mercredi, avril 30, 2008

بدون شرح

داشتم وبلاگ اون دختره رو مي‌خوندم که پنجاه بار حسين رو کاشته. توي يکي از پست‌هاش بعد از کلي تعريف از فيلم بادبادک‌باز و يه عالمه جمله‌هاي احساساتي، نوشته بود: «در ضمن کتابش هم هست، به اینگلیسی در خارج از ایران و به المانی.»


*به الماني، يعني چندتا المان داره -لابد-.

mardi, avril 29, 2008

تو که نمي‌داني وقتي توي آغوش‌ات خواب‌ام مي‌برد، چقدر خواب‌هايم آرام است و چقدر نفس‌هايم منظم.
رفتم مصاحبه‌ي زبان دادم. رنگ ِ موهام رو پرسيد با يه چيزايي در مورد ويراستاري. تنها خوبي‌اش اين بود که سيروس رو ديدم. سيروس يکي از همکلاسيامونه که توي يه آژانس کار مي‌کنه و زيادي تور خارجه مي‌ره. بيشتر هم انگليس و آلمان و ايتاليا و فرانسه، يعني به شدت جاهايي که من مي‌ميرم براشون.
اين شد که سيروس بهم گفت تور آلمان بود و ليدر مي‌خواستن، خبر مي‌ده و من به شدت در مناطق ِ ناحيه‌ي ماتحت عروسي دارم، حتي مفصل‌تر از عروسي ِ خودمان!
يا خدا!
اين ديگه چيه؟!
:))

lundi, avril 28, 2008

برنامه‌ي شيراز مي‌چينيم. مثلاً ادعامون اينه که تورليدريم. اين سفر رو يا نمي‌ريم (که بعيد مي‌دونم) يا مي‌شه جريان آش و آشپز. فعلاً خونه رو گير آورديم (به لطف نازلي) و من سرخود دارم برنامه‌ي بازديد مي‌چينم. البته که من فکر مي‌کنم بين بچه‌ها مثل من مدير پيدا نمي‌شه و صد درصد بقيه هم همين فکر رو مي‌کنن.


امتحانمو معمولي مي‌دم. خوابم مياد. ديشب همه‌اش هشت نه ساعت خوابيده‌ام. سر کلاس کش و قوس ميام و حواسم به معلم نيست. بعد ِ کلاس، مي‌رم مشقامو بدم، پرس و جو مي‌کنه که چند وقته سر حال نيستي. روم نمي‌شه بگم از بس مي‌خوابم، همه‌اش خواب‌آلودم. يه کم توجيه مي‌کنم که کار و بار زياد دارم و بحث مي‌کشه به تورليدري و حتي از سفر به شيراز هم مي‌گم. من اصولاً اين معلممون رو مي‌خوارم -سلام نازلي- بس که ماه و شوخ و گاهي بداخلاقه. به خودم ميام مي‌بينم دارم دعوتش مي‌کنم باهامون بياد تور و اونم اظهار تمايل مي‌کنه. غريب‌نوازيه ديگه، معلم اطريشي داشته باشي و بهش نگي بياد شيراز؟


باشگاه اين روزا مملو از دختراي سر تا پا اپيلاسيون کرده و مش کرده و برنزه کرده و خوش‌تيپه که راه مي‌رن، قر مي‌دن.


نسرين جون مياد پول جمع مي‌کنه براي شرمين جون کادوي روز معلم بخريم. مي‌گه پنج‌شنبه ساعت سه و نيم بياين به‌اش بديم. صد البته که ما با همون بچه‌هايي که قراره بريم شيراز، حرف ِ شهر ري رفتن رو زديم و صد البته نخواهيم رفت.
من اينا رو مي‌شناسم.


روي کاناپه خوابش برده.

vendredi, avril 25, 2008

The last cigarette

و همانا که بعد از سکس، تعارف ِ آخرين سيگار ِ مانده در جعبه، عين ِ از خودگذشتگي است!


امام هديه دامت‌برکاتها

از راي‌گيري و ديگران

1. سيگارکشان مي‌رويم دم ِ مسجد که راي بدهيم. مانتوي من خيلي کوتاه است و کسي چيزي نمي‌گويد. همين‌طور که از روي ليست، دانه‌دانه اسامي را مي‌نويسيم، راديو -که طبق ِ معمول ِ اين‌وقت‌ها روشن است و از حضور گسترده و مردمي خبر مي‌دهد- اعلام مي‌کند: مردم آمده‌اند دين خودشان را به انقلاب ادا کنند. آرام -که خانم ِ چادري ِ صندلي ِ بغل‌دستي که نشسته و هيچ کاري نمي‌‌کند جز خوش‌وبش با پيرمردهاي ِ دو و بر ِ صندوق، نشنود- توي گوشش مي‌گويم: من آمده‌ام که انقلاب دين‌اش را به من ادا کند.
نسل ِ ما-نيمه‌ي اول دهه‌ي شصت-، نسل شلوغي بود، نه اين‌وري، نه آن‌وري. دست و پا مي‌زديم و تا خيلي، هيچ نفهميديم. ما قرار بود -به گفته‌ي خميني- سربازهاي امام‌زمان باشيم که نشديم. توي دبيرستان، هم ميم‌مودب‌پور خوانديم زنگ‌هاي قرآن، هم خرمگس و توپ‌مرواري. نسل ِ ما، يا هيچ نمي‌خواند يا پنهاني از دست‌فروش‌‌هاي بغل ِ ميدان، ايرج‌ميرزا و صادق‌هدايت مي‌خريد. دبيرستان دور ِ بر ِ جنس ِ مخالف مي‌پلکيد و آن‌هاشان که مي‌خواستند،از هفده- هيجده سالگي تن‌شان را کشف کردند و هم‌خوابگي را چشيدند. نسل ِ ما به سختي درس خواند و به سختي دانشگاه رفت. دوره‌ي کلاس‌هاي کنکور، از نسل ِ ما بود که شروع شد و استادهاي پروازي -لااقل توي شهر ِ ما- نانشان توي روغن رفت. نسل ِ ما، نه درست درس خواند، نه درست سر ِ کار رفت، نه راحت ازدواج کرد و مي‌کند، و نه راحت خانه خريد و مي‌خرد. ما نه انقلاب را انتخاب کرديم، نه رد کرديم، نه چندان دخلي به‌اش داشتيم، نه -به گمان ِ من- ديني.


2. دوم يا سوم راهنمايي که بودم، خواهرهام -نمي‌دانم چرا- چادري شدند؛ حالا يا محض ِ کارشان بود، يا اعتقاداتشان. سر ِ همين، من هم يک سالي چادر زدم و بعدتر که ديدم با من نمي‌خواند، کندم. بماند تنها سودي که من از چادر ديدم -توي آن سن و سال- اين بود که توي خيابان، کسي دختر چادري را انگشت نمي‌کند!
همان وقت‌ها، سر ِ انتخابات رياست‌جمهوري ِ سال هفتاد و شش، شناسنامه‌ي خواهرم که دانشجو بود، مانده بود اهواز و آن‌وقت‌ها همه خيال مي‌کرديم مهر ِ انتخابات توي شناسنامه‌ي آدم چيز مهمي است. تلفن زد و قرار شد من بروم با شناسنامه‌اش راي بدهم. خودم را توي چادر قايم کردم و حسابي نگران بودم که نکند کسي بداند اين، شناسنامه‌ي من نيست. آن انتخابات، تنها انتخاباتي بود که من فکر مي‌کردم يک راي هم يک راي است و فرقي مي‌کند، دادن يا ندادنش؛ جز دوره‌ي دوم اين يکي انتخابات، که اتفاقاً راي ِ من و همان‌خواهري که قبلاً با شناسنامه‌اش و اين‌بار با خودش راي دادم، مخالف راي ِ مامان و بابا و شوهرخواهرم بود، و هنوز فکر مي‌کنم خانواده‌ي ما چه جامعه‌ي کاملي بود.
روي کاناپه دراز کشيده بودم، کتاب مي‌خواندم و گوجه سبز مي‌خوردم که يک‌هو يادم افتاد امروز ششم ارديبهشت است، اولين سالگرد ازدواجمان.
اولين سال ِ آرام و ملايمي را گذرانديم. آن‌قدر آرام که هيچ نمي‌دانم اين محبت ِ پر شوري که ته‌اش خوابيده، چه‌طور و از کجا پيدايش شده و خودش را سرانده زير پوست ما، توي چشم‌هاي ما و لاي عطر ِ موهاي تو.
بهت نگفته بودم، اما پريروز که رفته بودي آرايشگاه، بايد دقايقي برهنه سر روي شانه‌ات مي‌گذاشتم تا به صورت ِ جديدت عادت کنم.
يک امشب است که بعد ِ همه‌ي اين‌شب‌ها خواب ِ راحت، سبک و بي‌نيازم. مهمان داشتيم، شام ِ خوبي درست کردم و گپ ِ درست و حسابي زديم. حس و حال ِ خوبي دارم که بروم پاي سيماي زني در ميان جمع، يا بروم پاي تانگرام، امتحان‌ام را بخوانم، جعفر شهري بخوانم، تاريخ بخوانم، آثار باستاني بخوانم، فيلم ببينم، موسيقي گوش بدهم. نمي‌دانم. هي دارم فکر مي‌کنم با اين حس ِ خوبم چه کار کنم، کاري نشود کرد شايد، اما حس ِ خوب ِ امشب‌ام را از ياد نمي‌برم.

mercredi, avril 23, 2008

مي‌گم نمي‌شد کريم امامي اين «گتسبي بزرگ» رو شيرازي ترجمه نکنه؟! البته دستش درد نکنه، کار در مجموع خوبه، ولي يعني چي که وسطش بياد بنويسه: مگه چطو ؟!!!؟
تازه تصور کنيد اون عبارت old sport رو به جاي جوان‌مرد، ترجمه مي‌کرد کاکو! يعني جي گتسبي چپ و راست به نيک مي‌گفت کاکو. خود ِ خنده مي‌شد.

mardi, avril 22, 2008

من نمي‌دونم اين دولت‌مردان و دولت‌زنان چه علاقه‌اي به محو کردن هم‌ديگه از صفحه‌ي گيتي دارن. از ايران و اسرائيل که بگذريم، تازگي‌ها هيلاري کلينتون هم گفته: امريکا قادر است ايران را محو کند.
انگار يه لاک غلط‌گير گرفته‌ان دستشون و دعوا سر ِ اينه که کي، کي رو سفيد کنه. خب وايسن برف بياد خب!
اين مطلب پست اصلي ندارد!
پ.ن: فمينيست‌هاي محترم، سکسي‌نويس‌هاي عزيز، بياييد برويم بميريم! يک بابايي که مزخرف را مضخرف مي‌نويسد و عوالم را اوالم، به ما فحش داده است، ما را پست‌مدرن خوانده، و همين‌طور سينما را، و همين‌طور رضازاده را، و همين‌طور جهنم را، و خدا مي‌داند ديگر چه‌ها را! و البته خوش‌بختانه چيزي ننوشته، که اگرنه آن هم «مضخرف» مي‌شد.
بلي، ما رخت‌خواب‌نويس‌هاي هرزه، نمي‌دانم وقت از کجا مي‌آوريم که هم سوات داريم، هم بدن، هم موي زائدمان را از بين مي‌بريم و لباس ِ دلبر مي‌پوشيم که برويم مردهاي بدبخت را از راه به در کنيم. لااله‌الا‌الله!
تکميليه: اساتيد محترم زبان فارسي بياموزند که اوالم جمع مکسر الم مي‌‌باشد، آلام را از توي ادبيات حذف کنيد بي‌زحمت.
اين را هم بنويسم که ياد بماند. کامنتي که براي حضرت استاد گذاشته بودم در رابطه با «مضخرف»، اپروو نشد، اوالم را هم که اين‌طور توجيه فرمودند. به قول علي‌رضا: ما کجاييم، اينا کجان؟!
پ.ن ِ تکميليه: من نمي‌دونم اليزه از کجاي اين حرف‌ها حرص مي‌خوره! اينا همه‌اش فانه به خدا، با فحش دادن نه نظر کسي عوض مي‌شه، نه کمکي به بهبود وضع مي‌شه، نه هيچ اتفاق خاصي مي‌افته. شما وقتي به عقيده‌ي خودت مطمئني، سرتو بالا بگير، چه موافق ِ جمع باشي، چه مخالف. ولي سر جدت، تا ديکته بلد نيستي، ننويس!

lundi, avril 21, 2008

تايتل: من يه سوسک گنده‌ي سياهم
که مرده

اصلاً چي شده که توي بعدازظهر ِ به اين قشنگي که صداي جوش‌کاري خانه را برداشته، تو را خواباندم، آمدم پاي تمرين‌هاي Lektion zwei؟ چي‌اش خوب است اصلاً؟ قشنگ‌تر نبود اگر بيرون داشتيم قدم مي‌زديم، يا توي کافي‌شاپي، چيزي، دست‌هاي هم را گرفته بوديم، تو چاي مي‌خوردي، من شير؟

dimanche, avril 20, 2008

تقديم به يلداهه، يا اندر باب مسائل شوهرداري 1

استاد حاجي‌هادي داستان محبوبي داشت که بيش از يک بار سر کلاس تعريف کرد. مضمونش اين‌طوري بود که بعد از سال‌ها ظرف شستن، خسته شده و يک عدد ماشين ظرف‌شويي ابتياع کرده، اما مادام همچنان اصرار دارد او ظرف‌ها را بشويد و اين‌طور استدلال مي‌کند که: عزيزم، تو از ماشين بهتر مي‌شوري!
يک بار سر ِ کلاس بيست و چند نفري، استاد پرسيد کي متاهل است و فقط من بودم. مي‌خواست بداند آيا ساير بانوان محترمه هم اين‌طور از همسرانشان دل‌بري مي‌کنند يا خير. من گفتم بله، اما تفاوتش را ذکر نکرده‌ام. اين الگو را اين‌جا هم ذکر نخواهم کرد، چه، ممکن است اثرش برود. اما به شما بانوان محترمي که از ازدواج مي‌ترسيد، بايد عرض کنم که در هر رابطه‌اي، يک سري کلمات کليدي وجود دارند که گمانم با آزمون و خطا مي‌شود به دستشان آورد، يا کشف‌شان کرد. اين پست، مختصري در باب رفاقت ِ پيش از ازدواج هم هست، زماني که شما وقت داريد رگ ِ خواب طرف را به دست بياوريد. مثلاً داريد وبلاگ آپديت مي‌کنيد و هوس بستني هم کرده‌ايد. هنر مي‌خواهد که چه‌طور اين مسئله را بيان کنيد که چند لحظه بعد، ظرف ِ خوش‌رنگ ِ بستني جلوي شما روي ميز باشد.

vendredi, avril 18, 2008

خانه به هم ريخته. غذاهاي توي يخچال را گرم مي‌کنيم براي ناهار و شام. من روي تخت دراز کشيده‌ام و درس مي‌خوانم، تو پاي کامپيوتر کار مي‌کني. چند روز است غير از «دوستت دارم»هاي معمول و عاشقانه، حرف خاصي به هم نزده‌ايم. حرف ِ ديگري هم لازم نيست. هنوز هست و بيش‌تر از پيش. هنوز نمي‌دانم اين رابطه‌اي که توش، اين‌قدر کم و اين‌قدر زياد از خودم مايه مي‌گذارم، چه‌طور است که اين‌قدر ملايم پيش مي‌رود و روز به روز محکم‌تر مي‌شود.
روز اول که ديدمت، هيچ فکر نمي‌کردم روزي کارمان به اين‌جا برسد. تکيه داده بودم به ديوار ايستگاه مترو، و منتظر بودم بروي که زودتر بروم خانه. ماندي تا شب و من همه‌ي ناراحتي‌ام پيش ِ تو خوابيد.

jeudi, avril 17, 2008

به همه‌ي فاحشه‌هاي شهر من

خوبي‌اش اين است که هنوز سر ِ نظر ِ سابق‌ام هستم. بدي‌اش هم شايد اين باشد که حرف ِ جديدي براي گفتن ندارم. اين را دوباره مي‌گذارم اين‌جا، که يادم نرود.


يک وقتي خيال داشتم چيزي بنويسم، تايتلش را بگذارم «به همه‌ي فاحشه‌هاي شهر ِ من». اين نوشته، قسمتي از آن است، نه کامل، نه منطقي، نه هيچ.يازده ساله بودم يا دوازده ساله و اوائل ِ دوره‌ي راهنمايي. جمعه بود، چند دقيقه مانده به هفت ِ صبح. لباس پوشيده بودم بروم مدرسه، کلاس ِ المپياد بود يا فيزيک يا شيمي، يادم نمي‌آيد. از کوچه‌پس‌کوچه‌هاي خلوت ِ خانه‌مان داشتم مي‌رفتم سمت ِ ايستگاه ِ اتوبوسي که نزديک ِ خانه‌مان بود. يادم نمي‌آيد بابا چرا نخواسته بود آن روز من را برساند مدرسه. يادم مي‌آيد جز آن کوچه‌پس‌کوچه‌هاي خلوت، راه ِ ديگري هم بود، يک کمي طولاني‌تر، اما شلوغ و پر از آدم و پر از خانه. اين را هم خوب يادم مي‌آيد که هر وقت همراه ِ خواهرهاي بزرگم يا دوست‌هاشان –ماندانا و ديانا که خانه‌شان يک کوچه بالاتر بود- مي‌رفتيم خانه، راهشان را دور مي‌کردند و مي‌رفتند از توي آن خيابان اصلي. هميشه تعجب مي‌کردم و هيچ وقت هم کسي دليل‌اش را به‌ام نگفته بود. دليل‌اش را بعدها فهميدم و از روي تجربه، نه اين که کسي گفته باشد. چند دقيقه مانده بود به هفت ِ صبح. کوچه‌ها را مي‌شمردم: يک .. دو .. وسط ِ کوچه‌ي دوم بودم و يکي ديگر مانده بود هنوز و تازه قدم‌هام را کند کرده بودم که کسي که داشت از پشت ِ سرم مي‌آمد و صداي پاش سکوت‌ام را به هم مي‌ريخت، بگذرد، که دستي نشست روي پشت‌ام. وحشت‌زده برگشتم. معني ِ کارش را نمي‌دانستم، اما ترسيدم. صورتش سياه بود، چشم‌هاش خيلي سفيد. يادم نمي‌آيد و مطمئن هم نيستم، شايد سفيدي ِ برق ِ دندان‌هاش بود که به چشم‌ام خورد. پشت کردم به‌اش، و باقي ِ کوچه‌ي دوم و تمام کوچه‌ي سوم را دويدم.همان حدود ِ سن –اين را از آن‌جا مي‌گويم که سوم ِ راهنمايي که بودم، خانه‌مان را عوض کرديم و لاجرم تمام ِ اين اتفاق‌ها، توي آن يکي دو سال افتاده‌اند- يک وقتي پيش آمد که توي خانه تنها بودم و اولين بار بود که توي خانه تنها مي‌شدم. مامان و بابا رفته بودند جايي ديدن ِ يکي از بستگان –يا مراسم ِ ختمي، هدا دانشگاه بود، آن‌هاي ديگر سر ِ کار يا هر جاي ديگر. من با مامان و بابا نرفته بودم، مانده بودم خانه، و يک‌هو يادم افتاد به چندتا فيلم ويديويي که د.ب توي کمدش گذاشته بود و هميشه کنجکاو بودم بدانم چي هستند و چه‌طور هستند.
رسيدم سر ِ ايستگاه، نفس‌نفس مي‌زدم. اتوبوس ايستاده بود منتظر ِ مسافر. نشستم. چشم‌هام را نمي‌توانستم از خروجي ِ کوچه‌ي سوم بگيرم، هي مي‌ترسيدم که نکند دوباره بيايد و نکند من دوباره ببينم‌اش. چند دقيقه بعد، نفس‌هام منظم شد، اتوبوس راه افتاد و کسي از کوچه‌ي سوم پيداش نشد.
يادم نمي‌آيد از آمدن‌اش، محض ِ چه مي‌ترسيدم.
تلويزيون را روشن کردم و نوار را هل دادم توي ويديو. اول نفهميدم چي است تا وقتي که فيلم‌بردار زوم را برگرداند عقب و تن‌ها شکل گرفتند و من يک‌هو، عين وقت‌هايي که کشف ِ عجيبي مي‌کنم، قلبم ريخت: واي .. اين شکلي است؟
هيچ مبدأ يا نقطه‌ي شروعي توي ذهن‌ام ندارم که از کي مفهوم ِ تجاوز را درک کرده‌م. باز، مي‌تواند برگردد به همان دوره‌ي دوازده سالگي، کتاب ِ «دختري از محله‌ي هارلم» که هدا به‌ام گفته بود حق نداري تا دوم- سوم ِ دبيرستان بخواني‌اش و من پنهاني خواندم، کتاب را مي‌گذاشتم لاي پتو يا لاي کتاب ديگري، کز مي‌کردم گوشه‌ي تخت، مي‌خواندم و تعجب مي‌کردم که زندگي اين‌طور هم ممکن است باشد، که تحصيلات حق ِ آدم نباشد، مطالعه حق ِ آدم نباشد، آب ِ آشاميدني و برق حق ِ آدم نباشد، و يک وقتي معشوقه‌ي مادر ِ کسي، به‌اش دست بزند و بخواهد باش بخوابد.
ممکن بود من توي چهارده سالگي ازدواج کنم، ممکن بود الان سه تا بچه داشته باشم، خانه‌داري کنم، براي خريد ِ لباس ِ زير و نوار بهداشتي، از همسرم پول بخواهم و هربار هم خجالت بکشم که پول‌هاش را صرف ِ اين خريدهاي «زنانه» مي‌کنم.خيال کرده‌ايد خانواده‌هاي ما چقدر متمدن‌اند؟
آموزش ِ صحيح، چيزي است که جاش توي فرهنگ ِ ما خيلي خالي است. بچه‌هاي ما، مي‌شوند جوان‌هاي ما، بدون ِ اين که ياد بگيرند چه‌طور رفتار کنند. نمي‌خواهم در مورد بي‌هويتي و اين پرت و پلاها داد ِ سخن سر بدهم که هاي ملت، ما الگو نداريم و چه و چه. مشکل ِ من، دقيقاً رفتارهاي جنسي است و که چرا توي جامعه و اکثر ِ خانواده‌هاي بسته يا به اصطلاح سنتي، حرف ِ يک چيزهايي تابو است. از قاعدگي بگير –که من هنوز جلوي پدرم خجالت مي‌کشم وقتي مي‌رويم فروشگاه، از توي قفسه‌ها نوار بهداشتي بردارم- تا رابطه‌ي جنسي. توي سرمان مي‌زنند که زنانگي –يا مردانگي‌تان- را پنهان کنيد، اسمش را هم مي‌گذارند شرم و حيا، چشم‌هاشان را هم مي‌بندند روي ملحفه‌هاي سفيدي که لکه‌هاي خون مي‌نشينند روشان.




يکي از سکانس‌هاي فيلم Fire هنوز که هنوز است، دارد اذيت‌ام مي‌کند. شب ِ اول ِ عروسي، جاتين -برادر ِ کوچک، بدون ِ اين که وقت ِ اولين هم‌خوابگي، نوازشي کند يا لااقل لباس‌هاش را دربياورد، پشت مي‌کند به سيتا، به‌اش مي‌گويد که: «اگر خون‌‌ريزي داشتي، نترس، بار اول معمولاً چنين اتفاقي مي‌افتد.» سيتا نگاه ِ پاهاش مي‌کند، مي‌بيند خون دارد مي‌ريزد روي ملحفه، سطل آب مي‌آورد با يک برس، خون‌ها را تميز مي‌کند.
اين‌طور مي‌شود، که خيلي از آن بزرگ‌ترهاي سنتي، راحت به آدم لقب مي‌دهند فاحشه. که يادشان مي‌رود نفس ِ فاحشگي اصلاً يعني اين که آدم در قبال ِ رابطه‌ي جنسي‌اش، پول بگيرد و از آن گذران زندگي کند. نه که محض ِ لذت با کسي بخوابد، يا حتي پي ِ اين باشد که خودش را بشناسد، خودش را کشف کند.

چيز ديگري هم اضافه کنم که شايد محصول ِ شناختن ِ علي‌رضا باشد. بعد ِ اين آدم بود که من ياد گرفتم توي رابطه‌ي جنسي هم مي‌شود اورگاسم شد؛ مي‌شود تن ِ خود را دوست داشت؛ مي‌شود قبل از هم‌خوابگي اپيلاسيون نکرد، لوسيون خوش‌بو نزد، و خجالت نکشيد از اين که زباني، قله‌هاي تن تو را فتح کند. براي من خيلي ارزش داشت که بعد ِ اولين هم‌خوابگي، هر کاري توانست کرد که من بعدش توي آغوش‌اش آرام بگيرم و ديگر بعد ِ س.ک.س خيال نکنم سرم کلاه رفته، ديگر روي‌ام را برنگردانم به ديوار و از تماس ِ دستي دور ِ تن‌ام، چندشم بشود، ديگر خودم را به خواب نزنم که برود توي حمام يا دست‌شويي، خودش را تميز کند.
قدر مي‌دانم که اولين‌باري که آمدي خانه‌مان، کاندوم توي جيبت نبود، پسرجان؛ هنوز قدر مي‌دانم.
وگرنه که تا شب ِ پيش از ازدواج، و حتي بعد از آن هم، هيچ‌کس چيزي به من نگفت. مي‌گذارم پاي اين که مامان خيال مي‌کرد من از دوم دبيرستان هر کثافت‌کاري‌‌اي دل‌ام خواسته کرده‌ام، و لابد استاد ِ مسائل جنسي‌ام- و اين از نظر او، هيچ هم تعريف نبود.

mardi, avril 15, 2008

توماس ستیرنس الیوت (Thomas Stearns Elliot) یا تی. اس. الیوت در سال 1888 در ایالت میسوری آمریکا به دنیا آمد. پس از تحصیل در رشته‌های فلسفه، زبان‌های اروپایی و شرقی و نیز ریاضیات در دانشگاه‌ هاروارد و اخذ درجه‌ی دکترای فلسفه از دانشگاه سوربون فرانسه، به مدت سه سال در هاروارد تدریس کرد. سپس به اروپا بازگشت و مقیم انگلستان شد. ابتدا معلم، سپس کارمند بانک و سرانجام مدیر یکی از انتشاراتی‌های مهم انگلستان شد و تا آخر عمر در همان سمت باقی ماند.

من رو بگو که فکر مي‌کردم خودم خيلي آدم بي‌ثباتي‌ام که اول دوست داشتم فلسفه يا علوم سياسي بخونم، بعد عشق روزنامه‌نگاري به سرم زد، آخرش هم از جبر زمانه کامپيوتر خوندم و بعد از چند دوره منشي‌گري رفتم ويراستار شدم و الانم تورليدري مي‌خونم و زبان.


lundi, avril 14, 2008

... دوباره مجلس آرام گرفت. دايي‌جان‌ناپلئون به رفع و رجوع پرداخت:
- بايد ببخشيد خانم، اين زن که ملاحظه فرموديد عقل درستي ندارد. هميشه مزاحم است.
اسدااله ميرزا هم دنبال آن را گرفت:
- پيردختر مانده... بخارات پايين زده بالا، عقلش را خراب کرده است.
مادر آسپيران با ملايمت گفت:
- عيبي نداره آقا، از اين خل ديوانه‌ها توي همه‌ي خانواده‌ها هست.
بعد نگاه خريداري خود را به دوستعلي‌خان دوخت و ادامه داد:
- توي صدتا گل، يک‌دانه خار عيبي ندارد.
دايي‌جان‌ناپلئون، ص 315

dimanche, avril 13, 2008

اسم ده تا وبلاگي را که توي داشبوردم رديف شده، مرور مي‌کنم. هيچ‌جا نيست که بتوانم بروم بنويسم که چه حسي دارم. پناه مي‌برم به دفترچه‌ي جلدْ پارچه‌اي ِ چهارخانه. آن‌جا هم خبري نيست.

samedi, avril 12, 2008

نه که توي داروخونه بودم، و نه اين که اين ميوه‌فروش ِ سر کوچه‌ي ما عادت داره به اين که وقتي ما دو تا در عرض يه روز براي خريد اقلام مشابهي مراجعه مي‌کنيم، بگه: آقاتون اومدن بردن؛ يا حاج‌خانوم پيش پاي شما خريدن؛ هي انتظار داشتم عمومهربونه‌ي داروخونه، وقتي ازش يه بسته کاندوم مي‌خوام، برگرده بگه آقاتون اومدن بردن!
يعني اين دبليو هشتصد و نود، آي، شاه‌کاره. خدايا، مددي!

بعدشم من نه تنها اين لغت رو مي‌تونم از حفظ بگم، بلکه حتي مي‌تونم بنويسمش: die Staatsangehörigkeit

vendredi, avril 11, 2008

The other Boleyn girl

نتيجه‌ي اخلاقي که ما از اين فيلم -مطابق با شريعت ِ خودمان- برداشت مي‌کنيم، اين است که بي‌خود زن و زندگي‌مان را از روي هوس‌بازي آلاخون‌والاخون نکنيم و با مسجد در نيافتيم، که در آينده‌ي مملکت‌مان بي‌شک دخيل خواهد بود.
امام هديه دامت‌برکاتها
ته ِ فيلم گريه کردم.
بغلم کرد.

jeudi, avril 10, 2008

چند وقت بود نرفته بودم کتاب‌فروشي که اين‌قدر عنوان ِ تازه ديدم؟ آن هم توي نشر باغ که يک‌وقتي، آن‌قدر که مي‌رفتيم، همه‌ي عنوان‌هاش را از حفظ بودم، مي‌دانستم چي کجاست و چند تا ازش هست و چه‌طور کتابي است. حالا، بايد چرخي مي‌زدم و نگاهي مي‌کردم تا آشنايي، کم‌کمک رخنه کند توي تنم. طول کشيد، اما ته‌اش دل‌چسب بود. انگار رفاقت ِ کهنه‌اي را از سر گرفته باشي.


خودم مي‌دانم چرا اين‌قدر جبهه‌گيري منفي داشتم به اين کتاب ِ فيروزه جزايري- دوما. فکر مي‌کردم: طرف براي خودش نشسته توي امريکا، نقل و نبات مي‌خورد و از ملت ايران مي‌نويسد و پول درمي‌آورد. وقتي خواندمش، بابت همه‌ي فکرهام خجالت کشيدم. زندگي‌اش خود ِ جنوب بود و پدرش، خود ِ خود ِ شرکت‌نفتي. نکشيده باشيد، نمي‌دانيد چي مي‌گويم، وقتي به قشري از پدرهاي کارمند شرکت‌نفت، مي‌گويم شرکت‌نفتي. اصلاً همه‌ي چيزهايي است که آدم هي از گفتن‌شان خجالت مي‌کشد و فرار مي‌کند و باز هم دنبالش مي‌آيند. از قلم ِ خوب و داستان منسجم که بگذريم، همين پدر و مادرش بودند که باعث شد من اين‌قدر با کتاب خوب ارتباط برقرار کنم؛ همين باشگاه شرکت نفت بود و همين ويلاهاي محمودآباد.
گاف ِ مورد کشف: آخر آدم ِ عاقل مي‌آيد به شرکت نفت مي‌گويد اداره؟ نه، خدايي مي‌آيد مي‌گويد اداره؟ من فرق شرکت و اداره را ده سالم که بود، با کلي توضيح و مثال ياد گرفتم، ندهيد ديگر آقا، ندهيد!

mardi, avril 08, 2008

الف. نم نم ِ باران که مي‌زند، عکس ِ همه‌ي آدم‌هاي روشن‌فکر و متمدن، دلم نمي‌خواهد بروم توي خيابان. عوض ِ بيرون رفتن، دوست دارم روي تخت، زير پتو دراز بکشم و هي کتاب بخوانم. اين شد که امروز هم شرمين جون را پيچانديم، روي اين هفت هشت جلسه‌اي که قبل از عيد پيچانده‌ايم.


ب. منشي آموزشگاه زنگ زده مي‌پرسد: درس ِ افتاده نداري؟ مي‌‌گويم: فکر نمي‌کنم. مي‌پرسد: فکر مي‌کني يا مطمئني؟ مي‌گويم فکر کنم که مطمئنم. مي‌گويد: گفتم که اين بچه‌هاي نيمه‌حضوري از فردا امتحان مي‌دهند، اگر درس افتاده داري، بيا بده.


ج. آزمون جامع ِ راهنمايان گردشگري؟ يک هفته افتاده جلو، من هم اين روزها هيچ ِ هيچ دست و دلم به درس خواندن نمي‌رود!


د. گفته بودم از وقتي از اهواز آمده‌ايم، مامان اين‌ها محض ِ خدا يک بار هم زنگ نزدند حالمان را بپرسند؟! نگفته بودم.

lundi, avril 07, 2008

for a few dollars more

اصلاً اصل ِ ماجرا از آن‌جا شروع شد که رفتيم توي آشپزخانه و گفتيم حالا که تا اين‌جا آمده‌ايم، اين سبد ِ سبزي ناهار را هم جمع و جور کنيم که پلاسيده نشود*. نگاهمان کمي چرخيد و کمي آن‌طرف‌تر از يخچال، رسيد به سينک ظرف‌شويي و آه از نهادمان برآمد که: امروز مگر همه‌اش چندشنبه است؟ اين لامذهب را جمعه خالي کرديم.
ور ِ بورژواي ذهنمان به کمک آمد که: کاري ندارد عزيزم، يک ماشين ظرف‌‌شويي بگيريد، خودتان را راحت کنيد.
اما مگر به همين راحتي است؟ ما مطالعه مي‌کنيم، توي شِر آيتم‌هاي گوگل‌ريدمان، هر نوع اخبار روزانه‌اي به چشم مي‌خورد و حواسمان هست که سال گذشته نرخ تورم، هيفده هيجده درصدي بوده. حساب و کتاب هم حالي‌مان هست. مي‌فهميم که اگر اين خبر را بگذاريم بغل ِ اين کانسپت که حقوق باباي بچه‌ها طي سال گذشته صفر درصد متورم شده، و حقوق اين‌جانب با رشد منفي، در انتها به صفر رسيده، يک چيزهايي اين وسط‌ها متفاوت مي‌شود. حالا همه‌ي اين‌ها به کنار، زوج ِ کارمند ِ بي‌همه‌چيزي را در نظر بياوريد که در طول سال چشم اميدشان به يک لقمه نان ِ اضافي است که آخر ِ سال، بابت عيدي و فلان و بيسار، کف دست‌شان مي‌گذارند و از اين عيد تا آن عيد، هزار جور نقشه برايش مي‌کشند. بعد چه؟ همان موقع به اين نان‌آور خانه برگ ِ تسويه‌حساب بدهند و امضا بگيرند و تمام. آن وقت چه؟ يک‌هو زير پاي آدم خالي مي‌شود. يک‌هو اين نظام سرمايه‌داري با همه‌ي وزنش هوار مي‌شود روي گرده‌ي آدم. خوب معلوم است که چشم سياهي مي‌رود و پا مي‌لغزد. حالا بايد برداشت رفت اين پول را خرج ِ ماشين ظرف‌شويي کرد؟ خرج ِ دندان ِ خراب و مانيتور ِ سوخته و سفر ِ عطينا کرد؟ معلوم است که نه. اين پول را بايد گذاشت کناري که آدم دستش جلوي اين و آن دراز نشود يک وقت. که کار اگر پيدا نشد، شرمنده‌ي پسر صاحب‌خانه نشوي که طبقه‌ي پايين منزل دارد. که نيمه‌شبي دردي اگر آمد سراغت، نترسي که رها کني به اميد ِ هيچ. که توي اين مسير، ده‌تايي لااقل هر روز پيچ و خم ناشناخته مي‌آيد جلوي رويت.
من ولي نمي‌ترسم، تو که دست‌هات توي دست‌هام باشد.
* نه که ما سر ِ کار نمي‌رويم چند وقتي، اين است که هر وقت از کلاسي، جايي برمي‌گرديم، قوت توي تنمان هست که برويم سوپري سر ِ کوچه، يخچال را پر کنيم، وگرنه که قبل‌ترها عمراً که از اين جور چيزهاي خانه‌داري در منزل پيدا مي‌شد و ما قناعت‌مان به همان دست‌پخت بنده بود.
آيدا راست مي‌گه: به‌درستی‌که گوجه‌سبز خود ِ خوشبختی‌ست.
به‌ترين خاطره‌ي من از بچه‌گي‌هام، اون ساليه که بابام با ماشين ما رو برد ميدون تره‌بار و چهارده کيلو گوجه‌سبز خريد.
مشت مشت مي‌خورديم و لذت مي‌برديم.

samedi, avril 05, 2008

نامجولازم شده‌ام: از من رمقي به سعي ساقي مانده است...

vendredi, avril 04, 2008

Child never born

بي‌فور:
آدم وقتي نگران است يا از چيزي مي‌ترسد، هي خيال مي‌کند دارد به سرش مي‌آيد. پانزده‌- شانزده سالگي‌ام پر ِ پريودهاي عقب‌افتاده است. شش ماه تاخير را به هيچ کجام هم حساب نمي‌کردم. اما اين ماه که حفره‌ي خوني‌ام شش روز است خودش را نشان نداده، تمام دل‌‌پيچه‌ها و حساسيت‌هام را مي‌گذارم پاي بارداري ِ ناخواسته. به بو حساس‌ام، سيگار نمي‌توانم بکشم- ديشب که بعد از چند روز، با حسين چند نخ کشيديم، وقت ِ برگشتن، توي ماشين همه‌اش حالت تهوع داشتم.
منطق اين‌جا کاري نمي‌تواند بکند. هر چقدر هم بگويد توي اين يک ماه، س.ک.س ِ بدون کاندوم نداشته‌ام، صداش انگار به گوشم نمي‌رسد. پوزخندهاش را نمي‌بينم که يک‌ماهه بارداري، مگر اين‌طور نشانه و عارضه دارد؟ کز کرده‌ام يک گوشه، تست بارداري کنار دست‌ام است و مي‌ترسم بروم توي دست‌شويي. مي‌دانم اگر مثبت باشد چه کار بايد بکنم. حتي مي‌دانم پيش چه کسي بايد بروم. ولي هيچ يادم نمي‌رود که اعظم به‌ام گفته بود سقط‌جنين آدم را ده سال پير مي‌کند. يادم نمي‌رود که هنوز نمي‌خواهم‌اش. مي‌دانم به‌اش چه مي‌گويم. مي‌خواهم‌ات که خواسته باشم و بيايي، تو را از خطاي کاندوم نمي‌خواهم. تو را از خطاي کاندوم نخواهم خواست.

افتر:
نديده بودم تا حالا. رطوبت آرام آرام آمد بالا و من همين‌طور زل زدم به‌اش تا خط بالايي پررنگ و پررنگ‌تر شد. هيچ حسي ندارم، هيچ‌چي.

پ.ن: گفته بودم اين باباي بچه‌هاي ما چه‌قدر ساپورتيوه؟ ده بار اين تستو برداشت ببره جاي من انجام بده!
از آن روزهاست که هيچ خبر ندارم چه‌طور شب خواهد شد.

jeudi, avril 03, 2008

خرده‌جنايت‌هاي زناشوهري

عزيزم هيچ مي‌دوني چه حسي داره وقتي روي يه فايل مي‌ني‌مال‌هاي يک‌صفحه‌اي کار مي‌کنم که قبلاً يه دور مرورشون کرده‌ام و چون همه‌شون برام آشنان، مجبورم صفحه‌ي ورد رو روي آخرين صفحه‌اي که کار کرده‌ام نگه دارم، و تو مياي مي‌شيني با بي‌خيالي صفحه‌ها رو بالا پايين مي‌کني...؟

mercredi, avril 02, 2008

حالا همه‌چي به کنار، امروز ديدم چقدر دلم واسه اين خانم معلممون تنگ شده بود تو اين تعطيلات سگ‌مصب! بعد از چند جلسه‌ي اول که دقيقاً کشف کردم چجوري باهاش ارتباط برقرار کنم، يه رابطه‌ي معلم- شاگردي ِ عميق و به شدت دوست‌داشتني داريم.
فردا شب از اين مهموني خوبا دعوتيم با کلي بچه‌هاي خفن وبلاگ‌نويس که من تا همين سه سال پيش مي‌رفتم کامنتاي روشن‌فکري مي‌ذاشتم براشون که بيان بهم لينک بدن!
خوبمه، مي‌خوام برم مهموني!

mardi, avril 01, 2008

امروز بالاخره کار با گوگل ريدر را آغاز نموديم -کاملاً از روي بيکاري، و اين که تا حالا چيکار نکرديم؟ بکنيم! حالا چي؟ I'm a google reader virgin!

همچين وقتي است که آدم آرام براي خودش زمزمه مي‌کند: بارون بارونه، زمينا تر مي‌شه...
پ.ن: عکس دزدي است.

an after shaving post

يادم افتاد بابام يه مدل توهم داشت، عين ِ خود ِ زويي گلس. امکان نداشت بره توي حمام- دست‌شويي واسه اصلاح و صداش در نياد که: «يکي زير بغل و پاهاي کثافتش رو با تيغ من تراشيده.» يا همچين چيزي.
حالا ما دخترا هم نمي‌کرديم يه کلاس در زمينه‌ي انواع روش‌هاي پيش‌رفته‌تر ِ اپيلاسيون بذاريم، روشنش کنيم که.
جاي حسرت داره.
نمي‌تونم تنها زندگي کنم.
گمونم يه مدت بفرستمت ماموريت خارج از کشور، فقط که تنها باشم!
پ.ن: منظورم تقبيح ِ زندگي ِ دونفره نيست، بيش‌تر تحسين تنهايي است.