راستش اين وسط چيزي که دارم بهاش عادت ميکنم و خوب هم قدرش را ميدانم، توان ِ تصميمگرفتن است. سخت است يک کمي که آدم خودش تنهايي برا آيندهاش تصميم بگيرد و برنامه ريزي کند. آنجا خانواده بود و کلي دوست و آشنا که هر کدام يک جوري آدم را مجاب کنند آيندهاش را طوري بسازد که عاقلانه باشد، و عاقلانه هم يعني روتيني که سالهاست دارد بدون اشکال تکرار ميشود.
حالا من يکهو خودم هم نميدانم چه مرگم شده که دستي دستي دارم خودم را مياندازم توي راهي که تهاش معلوم نيست. تصميم ِ درستي هم براي آخرش ندارم، خيال دارم با جريان آب پيش بروم. حرف ِ هيچ کس را هم قبول ندارم. يعني عقيدهي ديگران را محض ِ دوستيشان گوش ميکنم و محض ِ اين که ذوق دارم با کسي حرف بزنم، وگرنه موافقتها و مخالفتهاشان به يک برم هم نيست.
فعلاً تنها چيزي که جلوي من را گرفته، مدرکگرايي ِ خانواده است، و چيزي که راهام مياندازد، اين است که يک ذره هم براي تحصيلات آکادميک توي ايران ارزش قائل نيستم. دانشگاه، لااقل براي من که رشتهام کامپيوتر بود، هيچچي پياش نداشت.
آهاه. در راستاي پست پاييني، تصميم گرفتيم طرف را بفرستيم پي ِ غسل ِ جنابت، آنوقت حرفهاي خصوصيمان را بزنيم.
بچهام از وقتي قرص ِ اشتها ميخورد، صد و هشتاد درجه چرخيده. زمستان ِ پيش، ميگفت: يک قرار بگذاريم همديگر را ببينيم. الان ميگويد: يک قرار بگذاريم برويم چيزي بخوريم.
اما راستاش اين است که تازگي حس ميکنم با خودخواهياش نميتوانم کنار بيايم. زيادي خودش را قبول دارد. من هم آدمي نيستم که اشتباههاش را بهاش يادآوري کنم.
خستهام ميکند اين رابطهي محکمي که داريم.
يه قاعدهي کلي اينه که وقتي بهات ميگه دوستت دارم، دستتو ببري لاي پاهاش و بگي: منم همينطور.