شبها، اين بالا تنهايي سردم ميشود. راه ميروم، ميدوم، اما آخرش، وقتي خيس ِ عرق مينشينم روي صندلي، باز هم سردم است.
mardi, février 28, 2006
lundi, février 27, 2006
فرشاد کيفاش را انداخت روي صندلي ِ عقب. پاکتهايي که بايد ميداديم به علي را گذاشت روي صندلي ِ کنار راننده، رفت که بنشيند، در ِ جلو را باز گذاشت. پرويز ايستاده بود دم ِ در، داشت با موبايلاش حرف ميزد. من، مردد رفتم نشستم جلو. سيامک آمد کمي با فرشاد گپ زد، خنديد، بعد راه افتاديم.
خب، آره، خسته شده بودم، ساعت هفت و نيم ِ عصر بود، نهار نخورده بودم، يکي دو ساعت سنگهامان را وا کنده بوديم و خيلي روشن بهام گفته بود که ديگر نميخواهدم، يک ساعتي نشسته بوديم پاي اين برنامهي بيمه، بعد سيامک، داغان ِ داغان رسيده بود اهواز، يک راست آمده بود دفتر، و من خجالت ميکشيدم باش حرف بزنم.
پسره خيلي جوان بود و يک کمي خوشگل. –احتمالاً ميشد بهاش گفت case ِ مناسب- نشسته بود چاي ميخورد، پرسيد خانهتان کجاست؟ گفتم زيتون. خنديد. بعدتر که تعارف کرد برساندم، پرسيدم: مطمئنيد مزاحم نيستم؟
نشستم عقب. آهنگ گذاشته بود: آرش بي تو سردمه. رسيدم خانه، مقنعهام را که درميآوردم، بوي دود ِ سيگارش را گرفته بود.
بوي وينستون ِ لايت را ديگر ميشناسم.
سيامک گفت: برسانمتان. خيلي خسته بود. بهاش گفتم: نميخواهد. اين آقا لطف ميکنند من را ميرسانند خانه. يک کمي غيرتي شد. آمد کتاش را بردارد که بهاش گفتم: شما خستهايد، برويد استراحت کنيد.
بام آمد تا دم ِ در.
کاغذها را ميدادم دستاش. دستاش را چرخاند، يک کمي انگشتهاش خورد به انگشتهام. ياد ِ حرف پوريا افتادم: اين حرکت، خيلي هم ارادي است. نوعي تجاوز محسوب ميشود.
خسته بودم.
حاجي جواب ِ تلفناش را داد: سلام به روي ماهت.
حاجي قبلترها يک بار به عباس گفته بود: سلام به روي ماهت.
مانا خنديده بود: تعارف ميکرد.
بغض کرده بودم. دلم صداش را ميخواست.
حاجي داشت با عباس حرف ميزد و من بيشتر از هر وقت ِ ديگري دلم صداش را ميخواست.
فرشاد نگاهم کرد که زير ِ چشمهام گود افتاده بود. يک بسته آدامش گذاشت روي کيبورد.
اوربيت بود.
از همان رنگي که آن روز توي کوه دادي بهام.
به درک که يادت نميآد. من خاطرههاي لعنتيات هنوز يادم مانده.
بچگي کردم. خيلي بچگي کردم. تا حالا وقتهايي که بهام ميگفتند: «هديه، داري اشتباه ميکني» مطمئن بودم که لااقل براي خودم توجيه ِ قانع کنندهاي دارم، که اسم ِ کارم را اشتباه نميگذارم، که سرم پيش ِ خودم لااقل بلند است.
اين اشتباهي که کردم، بدجور شکستم.
يعني اين دختره حسابي از چشمام افتاده.
آخ يعني اين منم که نفهميده بودم واقعاً؟
يا دنبال بهانه ميگشت؟
من به غلط کردن افتاده بودم، داشتم التماسش ميکردم که بماند
به همين قشنگي داشتم التماسش ميکردم که بماند و نماند
اين قدر ارزش نداشت که اين طور ..
چه ميدانم
خيلي ب د بود.
اصلاً وحشتناک بود
بعد فکر کن که من هي مينشينم آنجا، هي اسمش را از زبان ِ اين و آن ميشنوم، هي بغض ميکنم، هي دلم پرميکشد براش، هي سعي ميکنم بهاش فکر نکنم و نميتوانم.
من عاشق ِ صداش شده بودم
آره من عاشق ِ صداش شده بودم
جرم نيست که
من صورتاش را دوست نداشتم، ماشين و گوشياش را مسخره ميکردم، با خيلي از عقايدش نميتوانستم کنار بيام، اما عاشق ِ صداش بودم
عين ِ آن روز که خودش گفت
خيلي پيش
قبل از اين که اسم ِ کوچکاش را بدانم،
يکي از همان وقتهايي که
دلم نميخواهد بنويسم
آه، نه، چرا. بهام گفته بود از صدات انرژي مثبت ميگيرم
اه گمشو دختر با اين مسخرهبازيهات
ببين من خيلي احمقام
يعني همهي اين جريان باعث شد به اين نتيجه برسم که با اين همه ادعا واقعاً هيچي نيستم
هيچي نيستم ها
خوب بلدم تز بدهم واسه روابط ديگران
آن وقت خودم
هاه
جايتان خالي بود ببينيد آن لحظهي آخر چهطور بغض صدام را ميلرزاند و چهطور جلوي خودم را گرفته بودم که نزنم زير گريه و چهطور ته ِ دلم آرام و بيصدا التماساش ميکردم که بماند که نميشنيد و چهطور بعد از اين که قطع شد، کز کردم گوشهي تخت و زدم زير گريه و چهطور است که حالا عين احمقها
عين احمقها
عين احمقها
تب کردهام به خاطر تمام شدن ِ رابطهاي که آنقدر نامتعارف بود که خودم بيشتر از همه مسخرهاش ميکردم.
هاه
بهام ميگفت: دوستت دارمات دروغ بود.
اين يکي را مطمئنم اشتباه ميکرد
من خوب يادم هست
ببين، باور کن
همان روزي که تقريباً دعوامان شد و بعدش زنگ زدم به عذرخواهي،
خواستم چيزي بهاش بگويم و بعد ديدم نميخواهم و نگفتم و هي اصرار کرد و آخر گفت: خواهش ميکنم و من باز نگفتم و ناراحت شد و قهر کرد.
بعد که زنگ زدم ازش عذر خواستم
-من چرا دارم اينها را مينويسم؟-
کلي حرف زد
بعد ازم خواست بهاش بگويم چه حرفي ميخواستم بزنم و نزدم
بهش گفتم دوستت دارم
خب آن لحظه من يادم هست که ميخواستم بگويم و شک کردم و بعدتر که ديدم درست است، بهاش گفتم.
خب من دوستاش داشتم
من واقعاً صداش را دوست داشتم –گيرم هيچ وقت، حتي آن شبي که من را رساند خانه و بعد زنگ زد ازم بپرسد نظرت چي بود و حتي گفت به نظر آمد خيلي از ديدنام جا خوردي، بهاش نگفتم قيافهاش حالام را به هم ميزند-
من صداش را دوست داشتم
دوستياش را دوست داشتم و اصلاً براي همين است که حالا اينقدر بيقرارم که حس ميکنم چيزي توي زندگيام از دست دادهام که ميتوانست خيلي ارزشمند باشد اگر قدرش را ميدانستم و اينطور با بچگي خراباش نميکرد
آخ من چه کار کردم؟
ديوانه
من فقط بهات گفتم که اگر قرار است هميشه اينطور من را از خودت بيخبر بگذاري همينجا تمامش کنيم بهتر است که تو يکهو ناراحت شدي و گفتي باشد اگر تو ميخواهي من حرفي ندارم و من اينقدر بهت زده بودم که لجبازي کردم و گفتم باشد و تو خداحافظي کردي.
ديوانه، من بچگي کردم.
گند زدم. يعني ميخواهم بگويم يک پا اين طرف، يک پا آن طرف، رابطهمان را به گه کشيدم
به همين قشنگي
لابد بايد بنشينم خودم را دلداري بدهم که ارزشاش را نداشت و چه ميدانم، قدر ِ جواهري مثل ِ تو را نميدانست و ..
ولي خودم که ديگر اينطور کلاه سرم نميرود.
خودم که ميدانم چه قدر اشتباه کردم و تازه دارم فکر ميکنم چهقدر ِ ديگر اين طور اشتباه کردي و نفهميدي و چه قدر ِ ديگر بايد سرت به سنگ بخورد و آخر تو کي ميخواهي آدم بشوي و جوابي پيدا نميکنم و اصلاً نميدانم که چرا اين طور شد و هنوز از خودم ميپرسم که اصلاً راست گفته بود يا نه
راستي دنبال ِ بهانه نميگشت؟
آرش بهات ميگم دوسِت دارم ..
خب، آره، خسته شده بودم، ساعت هفت و نيم ِ عصر بود، نهار نخورده بودم، يکي دو ساعت سنگهامان را وا کنده بوديم و خيلي روشن بهام گفته بود که ديگر نميخواهدم، يک ساعتي نشسته بوديم پاي اين برنامهي بيمه، بعد سيامک، داغان ِ داغان رسيده بود اهواز، يک راست آمده بود دفتر، و من خجالت ميکشيدم باش حرف بزنم.
پسره خيلي جوان بود و يک کمي خوشگل. –احتمالاً ميشد بهاش گفت case ِ مناسب- نشسته بود چاي ميخورد، پرسيد خانهتان کجاست؟ گفتم زيتون. خنديد. بعدتر که تعارف کرد برساندم، پرسيدم: مطمئنيد مزاحم نيستم؟
نشستم عقب. آهنگ گذاشته بود: آرش بي تو سردمه. رسيدم خانه، مقنعهام را که درميآوردم، بوي دود ِ سيگارش را گرفته بود.
بوي وينستون ِ لايت را ديگر ميشناسم.
سيامک گفت: برسانمتان. خيلي خسته بود. بهاش گفتم: نميخواهد. اين آقا لطف ميکنند من را ميرسانند خانه. يک کمي غيرتي شد. آمد کتاش را بردارد که بهاش گفتم: شما خستهايد، برويد استراحت کنيد.
بام آمد تا دم ِ در.
کاغذها را ميدادم دستاش. دستاش را چرخاند، يک کمي انگشتهاش خورد به انگشتهام. ياد ِ حرف پوريا افتادم: اين حرکت، خيلي هم ارادي است. نوعي تجاوز محسوب ميشود.
خسته بودم.
حاجي جواب ِ تلفناش را داد: سلام به روي ماهت.
حاجي قبلترها يک بار به عباس گفته بود: سلام به روي ماهت.
مانا خنديده بود: تعارف ميکرد.
بغض کرده بودم. دلم صداش را ميخواست.
حاجي داشت با عباس حرف ميزد و من بيشتر از هر وقت ِ ديگري دلم صداش را ميخواست.
فرشاد نگاهم کرد که زير ِ چشمهام گود افتاده بود. يک بسته آدامش گذاشت روي کيبورد.
اوربيت بود.
از همان رنگي که آن روز توي کوه دادي بهام.
به درک که يادت نميآد. من خاطرههاي لعنتيات هنوز يادم مانده.
بچگي کردم. خيلي بچگي کردم. تا حالا وقتهايي که بهام ميگفتند: «هديه، داري اشتباه ميکني» مطمئن بودم که لااقل براي خودم توجيه ِ قانع کنندهاي دارم، که اسم ِ کارم را اشتباه نميگذارم، که سرم پيش ِ خودم لااقل بلند است.
اين اشتباهي که کردم، بدجور شکستم.
يعني اين دختره حسابي از چشمام افتاده.
آخ يعني اين منم که نفهميده بودم واقعاً؟
يا دنبال بهانه ميگشت؟
من به غلط کردن افتاده بودم، داشتم التماسش ميکردم که بماند
به همين قشنگي داشتم التماسش ميکردم که بماند و نماند
اين قدر ارزش نداشت که اين طور ..
چه ميدانم
خيلي ب د بود.
اصلاً وحشتناک بود
بعد فکر کن که من هي مينشينم آنجا، هي اسمش را از زبان ِ اين و آن ميشنوم، هي بغض ميکنم، هي دلم پرميکشد براش، هي سعي ميکنم بهاش فکر نکنم و نميتوانم.
من عاشق ِ صداش شده بودم
آره من عاشق ِ صداش شده بودم
جرم نيست که
من صورتاش را دوست نداشتم، ماشين و گوشياش را مسخره ميکردم، با خيلي از عقايدش نميتوانستم کنار بيام، اما عاشق ِ صداش بودم
عين ِ آن روز که خودش گفت
خيلي پيش
قبل از اين که اسم ِ کوچکاش را بدانم،
يکي از همان وقتهايي که
دلم نميخواهد بنويسم
آه، نه، چرا. بهام گفته بود از صدات انرژي مثبت ميگيرم
اه گمشو دختر با اين مسخرهبازيهات
ببين من خيلي احمقام
يعني همهي اين جريان باعث شد به اين نتيجه برسم که با اين همه ادعا واقعاً هيچي نيستم
هيچي نيستم ها
خوب بلدم تز بدهم واسه روابط ديگران
آن وقت خودم
هاه
جايتان خالي بود ببينيد آن لحظهي آخر چهطور بغض صدام را ميلرزاند و چهطور جلوي خودم را گرفته بودم که نزنم زير گريه و چهطور ته ِ دلم آرام و بيصدا التماساش ميکردم که بماند که نميشنيد و چهطور بعد از اين که قطع شد، کز کردم گوشهي تخت و زدم زير گريه و چهطور است که حالا عين احمقها
عين احمقها
عين احمقها
تب کردهام به خاطر تمام شدن ِ رابطهاي که آنقدر نامتعارف بود که خودم بيشتر از همه مسخرهاش ميکردم.
هاه
بهام ميگفت: دوستت دارمات دروغ بود.
اين يکي را مطمئنم اشتباه ميکرد
من خوب يادم هست
ببين، باور کن
همان روزي که تقريباً دعوامان شد و بعدش زنگ زدم به عذرخواهي،
خواستم چيزي بهاش بگويم و بعد ديدم نميخواهم و نگفتم و هي اصرار کرد و آخر گفت: خواهش ميکنم و من باز نگفتم و ناراحت شد و قهر کرد.
بعد که زنگ زدم ازش عذر خواستم
-من چرا دارم اينها را مينويسم؟-
کلي حرف زد
بعد ازم خواست بهاش بگويم چه حرفي ميخواستم بزنم و نزدم
بهش گفتم دوستت دارم
خب آن لحظه من يادم هست که ميخواستم بگويم و شک کردم و بعدتر که ديدم درست است، بهاش گفتم.
خب من دوستاش داشتم
من واقعاً صداش را دوست داشتم –گيرم هيچ وقت، حتي آن شبي که من را رساند خانه و بعد زنگ زد ازم بپرسد نظرت چي بود و حتي گفت به نظر آمد خيلي از ديدنام جا خوردي، بهاش نگفتم قيافهاش حالام را به هم ميزند-
من صداش را دوست داشتم
دوستياش را دوست داشتم و اصلاً براي همين است که حالا اينقدر بيقرارم که حس ميکنم چيزي توي زندگيام از دست دادهام که ميتوانست خيلي ارزشمند باشد اگر قدرش را ميدانستم و اينطور با بچگي خراباش نميکرد
آخ من چه کار کردم؟
ديوانه
من فقط بهات گفتم که اگر قرار است هميشه اينطور من را از خودت بيخبر بگذاري همينجا تمامش کنيم بهتر است که تو يکهو ناراحت شدي و گفتي باشد اگر تو ميخواهي من حرفي ندارم و من اينقدر بهت زده بودم که لجبازي کردم و گفتم باشد و تو خداحافظي کردي.
ديوانه، من بچگي کردم.
گند زدم. يعني ميخواهم بگويم يک پا اين طرف، يک پا آن طرف، رابطهمان را به گه کشيدم
به همين قشنگي
لابد بايد بنشينم خودم را دلداري بدهم که ارزشاش را نداشت و چه ميدانم، قدر ِ جواهري مثل ِ تو را نميدانست و ..
ولي خودم که ديگر اينطور کلاه سرم نميرود.
خودم که ميدانم چه قدر اشتباه کردم و تازه دارم فکر ميکنم چهقدر ِ ديگر اين طور اشتباه کردي و نفهميدي و چه قدر ِ ديگر بايد سرت به سنگ بخورد و آخر تو کي ميخواهي آدم بشوي و جوابي پيدا نميکنم و اصلاً نميدانم که چرا اين طور شد و هنوز از خودم ميپرسم که اصلاً راست گفته بود يا نه
راستي دنبال ِ بهانه نميگشت؟
آرش بهات ميگم دوسِت دارم ..
dimanche, février 26, 2006
هاه. کور خوانده بودم. من آدم نميشوم. واقعاً نميشوم. اينجا را پر کردهام از اين که عباس فلان است و بهمان است و به خودش هم ميگويم: تمامش کنيم. تمامش هم ميکند و يک عالمه حرفهايي ميزند که حقام است و بعد .. بعد حاليام ميشود که روزهام بدون ِ شنيدن ِ صداش چهطور بوده و ميافتم به غلط کردن. به خودش هم ميگويم که هنوز ميخواهماش و او قبول نميکند. شمال رفتناش را هم بهاش ميگويم و عين ِ اين داستانهاي آبکي ِ ايراني، معلوم ميشود پسردائياش فوت کرده بود و براي تشييع جنازه رفته بوده و حتي جنازه را خودش شسته و مثل برادر بودند و تمام مدت اينها را به من نگفته بود و من خيال ميکردم پي ِ خوشيهاي ملموس ِ زندگياش من را از ياد برده.
فقط ميخواستم بگويم چه ديوانهاي هستم و چه آسان از دست دادماش.
دوستاش داشتم خب.
حالا هم فقط دارم با خيال ِ چشمهاش خودم را دلداري ميدهم که: چشمهاش زشت بود، عيبي ندارد!
فقط ميخواستم بگويم چه ديوانهاي هستم و چه آسان از دست دادماش.
دوستاش داشتم خب.
حالا هم فقط دارم با خيال ِ چشمهاش خودم را دلداري ميدهم که: چشمهاش زشت بود، عيبي ندارد!
تا حالا هيچ کس بهام حالي نکرده بود که توي سختيها کنارم ميماند.
هيچ کس بهام نگفته بود زودتر بيا، که از اين آمدن، بيشتر حواساش به من باشد.
هيچ کس نفهميده بود، و هيچکس اينطور راحتام نکرده بود از فهميدناش.
فکرم هم نميآمد که براي کسي تعريف کنم، و بخندم، و بعدتر هم بخندم.
هي
به خودم قول دادم ارزان ولات نکنم :)
خيلي رمانس دارم زمزمه ميکنم: رحم کن، دست ِ تو پرپر شدنو ميفهمه
ضمناً
آنهايي که از شعف ِ فکر ِ هرزگي ِ من چشمهاشان بدطور ميدرخشد،
مخاطب ِ من دختر ِ نازنيني است که –نميدانم چرا- دير پيدايش کردم.
هيچ کس بهام نگفته بود زودتر بيا، که از اين آمدن، بيشتر حواساش به من باشد.
هيچ کس نفهميده بود، و هيچکس اينطور راحتام نکرده بود از فهميدناش.
فکرم هم نميآمد که براي کسي تعريف کنم، و بخندم، و بعدتر هم بخندم.
هي
به خودم قول دادم ارزان ولات نکنم :)
خيلي رمانس دارم زمزمه ميکنم: رحم کن، دست ِ تو پرپر شدنو ميفهمه
ضمناً
آنهايي که از شعف ِ فکر ِ هرزگي ِ من چشمهاشان بدطور ميدرخشد،
مخاطب ِ من دختر ِ نازنيني است که –نميدانم چرا- دير پيدايش کردم.
پسره را گريه انداختم.
تقصير خودش بود. ديروز بعدازظهر بايد ميرفت جايي، صبح آمدهام ازش ميپرسم: رفتيد فلانجا؟ ميگويد: ديروز مهندس تا شيش ِ بعدازظهر اينجا بود. خيلي بداخلاق ميپرسم: خب بعدش؟ يک کمي با خجالت ميخندد: بعدش خسته بودم. عصباني ميشوم. جوري ميگويم «خسته بوديد؟» انگار که گناه کرده باشد. ميگويد: خب نهار نخورده بودم، تا نهار درست کردم و .. حرفاش را ادامه نميدهد. من دارم تلاش ميکنم عصباني بودنام را نشان ندهم، که جيم ميشود توي آشپزخانه. يک چاي ميآورد، ميرود توي حياط –نميدانم چه غلطي ميکند- و برميگردد توي آشپزخانه.
وقتهايي که سيامک باشد، با آن صداي اعصابخوردکن ِ پاشنههاي کفشهاش، توي اتاقها قدم ميزند و وقتي کسي ميآيد، سرک ميکشد ببيند چه خبر است. از اين اخلاقاش خيلي بدم ميآيد. –يعني کلاً ازش بدم ميآيد- آدم ِ تنبل و گشادي است –گشادي از نوع طبيعي!- بياطلاعياش از کارهايي که وظيفه دارد بکند، خب طبيعي است. بيست ساله است، بار اول است که ميرود جايي کار کند، و لابد مادر جاناش توي خانه خيلي لوساش کرده و از اين کارهايي –که شرط ميبندم خيال ميکند کارهاي زنانهاند- يادش نداده. آشپزياش افتضاح است، خيلي چيزها را نميداند، يک کار را ده بار بايد بهاش بگويي تا انجام دهد، فرق ِ شيشهپاککن و لکه بر را نميفهمد –يک بار با لکهبر ميخواست شيشههاي ماشين پرويز را تميز کند- اين هم از دنبال ِ کار رفتنهاش. فکر کنم حد و حدود خودش را هم درست نميشناسد. وقتي سيامک ميآيد توي هال، مينشيند کنار ميز من به حرف زدن –سيامک خيلي حرف ميزند- او هم ميآيد روي يکي از مبلها مينشيند، گوش ميدهد و چهار برابر ِ من ِ مخاطب اظهار نظر ميکند –من وقتي سيامک شروع به حرف زدن ميکند، کم حرف ميزنم که فکر نکند خوشام ميآيد- قبلترها، وقتي کسي کاري بهاش نداشت –عموماً اول صبح- از من ميپرسيد: بروم روزنامه بگيرم؟ -تنخواه ِ شرکت دست ِ من است- ميرفت روزنامه ميگرفت، ميآمد مينشست روي مبل ِ روبهروي ميز من، شروع ميکرد روزنامه خواندن. از وقتي بهاش گوشزد کردم تا کسي کاري بهاش ندارد، توي آشپزخانه باشد، يکي يکي روزنامهها را از روي ميز برميدارد، مينشيند توي آشپزخانه، ميخواند، ميگذارد سر جاش، و يکي ديگر برميدارد. هميشه اولين نفري است که روزنامهها را ميخواند و من نميدانم چرا اينقدر بهاش حساس شدهام که حتي اين کارش هم عصبانيام ميکند. آن روز که ديگر رسماً دلم ميخواست بزنم توي سرش! پرويز نشسته بود توي هال روزنامه ميخواند، آقا آمدهاند ايستادهاند کنار، نگاه برگههاي روزنامه ميکنند. انگار سياست ِ دنيا لطمه ميخورد اگر ايشان يک روز اول وقت از اخبار مطلع نشوند.
سيامک هم ازش خوشاش نميآيد و از دستاش کفري ميشود. روزي که به ما گفت تا آخر ِ اسفند بيشتر اينجا نميماند، محسن خيلي ناراحت گفت: اگه تو بري من ديوونه ميشم. –همه را تو خطاب ميکند- سيامک با خوشحالي خنديد: پسر مگه من ليلياتام که اگه برم ديوونه بشي.
يکبار خيلي عصبانيام کرد. يکي از دوستهاي پرويز آمده بود دم ِ در. محسن ديد قيافهاش را نميشناسد، آيفون را برداشت، پرس و جو کرد، به من و سيامک گفت: ميگه دوست ِ مهندسه. بهاش گفتيم در را باز کند که بيايد تو، توي آيفون گفت: «بيا تو» دقيقاً همينطوري. تصور کنيد مهندس ِ مملکت باشيد، پسرهي مستخدم بيايد بهتان بگويد: بيا تو. خب زشت است، بيادبي است، حالا هيچ که نباشد، مرد ِ محترمي بود و بايد احترام ميگذاشت. حلا خودش را هم خيلي محترم بداند، لااقل احترام ِ بزرگتر بودناش را رعايت ميکرد.
آن اولها که آمده بود، يک بار سيامک داشت تعريف ميکرد چه کار ِ جالبي انجام داده –يادم نميآيد چه، شايد در مورد سربازي رفتناش بود و کلکهايي که ميزد.- يادم ميآيد، محسن تعجب کرده بود، داشت ميخنديد، و با تعجب پرسيد: تو؟
خب سيامک جاي پدرش ميتواند باشد، بزرگتر است، به نوعي توي شرکت –اگر زيرمجموعهها را حساب کنيم- رئيساش محسوب ميشود، نبايد اين طور «تو» خطاباش کند.
وقتي ديدم توي آشپزخانه بيکار نشسته، صداش کردم، خيلي بداخلاق گفتم اول ِ صبح که کسي نيست و من هم کاري با شما ندارم، ميتوانيد تشريف ببريد نهار تهيه کنيد که اگر بعدازظهر کاري بود، محض ِ خستگي ِ شما نماند. داشت گريهاش ميگرفت. با لکنت گفت: يعني الان بروم بالا. با سر اشاره کردم که آره.
خودم ميدانم که بداخلاق بودم و آدم بايد شعور ِ رفتار ِ خوب با زيردستهاش را داشته باشد. ولي اين فکر از سرم نميرود که ديروز با زبان خوش حالياش کرده بودم برود دنبال ِ آن کار.
تازه دارم ميفهمم چهطور است که بعضيها از رفتار ِ ملايم ِ آدم ميخواهند سوء استفاده کنند. نه، آخر، شما رئيستان بهتان کاري را محول کند، ساعت شش ِ بعدازظهر آنقدر خسته باشيد که تا آخر ِ شب نرويد پياش؟ آن هم –بميرم من- ماشالله چقدر در طول روز کار ميکند.
فکر کنم به هيچ عنوان نميتوانم با مسئلهي اختلاف ِ فرهنگي-طبقاتي کنار بيايم!
حاجي آمد. بروم پي ِ کارهام.
تقصير خودش بود. ديروز بعدازظهر بايد ميرفت جايي، صبح آمدهام ازش ميپرسم: رفتيد فلانجا؟ ميگويد: ديروز مهندس تا شيش ِ بعدازظهر اينجا بود. خيلي بداخلاق ميپرسم: خب بعدش؟ يک کمي با خجالت ميخندد: بعدش خسته بودم. عصباني ميشوم. جوري ميگويم «خسته بوديد؟» انگار که گناه کرده باشد. ميگويد: خب نهار نخورده بودم، تا نهار درست کردم و .. حرفاش را ادامه نميدهد. من دارم تلاش ميکنم عصباني بودنام را نشان ندهم، که جيم ميشود توي آشپزخانه. يک چاي ميآورد، ميرود توي حياط –نميدانم چه غلطي ميکند- و برميگردد توي آشپزخانه.
وقتهايي که سيامک باشد، با آن صداي اعصابخوردکن ِ پاشنههاي کفشهاش، توي اتاقها قدم ميزند و وقتي کسي ميآيد، سرک ميکشد ببيند چه خبر است. از اين اخلاقاش خيلي بدم ميآيد. –يعني کلاً ازش بدم ميآيد- آدم ِ تنبل و گشادي است –گشادي از نوع طبيعي!- بياطلاعياش از کارهايي که وظيفه دارد بکند، خب طبيعي است. بيست ساله است، بار اول است که ميرود جايي کار کند، و لابد مادر جاناش توي خانه خيلي لوساش کرده و از اين کارهايي –که شرط ميبندم خيال ميکند کارهاي زنانهاند- يادش نداده. آشپزياش افتضاح است، خيلي چيزها را نميداند، يک کار را ده بار بايد بهاش بگويي تا انجام دهد، فرق ِ شيشهپاککن و لکه بر را نميفهمد –يک بار با لکهبر ميخواست شيشههاي ماشين پرويز را تميز کند- اين هم از دنبال ِ کار رفتنهاش. فکر کنم حد و حدود خودش را هم درست نميشناسد. وقتي سيامک ميآيد توي هال، مينشيند کنار ميز من به حرف زدن –سيامک خيلي حرف ميزند- او هم ميآيد روي يکي از مبلها مينشيند، گوش ميدهد و چهار برابر ِ من ِ مخاطب اظهار نظر ميکند –من وقتي سيامک شروع به حرف زدن ميکند، کم حرف ميزنم که فکر نکند خوشام ميآيد- قبلترها، وقتي کسي کاري بهاش نداشت –عموماً اول صبح- از من ميپرسيد: بروم روزنامه بگيرم؟ -تنخواه ِ شرکت دست ِ من است- ميرفت روزنامه ميگرفت، ميآمد مينشست روي مبل ِ روبهروي ميز من، شروع ميکرد روزنامه خواندن. از وقتي بهاش گوشزد کردم تا کسي کاري بهاش ندارد، توي آشپزخانه باشد، يکي يکي روزنامهها را از روي ميز برميدارد، مينشيند توي آشپزخانه، ميخواند، ميگذارد سر جاش، و يکي ديگر برميدارد. هميشه اولين نفري است که روزنامهها را ميخواند و من نميدانم چرا اينقدر بهاش حساس شدهام که حتي اين کارش هم عصبانيام ميکند. آن روز که ديگر رسماً دلم ميخواست بزنم توي سرش! پرويز نشسته بود توي هال روزنامه ميخواند، آقا آمدهاند ايستادهاند کنار، نگاه برگههاي روزنامه ميکنند. انگار سياست ِ دنيا لطمه ميخورد اگر ايشان يک روز اول وقت از اخبار مطلع نشوند.
سيامک هم ازش خوشاش نميآيد و از دستاش کفري ميشود. روزي که به ما گفت تا آخر ِ اسفند بيشتر اينجا نميماند، محسن خيلي ناراحت گفت: اگه تو بري من ديوونه ميشم. –همه را تو خطاب ميکند- سيامک با خوشحالي خنديد: پسر مگه من ليلياتام که اگه برم ديوونه بشي.
يکبار خيلي عصبانيام کرد. يکي از دوستهاي پرويز آمده بود دم ِ در. محسن ديد قيافهاش را نميشناسد، آيفون را برداشت، پرس و جو کرد، به من و سيامک گفت: ميگه دوست ِ مهندسه. بهاش گفتيم در را باز کند که بيايد تو، توي آيفون گفت: «بيا تو» دقيقاً همينطوري. تصور کنيد مهندس ِ مملکت باشيد، پسرهي مستخدم بيايد بهتان بگويد: بيا تو. خب زشت است، بيادبي است، حالا هيچ که نباشد، مرد ِ محترمي بود و بايد احترام ميگذاشت. حلا خودش را هم خيلي محترم بداند، لااقل احترام ِ بزرگتر بودناش را رعايت ميکرد.
آن اولها که آمده بود، يک بار سيامک داشت تعريف ميکرد چه کار ِ جالبي انجام داده –يادم نميآيد چه، شايد در مورد سربازي رفتناش بود و کلکهايي که ميزد.- يادم ميآيد، محسن تعجب کرده بود، داشت ميخنديد، و با تعجب پرسيد: تو؟
خب سيامک جاي پدرش ميتواند باشد، بزرگتر است، به نوعي توي شرکت –اگر زيرمجموعهها را حساب کنيم- رئيساش محسوب ميشود، نبايد اين طور «تو» خطاباش کند.
وقتي ديدم توي آشپزخانه بيکار نشسته، صداش کردم، خيلي بداخلاق گفتم اول ِ صبح که کسي نيست و من هم کاري با شما ندارم، ميتوانيد تشريف ببريد نهار تهيه کنيد که اگر بعدازظهر کاري بود، محض ِ خستگي ِ شما نماند. داشت گريهاش ميگرفت. با لکنت گفت: يعني الان بروم بالا. با سر اشاره کردم که آره.
خودم ميدانم که بداخلاق بودم و آدم بايد شعور ِ رفتار ِ خوب با زيردستهاش را داشته باشد. ولي اين فکر از سرم نميرود که ديروز با زبان خوش حالياش کرده بودم برود دنبال ِ آن کار.
تازه دارم ميفهمم چهطور است که بعضيها از رفتار ِ ملايم ِ آدم ميخواهند سوء استفاده کنند. نه، آخر، شما رئيستان بهتان کاري را محول کند، ساعت شش ِ بعدازظهر آنقدر خسته باشيد که تا آخر ِ شب نرويد پياش؟ آن هم –بميرم من- ماشالله چقدر در طول روز کار ميکند.
فکر کنم به هيچ عنوان نميتوانم با مسئلهي اختلاف ِ فرهنگي-طبقاتي کنار بيايم!
حاجي آمد. بروم پي ِ کارهام.
samedi, février 25, 2006
اول.
حاجي آمد. –شانس آوردم که با سوء استفاده از غيبت سيامک، مانتو سفيدهام را نپوشيده بودم که اگر ميديد، پدرم را درميآورد!- من چمباتمه زده بودم از کمد ِ پشت صندليام طلق و شيرازه دربياورم براي پرويز، که صداي نکرهي نه چندان آشنايي گفت يالله، و يک شکم گنده از در آمد تو. من را بگو که چقدر تصورش کرده بودم که لاغر و نحيف شده!
تنگ شده بود دلام براش.
دوم.
حضور حاجي تو مايههاي return of the king ِ. به عنوان اولين کار محوله، ميفرمايند: يه زنگ بزن به آقاي نون.
عباس موبايلش درست آنتن نميدهد. بار اول، سلام نکرده قطع ميشود و بار دوم –لابد روي حساب اين که منم- جواب نميدهد. توي اداره هم نيست. حاجي با موبايل ِ خودش شمارهاش را ميگيرد. ميپرسد: کجايي؟ تهراني يا شمال؟
من انقدر از دست ِ عباس کفري ميشوم که بعد از قطع شدن تماساش با حاجي، وقتي زنگ ميزند شرکت، خشک و بياعتنا وصل ميکنم به اتاق حاجي و جواب احوالپرسيهاش را نميدهم.
لابد رفته بوده ماه عسل بعد از رجوع. شمال ِ بيخبر ِ آخر ِ هفته. نکبت.
از آدمايي که با ادعاشون کــون آسمون رو جر ميدن که: «هر وقت همديگه رو نخواستيم، منطقي حلاش ميکنيم» و در عمل، با بياعتناييهاشون وادارت ميکنن فک کني يه تيکه آشغال بيمصرفي، حالام به هم م ي خ و ر ه
سوم.
آقا توي اين شرکت يه بار نشد ما به دل راحت بريم بشاشيم! تازه رفته بودم توي دستشويي و دکمهي شلوارم رو باز کرده بودم که تلفن زنگ زد. نفرينکنان دکمه رو بستم رفتم پي ِ تلفن. آخرش مثانهام آسيب ميبينه بسکه بهاش فشار مياد.
نخند. نکشيدي که!
چهارم.
حاجي بلند ميشود برود. توي همهي اتاقها سرک ميکشد ببيند وضع چطور است. از من حالام را ميپرسد و من که دارم فکر ميکنم: او مريض بوده، حال ِ من را ميپرسد، سرسري تشکر ميکنم.
ميپرسد: گرفتهاي خانم ِ فلاني.
ميخندم که يعني نه.
بعد فکر ميکنم اينقدر تابلو بوده؟!
پنجم.
حاجي و پرويز رفتند. حال ميکنيد گزارش لحظه به لحظه رو؟!
حاجي آمد. –شانس آوردم که با سوء استفاده از غيبت سيامک، مانتو سفيدهام را نپوشيده بودم که اگر ميديد، پدرم را درميآورد!- من چمباتمه زده بودم از کمد ِ پشت صندليام طلق و شيرازه دربياورم براي پرويز، که صداي نکرهي نه چندان آشنايي گفت يالله، و يک شکم گنده از در آمد تو. من را بگو که چقدر تصورش کرده بودم که لاغر و نحيف شده!
تنگ شده بود دلام براش.
دوم.
حضور حاجي تو مايههاي return of the king ِ. به عنوان اولين کار محوله، ميفرمايند: يه زنگ بزن به آقاي نون.
عباس موبايلش درست آنتن نميدهد. بار اول، سلام نکرده قطع ميشود و بار دوم –لابد روي حساب اين که منم- جواب نميدهد. توي اداره هم نيست. حاجي با موبايل ِ خودش شمارهاش را ميگيرد. ميپرسد: کجايي؟ تهراني يا شمال؟
من انقدر از دست ِ عباس کفري ميشوم که بعد از قطع شدن تماساش با حاجي، وقتي زنگ ميزند شرکت، خشک و بياعتنا وصل ميکنم به اتاق حاجي و جواب احوالپرسيهاش را نميدهم.
لابد رفته بوده ماه عسل بعد از رجوع. شمال ِ بيخبر ِ آخر ِ هفته. نکبت.
از آدمايي که با ادعاشون کــون آسمون رو جر ميدن که: «هر وقت همديگه رو نخواستيم، منطقي حلاش ميکنيم» و در عمل، با بياعتناييهاشون وادارت ميکنن فک کني يه تيکه آشغال بيمصرفي، حالام به هم م ي خ و ر ه
سوم.
آقا توي اين شرکت يه بار نشد ما به دل راحت بريم بشاشيم! تازه رفته بودم توي دستشويي و دکمهي شلوارم رو باز کرده بودم که تلفن زنگ زد. نفرينکنان دکمه رو بستم رفتم پي ِ تلفن. آخرش مثانهام آسيب ميبينه بسکه بهاش فشار مياد.
نخند. نکشيدي که!
چهارم.
حاجي بلند ميشود برود. توي همهي اتاقها سرک ميکشد ببيند وضع چطور است. از من حالام را ميپرسد و من که دارم فکر ميکنم: او مريض بوده، حال ِ من را ميپرسد، سرسري تشکر ميکنم.
ميپرسد: گرفتهاي خانم ِ فلاني.
ميخندم که يعني نه.
بعد فکر ميکنم اينقدر تابلو بوده؟!
پنجم.
حاجي و پرويز رفتند. حال ميکنيد گزارش لحظه به لحظه رو؟!
خب
اين The Brothers Grimm همين الان تموم شد
خيلي خوب بود
يه Fairy tale به تمام معنا
با يه happy ending
عالي بود
شبام رو شيرين کرد.
اين پسره
هيت لجر
ضمن اين که اينجا خيلي خوب
و خيلي متفاوت با بروکبکماونتين،
همچنين که توي کازانوا هم يه جور ديگهاس
خوشام اومد ازش
اصلاً خوب بود
حالا هرچي هم که من پرت و پلا ببافم
منظورم اينه که
يه Fantasy عالي
که چسبيد
همين
آدم حسرت ميخوره که توي همچين شبي
همچين فيلمي
يه دونه بيشتر نيس
vendredi, février 24, 2006
ساعت دوازده و نيم ظهر پنجشنبه، تازه سرم کمي خلوت شده بود و نشسته بودم پاي کامپيوتر پرويز که بنويسم مادر خانم ِ پنجاه و شش سالهي سيامک در اثر سکتهي مغزي مرده و ما به زور کارها را راه انداختيم که راه بيافتد برود اروميه، و خودش حالاش خوب است، اما من هر وقت مجسم ميکنم وقتي از در ِ خانه برود تو، خانماش گريهکنان ميافتد توي بغلاش، بغض ميگيردم؛ که پرويز از شرکت هدااينها زنگ زد که براي کاري بروم آنجا، و گفت ميتوانم از همانجا با خانم مهندس برگردم خانه. ده دقيقهاي طول کشيد تا کارها را جمع و جور کردم و راه افتادم. (پسرهي آبدارچي که چشم ِ ديدناش را ندارم، يک جوري پرسيد: خانم فلاني ديگه نميآيي که انگار داشتم ميرفتم خانه –تو را خدا با اين لحني که حرف ميزند، نبايد بزنم توي سرش؟-) توي راه هم ترافيک زياد بود، وقتي رسيدم آنجا، دم ِ در که کفشهام را ميکندم، هدا خنديد بهام و گفت پرويز –البته هدا فاميلياش را گفت!- ديگر کمکم داشت عصباني ميشد. من با خجالت رفتم در ِ اتاق ِ علي و به هر دوشان سلام کردم، پرويز با ديدن من، يکي از آن خندههاي نادر و زشتي نشست روي صورتاش که تازگيها دارم عاشقشان ميشوم. دفعهي قبل، وقتي اينطور لبخند زده بود که پي ِ خودکارش ميگشت –پرويز هميشه خودکارهاش را گم و گور ميکند- و من خودکار را از زير صورتوضعيتها کشيدم بيرون و دادم بهاش. آن دفعه کمي شيطنت هم قاطي لبخندش بود، عين پسري که با شيشهي مربا، گير انداخته باشندش.
خب ديگر بس است، زيادي قربانصدقهاش رفتم. هرکي نداند خيال ميکند چه خبر است!
خبر اين است که من آدمهايي که باشان کار ميکنم را دوست دارم –جز اين پسرهي آبدارچي که با کمال ميل اخراجش ميکنم تا از فقر و گرسنگي بميرد!- و تازگيها زياد ميشود که حس کنم وقتي سيامک برود، خيلي دلام برايش تنگ ميشود و وقتي خودم بروم، براي پرويز.
پي ِ يک نفر ميگردم که قبل از رفتن باش بروم همهي کوچهپسکوچههاي شهري که توش بزرگ شدهام را خوب بگردم که بعدها حسرت نخورم قبل از رفتن، کارون را از باغمعين ديد نزدهام.
خب ديگر بس است، زيادي قربانصدقهاش رفتم. هرکي نداند خيال ميکند چه خبر است!
خبر اين است که من آدمهايي که باشان کار ميکنم را دوست دارم –جز اين پسرهي آبدارچي که با کمال ميل اخراجش ميکنم تا از فقر و گرسنگي بميرد!- و تازگيها زياد ميشود که حس کنم وقتي سيامک برود، خيلي دلام برايش تنگ ميشود و وقتي خودم بروم، براي پرويز.
پي ِ يک نفر ميگردم که قبل از رفتن باش بروم همهي کوچهپسکوچههاي شهري که توش بزرگ شدهام را خوب بگردم که بعدها حسرت نخورم قبل از رفتن، کارون را از باغمعين ديد نزدهام.
mercredi, février 22, 2006
نميتونم بگم از اين فيلمه، بروکبکماونتين خوشام اومد.
يه جاهايياش خيلي خوب بود، يه جاهايياش خيلي بد.
اعضاي آکادمي هم ميتونن به فاک برن.
بدفرم پايه شدهام يه فيلم بسازم به اسم «مردها ايستاده ميشا..ند»
عنوان رو حال کن.
خجالت آوره، ولي
بوسيدماش،
گفتم: دوستات داشتم.
اين نميدونم يعني چي.
ميفرمايند: پارتي نداري پروندهي ايران رو از شوراي امنيت بکشيم بيرون؟!
داشتم کيف ميکردم. واقعاً داشتم کيف ميکردم. جمع خوبي بود، اين فکر که آخرين باري است که با اين بچهها دور هم هستيم هم بهترش ميکرد.
و يک چيزي را ميداني؟
به خودم قول دادم
که لااقل سعي کنم
که از اين بعد، رابطهاي را شروع نکنم که روز آخرش، اينطور از فکر ِ روز آخر بودناش، حالام خوش بشود.
آقاي پدر،
تازه يادش افتاده به من بگويد چرا ابروهات را برميداري.
!
الان دوباره اين نوشته را خواندم
آنقدرهام که به نظر ميآيد ج..ده نيستم!
سيامک آخر اسفند برميگرده اروميه
واسه هميشه
هيچ باهاش حال نميکردم
ولي
دلم تنگ ميشه واسهاش.
آهان
ضمناً
قرار شده وقتي د.ب پروژه جديده رو گرفت،
جمع کنم برم تهران
و از اونجا که اگه برم، ديگه نميخوام برگردم،
ميتوني يه واسه هميشه بچسبوني ته ِ اين جملههه
فقط
دلم واسه پرويز تنگ ميشه
يه روزي مثه امروز
که اونقدر ملوس بهام خنديد
خب
من آدم ِ موندن نيستم
حالا که
همهي آدمهاي زندگيام رو خطخطي کردهام،
جز عباس،
يه سوال توي ذهنمه
«اين يکي رو کي به فاک ميدم؟»
خب قبلاً از حرف زدن باهاش خوشم مياومد
ديگه اون هم نه
خجالت آوره
ولي از وقتي که بهاش حالي کردم اهل سـکس نيستم،
به نظرم مياد
داره خودش رو گم و گور ميکنه
از اون رابطهها که
…
طبيعيه
وقتي من تعهد نميخوام، متعهد ميشه،
انتظاراتاش ميره بالا
بعد
همين ميشه خب
من يه خورده زيادي دارم اينجا صداقت به خرج ميدم
نشنيده ميتوني بگيري
ميتوني هم نه
به يه ورش
فقط
پيش خودش فکر کرده بود من ميرم بهاش ميدم؟!
نه
همهچي به کنار
روي چه حسابي؟!
من يادم نبود
از عيد به بعد،
بچهها ميشن سهتا
من چجوري درس بخونم؟
نميفهمه من رو
به همين قشنگي نميفهمه
اون روز
ديروز
که خيلي اعصابم به هم ريخته بود
دنبال يکي ميگشتم که
مشورت نه
بهام تکليف کنه چيکار کنم
چنان پرت و پلاهايي فرمودند که داشتم رسماً بالا ميآوردم
ده دقيقه موعظه ميفرمايند که تهران امکاناتش خيلي خوب است، چه بخواهي درس بخواني، چه بخواهي خلاف کني و بروي توي قاچاق
من ميپرسم: يعني جدي من بخواهم بروم توي کار قاچاق، آنجا امکاناش هست؟
نميفهمد
به همين قشنگي نميفهمد که من دارم شوخي ميکنم
خيلي مودبانه:
توي دهن همهي رابطهها.
توي شرکت،
نامههامان را مرور ميکنم
چقدر بهام دروغ گفتي لعنتي.
شايد يک وقتي
يک چيزي بنويسم
تايتلاش را بزنم:
به همهي فـاحشههاي شهر من
اينقدر بهام حقوق ندادن
که از زور بيپولي،
مجبور شدم برم از حسابم پول بگيرم
(!)
ضمناً به اين نتيجه رسيدم
که کارکنان بانک پارسيان
به شدت گشاد تشريف دارن
خب من اينجا تعهد ندادم مودب و پاستوريزه باشم
چرا خفه نميشم؟
آهان، اينجوري بهتره
دقيقاً حرف زهرا رو بهاش زدم
خيلي با اين حرفاش حال کردم به خدا
اصلاً اون روز کلي حالام رو بهتر کرد تلفناش
اون که ميخواد مايه بذاره، چرا از فلان ِ تو مايه ميذاره؟ خودش بده
حالا در چه جايي و با چه منظوري،
بماند!
ديگه داره خوابام ميگيره
ساعت تازه يازدهاس
ولي از فردا
به مدت ِ چند روز ِ نامعلوم
اضافهکاري داريم واسه اين صورت وضعيتاي ِ آخر سال
پروژهام هم به سلامتي داره به گا ميره
افتضاحه
خودم هم آخر ِ شبها،
ميشينم دشمن عزيز ميخونم و بابا لنگدراز
خب ديگه
فکر کنم همين کافيه
برم تلاش کنم يه نامه با دستورزبان صحيح بنويسم براي استاد راهنمام!
يه جاهايياش خيلي خوب بود، يه جاهايياش خيلي بد.
اعضاي آکادمي هم ميتونن به فاک برن.
بدفرم پايه شدهام يه فيلم بسازم به اسم «مردها ايستاده ميشا..ند»
عنوان رو حال کن.
خجالت آوره، ولي
بوسيدماش،
گفتم: دوستات داشتم.
اين نميدونم يعني چي.
ميفرمايند: پارتي نداري پروندهي ايران رو از شوراي امنيت بکشيم بيرون؟!
داشتم کيف ميکردم. واقعاً داشتم کيف ميکردم. جمع خوبي بود، اين فکر که آخرين باري است که با اين بچهها دور هم هستيم هم بهترش ميکرد.
و يک چيزي را ميداني؟
به خودم قول دادم
که لااقل سعي کنم
که از اين بعد، رابطهاي را شروع نکنم که روز آخرش، اينطور از فکر ِ روز آخر بودناش، حالام خوش بشود.
آقاي پدر،
تازه يادش افتاده به من بگويد چرا ابروهات را برميداري.
!
الان دوباره اين نوشته را خواندم
آنقدرهام که به نظر ميآيد ج..ده نيستم!
سيامک آخر اسفند برميگرده اروميه
واسه هميشه
هيچ باهاش حال نميکردم
ولي
دلم تنگ ميشه واسهاش.
آهان
ضمناً
قرار شده وقتي د.ب پروژه جديده رو گرفت،
جمع کنم برم تهران
و از اونجا که اگه برم، ديگه نميخوام برگردم،
ميتوني يه واسه هميشه بچسبوني ته ِ اين جملههه
فقط
دلم واسه پرويز تنگ ميشه
يه روزي مثه امروز
که اونقدر ملوس بهام خنديد
خب
من آدم ِ موندن نيستم
حالا که
همهي آدمهاي زندگيام رو خطخطي کردهام،
جز عباس،
يه سوال توي ذهنمه
«اين يکي رو کي به فاک ميدم؟»
خب قبلاً از حرف زدن باهاش خوشم مياومد
ديگه اون هم نه
خجالت آوره
ولي از وقتي که بهاش حالي کردم اهل سـکس نيستم،
به نظرم مياد
داره خودش رو گم و گور ميکنه
از اون رابطهها که
…
طبيعيه
وقتي من تعهد نميخوام، متعهد ميشه،
انتظاراتاش ميره بالا
بعد
همين ميشه خب
من يه خورده زيادي دارم اينجا صداقت به خرج ميدم
نشنيده ميتوني بگيري
ميتوني هم نه
به يه ورش
فقط
پيش خودش فکر کرده بود من ميرم بهاش ميدم؟!
نه
همهچي به کنار
روي چه حسابي؟!
من يادم نبود
از عيد به بعد،
بچهها ميشن سهتا
من چجوري درس بخونم؟
نميفهمه من رو
به همين قشنگي نميفهمه
اون روز
ديروز
که خيلي اعصابم به هم ريخته بود
دنبال يکي ميگشتم که
مشورت نه
بهام تکليف کنه چيکار کنم
چنان پرت و پلاهايي فرمودند که داشتم رسماً بالا ميآوردم
ده دقيقه موعظه ميفرمايند که تهران امکاناتش خيلي خوب است، چه بخواهي درس بخواني، چه بخواهي خلاف کني و بروي توي قاچاق
من ميپرسم: يعني جدي من بخواهم بروم توي کار قاچاق، آنجا امکاناش هست؟
نميفهمد
به همين قشنگي نميفهمد که من دارم شوخي ميکنم
خيلي مودبانه:
توي دهن همهي رابطهها.
توي شرکت،
نامههامان را مرور ميکنم
چقدر بهام دروغ گفتي لعنتي.
شايد يک وقتي
يک چيزي بنويسم
تايتلاش را بزنم:
به همهي فـاحشههاي شهر من
اينقدر بهام حقوق ندادن
که از زور بيپولي،
مجبور شدم برم از حسابم پول بگيرم
(!)
ضمناً به اين نتيجه رسيدم
که کارکنان بانک پارسيان
به شدت گشاد تشريف دارن
خب من اينجا تعهد ندادم مودب و پاستوريزه باشم
چرا خفه نميشم؟
آهان، اينجوري بهتره
دقيقاً حرف زهرا رو بهاش زدم
خيلي با اين حرفاش حال کردم به خدا
اصلاً اون روز کلي حالام رو بهتر کرد تلفناش
اون که ميخواد مايه بذاره، چرا از فلان ِ تو مايه ميذاره؟ خودش بده
حالا در چه جايي و با چه منظوري،
بماند!
ديگه داره خوابام ميگيره
ساعت تازه يازدهاس
ولي از فردا
به مدت ِ چند روز ِ نامعلوم
اضافهکاري داريم واسه اين صورت وضعيتاي ِ آخر سال
پروژهام هم به سلامتي داره به گا ميره
افتضاحه
خودم هم آخر ِ شبها،
ميشينم دشمن عزيز ميخونم و بابا لنگدراز
خب ديگه
فکر کنم همين کافيه
برم تلاش کنم يه نامه با دستورزبان صحيح بنويسم براي استاد راهنمام!
vendredi, février 17, 2006
شيطان رفت توي جهنم خودش، قهقه خنده را سر داد.
* *
پدر مقدس، پنهاني توي کليسا شراب مينوشيد.
* *
مسيح گفت: بنوشيد، اين خون من است.
* *
که تو خدايات را شکر کني که وسوسهي شيطان کاري از پيش نبرد.
* *
که خنده نباشد، که گريه باشد از سر عجز.
* *
آقا،
شما ميتوانيد بخنديد،
اما من محکومتان ميکنم
من محکومتان ميکنم به مرگ
به جزاي تمام قلبهايي که اراده کرديد بشکنند.
* *
زهرا ميگويد: ببینید آقای نون دال که آخر من چقدر دلم برای شما تنگ شده است بیشعور؟!
ميداني دخترکم، صحيحتر اين است که بنويسي: بيشعور.
* *
آقا،
برويد به همان خدايتان سجده کنيد که شيطان فريبتان نداد
اما آخر
تو را به خدايتان،
فريب را براي من معنا کنيد.
شيطان که ميدانم يعني من
* *
ضمن تقدير و تشکر
از عوامل سازندهي سريال «او يک فرشته بود»
* *
سر ِ دوراهي،
تو رفتي به راست ِ خودت،
من رفتم به راست ِ خودم
حيف
چپ و راستمون يکي نبود.
حيف نه
فاک
* *
آقا
شايد دل شکستنهاتان از روي عمد نبوده،
دروغهاتان اما چرا
اختيار بوده، نه جبر
جزاي دروغ در دين شما چيست؟
* *
پدر مقدس، پنهاني توي کليسا شراب مينوشيد.
* *
مسيح گفت: بنوشيد، اين خون من است.
* *
که تو خدايات را شکر کني که وسوسهي شيطان کاري از پيش نبرد.
* *
که خنده نباشد، که گريه باشد از سر عجز.
* *
آقا،
شما ميتوانيد بخنديد،
اما من محکومتان ميکنم
من محکومتان ميکنم به مرگ
به جزاي تمام قلبهايي که اراده کرديد بشکنند.
* *
زهرا ميگويد: ببینید آقای نون دال که آخر من چقدر دلم برای شما تنگ شده است بیشعور؟!
ميداني دخترکم، صحيحتر اين است که بنويسي: بيشعور.
* *
آقا،
برويد به همان خدايتان سجده کنيد که شيطان فريبتان نداد
اما آخر
تو را به خدايتان،
فريب را براي من معنا کنيد.
شيطان که ميدانم يعني من
* *
ضمن تقدير و تشکر
از عوامل سازندهي سريال «او يک فرشته بود»
* *
سر ِ دوراهي،
تو رفتي به راست ِ خودت،
من رفتم به راست ِ خودم
حيف
چپ و راستمون يکي نبود.
حيف نه
فاک
* *
آقا
شايد دل شکستنهاتان از روي عمد نبوده،
دروغهاتان اما چرا
اختيار بوده، نه جبر
جزاي دروغ در دين شما چيست؟
سيامک ميگه: مشکلتون حل شد؟
به همهي عکسها و نامههاي تو فکر ميکنم که ديگه نيستن
جواب ميدم: نه
ميگه: ديروز خيلي حالتون بد بود. تنها بودين احتمالاً گريه ميکردين.
لبخند ميزنم.
ميگه: چند بار خواستم به محسن بگم بريم بالا که شما راحت باشين، يه کم گريه کنين اعصابتون آروم بشه.
زندهباد Drive Rescue
حتي اگه نتونه اون عکسه رو برگردونه
همون که از صفحهي چت گرفته بودي
من بعد از کلي مقدمه چيني ِ رمانس،
بهات گفته بودم: دوستت دارم علي
تو خط زده بودي اسمات رو
نوشته بودي هديه
يه جوري، يعني که خودتي.
بعد اون نامههه رو دوباره خوندم
آخرين نامه
پاراگراف آخرش نوشته بودم:
اگه ناراحت نميشي،
هنوزم دوستت دارم
اگه ناراحت ميشي
هنوزم دوستت دارم
اما ديگه بهات نميگم
.
هنوزم دوستت دارم.
به همهي عکسها و نامههاي تو فکر ميکنم که ديگه نيستن
جواب ميدم: نه
ميگه: ديروز خيلي حالتون بد بود. تنها بودين احتمالاً گريه ميکردين.
لبخند ميزنم.
ميگه: چند بار خواستم به محسن بگم بريم بالا که شما راحت باشين، يه کم گريه کنين اعصابتون آروم بشه.
زندهباد Drive Rescue
حتي اگه نتونه اون عکسه رو برگردونه
همون که از صفحهي چت گرفته بودي
من بعد از کلي مقدمه چيني ِ رمانس،
بهات گفته بودم: دوستت دارم علي
تو خط زده بودي اسمات رو
نوشته بودي هديه
يه جوري، يعني که خودتي.
بعد اون نامههه رو دوباره خوندم
آخرين نامه
پاراگراف آخرش نوشته بودم:
اگه ناراحت نميشي،
هنوزم دوستت دارم
اگه ناراحت ميشي
هنوزم دوستت دارم
اما ديگه بهات نميگم
.
هنوزم دوستت دارم.
mercredi, février 15, 2006
خوب بود. خيلي خوب بود. Corpde Bride را ميگويم. انيمشن خوبي بود. رنگهاش جذاب بود و دقيق، صداهاش عالي -هرچند اميلي واتسون زياد کار قشنگي نداده بود- جاني دپ عالي بود و هلنا بونهام کرتر خيلي خوب و کريستوفر لي، دقيقاً آن چيزي که بايد ميبود. گيرم داستاناش تکراري بود و قابل حدس و آدمهاش، زيادي خوب و زيادي بد، با يک عالمه ريزهکاريهاي چيپ.
در کل، براي يک شب ِ بيخوابي، توصيه ميشود طبق معمول.
mardi, février 14, 2006
يادم نرود به رئيس بگويم تماس بگيرد با آقاي شين که ميخواهد با شرکت قرارداد ببندد.
خب. يک قرارداد جديد براي تنوع هيچ بد نيست!
گفته بودم؟ نه، گمان نکنم. حقيقت اين که دو روز است کار توي شرکت حوصلهام را سرميبرد. گمانم تقصير ِ آخر ماه باشد! يا نه، نميدانم. مسئله اينجاست که من ديگر از محيطهاي word و excel خسته شدهام و هميشه از کارهاي تکراري بدم ميآمده. حالا هرچقدر هم اينجا شرکت فعالي باشد، يکي برود، يکي بيايد – که اينطورها هم نيست و بيشتر ِ وقتها من تنهام و کاري ندارم انجام بدهم. –خوشي زده زير دلم لابد. امروز که دوبار از شرکت زدم بيرون، روزم شد بهشت. آخر اين انصاف است که من تفريحام بشود از زير کار در رفتن؟ نه اصلاً اين کار به گروه خوني من نميخورد. من تازه فهميدهام بايد ميرفتم دور و بر کارهاي گرافيکي، طراحي يا حداقل ديگر برنامه نويسي. حالا منشي شدنام به جهنم، آمدهام توي يک شرکت ساختماني منشي شدهام که کارش آسفالت کردن خيابانهاست. من را چه به آسفالت آخر؟ من فرق آسفالت بيندر و توپکا را هم نميدانم، Black base نميدانم چيست، حاليام نميشود صورتجلسه و صورتوضعيت، بعد از اين که از شرکت رفت بيرون، چه ميشود. خب، خب اينها باعث ميشوند که کارم را دوست نداشته باشم، ديگران هم از کار من راضي نباشند.
اصلاً اين روزها هي حس ميکنم دارم ميشوم شبيه منشي ِ گشاد و پخمهي شرکت ط. و همين حالام را بدتر ميکند.
خب. يک قرارداد جديد براي تنوع هيچ بد نيست!
گفته بودم؟ نه، گمان نکنم. حقيقت اين که دو روز است کار توي شرکت حوصلهام را سرميبرد. گمانم تقصير ِ آخر ماه باشد! يا نه، نميدانم. مسئله اينجاست که من ديگر از محيطهاي word و excel خسته شدهام و هميشه از کارهاي تکراري بدم ميآمده. حالا هرچقدر هم اينجا شرکت فعالي باشد، يکي برود، يکي بيايد – که اينطورها هم نيست و بيشتر ِ وقتها من تنهام و کاري ندارم انجام بدهم. –خوشي زده زير دلم لابد. امروز که دوبار از شرکت زدم بيرون، روزم شد بهشت. آخر اين انصاف است که من تفريحام بشود از زير کار در رفتن؟ نه اصلاً اين کار به گروه خوني من نميخورد. من تازه فهميدهام بايد ميرفتم دور و بر کارهاي گرافيکي، طراحي يا حداقل ديگر برنامه نويسي. حالا منشي شدنام به جهنم، آمدهام توي يک شرکت ساختماني منشي شدهام که کارش آسفالت کردن خيابانهاست. من را چه به آسفالت آخر؟ من فرق آسفالت بيندر و توپکا را هم نميدانم، Black base نميدانم چيست، حاليام نميشود صورتجلسه و صورتوضعيت، بعد از اين که از شرکت رفت بيرون، چه ميشود. خب، خب اينها باعث ميشوند که کارم را دوست نداشته باشم، ديگران هم از کار من راضي نباشند.
اصلاً اين روزها هي حس ميکنم دارم ميشوم شبيه منشي ِ گشاد و پخمهي شرکت ط. و همين حالام را بدتر ميکند.
آه. خب اين يه نتيجهي منطقيه. وقتي با شک و ترديد و –به قول نيکولا کوچولو: اونجوري که مامان موقع خريد ماهي، به ماهيا نگاه ميکنه- کاور مورد نظر براي W800 رو توي دستم زير و رو ميکردم و فشار ميدادم و ميکشيدم که يعني خوشم نيومده، معنياش اينه که پول به قدر کافي توي کيفم نيست.
ممممم
ده دقيقهي ديگه ميرم ميخرمش!
احتمالاً بايد به آقاهه بگم: سگخور، همون کاوره رو بده بينيم داآش.
ممممم
يه جور خوبي، حالم خيلي خوبه.
به خاطر هواي ابري بايد باشه
:)
نه
من رووم ميشه دوباره برم توي اون مغازههه؟
من الان شرکتم راستي
همهي واحدهام پاس شده
مونده اين پروژههه
در کمال سربلندي
- بيت: سرو و صنوبر، شرمندهي تو
گل متــــحير، از خـــندهي تو
بله
در کمال سربلندي
احتمالاً قراره واحد پروژه رو بيافتم.
ضمن صحبت دربارهي پايبندي و اينها،
دقيقتر بگم، وقتي بهاش گفتم، ازت انتظار شيطوني نکردن ندارم،
فرمودند که اين انتظارات رو دارند، و در صورت شيطوني کردن،
عملي در مايههاي شکم سفره کردن انجام ميدن.
خيلي جالبه.
توي زندگيام،
اون کساني توقع دارن بيشتر مقدار وفاداري رو به خرج بدم
که کمترين حضور رو دارن و طبيعتاً کمترين توان ِ برآورده کردن نيازها.
مثلاً
الان ولنتاينه، من به يه حرکت رمانس احتياج دارم
مشکل اينجاست که ديگه چهارده ساله نيستم که واسهي اينجور کارها غش و ضعف کنم
ب ز ر گ شدهام.
جيش دارم.
آه
خب
خوب بود که صبح زنگ زد حالم رو بپرسه
فقط نپرسيد: ديشب خوب خوابيدي؟
ميخواستم بگم: نه، ديگه خوابم نبرد.
همچنان با شدت تمام از فکر کردن به قيافهاش فرار ميکنم.
نه، خدا، چرا لطفاً؟
آهان. با فلسفهي باکرگياش به شدت مخالفم.
ولي حوصلهي توضيح نداشتم.
خب اون فکر خودش رو گفت، من گفتم متوجهم
ابراز توافق نکردم که.
دارم همينجوري توي آرامش ِ روزهام لذت ميبرم
حيف که اينقدر busy تشريف دارن
حيف
خب
اين که بخواد دوباره برگرده با همسر سابقاش زندگي کنه،
اين احتياج به شکم سفره کردن از ناحيهي من نداره؟
اين زنش بايد خيلي .. خيلي ..
گناه داشته باشه
دست خودم نيست
دلام براي همسران تمام مردهايي که دوستداشتهامشان، يا متنفر بودهام، ميسوزد.
!
ممممم
ده دقيقهي ديگه ميرم ميخرمش!
احتمالاً بايد به آقاهه بگم: سگخور، همون کاوره رو بده بينيم داآش.
ممممم
يه جور خوبي، حالم خيلي خوبه.
به خاطر هواي ابري بايد باشه
:)
نه
من رووم ميشه دوباره برم توي اون مغازههه؟
من الان شرکتم راستي
همهي واحدهام پاس شده
مونده اين پروژههه
در کمال سربلندي
- بيت: سرو و صنوبر، شرمندهي تو
گل متــــحير، از خـــندهي تو
بله
در کمال سربلندي
احتمالاً قراره واحد پروژه رو بيافتم.
ضمن صحبت دربارهي پايبندي و اينها،
دقيقتر بگم، وقتي بهاش گفتم، ازت انتظار شيطوني نکردن ندارم،
فرمودند که اين انتظارات رو دارند، و در صورت شيطوني کردن،
عملي در مايههاي شکم سفره کردن انجام ميدن.
خيلي جالبه.
توي زندگيام،
اون کساني توقع دارن بيشتر مقدار وفاداري رو به خرج بدم
که کمترين حضور رو دارن و طبيعتاً کمترين توان ِ برآورده کردن نيازها.
مثلاً
الان ولنتاينه، من به يه حرکت رمانس احتياج دارم
مشکل اينجاست که ديگه چهارده ساله نيستم که واسهي اينجور کارها غش و ضعف کنم
ب ز ر گ شدهام.
جيش دارم.
آه
خب
خوب بود که صبح زنگ زد حالم رو بپرسه
فقط نپرسيد: ديشب خوب خوابيدي؟
ميخواستم بگم: نه، ديگه خوابم نبرد.
همچنان با شدت تمام از فکر کردن به قيافهاش فرار ميکنم.
نه، خدا، چرا لطفاً؟
آهان. با فلسفهي باکرگياش به شدت مخالفم.
ولي حوصلهي توضيح نداشتم.
خب اون فکر خودش رو گفت، من گفتم متوجهم
ابراز توافق نکردم که.
دارم همينجوري توي آرامش ِ روزهام لذت ميبرم
حيف که اينقدر busy تشريف دارن
حيف
خب
اين که بخواد دوباره برگرده با همسر سابقاش زندگي کنه،
اين احتياج به شکم سفره کردن از ناحيهي من نداره؟
اين زنش بايد خيلي .. خيلي ..
گناه داشته باشه
دست خودم نيست
دلام براي همسران تمام مردهايي که دوستداشتهامشان، يا متنفر بودهام، ميسوزد.
!
اين را چند روز ِ پيش نوشتهام.
خسته شدهام. اين چند روزه، يا مهمان داشتهايم، يا با بچهها فيلم نگاه ميکرديم و وقتي هم نبود که بنشينيم نفس بکشيم. حالا خستهام. سرم درد ميکند. يک عالمه آدم و اتفاق توي معزم چرخ ميخورد و از اين بارانها دلم گرفته است.
هميشه توي زندگيام دلم ميخواست قوي باشم: قوي، براي من اين معنا را داشت که بتوانم درست بشناسم، درست انتخاب کنم، و درست راه بروم.
من تا حالا، نه توانستهام درست بشناسم، نه درست انتخاب کنم. بيشتر ِ وقتها اشتباه کردهام.
لااقل ميتوانم دلم را خوش کنم که درست راه ميروم. نه ميلنگم و نه ميايستم.
خيلي دلم ميخواهد زودتر تکليف خودم را مشخص کنم.
يک چيزي هست، که تا حالا به هيچ کس نگفتهام. آنهايي هم که ميدانند، خودشان فهميدهاند. هرچند، در واقع، کساني نبودهاند که دلم بخواهد بدانند.
اين يک پيغام خصوصي است براي زهرا، مانا، و مرجان. چيزي هست که دلم ميخواهد برايتان تعريف کنم، که –بياغراق- بايد مجبورم کنيد بگويمش. اما ميخواهم يک وقتي بهتان بگويم و خجالت هم نکشم.
دارم فکر ميکنم.
مثل هميشه، دو کفهي ترازو را سبک سنگين ميکنم و سبک سنگين ميکنم و سبک سنگين ميکنم و هي سبک سنگين ميکنم و هي بيفايده.
Fuck!
خب.
من هيچ از آلور تويست ِ رومن پولانسکي خوشم نيامد. فيلم ِ کثيفي بود، زيباترين صحنههاش هم بدرنگ بود. و يک جوري .. ممم .. همهي آدمهاش يا خيلي خوبند، يا خيلي بد.
که اين البته کار ِ ديکنز است.
ديکنز ِ لعنتي با آن لحن ِ جذاب، انگار توي دورهاي زندگي ميکرده که همه، يا فرشتهاند، يا شيطان.
توي داستانهاش، فقط بعضي دخترهاي فاحشهاند که صورتشان سياه و است و قلبشان هنوز روشن.
هاه.
آره. من هيچ وقت نتوانستم بايستم و بگويم.
حالا ميخواهم اين کار را بکنم.
کاش ميتوانستم با يک کسي مشورت کنم.
حالا حالام خوب است. بالاخره تصميم مهم و لعنتيام را گرفتهام، يک ضربالعجل ِ دوماهه هم به خودم دادهام، و دارم از فکر آيندهاي که قرار است بسازماش، نرمنرمک خوشام ميآيد.
خب
من چند وقت پيش بايد اين را مينوشتم،
حالا مينويسم:
واه واه واه
دورهي آخرالزمان شده
آن يکي ميآيد مينويسد که در فلان تاريخ زن شدهام،
آن يکي برميدارد زن شدناش را تبريک ميگويد
واه واه واه
!
شوخي را درز بگيريم
از آن اعترافهاي نيمهشب،
براي سهتايي ِ نازنين خودم:
د و س ت ميدارمتان
و دلتنگام برايتان
دارم از فکر مکالمهي فردامان کيف ميکنم. لابد اينطور خواهد بود:
من- شب زنگ بزن، کارت دارم.
اون- در مورد چي؟
من- در مورد اين که ديگه زنگ نزني.
هميشه آخر ِ اينطور رابطهها، حس خوبي بهام دست ميدهد- اينطور رابطههاي بيمعني و بيدليل. آقاي ميم سه شب ِ پياپي زنگ ميزند به من. من نه دليلاش را ميدانم، نه نيمهشبها ميشود آنقدر خشن باشم و قاطعيت به خرج بدهم که وقتي ميگويم نه، فکر نکند منظورم آره است.
آهان، اين را ميخواستم بگويم، آقاي ميم نه، آقاي نون، ميفرمايند: وقتي از خواب بيدارت ميکنم، صدايت ملوس و لطيف است، آدم يک جورياش ميشود.
-من طبيعتاً الان خيلي احساس سکـسي بودن بهام دست داده!-
حرفاش را هم دوبله نميکنم، وگرنه اينجا خيلي بيناموسي ميشود و چون زن و بچهي مردم تردد دارند، خوبيت ندارد.
آهاه
ضمناً
آقاي ب دارند پدر ميشوند.
من شايد يک نفر در دنيا باشد که حسام بهاش آنقدر مخلوط ِ دوست داشتن و نداشتن باشد، که ندانم دوستاش دارم يا نه، اما بدون ِ هيچ شکي، از اين بشر م ت ن ف ر م
ضمناً
واقعاً خدا شکرت، که من مادر ِ بچهاش نيستم!
يک ماهه بچهام به خاطر من «شيطوني» نکرده! بميرم الهي :)
دوستاش دارم!
هي
دوست دارم تفاوتاش را براي خودم بنويسم:
عاقلانه دوستاش ميدارم، نه عاشقانه.
خسته شدهام. اين چند روزه، يا مهمان داشتهايم، يا با بچهها فيلم نگاه ميکرديم و وقتي هم نبود که بنشينيم نفس بکشيم. حالا خستهام. سرم درد ميکند. يک عالمه آدم و اتفاق توي معزم چرخ ميخورد و از اين بارانها دلم گرفته است.
هميشه توي زندگيام دلم ميخواست قوي باشم: قوي، براي من اين معنا را داشت که بتوانم درست بشناسم، درست انتخاب کنم، و درست راه بروم.
من تا حالا، نه توانستهام درست بشناسم، نه درست انتخاب کنم. بيشتر ِ وقتها اشتباه کردهام.
لااقل ميتوانم دلم را خوش کنم که درست راه ميروم. نه ميلنگم و نه ميايستم.
خيلي دلم ميخواهد زودتر تکليف خودم را مشخص کنم.
يک چيزي هست، که تا حالا به هيچ کس نگفتهام. آنهايي هم که ميدانند، خودشان فهميدهاند. هرچند، در واقع، کساني نبودهاند که دلم بخواهد بدانند.
اين يک پيغام خصوصي است براي زهرا، مانا، و مرجان. چيزي هست که دلم ميخواهد برايتان تعريف کنم، که –بياغراق- بايد مجبورم کنيد بگويمش. اما ميخواهم يک وقتي بهتان بگويم و خجالت هم نکشم.
دارم فکر ميکنم.
مثل هميشه، دو کفهي ترازو را سبک سنگين ميکنم و سبک سنگين ميکنم و سبک سنگين ميکنم و هي سبک سنگين ميکنم و هي بيفايده.
Fuck!
خب.
من هيچ از آلور تويست ِ رومن پولانسکي خوشم نيامد. فيلم ِ کثيفي بود، زيباترين صحنههاش هم بدرنگ بود. و يک جوري .. ممم .. همهي آدمهاش يا خيلي خوبند، يا خيلي بد.
که اين البته کار ِ ديکنز است.
ديکنز ِ لعنتي با آن لحن ِ جذاب، انگار توي دورهاي زندگي ميکرده که همه، يا فرشتهاند، يا شيطان.
توي داستانهاش، فقط بعضي دخترهاي فاحشهاند که صورتشان سياه و است و قلبشان هنوز روشن.
هاه.
آره. من هيچ وقت نتوانستم بايستم و بگويم.
حالا ميخواهم اين کار را بکنم.
کاش ميتوانستم با يک کسي مشورت کنم.
حالا حالام خوب است. بالاخره تصميم مهم و لعنتيام را گرفتهام، يک ضربالعجل ِ دوماهه هم به خودم دادهام، و دارم از فکر آيندهاي که قرار است بسازماش، نرمنرمک خوشام ميآيد.
خب
من چند وقت پيش بايد اين را مينوشتم،
حالا مينويسم:
واه واه واه
دورهي آخرالزمان شده
آن يکي ميآيد مينويسد که در فلان تاريخ زن شدهام،
آن يکي برميدارد زن شدناش را تبريک ميگويد
واه واه واه
!
شوخي را درز بگيريم
از آن اعترافهاي نيمهشب،
براي سهتايي ِ نازنين خودم:
د و س ت ميدارمتان
و دلتنگام برايتان
دارم از فکر مکالمهي فردامان کيف ميکنم. لابد اينطور خواهد بود:
من- شب زنگ بزن، کارت دارم.
اون- در مورد چي؟
من- در مورد اين که ديگه زنگ نزني.
هميشه آخر ِ اينطور رابطهها، حس خوبي بهام دست ميدهد- اينطور رابطههاي بيمعني و بيدليل. آقاي ميم سه شب ِ پياپي زنگ ميزند به من. من نه دليلاش را ميدانم، نه نيمهشبها ميشود آنقدر خشن باشم و قاطعيت به خرج بدهم که وقتي ميگويم نه، فکر نکند منظورم آره است.
آهان، اين را ميخواستم بگويم، آقاي ميم نه، آقاي نون، ميفرمايند: وقتي از خواب بيدارت ميکنم، صدايت ملوس و لطيف است، آدم يک جورياش ميشود.
-من طبيعتاً الان خيلي احساس سکـسي بودن بهام دست داده!-
حرفاش را هم دوبله نميکنم، وگرنه اينجا خيلي بيناموسي ميشود و چون زن و بچهي مردم تردد دارند، خوبيت ندارد.
آهاه
ضمناً
آقاي ب دارند پدر ميشوند.
من شايد يک نفر در دنيا باشد که حسام بهاش آنقدر مخلوط ِ دوست داشتن و نداشتن باشد، که ندانم دوستاش دارم يا نه، اما بدون ِ هيچ شکي، از اين بشر م ت ن ف ر م
ضمناً
واقعاً خدا شکرت، که من مادر ِ بچهاش نيستم!
يک ماهه بچهام به خاطر من «شيطوني» نکرده! بميرم الهي :)
دوستاش دارم!
هي
دوست دارم تفاوتاش را براي خودم بنويسم:
عاقلانه دوستاش ميدارم، نه عاشقانه.
lundi, février 06, 2006
بهاش ميگم: ميشناسي؟
ميزنه زير خنده: يه چيزايي داره يادم مياد.
هر مکالمه قاعدتاً بايد سه مرحله داشته باشه.
-مال ِ ما در حساسترين نقطهي مرحلهي دوم، قطع شد-
مرحلهي اول، تعارفه. وقتيه که دو طرف هنوز با هم حس ِ غريبگي ميکنن
هنوز جوش نخوردهان.
وقتي رفت توي مرحلهي دوم،
وقتي صميميت يادش اومد،
شروع کرد به تعريف کردن اوضاع و احوال ِ اين مدت
که چقدر کارهاي ادارهاش زياد بوده،
چقدر فکرش مشغول بوده
بعد
تعريف ميکنه که اون بحث خانوماش جدي شده
قرار شده برن دنبال خونه و بعد از تاسوعا - عاشورا برن سر خونه زند...
ديگه نميشنوم
هنوز داره ميگه چقدر به هم ريختهاس و نميخواست من رو هم نگران کنه که اين مدت زنگ نزده
من همينجوري زل زدهام به روبهروم که حالا ديگه تاريک شده
هنوز حرف ميزنه
من نميتونم چيزي بگم
ميگه: الو .. الو ..
به زور دهنم رو باز ميکنم: جونم، گوش ميدم.
صدام ميلرزه
از لرزش صدام بدم مياد
خودم رو مجبور ميکنم واضح و روشن و بدون نگراني، بهاش بگم اگه شک داري اين کار رو نکن
دلم نميخواد بفهمه
ميخندم، باهاش شوخي ميکنم،
ميگم: اينا همهاش استرساي قبل از دوماد شدنه
حالام خيلي بده
ميگه: روزي دو پاکت سيگار ميکشم.
ميپرسم: هنوز کنت ميکشي؟
جواب ميده: نه، عوض کردهام. وينستون ميکشم.
بعد تعريف ميکنه يه مدت دچار نفخ شده بوده، ميره دکتر، دکتره بهاش ميگه سيگار کنت رو عوض کن. اونم عوض ميکنه و خوب ميشه.
هنگام ابراز شگفتياش از اين پديدهي متحيرالقول (؟)
من فقط دارم سعي ميکنم جلوي خندهام رو بگيرم
چون به شدت کار بيادبانهائيه
خب ياد ِ پست ِ قبلي افتادهام: چاق، چهل ساله، پر نفخ
خب ديگه، پازل جور شد
شروع ميکنه
لاس زدن
به معناي واقعي ِ کلمه
وسط حرفهاش
آنتن نميده،
قطع ميشه
گوشي رو پرت ميکنم گوشهي تخت
ميدونم ديگه زنگ نميزنه
دلم ميخواد گريه کنم
واقعاً دلم ميخواد گريه کنم و واقعاً نميتونم
عوضش خودم رو مجبور ميکنم بزنم زير خنده به ماجراي نفخاش.
ميخندم
يه صفت واسه خودم رديف ميکنم
يه صفت دهن پر کن
دوستدختر ِ مرد ِ زندار
و فکر ميکنم
خيلي فرقي ندارد
با
دوستدختر ِ مرد ِ بيوه
سرم را فرو ميکنم توي کوسن آبي ِ کوچکام
شانههام ميلرزد
هقهق ميکنم
صداش را خيلي دوست داشتم
خيلي
صداش مرده
پ.ن: مخاطب ِ دوم شخص ِ غائب ِ اين نوشته، عباس ِ نازنين ِ نکبت است.
ميزنه زير خنده: يه چيزايي داره يادم مياد.
هر مکالمه قاعدتاً بايد سه مرحله داشته باشه.
-مال ِ ما در حساسترين نقطهي مرحلهي دوم، قطع شد-
مرحلهي اول، تعارفه. وقتيه که دو طرف هنوز با هم حس ِ غريبگي ميکنن
هنوز جوش نخوردهان.
وقتي رفت توي مرحلهي دوم،
وقتي صميميت يادش اومد،
شروع کرد به تعريف کردن اوضاع و احوال ِ اين مدت
که چقدر کارهاي ادارهاش زياد بوده،
چقدر فکرش مشغول بوده
بعد
تعريف ميکنه که اون بحث خانوماش جدي شده
قرار شده برن دنبال خونه و بعد از تاسوعا - عاشورا برن سر خونه زند...
ديگه نميشنوم
هنوز داره ميگه چقدر به هم ريختهاس و نميخواست من رو هم نگران کنه که اين مدت زنگ نزده
من همينجوري زل زدهام به روبهروم که حالا ديگه تاريک شده
هنوز حرف ميزنه
من نميتونم چيزي بگم
ميگه: الو .. الو ..
به زور دهنم رو باز ميکنم: جونم، گوش ميدم.
صدام ميلرزه
از لرزش صدام بدم مياد
خودم رو مجبور ميکنم واضح و روشن و بدون نگراني، بهاش بگم اگه شک داري اين کار رو نکن
دلم نميخواد بفهمه
ميخندم، باهاش شوخي ميکنم،
ميگم: اينا همهاش استرساي قبل از دوماد شدنه
حالام خيلي بده
ميگه: روزي دو پاکت سيگار ميکشم.
ميپرسم: هنوز کنت ميکشي؟
جواب ميده: نه، عوض کردهام. وينستون ميکشم.
بعد تعريف ميکنه يه مدت دچار نفخ شده بوده، ميره دکتر، دکتره بهاش ميگه سيگار کنت رو عوض کن. اونم عوض ميکنه و خوب ميشه.
هنگام ابراز شگفتياش از اين پديدهي متحيرالقول (؟)
من فقط دارم سعي ميکنم جلوي خندهام رو بگيرم
چون به شدت کار بيادبانهائيه
خب ياد ِ پست ِ قبلي افتادهام: چاق، چهل ساله، پر نفخ
خب ديگه، پازل جور شد
شروع ميکنه
لاس زدن
به معناي واقعي ِ کلمه
وسط حرفهاش
آنتن نميده،
قطع ميشه
گوشي رو پرت ميکنم گوشهي تخت
ميدونم ديگه زنگ نميزنه
دلم ميخواد گريه کنم
واقعاً دلم ميخواد گريه کنم و واقعاً نميتونم
عوضش خودم رو مجبور ميکنم بزنم زير خنده به ماجراي نفخاش.
ميخندم
يه صفت واسه خودم رديف ميکنم
يه صفت دهن پر کن
دوستدختر ِ مرد ِ زندار
و فکر ميکنم
خيلي فرقي ندارد
با
دوستدختر ِ مرد ِ بيوه
سرم را فرو ميکنم توي کوسن آبي ِ کوچکام
شانههام ميلرزد
هقهق ميکنم
صداش را خيلي دوست داشتم
خيلي
صداش مرده
پ.ن: مخاطب ِ دوم شخص ِ غائب ِ اين نوشته، عباس ِ نازنين ِ نکبت است.
dimanche, février 05, 2006
آهاه
اصلاً مشکل اين است که من حالام خوب نيست. نه از آن جنس که وقتي ازت بپرسند: چطوري؟ دروغ بگويي که: خوبام. –که من هميشه اينطور بودهام، مگر وقتي که بايستم و نه بگويم.- که از آن وقتهاست که جواب ميدهي: ممنون، تو چطوري؟ و اين تشکر ِ سرسري يک جوري خيال آدم را راحت کند که هيچ کس نميفهمد اتفاق يعني چه و نميفهمد مرگ يعني چه و نميفهمد تجاوز در ساعت سه و ده دقيقهي ظهر يعني چه.
يک وقتهايي آنقدر سرخوشام که دلام ميخواهد وقت ِ راه رفتن گوشهي خيابان – و نه توي پياده رو، سوت بزنم.
يک وقتهايي هم نه.
خيلي وقتها شده که از خودم سوال کنم: چرا وقت خداحافظي، نپرسيدي: تشکر نميکني؟
اصولاً وقتهايي که پرويز با شلوار جيناش ميآيد شرکت، نميشود که من قربانصدقهي قيافهي نازنيناش نروم.
ميدوني چيه؟
سيريوس بلک، werewolf شدن ِ ريموس لوپين رو با عبارت «مشکل کوچولوي پشمالو» توصيف ميکرد،
همه خيال ميکردن ريموس يه خرگوش کوچولوي مريض داره.
خيلي وسوسه شدم
يعني راستش رو بخواي
ميمردم بگم دو نفر.
کيفور ميشدم.
خانواده
خ ا ن و ا د ه
بار عظيمي است!
هوم
لذتهايي که مکرر از زندگي آدم حذف ميشن
تدريجي حذف ميشن
تو يکهو خلاء ِ نبودنشون رو حس ميکني
با سر توي خلا لطفاً !
تقصير ِ شباهت ِ خلا و خلاء بود
ولي نميتونم بگم از بچگي اين دوتا رو با هم اشتباه ميگرفتم.
اون روز
نميدونم چه روزي
همون روز که رفته بوديم گردش (!)
ليلا ميگفت خانم همسايهشون اعتراف کرده اون روز که ما مشغول توليد اصوات موزون بوديم،
به بهانهي واکس زدن کفشها اومده دم ِ در و از شنگول بودن ما کلي کيفور شده
زهرا گفت: خب ميگفتي بياد .. کفشهاي ما رو هم واکس بزنه!
الان کمکم دارم دلتنگي ميکنم.
بزرگترين نوستالژي من در حال حاضر
يه وان ِ داغه
نه خيلي بزرگ
اين يکي تقصير استفادهي بهينه از فضاست
توي دويست و چهل متر که بخوان يه خونهي دوطبقه بزنن با پارکينگ و انبار توي حياط،
با هيچ معيار ِ معمارياي،
وان حمام توش جا نميگيره
ضمناً
بزرگان ميفرمايند عشقبازي در وان خيلي حال ميدهد.
ما که نکرديم و نديديم
نشيمنگاه ِ ناپايدار ِ آنهايي که کردند و ديدند.
ميدوني مثه چي بود؟
دختري که واسه اولين بار روي لباس زيرش خون ميبينه،
کسي هم از قبل آمادهاش نکرده باشه
چجوري ميترسه و مشمئز ميشه؟
همونجوري.
توي اين وبلاگه،
آسپرين بود اسمش
اينجوري نوشته بود:
نازم به ناز آن کس که ننازد به ناز خويش
ما را به ناز نازفروشان نياز نيست
اينجا شاعر داره سعي ميکنه خيلي با ادبيات بگه: نميخواي به تخمام.
درد ميکند اين معدهي بيصاحب ماندهي لعنتي
محض ِ رنگارنگ شدن ِ روزگار،
از سر ِ شب باز تهوع گير کرده توي گلوم.
آخ راستي
پاک يادم رفته بود
-که آدم مسئلهي به اين مهمي اينطور از خاطرش ميرود؟-
سه چهار روز است خبري از عباسآقا نيست
گمانم مرده باشد لابد
!
چه خونسردي ِ رنگيني هنگام صحبت کردن از آقاي –مثلاً- دوستپسر.
قرمز.
هوم
از مرد پرسيد: معشوقهات چه شکلي است؟
جواب داد: چاق، چهلساله، پرنفخ.
قابل توجه دوستاني که ميپرسيدند عباسآقا چه شکلي است
که هرچند
اين را بگويم محض وجدان
ما سومي را نديديم ازش،
که آدم توي ديدار اول، برنميدارد باد از خودش درکند
!
آخ اين تهوع ِ لعنتي
..
خب من که تا اينجا نوشتهام،
اين هم محض خنده
هما برايم فرستاده
که او که عمراً اينجا را نميخواند
ولي
-محض خالي نبودن عريضه-
تشکر هم ميکنم ازش.
True Telephone conversations (Microsoft)
True Telephone conversations recorded from various Help Desks around the U.K
Helpdesk: Microsoft Tech. Support, may I help you? -----------------------------------------------------------------Helpdesk: What kind of computer do you have? Customer: A white one... -----------------------------------------------------------------Customer: Hi, this is Celine. I can't get my diskette out. Helpdesk: Have you tried pushing the button? Customer: Yes, but it's really stuck. Helpdesk: That doesn't sound good; I'll make a note ... Customer: No ... wait a minute... I hadn't inserted it yet... it's still on my desk... sorry .... -----------------------------------------------------------------Helpdesk: Click on the 'my computer' icon on to the left of ! the screen. Customer: Your left or my left? -----------------------------------------------------------------Helpdesk: Good day. How may I help you? Male customer: Hello... I can't print. Helpdesk: Would you click on start for me and ... Customer: Listen pal; don't start getting technical on me! I'm not Bill Gates damn it! -----------------------------------------------------------------Hi good afternoon, this is Martha, I can't print. Every time I try it says 'Can't find printer'. I've even lifted the printer and placed it in front of the monitor, but the computer still says he can't find it... -----------------------------------------------------------------Customer: I have problems printing in red... Helpdesk: Do you have a color printer? Customer: No. -----------------------------------------------------------------Helpdesk: What's on your monitor now ma'am? Customer: A tedd! my boyfriend bought for me in the supermarket. -----------------------------------------------------------------Helpdesk: And now hit F8. Customer: It's not working. Helpdesk: What did you do, exactly? Customer: I hit the F-key 8-times as you told me, but nothing's happening... -----------------------------------------------------------------Customer: My keyboard is not working anymore. Helpdesk: Are you sure it's plugged into the computer? Customer: No. I can't get behind the computer. Helpdesk: Pick up your keyboard and walk 10 paces back. Customer: OK Helpdesk: Did the keyboard come with you? Customer: Yes Helpdesk: That means the keyboard is not plugged in. Is there another keyboard? Customer: Yes, there's another one here. Ah...that one does work! -----------------------------------------------------------------Helpdesk: Your password is the small letter a as in apple, a capital letter V as in! Victor, the number 7. Customer: Is that 7 in capital letters? -----------------------------------------------------------------A customer couldn't get on the internet. Helpdesk: Are you sure you used the right password? Customer: Yes I'm sure. I saw my colleague do it. Helpdesk: Can you tell me what the password was? Customer: Five stars. -----------------------------------------------------------------Helpdesk: What antivirus program do you use? Customer: Netscape. Helpdesk: That's not an antivirus program. Customer: Oh, sorry...Internet Explorer. -----------------------------------------------------------------Customer: I have a huge problem. A friend has placed a screensaver on my computer, but every time I move the mouse, it disappears! -----------------------------------------------------------------Helpdesk: Microsoft Tech. Support, may I help you? Customer: Good afternoon! I have waited over ! 4 hours for you. Can you please tell me how long it will take before you can help me? Helpdesk: Uhh..? Pardon, I don't understand your problem? Customer: I was working in Word and clicked the help button more than 4 hours ago. Can you tell me when you will finally be helping me? -----------------------------------------------------------------Helpdesk: How may I help you? Customer: I'm writing my first e-mail. Helpdesk: OK, and, what seems to be the problem? Customer: Well, I have the letter a, but how do I get the circle around it?
خب ميداني،
فرني و زويي بهانه بود
اصلاً همهاش بهانه بود
رگ ِ پايام هي ميگرفت،
من نميدانستم چهکار کنم
بعد
آن اعتماد به نفس کذايي ِ هميشگي
آن نگاه ِ گوشهي چشم
که انگشتهام را توي هم ميپيچاندم
دعا نميکردم اما
ديگر دعا نميکنم.
اين دوستان ِ فمينيستي که جنجال به پا کرده بودند سر ِ اين که افشين توي «يه ماچ داد و دماش گرم» تيشرت پوشيده با عکس چگوارا
ديدهاند توي کليپ ِ عشق اينترنتي،
آنجايي که نيما جان ميخوانند:
دختره تازه اول بلوغه
دلاش مثه يه ترمينال شلوغه
آن دختر خانمي که قيافهشان شبيه بريتني اسپرز است،
چه جور تهوعآوري هيکلاش را تکان ميدهد و تبسم ميکند؟
فکرشو بکن،
دختره دراز کشيده
پسره رووش
داره ميبوسه
صورتش رو نه
تناش رو
نه که لذت يبره،
که ميخواد تحريک کنه و اين خواستهاش لذت ميبره
ممم
بعد دختره
تحريک که نميشه، هيچ
خيلي خونسرد
سيگار بکشه
حالا اين نميدونم يعني چي
ولي
چند وقت بود مينيمال ِ سـکسي ننوشته بودم؟!
از چه وقت؟!
هاه
آدم خندهاش ميگيره.
اصلاً مشکل اين است که من حالام خوب نيست. نه از آن جنس که وقتي ازت بپرسند: چطوري؟ دروغ بگويي که: خوبام. –که من هميشه اينطور بودهام، مگر وقتي که بايستم و نه بگويم.- که از آن وقتهاست که جواب ميدهي: ممنون، تو چطوري؟ و اين تشکر ِ سرسري يک جوري خيال آدم را راحت کند که هيچ کس نميفهمد اتفاق يعني چه و نميفهمد مرگ يعني چه و نميفهمد تجاوز در ساعت سه و ده دقيقهي ظهر يعني چه.
يک وقتهايي آنقدر سرخوشام که دلام ميخواهد وقت ِ راه رفتن گوشهي خيابان – و نه توي پياده رو، سوت بزنم.
يک وقتهايي هم نه.
خيلي وقتها شده که از خودم سوال کنم: چرا وقت خداحافظي، نپرسيدي: تشکر نميکني؟
اصولاً وقتهايي که پرويز با شلوار جيناش ميآيد شرکت، نميشود که من قربانصدقهي قيافهي نازنيناش نروم.
ميدوني چيه؟
سيريوس بلک، werewolf شدن ِ ريموس لوپين رو با عبارت «مشکل کوچولوي پشمالو» توصيف ميکرد،
همه خيال ميکردن ريموس يه خرگوش کوچولوي مريض داره.
خيلي وسوسه شدم
يعني راستش رو بخواي
ميمردم بگم دو نفر.
کيفور ميشدم.
خانواده
خ ا ن و ا د ه
بار عظيمي است!
هوم
لذتهايي که مکرر از زندگي آدم حذف ميشن
تدريجي حذف ميشن
تو يکهو خلاء ِ نبودنشون رو حس ميکني
با سر توي خلا لطفاً !
تقصير ِ شباهت ِ خلا و خلاء بود
ولي نميتونم بگم از بچگي اين دوتا رو با هم اشتباه ميگرفتم.
اون روز
نميدونم چه روزي
همون روز که رفته بوديم گردش (!)
ليلا ميگفت خانم همسايهشون اعتراف کرده اون روز که ما مشغول توليد اصوات موزون بوديم،
به بهانهي واکس زدن کفشها اومده دم ِ در و از شنگول بودن ما کلي کيفور شده
زهرا گفت: خب ميگفتي بياد .. کفشهاي ما رو هم واکس بزنه!
الان کمکم دارم دلتنگي ميکنم.
بزرگترين نوستالژي من در حال حاضر
يه وان ِ داغه
نه خيلي بزرگ
اين يکي تقصير استفادهي بهينه از فضاست
توي دويست و چهل متر که بخوان يه خونهي دوطبقه بزنن با پارکينگ و انبار توي حياط،
با هيچ معيار ِ معمارياي،
وان حمام توش جا نميگيره
ضمناً
بزرگان ميفرمايند عشقبازي در وان خيلي حال ميدهد.
ما که نکرديم و نديديم
نشيمنگاه ِ ناپايدار ِ آنهايي که کردند و ديدند.
ميدوني مثه چي بود؟
دختري که واسه اولين بار روي لباس زيرش خون ميبينه،
کسي هم از قبل آمادهاش نکرده باشه
چجوري ميترسه و مشمئز ميشه؟
همونجوري.
توي اين وبلاگه،
آسپرين بود اسمش
اينجوري نوشته بود:
نازم به ناز آن کس که ننازد به ناز خويش
ما را به ناز نازفروشان نياز نيست
اينجا شاعر داره سعي ميکنه خيلي با ادبيات بگه: نميخواي به تخمام.
درد ميکند اين معدهي بيصاحب ماندهي لعنتي
محض ِ رنگارنگ شدن ِ روزگار،
از سر ِ شب باز تهوع گير کرده توي گلوم.
آخ راستي
پاک يادم رفته بود
-که آدم مسئلهي به اين مهمي اينطور از خاطرش ميرود؟-
سه چهار روز است خبري از عباسآقا نيست
گمانم مرده باشد لابد
!
چه خونسردي ِ رنگيني هنگام صحبت کردن از آقاي –مثلاً- دوستپسر.
قرمز.
هوم
از مرد پرسيد: معشوقهات چه شکلي است؟
جواب داد: چاق، چهلساله، پرنفخ.
قابل توجه دوستاني که ميپرسيدند عباسآقا چه شکلي است
که هرچند
اين را بگويم محض وجدان
ما سومي را نديديم ازش،
که آدم توي ديدار اول، برنميدارد باد از خودش درکند
!
آخ اين تهوع ِ لعنتي
..
خب من که تا اينجا نوشتهام،
اين هم محض خنده
هما برايم فرستاده
که او که عمراً اينجا را نميخواند
ولي
-محض خالي نبودن عريضه-
تشکر هم ميکنم ازش.
True Telephone conversations (Microsoft)
True Telephone conversations recorded from various Help Desks around the U.K
Helpdesk: Microsoft Tech. Support, may I help you? -----------------------------------------------------------------Helpdesk: What kind of computer do you have? Customer: A white one... -----------------------------------------------------------------Customer: Hi, this is Celine. I can't get my diskette out. Helpdesk: Have you tried pushing the button? Customer: Yes, but it's really stuck. Helpdesk: That doesn't sound good; I'll make a note ... Customer: No ... wait a minute... I hadn't inserted it yet... it's still on my desk... sorry .... -----------------------------------------------------------------Helpdesk: Click on the 'my computer' icon on to the left of ! the screen. Customer: Your left or my left? -----------------------------------------------------------------Helpdesk: Good day. How may I help you? Male customer: Hello... I can't print. Helpdesk: Would you click on start for me and ... Customer: Listen pal; don't start getting technical on me! I'm not Bill Gates damn it! -----------------------------------------------------------------Hi good afternoon, this is Martha, I can't print. Every time I try it says 'Can't find printer'. I've even lifted the printer and placed it in front of the monitor, but the computer still says he can't find it... -----------------------------------------------------------------Customer: I have problems printing in red... Helpdesk: Do you have a color printer? Customer: No. -----------------------------------------------------------------Helpdesk: What's on your monitor now ma'am? Customer: A tedd! my boyfriend bought for me in the supermarket. -----------------------------------------------------------------Helpdesk: And now hit F8. Customer: It's not working. Helpdesk: What did you do, exactly? Customer: I hit the F-key 8-times as you told me, but nothing's happening... -----------------------------------------------------------------Customer: My keyboard is not working anymore. Helpdesk: Are you sure it's plugged into the computer? Customer: No. I can't get behind the computer. Helpdesk: Pick up your keyboard and walk 10 paces back. Customer: OK Helpdesk: Did the keyboard come with you? Customer: Yes Helpdesk: That means the keyboard is not plugged in. Is there another keyboard? Customer: Yes, there's another one here. Ah...that one does work! -----------------------------------------------------------------Helpdesk: Your password is the small letter a as in apple, a capital letter V as in! Victor, the number 7. Customer: Is that 7 in capital letters? -----------------------------------------------------------------A customer couldn't get on the internet. Helpdesk: Are you sure you used the right password? Customer: Yes I'm sure. I saw my colleague do it. Helpdesk: Can you tell me what the password was? Customer: Five stars. -----------------------------------------------------------------Helpdesk: What antivirus program do you use? Customer: Netscape. Helpdesk: That's not an antivirus program. Customer: Oh, sorry...Internet Explorer. -----------------------------------------------------------------Customer: I have a huge problem. A friend has placed a screensaver on my computer, but every time I move the mouse, it disappears! -----------------------------------------------------------------Helpdesk: Microsoft Tech. Support, may I help you? Customer: Good afternoon! I have waited over ! 4 hours for you. Can you please tell me how long it will take before you can help me? Helpdesk: Uhh..? Pardon, I don't understand your problem? Customer: I was working in Word and clicked the help button more than 4 hours ago. Can you tell me when you will finally be helping me? -----------------------------------------------------------------Helpdesk: How may I help you? Customer: I'm writing my first e-mail. Helpdesk: OK, and, what seems to be the problem? Customer: Well, I have the letter a, but how do I get the circle around it?
خب ميداني،
فرني و زويي بهانه بود
اصلاً همهاش بهانه بود
رگ ِ پايام هي ميگرفت،
من نميدانستم چهکار کنم
بعد
آن اعتماد به نفس کذايي ِ هميشگي
آن نگاه ِ گوشهي چشم
که انگشتهام را توي هم ميپيچاندم
دعا نميکردم اما
ديگر دعا نميکنم.
اين دوستان ِ فمينيستي که جنجال به پا کرده بودند سر ِ اين که افشين توي «يه ماچ داد و دماش گرم» تيشرت پوشيده با عکس چگوارا
ديدهاند توي کليپ ِ عشق اينترنتي،
آنجايي که نيما جان ميخوانند:
دختره تازه اول بلوغه
دلاش مثه يه ترمينال شلوغه
آن دختر خانمي که قيافهشان شبيه بريتني اسپرز است،
چه جور تهوعآوري هيکلاش را تکان ميدهد و تبسم ميکند؟
فکرشو بکن،
دختره دراز کشيده
پسره رووش
داره ميبوسه
صورتش رو نه
تناش رو
نه که لذت يبره،
که ميخواد تحريک کنه و اين خواستهاش لذت ميبره
ممم
بعد دختره
تحريک که نميشه، هيچ
خيلي خونسرد
سيگار بکشه
حالا اين نميدونم يعني چي
ولي
چند وقت بود مينيمال ِ سـکسي ننوشته بودم؟!
از چه وقت؟!
هاه
آدم خندهاش ميگيره.
ممم
خب
اين مقالههه بالاخره يه چيزي شد
که بتونم بدم دست ِ استاد
فقط فکرش رو بکن
چهل صفحهي اريال ِ ده برداشتي براي ترجمه،
فونتش رو بکني دوازده که فصل اولش بشه هشت صفحه
هشت صفحه هم ترجمه کني
نمره هم بخواي
خيلي به خدا من .. !
درخشان؟ شگفتانگيز، خارقالعاده؟
از بچگي بهام ميگفتن!
لني گفت: «.. آنژي، اين دفعه که يک دختر تلفني صدا کردي، بگذار لخت بشه. براي روحيهاش خوبه.»
پنجاه و سه دقيقه صرف ِ صفحهبندي ِ مقاله شد
چيز قشنگي از آب دراومد
حيف که
حيف که
که ..
رايحه: چيزيه که ميتونه بيش از حد انتظار، آدم رو شکنجه بده.
نميتونم بگم با لغت شکنجه موافقم، چيز بهتري پيدا نشد.
به جايي رسيدهام،
که بزرگترين دلخوشي ِ روزم
اين بود که گوش ِ چپام رو بشورم.
فرمودند: چرا؟ لنگهاش پيدا نميشه ها.
عرض کردم: بله، توي نامردي همتا ندارن.
اين که از اين ترجمههه بدم مياد،
و به هر بهانهاي از زيرش درميرم
همونطور که الان به بهانهي نوشتن، گذاشتماش کنار،
دقيقاً به اين دليله
که دو دليل داره:
دليل اول، دليل دوم
شفافسازي خوبيه؟
!
راستي نه، سهتا دليل داره.
من اصولاً به نوشتن درايور علاقهاي ندارم،
ترجمهي افتضاحي شده
استاد محترم فقط دو نمره براش منظور کرده.
الانه که
خرناس بکشم
بگم: معدهام درد ميکنه
!
آهان
خب
الان دارم آرشيو pulp-books رو ورق ميزنم دنبال ِ کتاب ِ خوب.
فردا هم اين ترجمههه رو بايد تحويل بدم.
!
ضمناً
به علت گشادي ِ فراوان در برخي نواحي،
از دادن لينک صرفنظر شد.
!
نميتونم بگم با لغت شکنجه موافقم، چيز بهتري پيدا نشد.
به جايي رسيدهام،
که بزرگترين دلخوشي ِ روزم
اين بود که گوش ِ چپام رو بشورم.
فرمودند: چرا؟ لنگهاش پيدا نميشه ها.
عرض کردم: بله، توي نامردي همتا ندارن.
اين که از اين ترجمههه بدم مياد،
و به هر بهانهاي از زيرش درميرم
همونطور که الان به بهانهي نوشتن، گذاشتماش کنار،
دقيقاً به اين دليله
که دو دليل داره:
دليل اول، دليل دوم
شفافسازي خوبيه؟
!
راستي نه، سهتا دليل داره.
من اصولاً به نوشتن درايور علاقهاي ندارم،
ترجمهي افتضاحي شده
استاد محترم فقط دو نمره براش منظور کرده.
الانه که
خرناس بکشم
بگم: معدهام درد ميکنه
!
آهان
خب
الان دارم آرشيو pulp-books رو ورق ميزنم دنبال ِ کتاب ِ خوب.
فردا هم اين ترجمههه رو بايد تحويل بدم.
!
ضمناً
به علت گشادي ِ فراوان در برخي نواحي،
از دادن لينک صرفنظر شد.
!
samedi, février 04, 2006
خب من اگه صادق بخوام باشم، از بارون زمستون بدم مياد. از نفس ِ بارون نه ها، از چيزايي که دنبالش ميان: از خيابونهاي خيس، ماشينايي که به هم آب ميپاشن، کفشهاي خيس و جورابهاي گلي، لکهلکههاي آب روي شيشهي عينک، يه عالمه آدم، با چتر و بيچتر، سر ِ فلکهي چهارشير، منتظر تاکسي، موزائيکهاي کثيف ِ شرکت، از ايناس که بدم مياد. تموم شب، صداي بارون اذيتم ميکرد که تکليف ِ من چيه که صبحها دلام ميخواد يه مقداري از مسير رو پياده برم و کيف کنم. وگرنه خوشام مياد لباسهام زير ِ بارون خيس بشه. خوشام مياد تنهايي بشينم روي هرهي پنجرهي اتاق پرويز و بارون رو تماشا کنم.
هاه
آره، تموم ِ شب بارون ميومد،
بارون ح ر و م شد.
:)
هاه
آره، تموم ِ شب بارون ميومد،
بارون ح ر و م شد.
:)
آخ من خستهام. از ترجمهي اين مقالههه واسه سيستمعامل، از اين همه اتفاق، از اين همه دودلي، از اين همه خلاء، خستهام.
-عينهو بچهاي که توي کلاس منتظر زنگ تفريح باشه.-
حالا معده درد رو هم اضافه کن به اين همه
بعد ميدوني چيه؟
شديداً ياد توو ذوق خوردگي ِ خودم افتادهام، بار اولي که ديدماش.
آخ اين ترجمههه چرا تموم نميشه؟
لامصب دو سه روزه اعصاب من رو ريخته به هم، توي خونه همه هي پرسوجو ميکنن که چي شده و نکنه اتفاقي افتاده و اين خواهر ِ خداي ِ محترم هم امشب اومده، ميگه اگه مشکلي داري بگو، ما اگه کمک هم نتونيم بکنيم، لااقل درددلات رو ميشنويم.
شديداً نزديک بود بزنم توي دهناش.
يک کمي privacy لطفاً. من تازه دارم کيفور ميشم از اين ديوارهايي که دور خودم بالا کشيدهام، هر روز اصرار ميکنن بيا بيرون.
متشکرم، من همين طور هم خيلي خوشبختام و راضي.
تق .. (صداي بستن در بود مثلاً)
-عينهو بچهاي که توي کلاس منتظر زنگ تفريح باشه.-
حالا معده درد رو هم اضافه کن به اين همه
بعد ميدوني چيه؟
شديداً ياد توو ذوق خوردگي ِ خودم افتادهام، بار اولي که ديدماش.
آخ اين ترجمههه چرا تموم نميشه؟
لامصب دو سه روزه اعصاب من رو ريخته به هم، توي خونه همه هي پرسوجو ميکنن که چي شده و نکنه اتفاقي افتاده و اين خواهر ِ خداي ِ محترم هم امشب اومده، ميگه اگه مشکلي داري بگو، ما اگه کمک هم نتونيم بکنيم، لااقل درددلات رو ميشنويم.
شديداً نزديک بود بزنم توي دهناش.
يک کمي privacy لطفاً. من تازه دارم کيفور ميشم از اين ديوارهايي که دور خودم بالا کشيدهام، هر روز اصرار ميکنن بيا بيرون.
متشکرم، من همين طور هم خيلي خوشبختام و راضي.
تق .. (صداي بستن در بود مثلاً)
jeudi, février 02, 2006
mercredi, février 01, 2006
روز عالي و دلپذير و پرسر و صدايي بود. سر ِ ظهر، از شرکت جيم شدم، پنجتايي رفتيم دور و بر درياچهي صنايع فولاد پرسه زديم. توي علفها دراز کشيديم، براي مرغابيها، باقيماندهي ناني را ريختيم که عوض ِ نهار، از نانوايي ِ آنجا گرفته بوديم، تاببازي کرديم، دور درختها حلقهزديم، تاب خورديم و شعر خوانديم، سيگار کشيديم، يک عالمه چيپس و لواشک و تخمه خورديم و پفکها را دست نخورده توي کيفهامان نگه داشتيم. حرف زديم، جک گفتيم، راه رفتيم، بلند بلند شعر خوانديم، (ديگر نزديک بود بگيرند بياندازنمان بيرون!) بازي کرديم، با هم بوديم.
خيلي خنديديم، خيلي حرف زديم، خيلي خوش گذشت :)
خيلي خنديديم، خيلي حرف زديم، خيلي خوش گذشت :)
Inscription à :
Articles (Atom)