jeudi, avril 17, 2008

به همه‌ي فاحشه‌هاي شهر من

خوبي‌اش اين است که هنوز سر ِ نظر ِ سابق‌ام هستم. بدي‌اش هم شايد اين باشد که حرف ِ جديدي براي گفتن ندارم. اين را دوباره مي‌گذارم اين‌جا، که يادم نرود.


يک وقتي خيال داشتم چيزي بنويسم، تايتلش را بگذارم «به همه‌ي فاحشه‌هاي شهر ِ من». اين نوشته، قسمتي از آن است، نه کامل، نه منطقي، نه هيچ.يازده ساله بودم يا دوازده ساله و اوائل ِ دوره‌ي راهنمايي. جمعه بود، چند دقيقه مانده به هفت ِ صبح. لباس پوشيده بودم بروم مدرسه، کلاس ِ المپياد بود يا فيزيک يا شيمي، يادم نمي‌آيد. از کوچه‌پس‌کوچه‌هاي خلوت ِ خانه‌مان داشتم مي‌رفتم سمت ِ ايستگاه ِ اتوبوسي که نزديک ِ خانه‌مان بود. يادم نمي‌آيد بابا چرا نخواسته بود آن روز من را برساند مدرسه. يادم مي‌آيد جز آن کوچه‌پس‌کوچه‌هاي خلوت، راه ِ ديگري هم بود، يک کمي طولاني‌تر، اما شلوغ و پر از آدم و پر از خانه. اين را هم خوب يادم مي‌آيد که هر وقت همراه ِ خواهرهاي بزرگم يا دوست‌هاشان –ماندانا و ديانا که خانه‌شان يک کوچه بالاتر بود- مي‌رفتيم خانه، راهشان را دور مي‌کردند و مي‌رفتند از توي آن خيابان اصلي. هميشه تعجب مي‌کردم و هيچ وقت هم کسي دليل‌اش را به‌ام نگفته بود. دليل‌اش را بعدها فهميدم و از روي تجربه، نه اين که کسي گفته باشد. چند دقيقه مانده بود به هفت ِ صبح. کوچه‌ها را مي‌شمردم: يک .. دو .. وسط ِ کوچه‌ي دوم بودم و يکي ديگر مانده بود هنوز و تازه قدم‌هام را کند کرده بودم که کسي که داشت از پشت ِ سرم مي‌آمد و صداي پاش سکوت‌ام را به هم مي‌ريخت، بگذرد، که دستي نشست روي پشت‌ام. وحشت‌زده برگشتم. معني ِ کارش را نمي‌دانستم، اما ترسيدم. صورتش سياه بود، چشم‌هاش خيلي سفيد. يادم نمي‌آيد و مطمئن هم نيستم، شايد سفيدي ِ برق ِ دندان‌هاش بود که به چشم‌ام خورد. پشت کردم به‌اش، و باقي ِ کوچه‌ي دوم و تمام کوچه‌ي سوم را دويدم.همان حدود ِ سن –اين را از آن‌جا مي‌گويم که سوم ِ راهنمايي که بودم، خانه‌مان را عوض کرديم و لاجرم تمام ِ اين اتفاق‌ها، توي آن يکي دو سال افتاده‌اند- يک وقتي پيش آمد که توي خانه تنها بودم و اولين بار بود که توي خانه تنها مي‌شدم. مامان و بابا رفته بودند جايي ديدن ِ يکي از بستگان –يا مراسم ِ ختمي، هدا دانشگاه بود، آن‌هاي ديگر سر ِ کار يا هر جاي ديگر. من با مامان و بابا نرفته بودم، مانده بودم خانه، و يک‌هو يادم افتاد به چندتا فيلم ويديويي که د.ب توي کمدش گذاشته بود و هميشه کنجکاو بودم بدانم چي هستند و چه‌طور هستند.
رسيدم سر ِ ايستگاه، نفس‌نفس مي‌زدم. اتوبوس ايستاده بود منتظر ِ مسافر. نشستم. چشم‌هام را نمي‌توانستم از خروجي ِ کوچه‌ي سوم بگيرم، هي مي‌ترسيدم که نکند دوباره بيايد و نکند من دوباره ببينم‌اش. چند دقيقه بعد، نفس‌هام منظم شد، اتوبوس راه افتاد و کسي از کوچه‌ي سوم پيداش نشد.
يادم نمي‌آيد از آمدن‌اش، محض ِ چه مي‌ترسيدم.
تلويزيون را روشن کردم و نوار را هل دادم توي ويديو. اول نفهميدم چي است تا وقتي که فيلم‌بردار زوم را برگرداند عقب و تن‌ها شکل گرفتند و من يک‌هو، عين وقت‌هايي که کشف ِ عجيبي مي‌کنم، قلبم ريخت: واي .. اين شکلي است؟
هيچ مبدأ يا نقطه‌ي شروعي توي ذهن‌ام ندارم که از کي مفهوم ِ تجاوز را درک کرده‌م. باز، مي‌تواند برگردد به همان دوره‌ي دوازده سالگي، کتاب ِ «دختري از محله‌ي هارلم» که هدا به‌ام گفته بود حق نداري تا دوم- سوم ِ دبيرستان بخواني‌اش و من پنهاني خواندم، کتاب را مي‌گذاشتم لاي پتو يا لاي کتاب ديگري، کز مي‌کردم گوشه‌ي تخت، مي‌خواندم و تعجب مي‌کردم که زندگي اين‌طور هم ممکن است باشد، که تحصيلات حق ِ آدم نباشد، مطالعه حق ِ آدم نباشد، آب ِ آشاميدني و برق حق ِ آدم نباشد، و يک وقتي معشوقه‌ي مادر ِ کسي، به‌اش دست بزند و بخواهد باش بخوابد.
ممکن بود من توي چهارده سالگي ازدواج کنم، ممکن بود الان سه تا بچه داشته باشم، خانه‌داري کنم، براي خريد ِ لباس ِ زير و نوار بهداشتي، از همسرم پول بخواهم و هربار هم خجالت بکشم که پول‌هاش را صرف ِ اين خريدهاي «زنانه» مي‌کنم.خيال کرده‌ايد خانواده‌هاي ما چقدر متمدن‌اند؟
آموزش ِ صحيح، چيزي است که جاش توي فرهنگ ِ ما خيلي خالي است. بچه‌هاي ما، مي‌شوند جوان‌هاي ما، بدون ِ اين که ياد بگيرند چه‌طور رفتار کنند. نمي‌خواهم در مورد بي‌هويتي و اين پرت و پلاها داد ِ سخن سر بدهم که هاي ملت، ما الگو نداريم و چه و چه. مشکل ِ من، دقيقاً رفتارهاي جنسي است و که چرا توي جامعه و اکثر ِ خانواده‌هاي بسته يا به اصطلاح سنتي، حرف ِ يک چيزهايي تابو است. از قاعدگي بگير –که من هنوز جلوي پدرم خجالت مي‌کشم وقتي مي‌رويم فروشگاه، از توي قفسه‌ها نوار بهداشتي بردارم- تا رابطه‌ي جنسي. توي سرمان مي‌زنند که زنانگي –يا مردانگي‌تان- را پنهان کنيد، اسمش را هم مي‌گذارند شرم و حيا، چشم‌هاشان را هم مي‌بندند روي ملحفه‌هاي سفيدي که لکه‌هاي خون مي‌نشينند روشان.




يکي از سکانس‌هاي فيلم Fire هنوز که هنوز است، دارد اذيت‌ام مي‌کند. شب ِ اول ِ عروسي، جاتين -برادر ِ کوچک، بدون ِ اين که وقت ِ اولين هم‌خوابگي، نوازشي کند يا لااقل لباس‌هاش را دربياورد، پشت مي‌کند به سيتا، به‌اش مي‌گويد که: «اگر خون‌‌ريزي داشتي، نترس، بار اول معمولاً چنين اتفاقي مي‌افتد.» سيتا نگاه ِ پاهاش مي‌کند، مي‌بيند خون دارد مي‌ريزد روي ملحفه، سطل آب مي‌آورد با يک برس، خون‌ها را تميز مي‌کند.
اين‌طور مي‌شود، که خيلي از آن بزرگ‌ترهاي سنتي، راحت به آدم لقب مي‌دهند فاحشه. که يادشان مي‌رود نفس ِ فاحشگي اصلاً يعني اين که آدم در قبال ِ رابطه‌ي جنسي‌اش، پول بگيرد و از آن گذران زندگي کند. نه که محض ِ لذت با کسي بخوابد، يا حتي پي ِ اين باشد که خودش را بشناسد، خودش را کشف کند.

چيز ديگري هم اضافه کنم که شايد محصول ِ شناختن ِ علي‌رضا باشد. بعد ِ اين آدم بود که من ياد گرفتم توي رابطه‌ي جنسي هم مي‌شود اورگاسم شد؛ مي‌شود تن ِ خود را دوست داشت؛ مي‌شود قبل از هم‌خوابگي اپيلاسيون نکرد، لوسيون خوش‌بو نزد، و خجالت نکشيد از اين که زباني، قله‌هاي تن تو را فتح کند. براي من خيلي ارزش داشت که بعد ِ اولين هم‌خوابگي، هر کاري توانست کرد که من بعدش توي آغوش‌اش آرام بگيرم و ديگر بعد ِ س.ک.س خيال نکنم سرم کلاه رفته، ديگر روي‌ام را برنگردانم به ديوار و از تماس ِ دستي دور ِ تن‌ام، چندشم بشود، ديگر خودم را به خواب نزنم که برود توي حمام يا دست‌شويي، خودش را تميز کند.
قدر مي‌دانم که اولين‌باري که آمدي خانه‌مان، کاندوم توي جيبت نبود، پسرجان؛ هنوز قدر مي‌دانم.
وگرنه که تا شب ِ پيش از ازدواج، و حتي بعد از آن هم، هيچ‌کس چيزي به من نگفت. مي‌گذارم پاي اين که مامان خيال مي‌کرد من از دوم دبيرستان هر کثافت‌کاري‌‌اي دل‌ام خواسته کرده‌ام، و لابد استاد ِ مسائل جنسي‌ام- و اين از نظر او، هيچ هم تعريف نبود.

13 commentaires:

Anonyme a dit…

منم کاندوم توی جیبم نبود و برای همین آویزان اچ‌دی شدیم!

Anonyme a dit…

چقدر پيش مي‌آد که من زبون‌ام بند بياد؟

Anonyme a dit…

نوشته تو خیلی خیلی دوست داشتم هدیه . چقدر پیش میاد آدم احساس کنه یکی داره از زبون خودش حرف می زنه انگار . باور نمی کنی از اولین سطرت تا حتی نظرت راجع به فیلم آتش تا حتی چن سطری که راجع به احساست درباره ی علیرضا نوشتی ...
البته علیرضای نوعی ها :)))
خوب باشی خانوم .هروقت دستخطت رو نگاه می کنم کلی یادت می افتم . یاده اینکه چقدر مثل خنگها چند ماه بعد از اون قرار تازه فهمیدم تو کی بودی دقیقن !!! ببخش خلاصه . شاید باید زودتر بهت می گفتم اینو حتا

PEDRAM a dit…

سلام ...
پست جالبی بود ..
حرف های قشنگی زدی ...
همه حقیقت و درست و دردناک
کاشکی زمانی برسه که بتونیم همه به سطح تفکری برسیم که درکمون بالا بره و ....

متاسفانه جامعه وضع بدی داره و هیچ چیز جای خودش نیست ..... حالا دیگه تفکر رو هم از جوون ها گرفتن ، متاسفم

تلاش می کنیم برای درست شدنش ...

یا حق

گندم خانوم a dit…

مامان من هم چیزی بهم نگفت حتی یک کلمه. فقط من و دانیال رو مجبور کرد که بریم پیش یه دکتر زنان که معاینه کنه و خیالش راحت بشه که دخترش رو صحیح و سالم دست داماد داده! ( این البته توی شهر ما رسمه) فقط این چند روز که احتیاج به مراقبت داشتم از زایمان و حالات قبل و بعدش خیلی برام گفت. امیدوارم بچه های ما وضع بهتری داشته باشن. راستی نتونستم بلیط بگیرم برای کنسرت.

Anonyme a dit…

شروع روابط جنسیت خیلی زود بوده!

نان و شراب a dit…

سلام من دوست داشتم ايني رو كه نوشتي اگه اجازه بدي لينكت كنم


لي لي

Anonyme a dit…

- گفتن تجربه ها خوب است ولي نه همه چيزش
- براي چند نفر ممكن است شانس باشد و " علي رضاهايي" پيدا شوند؟
- معتقدم كه خوب است كسي كنارم باشد كه بتوانم همه چيز برايشبگويموهمه چيز از اوبخواهم ولي دليل ندارد كه اينها را براي بقيه تعربف كنم.. زندگي خصوصي من است نه ديگران..
- نبايد كاري كنيم كه فكر نوجوانان در دنياي مجازي معطوف به چند وچون سكس شود.. اين خطر ناك است..
- هر چيز به جاي خود نكوست و بلاگستان دنياي بي درو پيكر و بي پدر و مادري است..

Anonyme a dit…

اتفاقا من نوشته شما منظورم نبود..
از جايي بهوبلاگ شما آمدمكه دقيقا به جاي آموزشپورنياد ميدهند.. اين لينك هم جزآنها بود..

Anonyme a dit…

سلام
مطلب تان جالب بود چرا س ک س اینقدر اهمیت ÷یدا کرده بین زن و مرد چرا ما مهمترین ها را بی ارزش و بی ارزش ترین ها را مهم می دانیم مهمترین چیز فکر می کنم زندگی کردن است

Anonyme a dit…

مطلبتان جالب بود محسن
http://mohsenmalekee.blogfa.com/

Anonyme a dit…

مطلبتان جالب بود

Anonyme a dit…

salam Hedie jaan

matlabi ke neveshte boodi jaaleb bood, chan roozie daaram injoor chizaa ro mikhoonam va ham baraam jaalebe va ham negaraanam karde...

midooni man taghriban 10 saal az vaghti daaneshgaah ghabool shodam dar behzistihaaiee ke dokhtaraan e faraari ro negah midaashtan davtalabaane dars midaadam (math, physics,..), bazi az oonaa alan behtarin doostaaman

midooni hame dokhtaraa mesle to khosh shans naboodan ke baa aadam e dorost hesaabi barkhord konan...bazi vaghtaa tars e pedar o maadar haa mantegh daare...

be har haal baahaat movaafegham ke aagaahi baayad daade beshe vali motma'en nistam che joori va dar che seni?

az tajrob eie khodam kheili raaziam, too in khaataa naboodam taa 20 saalegi (manzooram doonestan e hame chi), 22 aashegh shodam va 25 ham ezdevaaj kardam, ke az har nazar raaziam.

alaan ham ke 29 saalame ehsaas nemikonam ke age az 11 saalegi hame chiz ro midoonestam kheili khoob bood.

ehsaasam ine ke hame chi jaa va zamaan e khodesh etefaagh oftaade..

movafagh baashi