مي‌گذارم زير ِ تخت. حس مي‌کنم چشم‌هايم از هر احساسي تهي هستند. دي‌شب از آن شب‌هايي بود که دوباره کشتي‌ام: مرگ ِ چهارم. گلايه نکردم اما.

يک چيزي سر جاي خودش نيست، اما نمي‌دانم چه. من دارم زندگي‌ام را مي‌کنم. روزها مي‌روم دانشگاه و شبها بيدارم. گاهي هم که خسته باشم، مي‌خوابم. گاهي وقت‌ها لذت مي‌برم، گاهي دل‌گير مي‌شوم و گاهي هم نه. من حتي مي‌توانم جوري بخندم که توي چشم‌هايم هم بيايد. اما لابه‌لاي همه‌ي اين‌ها، انگار تکه‌اي از من گم شده باشد. آخر ِ شب‌ها کم مي‌آوردم ديگر. انگار يک چيزي سر جاي خودش نيست، اما نمي‌دانم چه.

پ.ن1: من دلم بوف ِ زعفرانيه مي‌خواد به شدت.
برنامه بريز منو ببري. خودم حساب مي‌‌کنم ولي تو منو ببر.
پ.ن2: روزاي يکشنبه‌ي خدا خيلي بامزه‌ان. وقتي براي آخرين بار توي خيابون مي‌بينيمش، رو ترش مي‌کنه و مي‌ره اون‌ور، ما سه‌تايي مي‌زنيم زير خنده و من دستم هي شروع مي‌کنه به لرزيدن.

اگه بيلبو بگينز با کولوته‌ها نمي‌رفت و کوتوله‌ها توي جنگل يا حتي زودتر از بين مي‌رفتند، داستان ِ اسماگ و گنج ِ توي دره چي مي‌شد؟ مي‌دوني، دنيا پر از کوتوله‌هائيه که چون بيلبو بگينز باهاشون نبود توي راه شکست خوردند و حتي اسمي هم ازشون به جا نموند.

هي،
امروز مي‌خواهم يک چيزي را به تو اعتراف کنم.
اين که وقتي با پسرهاي ديگر حرف مي‌زنم، سرم را مي‌اندازم پايين، از خجالت نيست؛ از اين است که دلم مي‌خواهد يک وقتي بايستم توي چشم‌هاي تو نگاه کنم که تو تنها کسي باشي که هميشه خواسته‌ام.
اين روزها عجيب دور ِ خودم مي‌چرخم و به اين فکر مي‌کنم آدم‌هايي که به هم خيانت مي‌کنند، چه‌طور مي‌توانند توي چشم‌هاي هم خيره شوند و بگويند دوستت دارم.

دارم فکر مي‌کنم به شکارچي ِ داستان ِ شنل‌قرمزي و اين که کارش منصفانه بود يا نه. خواب ِ آشفته مي‌بينم، از اونا که با التهاب بيدارت مي‌کنن. ساعت چهار و نيم، مي‌رم پايين، به بابا مي‌گم مي‌خوايم بريم اردو، نهار مي‌خورم. بعد ميام بالا. صفحه‌ي سوم ِ جزوه‌ي اصول سرپرستي نوشته بچه‌ پولداراي شهري خلاقيت بيشتري دارن. از دست ِ خدا کفري مي‌شم، هنوز سرم درد مي‌کنه. مگه نبايد يه جور ِ ديگه باشه؟
*
مي‌دوني، شکارچي گرگه رو فراري مي‌ده، شنل قرمزي رو مي‌خوره و به‌خاطر ِ پول، با مادربزرگ شنل قرمزي عروسي مي‌کنه.

عينهو اين مي‌مانست که
توي تاريکي
اداي ارضا شدن دربياوري
بي‌خود نفس نفس بزني
که دستش را زودتر بردارد.

مي‌دوني چيه؟
خيلي دوست دارم توي جانک‌هاي هات ميلم،
وقتي هر چندروز يه بار چک‌شون مي‌کنم،
يه نامه‌اي باشه از طرف تو
بعد من اسم‌ات رو لابه‌لاي اسپم‌ها ببينم و يهو ذوق کنم
بعد تو توش بهم گفته باشي دوستت دارم ..
آهان راستي
نمي‌شه خب،
تو دوستم نداري
يادم نبود.

جک داشت از ساقه‌ي لوبيا مي‌رفت بالا
هي مي‌رفت بالا
هي مي‌رفت بالا
بعد غوله از اون پايين لوبيا مي‌چيد که براي مادرش شام درست کنه
جک افتاد
مغرش متلاشي شد
جک و ساقه‌ي لوبيا، ترجمه و تلخيص

شبانه‌ي مستي (1)
مي‌گه: تو هم يه پيک بخور.
من نمي‌خورم.
سيگار توي دستمه.
اون دوتا توي بغل همديگه‌ان.
من نشستم روبه‌روش
سيگار مي‌کشم
ليوان رو مي‌گيره بالا و مي‌گه به سلامتي
مي‌گم نوش
اون هي مشروب مي‌خوره
هي مشروب مي‌خوره
اون دوتا هنوز توي بغل همديگه‌ان
سيگاره داره توي دست ِ من خاکستر مي‌شه.

شبانه‌ي مستي (2)
بهش مي‌گم: تو اساساً مشکل داري
هيچي نمي‌گه
فقط سايه‌ي چشم‌شو پررنگ‌تر مي‌کنه
دختره که توي آينه‌س

شبانه‌ي مستي (5)
به پشت دراز کشيده بودم. داستان ِ خنده‌داري را تعريف مي‌کرد که من نمي‌فهميدم. يک‌هو خم شد روي صورتم، قطره اشکي را که داشت از چشم راستم پايين مي‌آمد بوسيد و گفت: گريه نکن،
گريه نکن،
گريه
ن
ک
ن
من نفهميده بودم که دارم گريه مي‌کنم.

من از زن و بچه‌ي مردم که اين‌جا تردد دارند، معذرت مي‌خواهم. اصلاً من شرمنده‌ام. اما برخي عناصر ذکور دانشگاه، من را به نتيجه‌‌ي تلخي رسانده‌اند: آدم جاکش که باشه، واسه ننه‌ي خودش هم مشتري جور مي‌کنه.

پاي تلفن، ازم مي‌پرسد: مي‌خواهي بيايم در خانه‌تان شاه‌رگم را بزنم که باور کني دوستت دارم؟
محمد از آن‌طرف مي‌گويد: من خانه‌شان را بلدم.
من فکر مي‌کنم اداهاي بهروز وثوقي ديگر از مد افتاده باشد.

بدي کاغذهاي ديجيتالي اين است که نمي‌شود از حرص مچاله‌شان کرد.

توي تخت دراز کشيده‌ام. حالم هيچ خوب نيست. کوچولو به مادرش که تازه از اداره آمده گزارش مي‌دهد: خاله هديه تب کرده بود، حالش به هم خورده بود، افتاده بود مرده بود؛ ديگه خاله هديه نداريم.

من يه سوسک گنده‌ي سياهم
که توي چشماش ميل زندگي مرده
*
من يه سوسک گنده‌ي سياهم
که وقتي يکي پا مي‌ذاره و لهش مي‌کنه
تازه مي‌فهمه
چه چيزايي هست که از دست رفتنشون
زندگيتو تباه مي‌کنه
*
من يه سوسک گنده‌ي سياهم
که مرده

اين سوسک‌ها هستن
که پودر مي‌ريزي روشون که بميرن،
بعد هيکلشون سفيد مي‌شه
اول از زير دستت فرار مي‌کنن
بعد يه خورده بي‌حرکت مي‌ايستن
بعد انگار که حالي‌شون بشه دارن مي‌ميرن
يه جوري مي‌شن
يه جوري بي‌قرار
ترس خورده
نمي‌دونم
ديدي؟
ديدي چه حسي دارن؟

dimanche, juillet 16, 2006

سال ِ پيش، دم‌دماي روز زن، يادم مي‌آد با مامان دعواي مفصلي کرده بودم. يکي دو ماه پيش‌اش توي کيفم سيگار پيدا کرده بود و همچين وقتي بود که رفته بود اس‌ام‌اس‌هاي گوشي‌ام را بخواند و بعد گشته بود دفترچه يادداشت‌م را پيدا کرده بود و خوانده بود و باز –نه چندان مودبانه- به‌ام حالي کرده بود که در نظرش من يک فاحشه‌ي کثيف‌ام. سيزده چهارده سالم بود که Pen Pal داشتن‌ام را اين‌طور تعبير کرد که: مرد مي‌خواهي، بگو ببرم‌ات فاحشه‌خانه. و همان شب بود که يکي از تصويرهاي ماندگار ِ عمرم، در ذهنم ثبت شد: چشم‌هاش، که غضب‌ناک بود، دست‌اش، که بالا رفت.

تابستان ِ بيست‌سالگي‌ام، بد شروع شد، اما آخرش خوب بود. بعد ِ دعواي مامان، من مدتي خودم را حبس کرده بودم طبقه‌ي بالا و به اين فکر مي‌کردم که چند برگ ِ دفترچه يادداشت، يک نخ سيگار، چندتا نامه و يک سررسيد ِ من را براي چه نگه داشته پيش‌ ِ خودش، اتاقم را به هم ريخته بودم، کف‌اش پر از کتاب بود و شيشه‌ي شکسته و عروسک و گلدان و نوار و سي‌دي. شبي که مرتب‌اش کردم، فرداش روز ِ مادر بود و بايد مي‌رفتم کارورزي.

مهندس ميم. را دورادور مي‌شناختم. خواهر ِ بزرگم وقت ِ تحصيل با خودش هم‌کلاسي ِ بود و وقت ِ کار، با خواهرشهم‌کار، و خبر داشتيم يکي دو سالي بيش‌تر نيست که ازدواج کرده. هدا به واسطه‌ي او بود که کار پيدا کرد و تابستاني که بايد کارورزي مي‌گرفتم، به من گفت بروم آن‌جا.
مهندس ميم را دورادور مي‌شناختم، اما ازش خوش‌ام نمي‌آمد. از آن مردهايي بود که يک مدل زن را براي توي خانه مي‌پسندند و يک مدل ديگر را براي هم‌صحبتي و توي رخت‌خواب. مي‌دانستم با دختري ازدواج نکرده دوست است و در عين حال، خيلي هم به زن و دو دخترش علاقه دارد.

خجالتي، نشسته بودم يک گوشه و سرم را با خودآموز اتوکد گرم مي‌کردم. مهندس ميم ساعت ده ِ صبح آمد شرکت. سلام و عليک کرد، يک کمي نشست، بعد دوباره رفت بيرون. با پنج شاخه رز قرمز آمد و يک جعبه شيريني. دانه دانه گل‌ها را داد به‌مان، بعد نشستيم دور ِ ميز کنفرانس، چاي خورديم با کيک و مهندس ميم، تمام مدت از محاسن پرداخت‌هاي غير نقدي در امريکا و کانادا حرف زد.
اولين باري بود که يک نفر زن بودن ِ من را به رسميت شناخت.

شش سال است که دلم نمي‌خواهد بچه داشته باشم.

مادرم اشتباه مي‌کند، من تا حالا بابت ِ هم‌خوابگي از کسي پول نگرفته‌ام.


پ.ن: علي‌رضا مي‌گه: مسئله اينه که توي فلسفه‌ي اينا، فاحشه فقط اوني نيست که پول مي‌گيره.
جواب مي‌دم: اين مشکل اوناس. فلسفه‌ي من اينه که فاحشه کسيه که نون ِ اين کار رو مي‌خوره. اون حق نداره حرفي به من بزنه که با فلسفه‌ي من نمي‌خونه.
لبخند مي‌زنه و مي‌گه: راست مي‌گي.

samedi, juillet 15, 2006

حالم بده
پسره خونه نیست
اعصابم ضعیف شده
از صدا می‌ترسم
از سکوت هم
هی منتظرم
یه موجودی با شکل و شمایل لیزارد
یا اون یکی
از دری، دیواری، پنجره‌ای، جایی پیداش بشه
به‌ام تجاوز کنه
بعد هم
منو بکشه

هیشکی نیس
بدجوری تنهام
ترس برم داشته
تاریکی خیابون
دستاشو که فشار می‌دادم
همه‌ی ترسم
از حرکت
صدا
نور ِ ناگهانی

می‌خوام برم دست‌شویی
می‌ترسم
از محیط بسته
از در ِ قفل شده
ازسکوت
صدای کولر
که سراب ِ بارون داره

پسره
پرده‌ها رو زده
ولی خونه نیست
خونه ن ی س ت
صدا میاد
من
م ی ت ر س م
از دست
از صورت
از دندان
از طرح اندام
از آ د م

vendredi, juillet 14, 2006

It's Breakfast Time



متاسفم که خيال دارم حال ِ همه را با اين پست به هم بزنم!

بعضي Taglineها هستند که عجيب به آدم مي‌چسبند. فيلم را که خواستيم بگذاريم download شود، ديديم نوشته: Lucky ones Die first. کلي خوش‌مان آمد و به قول فرنگي‌ها، Interest شديم. تا دو سه روز توي شلوغي امتحان‌ها و اين‌ور-آن‌ور رفتن با سوءاستفاده از يک هفته مرخصي ِ خدا رسانده، وقت نشد بنشينم تماشاش کنم. ديشب، کفري بودم و خوابم نمي‌برد. برادره نشسته بود پاي تلفن و بوش مي‌آمد که دو سه ساعتي مشغول باشد. از صبح، سر ِ جمع به قدر ِ يک پاراگراف با هم حرف زده بوديم که نصف‌ ِ بيشترش پاي تلفن بود. فيلم را گذاشتم و نشستم پاش. چراغ‌ها خاموش بودند و هوا سرد بود و خودم مي‌دانستم بايد آماده‌ي ديدن ِ چه‌جور فيلمي باشم.




لااقل ده دوازده باري فيلم را نگه داشتم که يک کمي راه بروم بلکه اعصابم آرام بشود. نمي‌شد آقا! حال‌ام داشت رسماً به هم مي‌خورد بس که توي سر و کله‌ي هم مي‌کوبيدند و به هم شليک مي‌کرد و زنده زنده هم‌ديگر را مي‌سوزاندند.



توي کل دوران دانش‌جويي، سر ِ جمع دوبار با بچه‌ها جمع شديم رفتيم سينما. يک بارش سربازهاي جمعه بود، ساعت دو و نيم رفتيم، توي سينماي خلوت، کلي خنديديم و خيلي هم به‌مان خوش گذشت.
دفعه‌ي بعد، خواب‌گاه ِ دختران بود و همه‌مان عصبي و نتيجه‌اش شد اين. خوب يادم مي‌آد که آن روز کلي برام عجيب بود که راضيه بعضي صحنه‌هاي فيلم را نگاه نکرده، شايد حتي يک «ترسو» هم ته ِ دلم گفته بود به‌اش. آره، خلاصه ديشب وقتي آخرهاي فيلم ديگر جدي جدي حالم داشت بد مي‌شد و يکي دو جا دستم را گرفتم جلوي چشم‌هام که عوض ِ اين صحنه‌هاي تبر توي سر کوبيدن، راه راه ِ سفيد و قرمز ِ آستين ِ لباسم را ببينم، از طرف ِ ديگر، خنده‌ام گرفته بود که «کي تا حالا اين‌قدر دل‌نازک شده‌اي؟»


ماجراش هم –اگر براتان مهم باشد، يک خانواده‌اند (پدر، مادر، دو عدد خواهر، يک عدد شوهر خواهر، يک عدد برادر نوجوان، يک نوه‌ي کوچولوي بامزه) که دارند با ماشين سفر مي‌کنند، يک عدد Gas Station Attendant از يک راه ِ عوضي مي‌فرستدشان يک جاي عجيب و غريب. ماشين‌شان درب و داغان مي‌شود، پدره راه مي‌افتد برگردد سمت پمپ‌بنزين و آن‌جا مي‌فهمد که اين دور و بر دولت امريکا آزمايش‌هاي اتمي کرده و ملت رسماً به فاک رفته‌اند. بعد آن آقا بدجنسه را مي‌بيند و آقاهه مي‌گويد: من کار بدي نکردم، بچه‌ها را فرستادم بروند توي آن معدن، بعد هم مي‌زند دک و پوز خودش را داغان مي‌کند و مي‌ميرد. باباهه راه مي‌افتد برگردد سمت خانواده که مي‌زنند و مي‌برندش ... از آن طرف، پسر ِ خانواده مي‌رود پي ِ يکي از سگ‌هاشان و جنازه‌اش را مي‌بيند و کلي وحشت مي‌کند اما به کسي نمي‌گويد. شب که مي‌خواهند بخوابند، يکي مي‌رود بالاي سر ِ دختر ِ جوان‌تر که با هدفون توي گوشش گرفته خوابيده. اينترست مي‌شود، به نفس‌نفس‌ مي‌افتد، توي واکي‌تاکي مي‌گويد: Now! و يک‌هو يک جايي توي بر ِ بيابان آتش روشن مي‌شود و باباهه که بسته‌اندش به صخره، شروع مي‌کند به داد و هوار کردن و همان‌جا جلوي چشم زن و بچه‌اش کباب مي‌شود.



از آن طرف، پلوتو مي‌آيد مشغول دختره بشود که ليزارد مي‌آيد کنار مي‌زندش: You gotta be a man to do that. [سانسور اخلاقي] آره، بعد دوباره پلوتو مشغول دختره شده و ليزارد بچه کوچکه را ديده و آب از دهانش راه افتاده توي يخه‌اش –اين جک و جانورها به طرز عجيبي خون مي‌خورند!- و همين موقع خواهر بزرگه برمي‌گردد و مي‌بيند. ليزارد تبر مي‌گيرد بالا سر ِ بچه کوچکه، خواهر بزرگه را وادار مي‌کند که جلو لمس ِ دست‌هاش، عکس‌العملي نشان ندهد.
طبيعتاً –دوستان مي‌دانند- اين قسمت ِ فيلم، براي من که کلاً به بحث تجاوز علاقه دارم، جذاب بود!


آره بعدش مادره و دختر بزرگه هم کشته مي‌شوند و توي نصفه‌ي ديگر ِ فيلم، داماده با آن يکي سگه از يک طرف، پسره و دختره از طرف ِ ديگر، نسل آن جک و جانورهاي جهش‌يافته را برمي‌دارند. طبيعتاً به‌ترين ديالوگ فيلم هم از زبان يکي از اين جانورها گفته شده: I never leave this place. Your people asked our families to leave. So we hid in the mines, and you brought out your bombs and turned everything to ashes! You destroyed our homes and made us what we've become. Boom! Boom! Boom!



نتيجه‌ي اخلاقي: بدون ِ هدفون بخوابيد، هميشه توي جيبتان پيچ‌گوشتي بگذاريد، سگ‌جان باشيد، از خون نترسيد.
اشاره‌ي ظريف: سريال ِ روزي روزگاري يادتان مي‌اد؟ نسيم يادتان هست که مي‌گفت: خين، خين ...؟!
مشاور سينمايي: اين فيلم، بازسازي ِ نسخه‌ي اواخر دهه‌ي هفتاد است. قديميه بايد به‌تر باشد، روي پوسترش به وضوح ديده مي‌شود که وقتي پلوتو و ليزارد دارند با دختره ور مي‌روند، بيش‌تر از بيکيني چيزي تن‌ش نيست.
موخره: اين بچه‌هه من را کشته!

من خوابم میاد
تا چهل دقیقه‌ی دیگه درای سالن امتحانا بسته میشه
من موهام ژولیده‌اس
هنوز فرم انتخاب رشته رو پر نکرده‌ام
هیچ هم دلم نمی‌خواد برم
دیروز
توی تاکسی
از اون دفتر یادداشت گنده‌ها داد بهم
دستمو گرفتم جلوی دهنم که جیغ نزنم
پاشم برم دیگه
خ و ا ب م میاد
فردا برمی‌گردم تمدن!

mercredi, juillet 12, 2006

Z’avez pas vu Mirza?


مثل قدیم‌ها، چهار-پنج ساعت توی خیابان‌های شلوغ و آفتابی ِ شهر، با هم راه می‌رویم.

حوزه‌ی امتحان؟ خیابان پیروزی. به‌اش می‌گویم: عزیزم، من از پنج‌شنبه شب می‌آیم خانه‌تان که صبح از آن‌جا بروم امتحان بدهم. شما چه ساعتی شام می‌خورید؟
- عزیزم، ما اصلاً شام نمی‌خوریم.
آخر ِ سر بلند می‌شود برود: ما داریم می‌رویم مسافرت، بعد از کنکورت با هم حرف می‌زنیم.
کلی خندیدیم.
بعدتر، یکی از دوستان می‌فرماند: از همین حالا برو که با محیط آشنا بشوی.

خب. این از این. می‌نشینم برای انتخاب رشته. یکی یکی دانش‌گاه‌ها را نگاه می‌کنم، عصبانی می‌شوم، می‌روم تلفن می‌زنم به خواهرم، کلی غرغر می‌کنم و آخرش می‌گویم: من دلم نمی‌خواهد بروم امتحان بدهم.
هنوز هم کلی عصبانی‌ام که بیپخود برای من تعیین تکلیف می‌کنند.
هرچند عین گوسفند آخر راه ِ خودم را می‌روم.

آره، این‌طور شد که عوض ِ درس، نشستم جنگل واژگون را خواندم و .. هوم.
نه خوش‌ام آمد، نه بدم آمد. جالب بود. همین.

مممم ضمناً هر کس جد کرده خیلی خوش‌حالم کند، برود از نشر باغ برام از آن دفتر ‌یادداشت‌های گنده‌ بخرد که اول ِ پیش‌خوان چیده‌اند.
لامصب آن‌جا همیشه یک چیزی پیدا می‌شود که آدم نخرد و بعد حسرتش را بخورد.
-به چشم ِخواهری!-

این کلیپ ِ Pull Marine را دیده‌اید که ایزابل آژانی خوانده؟ معرکه است.

خب من الان مثلاً دارم درس می‌خوانم.

کلی حرف داشتم‌ها،

آهان، خب ایتالیا هم برد راستی! خوب بود، آدم لذت می‌برد می‌دید این جوان‌ها این‌قدر شور و حال دارند! خداییش بچه بودند همه‌شان! (این ماتراتزی –دروغ چرا- یک کمی بی‌تربیت هم بود!)

این همه محتشم که رو در و دیوار نوشته‌اند، مال ِ چیست؟

ببخشید یه سوال فنی، این پسره ریکی مارتین، آن‌جا که می‌گوید: Nobody wants to be lonely، چرا دستش را می‌کند توی شلوارش؟!
-این بچه‌ها را دیده‌اید که معصومانه سوال می‌کنند و آدم را می‌گذارند توی منگنه؟!-

دارم روحیه‌ی این گلدان ِ تازه‌ام را تقویت می‌کنم. این آهنگ‌ها را می‌گذارم براش، شب هم می‌خواهم بگذارمش جلوی مانیتور و The Hills have Eyes بگذارم تماشا کند.
می‌خواهم ببینم محیط، توان ِ این را دارد که گیاه را گوشت‌خوار کند، یا نه!

وقت ندارم. می‌خواهم بروم سگ ِ سفید بخوانم. گلدان‌ام، دارد Fighter گوش می‌کند با همه‌ی آه و ناله‌های خشونت‌بارش. امیدوارم برای آن برگ کوچولویی که تازه دارد از آن وسط جوانه می‌زند، آموزنده باشد.

After all you put me through
You'd think I'd dispise you
But in the end I wanna thank you
'Cause you made that much stronger
Well I thought I knew you, thinking that you were true
Guess I, I couldn't trust called your bluff, time is up
'cause I've Had enough
You were there by my side, always down for the ride
But your joy ride just came down in flames
'Cause your greed sold me out in shame, mmhmm
After all of the stealing and cheating
You probably think that I hold resentment for you
But uh uh, oh no, you're wrong
'Cause if it wasn't for all that you tried to do,
I wouldn't know just how capable I am to pull through
So I wanna say thank you
'cause it
Makes me that much stronger
Makes me work a little bit harder
Makes me that much wiser
So thanks for making me a fighter
Made me learn a little bit faster
Made my skin a little bit thicker
Makes me that much smarter
So thanks for making me a fighter
oh oh oh, ooh yeah yeah yeah, uh uh
Never saw it coming,
All of your backstabbing
Just so, you could cash in
On a good thing before I'd realized your game
I heard you're going round
Playin' the victim now
But don't even begin
Feeling I'm the one to blame
'Cause you dug your own grave
After all of the fights and the lies
Yes your wanting to HURT me
But that won't work anymore, no more, uh uh, it's over
'Cause if it wasn't for all of your torture
I wouldn't know how to be this way now and never back down
So I wanna say thank you
'cause it
Makes me that much stronger
Makes me work a little bit harder
Makes me that much wiser
So thanks for making me a fighter
Made me learn a little bit faster
Made my skin a little bit thicker
Makes me that much smarter
So thanks for making me a fighter
How could this man I thought I knew
Turn out to be unjust so cruel
Could only see the good in you
Pretended not to see the truth
You tried to hide your lies, disguise yourself
Through living in denial
But in the end you'll see
YOU WON'T STOP ME
I am a fighter and I (fighter and I)
I ain't gon stop (I ain't gon stop)
There is no turning back
I'VE HAD ENOUGH
Makes me that much stronger
Makes me work a little bit harder
Makes me that much wiser
So thanks for making me a fighter
Made me learn a little bit faster
Made my skin a little bit thicker
Makes me that much smarter
So thanks for making me a fighter
Thought I would forget but I
I remember
Yes, I remember
I'll remember
Thought I would forget
I remember
Yes, I remember
I'll remember
Makes me that much stronger
Makes me work a little bit harder
Makes me that much wiser
So thanks for making me a fighter
Made me learn a little bit faster
Made my skin a little bit thicker
Makes me that much smarter So thanks for making me a figh

jeudi, juillet 06, 2006

آره دیگه، آدم با خوش‌خیالی فک کنه: شهریوره؛ کلی هم برنامه بریزه که یه ماهی قبلش خودش رو بایکوت می‌کنه و تصمیم کبری و اینا، بعد ده روز قبل بفهمه که جلوافتاده.
چی؟ هیچی!

روز ِ آخری یه قرار وبلاگی هم می‌رم با حسین و علی‌رضا، به صرف دم‌کرده‌ی نعنا و پیاده‌روی و سیگار و عصا. خوش‌گذشت، جای سهند خالی!

اول ِ مسابقه، از خستگی خوابم می‌بره. برخلاف ِ همه‌ی روزایی که باید برم شرکت، ساعت پنج و نیم از خواب بلند می‌شم.

تا آخر ِ هفته‌ی دیگه مرخصی گرفته‌م.

کار دارم، نیستم.

mercredi, juillet 05, 2006

Viva Italia! La tazza è in loro mano!

گفت: خوش‌حالم که بازي به پنالتي نکشيد. اين‌جوري صداتو زودتر شنيدم.


گروسو، -با يه چيزي تو مايه‌هاي شوت چرخشي ِ سوباسا (!)- کوبيد گوشه‌ي دروازه‌ي لمن. ما دوتا باورمون نشد. ماتراتزي داورو بغل کرد. دقيقه‌ي صد و نوزده بود.


بالاک محکم شوت کرد، قلبم تاپ تاپ مي‌زد. از اون ضربه‌هاي نااميدانه بود. با فاصله‌ي زياد، رفت بيرون. يه ضد حمله... من خيالم راحت شد. با خنده گفتم: اگه مردي اينو گل‌اش کن ... گل ِ دوم.


فردوسي‌پور مي‌گفت: رفتار تماشاچي‌هاي آلماني واقعاً آموزنده‌اس. ما زديم زير خنده. در حالي که بازيکن‌هاي ايتاليا رفته بودن توي رختکن، Gangs of Klinsmann دور زمين رژه مي‌رفتن، تماشاچي‌ها گريه مي‌کردن، پرچم‌هاشون رو تکون مي‌دادن و تيم‌شون رو تشويق مي‌کردن.


نازي بچه‌ام، تو رو خدا! دل‌پيرو گفته: You could all see how happy I was when I scored آره بچه‌م، ديديم!



محمود آقا و احسان آقا (آقاي همکار و اين جوجه‌هه که مياد کارآموزي) بحث مي‌کنن که امشب پرتقال مي‌بره، يا فرانسه. البته فرانسه تيم بهتري داره، پرتقالي‌ها هم کثيف بازي مي‌کنن. ولي آي حال مي‌کنم پرتقال ناپلئوني برنده بشه و توي فينال، با وجود همه‌ي حقه‌هاي کثيفي که مي‌زنه، ببازه، آي حال مي‌کنم!

خوش‌حالم. بازي ِ خيلي خوبي بود.

mardi, juillet 04, 2006

آره
يادم مياد
بيش‌ترين دعواي من و باباهه
سر ِ کوتاهي ِ تي‌شرتاي تنگ ِ من بود.

دعوا هم که نه
متلک مي‌انداخت:
پارچه کم آورده بود؟
يا
قشنگه،
حيف که اندازه‌ي خواهر کوچيکه‌ته

رفته بودم کفش بخرم
طبق معمول تنهايي
مرده کلي قربون صدقه‌ي کيفم رفت
سليقه و اينا
کلي تخفيفم داد
نمرديم يه بار يکي که نمي‌خواست بکشونه توي رختخواب
يه تعريفي از ما کرد

من تنهايي سختم بود خريدن ِ بعضي چيزا
انتخاب کردن
يا هر چي

الان ديگه نيست.

جواب ندادم ديگه
دستامو مشت کردم
گفتم
تقصير خودته

قابل درک نيست برام
که بعد ِ اين همه وقت
اس‌ام‌اس زده
اونم اين‌قدر تخمي
"سلام به يار قديمي خودم"
با يه مشت اباطيل ديگه

بعد هم
وقتي به يه ورم هم حسابش نمي‌کنم
مي‌کشه به توهين کردن
که چي؟
چيکارت کنم الان؟
مردونگي‌ته مثلاً؟

بدم مياد
از اون آدمايي
که بهت مي‌گن u
نمي‌دونم چرا

مشکلش اينه
که خيال مي‌کنه
اون موقع حالشو گرفته‌م
حالا
خيال مي‌کنه
حال منو مي‌گيره

البته
از يه جهاتي حق هم داره
ولي من يه فرق دارم
که نمي‌ذارم بفهمه
داره منو به فاک مي‌ده

هاه

آره مي‌گفتم
اين عکسه رو گذاشته‌م بکگراند گوشي
خيلي هم خوشم مياد

سيگار نئشه‌م نمي‌کنه
يه چيزي مي‌خوام
قوي‌تر

نبوده ولي
نه نئشگي سيگار
نه لذت سکس
چيز ديگه‌اي نيس؟
حشيش نمي‌تونم بکشما

فک کنم دارم اين‌جا رو خراب مي‌کنم
مي‌دوني که
واحد شمارش آدم، مشته
واحد شمارش آبرو، ريال
دوزار آبرو و اينا
بي‌خيال

چي بود مي‌خواستم بگم؟
آها
افتاده روي زبونم
ديفالت ِ ذهني‌ام اينه

توي شيکاگو
اونجاشو دوست دارم
که Annie مي‌گه:
Single he told me. Single, my ass
کلاً اون رقصشون رو دوست دارم

اَه
تلفن ِ اين‌جا هي زنگ مي‌زنه

نوشته بود: انگار به‌ت بد نمي‌گذره، مي‌گذره؟
جواب دادم: شکر. بد نيست. مي‌گذره.
بعد پرسيدم: چقدر بدم خدمتتون بابت اين پي‌ام؟

آخرين کانتکتمون
وقتي بود که اس‌ام‌اس زد:
U GTFO my sight ever. No pm, sms & etc. otherwise u’ll pay 4 that. Clear
با يه علامت سوال ته‌اش


کي بود مي‌‌گفت
Say my name

همون‌جوري
همون خشونت
همون تمنا

ببين
محسور نيست
مسحور درسته
يعني سحر شده

بدم مياد
که اين‌قدر خوبي
داره همه‌ي ديفالتاي ذهني‌مو از همه‌ي رابطه‌ها خراب مي‌کنه

داشتم فک مي‌کردم
همه‌شون تو يه اتاق باهام باشن
هر کاري هم بتونن بکنن
از نه نفر
شيش نفرشون به‌م تجاوز مي‌کنن
-ترتيبشون رو هم توي ذهنم حدس زدم حتي-
دو نفر سعي مي‌کنن از اتاق بيرون بيارنم
يه نفر مي‌ايسته با تاسف نگام مي‌کنه
بعد هم مي‌ره

اينا آدمايي‌ان که باهاشون زندگي کرده‌م.

دوباره
يکي از اون حالتايي بود
که دلم مي‌خواست
يکي تجاوز کنه
من جيغ بکشم

خوابم مياد
بايد بمونم شرکت
از اون حضوراي فيزيکي ِ احمقانه

Thanks for makin’ me fighter

خسته شده‌م
يکي بياد منو بدزده
يه هفته مي‌ريم شمال
تو جنگل
بعدش نمي‌دونم چي
غريبه باشه لطفاً
مرسي

فوتبال، قافيه، خواب، و چند چيز ِ بي‌اهميت ِ ديگر

اين نوشته‌ي نرگس را بايد ربط داد به اين نوشته‌ي روزبه.
(من از نوشته‌ي نرگس خيلي کيف کردم)




زهرا به اين عکس مي‌گويد: Italia, my ass. البته عکس را نديده. من خيال داشتم از چهارتا تيم ِ منتخب، چيزکي بنويسم و مصورش کنم، که بعد پشيمان شدم. اين عکس‌ها مال ِ آن وقت است.
(محض ِ تردد ِ زن و بچه‌ي مردم، مي‌خواستم عکس را نگذارم اين‌جا. بعد گفتم: نيايند خب!)





اين‌جا توي شرکت
براي نمي‌دونم چي
يه سيم دراز
از آشپزخونه
به بالاي ميز آقا محمود (!) کشيده‌ن
رخت شستين، بيارين پهن کنيم.

پسره امروز امتحان دارد. ديروز براي همين نيامد شرکت. عصر رسيدم خانه، درس هيچي نخوانده بود، ناهار درست و حسابي هم نخورده بود. هنوز ظرف‌هاي شام ِ ديشب وسط ِ اتاق بود. رفتم توي آشپزخانه که چيزي درست کنم و بلکه همت‌ام بيايد آن يک عالمه ظرف را هم آب بکشم. ظرف‌ها را شستم و غذا هم رو به راه بود. پسره نشسته بود با دوست‌اش تلفني حرف مي‌زد: "آره اين مرتيکه عوض ِ شبکه، مخابرات درس داده ... من وقتي رئيس جمهور شدم، همه‌ي استادها رو جمع مي‌کنم توي يه اتاق، يه امتحان ازشون مي‌گيرم .. همون‌جا تصحيح مي‌کنم .. هر کي رد شد، مي‌دم اعدامش کنن." آه کشيدم. رفتم ظرف‌هاي شام ديشب را از وسط ِ اتاق جمع کنم، يک‌هو نفس‌ام را حبس کردم توي سينه .. پسره گفت: "يه لحظه گوشي .. " برگشت به من که مات مانده بودم گفت: "ديشب حواسم نبود، پام خورد به‌اش، شکست. بعد مي‌روم برات يکي ديگر مي‌خرم."
توي دل‌ام يک فاک حواله‌اش کردم، رفتم توي آشپزخانه.
دسته‌ي ماگ ِ نازنينم را با لگد زده شکسته!

پ.ن: کسي بردارد به خاطر اين نوشته، ليوان براي من بياورد، همان‌جا توي سرش خورد مي‌کنم!





اين پسره؟ کريس رونالدو است. گذاشته‌ام ملت يک کمي حرص بخورند!
يک سوال هم از حضور ِ خودشان داشته‌ام! با توجه به اين که دوستان تحت تاثير پوست برنزه و تر و تميز (!) جنابعالي هستند، و دليل برنزگي که مشخص شد، اما مي‌شود بفرماييد کجا اپيلاسيون کرده‌ايد؟!

اما ماجراي ارگ ِ حسن‌آقا که –واقعاً حيف- وقت ِ اتفاق افتادن‌اش من يک کمي ناراحت بودم، نشد همان وقت بخنديم.
چند وقت پيش، به خواهره گفته بودم عکس جوجه‌هاش را برام بفرستد. (کوچولوئه چهارماهه است، من دو سه ماهي مي‌شود که نديده‌ام‌اش و کلي تعريف ِ بامزگي‌ و خنده‌هاش را مي‌کنند) آره، قرار بود من براش ميل بزنم که آدرسش را بفهمد. ديشب مامان به من مي‌گويد: خيال نکن من نمي‌دانم ها! پاپي مي‌شوم که چه؟ مي‌فرمايند: ميل زده‌اي براي خواهره که ارگ حسن نيست و فلان! من کفري شده بودم، بعد رفتم توي ميل باکس ِ خواهره را نگاه کردم، ديدم اي‌ميل ِ من Unread مانده آن‌جا. اين که روي چه حسابي آن، اين حرف را زده، خدا مي‌داند، اما حالا سوال اين است که: چه کسي ارگ حسن را جابه‌جا کرد؟!

هان، راستي! اين عکس‌هاي بالا، پرتقال که هيچي، بين آن سه‌تاي ديگر، خدايي ايتاليا قهرمان بشود، به‌تر نيست؟!؟

lundi, juillet 03, 2006

من نمي‌دانم چرا هميشه دانش‌گاه رفتن‌هاي من اين‌طور با عجله پيش مي‌آيند. آن يکي که پنج‌شنبه رفتيم ثبت‌نام کرديم و از هشت ِ صبح ِ شنبه‌اش کلاس‌ها شروع شد، اين يکي هم –که به ناحق اسم خودشان را گذاشته‌اند دانش‌گاه- مي‌فرمايند امروز يا حداکثر فردا بايد ثبت‌نام کنيد، وگرنه مي‌رود تا حدود ِ مهر و آبان. بابا يک کمي به آدم مهلت بدهيد فکر کند، حلاجي کند، تصميم بگيرد. آن هم يک هم‌چنين وقتي که کلي دليل هست براي رفتن و کلي هم براي نرفتن. د.ب هم اين وسط آب به آسياب خودش مي‌ريزد و مي‌گويد: چرا نمي‌ري فيزيک بخوني؟! دکتر حسابي فرموده‌اند فيزيک رشته‌ي انبياء است! حالا هي يکي مي‌گويد برو، يکي مي‌گويد نه. بدترين نکته‌ي ماجرا هم اين است که خودم دودل هستم. نمي‌فهمم کدام کفه سنگين‌تر است.
تا اطلاع ثانوي تعطيل‌ام!

من، آن هم دقيقاً آن مني که کلي ادعاي استقلال مي‌کند و روي جفت پاهاي خودش ايستادن، ايستاده بودم بين اين دو نفر، -لفظ براي سمت‌شان به کار نمي‌برم، چون از عبارت "دوست‌پسر" بيزارم و براي هر دوشان بيش‌تر از اين احترام قائلم که توي کلمه‌ها محدودشان کنم- هر دو دل‌شان مي‌خواست هم‌ديگر را ببينند. با آن که قبل‌ترها مي‌شناختم‌اش، آمديم اين طرف ِ خيابان که علي‌رضا ايستاده بود. –نيمه‌ي خيابان جور ِ بدي حس کردم ازش فاصله گرفته‌ام و ديگر به‌اش توجه ندارم، دست ِ خودم هم نبود؛ انگار جمله‌ي ناتمام يا چيزي شبيه به آن، انگار جلوي هر دوشان خجالت بکشم با ديگري حرف بزنم-
آره. من ايستاده بودم تا با هم احوال‌پرسي کنند. دست‌ ِ علي‌رضا را گرفته بود توي دست‌هاش، به‌اش گفت: مواظب‌اش باشي ها، علي‌رضا خنديد: باشه، حتماً. دوباره گفت: خيلي مواظب‌اش باشي ها. اين دفعه جدي شد. درست يادم نمي‌آيد، اما گمانم يک چيزي توي مايه‌هاي "باعث افتخار است" و اين‌ها، گفت!
آره، با کلي ادعاي استقلال، ايستاده بودم آن وسط که اين دوتا تصميم بگيرند کدام‌شان مواظب من باشند!
راستش هيچ هم ناراحت نشدم. تازه سر ِ حال آمده بودم و خودخوري ِ سر ِ ظهر، فراموش‌ام شده بود. کيف مي‌کردم که منظور هر دو اين است که من براشان مهم هستم و اين دو تا دوست ِ خوب، بعد از يک عالمه آدم‌هاي رنگ و وارنگي که توي رابطه‌هاشان، پي ِ گرفتن بودند فقط، خيال‌ام را راحت مي‌کرد.

صداي خسته‌ي بابا، وقتي داشتم براش توضيح مي‌دادم، آن طرفي است که هي دارد سنگين‌تر مي‌شود.
بار که نمي‌توانم بردارم، چقدر هي بيش‌تر بگذارم روي دوش‌شان؟!

-اين هم لابد وام گرفته از همان حس استقلال‌طلبي ِ کوفتي است!-

اصلاً من نمي‌دانم. مشت‌هام را نگاه کن و حدس بزن دانه‌ي گردو را توي کدام يکي قايم کرده‌ام!
-شيوه‌ي نوين تصميم‌گيري، قابل تعميم براي مديريت-

آره، من داشتم راه مي‌افتادم بروم آن‌جا، برادره گفت: ببين، اگر يک آپارتمان بود با آشپزخانه، نمي‌خواهد بروي تو، از همان دم ِ در، برگرد!
کلي خنديديم.

چه‌ام شده هي خميازه مي‌کشم؟ آها، ساعت چهار شده، بايد راه بيافتم بروم خانه!

فکري که
داره اذيت مي‌کنه
اينه که
اون دوتا
يه شب لذت به من بدهکارن
چندتا اسپرم
يه آغوش
تا صبح
نه چيز ديگه
باقي‌اش،
بايد
با خودم باشه
خ
و
د
م

قابل توجه بانوان محترمه‌!


بدون ِ شرح

dimanche, juillet 02, 2006











فيلم Sky Captain and the World of Tomorrow يکي از چهار فيلمي است توي تاريخ که همه‌ي بازي‌هاش را جلوي پرده‌ي آبي گرفته‌ و فضاها را ديجيتال طراحي کرده‌اند. (از آن سه‌تاي ديگر، Immortel و Sin City هرکدام خاص ِ خودشان خوب بوده‌اند و Casshern را نديده‌ام.) داستان ِ فيلم يک کمي cheap و قابل حدس است و از آن‌هاست که به زور واقعيت را چسبانده‌اند به تخيل، اما بامزه است و به درد ِ ديدن مي‌خورد. فضاي فيلم ته‌مانده‌ي قهوه‌اي ِ خوش‌رنگي دارد و بر خلاف اکثر بک‌گراندهاي کامپيوتري، توي ذوق نمي‌زند از مصنوعي بودن. نور و رنگ ِ فيلم به نظرم فوق‌العاده آمد، گفتم شما را هم بي‌نصيب نگذارم –اگر که نديده‌ايد. که هم Jude Low اش خيلي خوب بود، هم Gwyneth Paltrow ش! (از اين دختره Angelina Julie هم خوش‌ام نمي‌آد! )


پاي تلفن، حال‌ام خوش نبود. عصباني بودم و هي مي‌خواستم عصباني‌اش کنم و هي نمي‌شد. کنايه به‌اش مي‌زدم و خودم را کوچک مي‌کردم که کفري بشود و باز فايده نداشت. هي ازم معذرت‌خواهي مي‌کرد و من عصباني‌تر مي‌شدم که اين‌قدر دارد براي من بزرگ‌واري مي‌کند و هي بيش‌تر به‌اش کنايه مي‌زدم و خودم هم عصباني‌تر مي‌شدم که اخلاق‌ام اين‌طور شده. باران مي‌آمد که من يک‌هو يادم افتاد به يکي از بيت‌هاي اين شعر که بچگي، خواهر بزرگ‌ترم برامان مي‌خواند. هي خواستم کامل يادم بيايد و نشد، عين ِ ديروز که يادم رفته بود آن يکي فيلم، Sky Captain and the World of Tomorrow بود. داشتم خودم را خسته مي‌کردم که رفت از مجموعه‌ي "هواي‌ تازه" برام در آورد و همان‌جا پاي تلفن خواند. بغض کرده بودم و آن وقت‌هايي که تکه‌هايي‌اش را از حفظ مي‌خواندم، صدام مي‌لرزيد.
اين‌جور وقت‌ها، خيلي خوش‌حال مي‌شوم که حرف ِ هم را خوب مي‌فهميم.



بارون
احمد شاملو
بارون مياد جر جر
گم شده راه بندر
ساحل شب چه دوره
آب‌ش سياه و شوره
اي خدا كشتي بفرست
آتيش بهشتي بفرست
جاده‌ي كهكشون كو
زهره‌ي آسمون كو
چراغ زهره سرده
تو سياهيا ميگرده
اي خدا روشنش كن
فانوس راه من‌ش كن
گم شده راه بندر
بارون مياد جرجر
*
بارون مياد جرجر
رو گنبد و رو منبر
لك‌لك پير خسه
بالاي منار نشسه

- لك‌لك ناز قندي
يه چيزي بگم نخندي
تو اين هواي تاريك
دالون تنگ و باريك
وقتي كه مي‌پريدي
تو زهره رو نديدي؟

عجب بلايي بچه
از كجا مي‌آيي بچه؟
‌نمي‌بيني خوابه جوجه‌ام
حالش خرابه جوجه‌ام؟
از بس كه خورده غوره
تب داره مثل كوره
تو اين بارون شرشر
هوا سيا زمين تر
تو ابر پاره پاره
زهره چكار داره؟‌
زهره خانم خوابيده
هيشكي اونو نديده.
*
بارون مياد جرجر
رو پشت‌بوم هاجر
هاجر عروسي داره
تاج خروسي داره

- هاجرك نازقندي
يه چيزي بگم نخندي
وقتي حنا مي‌ذاشتي
ابروهاتو ور مي‌داشتي
زلفاتو و ا مي‌كردي
خال‌تو سيا مي‌كردي
زهره نيومد تماشا؟
نكن اگه ديدي حاشا!

- حوصله داري بچه
مگه تو بيكاري بچه؟
‌دومادو الآن مي‌آرن
پرده رو ور مي‌دارن
دستمو ميدن به دسش
بايد درا رو بسش
نمي‌بيني كار دارم من؟‌
دل بي‌قرار دارم من؟
تو اين هواي گريون
شرشر لوس بارون
كه شب سحر نمي‌شه
زهره به در نمي‌شه
*
بارون مياد جرجر
رو خونه‌هاي بي در
چهار تا مرد بيدار
نشسه تنگج ديفار
ديفار كنده‌كاري
نه فرش و نه بخاري

- مردا سلام عليكم
زهره خانم شده گم
نه لك‌لك اونو ديده
نه هاجر ور پريده
اگه ديگه برنگرده
اوهو اوهو چه درده
بارون ريشه ريشه
شب ديگه صب نمي‌شه

- بچه‌ي خسه مونده
چيزي به صب نمونه
غصه نخور ديوونه
كي ديده كه شب بمونه؟
زهره‌ي تابون اينجاس
تو گره مشت مرداس
وقتي كه مردا پاشن
ابرا ز هم مي پاشن
خروس سحر مي‌خونه
خورشيدخانوم مي‌دونه
كه وقت شب گذشته
موقع كار و گشته
خورشيد بالا بالا
گوش به زنگه حالا
*
بارون مياد جرجر
رو گنبد و رو منبر
رو پشت بون هاجر
رو خونه‌هاي بي‌در...
ساحل شب چه دوره
آب‌ش سيا و شوره
جاده‌ي كهكشون كو؟
‌زهره‌ي آسمون كو؟
‌خروسك قندي قندي
چرا نوك‌تو مي بندي؟
آفتابو روشنش كن
فانوس راه من‌ش كن
گم شده راه بندر
بارون مياد جرجر

samedi, juillet 01, 2006



طبق ِ همه‌ي "اول ِ راه"ها، مردد ايستاده‌ام و يک کمي مي‌ترسم که جلو بروم. مي‌دانم که بايد بروم و براي خودم، آينده‌ام، کارم، خ و د م، بايد که بروم، ولي راستش –با وجود ِ همه‌ي اين "من مي‌توانم‌ ..."ها و "من بايد ..."‌ها و همه‌ي اعتمادي که ديگران –درست يا غلط- به‌ام دارند، هي دارم بهانه براي خودم جور مي‌کنم که "امروز که نمي‌توانم"، که "باشد براي فردا"، که "اصلاً پروژه‌ام را تمام کنم، يک هفته‌اي بروم اهواز، تحويلش بدهم و لابد طول مي‌کشد تا مدرکم آماده بشود و بعدش حتي يک مدت ديگر کار کنم، از ترم ِ ديگر .. "
شک نکرده‌ام، شک ندارم، شهامت ندارم.

آخر هفته و دو روز تعطيلي. تمامش را نشستيم توي خانه. روز ِ اول، من از دست‌اش دلگير بودم. تمام ِ روز، توي اتاق، دراز کشيدم به کتاب خواندن و هي از دستش حرص خوردم که نشسته بود يکي يکي فيلم نگاه مي‌کرد. روز ِ دوم، از اول ِ صبح هي گفتيم و خنديديم و فيلم تماشا کرديم. راستش –مايه‌ي خجالت است- هي فکر مي‌کنم چهار تا فيلم ديدم، Tank Girl و Blood Rayne و Not another Teen movie و ... يادم نمي‌آيد چهارمي چه بود. پدر ِ ذهنم دارد درمي‌آيد از اين فراموشي.

حالا فکرش را بکن، توي خانه نشسته‌ايم، رب گوجه‌فرنگي نداريم، يخچال تقريباً خالي است، سر ِ صبحانه نانها تمام شده، هيچ کدام‌مان هم اهل ِ بيرون رفتن براي خريد نيستيم. –اصولاً خريد را بايد سر ِ راه ِ برگشتن به خانه انجام داد. – تلفن مي‌زنيم پيتزا بياورند، پپروني براي من و قارچ براي برادرم –که گياه‌خوار است.
پسره‌ي گيج ِ پيتزا شرق، اين دفعه عوض ِ اين که سيب‌زميني يا سالاد را يادش برود بنويسد، يک پپروني مي‌فرستد و يک "قارچ و گوشت". برادرم کفرش بالا آمده بود. بلند شدم خوراک لوبيا براش گذاشتم گرم بشود، ولي ناهار به هيچ کدام‌مان نچسبيد.

نيمه‌ي اول، نشسته بودم روبالشي مي‌دوختم، سرم همه‌اش پايين بود و چيز ِ زيادي از بازي نديدم. بين ِ دونيمه، تلفن زدم به زهرا، کلي قربان صدقه‌ي بچه‌هاي اوکرايني رفت. نيمه‌ي دوم را نگاه کردم و هي حرص خوردم! آدم مگر مي‌تواند از بين خوب و به‌تر، يکي را انتخاب کند ؟! خوشگل بودند اين بچه‌هاي اوکرايني!
آقاي همراه در همين راستا فرمودند: مي‌خواي بگرديم يه پسر اوکرايني برات پيدا کنيم ؟!

آرژانتين هم حذف شد. آخر ِ مسابقه، زديم زير آواز!
Don't cry for me Argentina
The truth is I never left you
All through my wild days
My mad existenceI kept my promise
Don't keep your distance
دلهره دارم. هي به خودم مي‌گويم: "کاش خوب بشود". از آن طرف، مي‌دانم که از دعا و آرزو کاري برنمي‌آيد. اين‌طور وقت‌ها، بايد بلند شد و قدم برداشت.

پ.ن.1: بويش مي‌آيد که اين پيرمرده باز براي ناهار املت درست کرده. بووع!

پ.ن.2: اين عکسه قشنگ نيست؟ از فيلم Blood Rayne کش رفته‌ام. بدجوري روحيه‌ي لطيف‌ام را ارضاء مي‌کند.