mercredi, juin 28, 2006

دي‌شب، بي‌خوابي زده بود به سرم. بچه‌ها هيچ کدام‌شان امروز امتحان نداشتند که نصفه‌‌شبي هره و کره راه بياندازيم. کتاب دل‌ام نمي‌خواست بخوانم –خواب‌گرد را سر ِ شب تمام کرده بودم- و فيلم هم تازه ديده بودم –Snow White: Tale of Terror- و نزديک ِ يک و نيم بود. صبح هم –خير ِ سرم- بايد زود بلند مي‌شدم که دوباره د.ب وقتي ساعت هشت و نيم مي‌آيم شرکت به‌اش سلام مي‌کنم، با اخم جواب ندهد و با تاکيد، نگاه ِ ساعت‌اش نکند. جد کرده بودم تا صبح چيز بنويسم و –اگر دست داد- فيلم ِ ديگري تماشا کنم، اول صبح دوش بگيرم و شش-شش و نيم راه بيافتم از خانه که هم يک کمي راه بروم تنهايي، و هم سر ِ وقت شرکت باشم. تازه آمده بودم پاي کامپيوتر، داشتم تايپ مي‌کردم "اين وقت ِ شب ... " که تلفن زنگ زد. رفتم دراز کشيدم روي تخت، اول‌اش گرم بودم و کم‌کم‌ خواب‌ام گرفت. جواب‌هام کند شد و چشم‌هام سنگين. خداحافظي کرد که من بخوابم. گوشي را گذاشتم سر ِ شش که زنگ بزند ... هفت و نيم از خواب پريدم. نزديک نه بود که رسيدم شرکت و د.ب از ديروز هم بداخلاق‌تر جواب سلامم را داد.

راستش اين وسط چيزي که دارم به‌اش عادت مي‌کنم و خوب هم قدرش را مي‌دانم، توان ِ تصميم‌گرفتن است. سخت است يک کمي که آدم خودش تنهايي برا آينده‌اش تصميم بگيرد و برنامه ريزي کند. آن‌جا خانواده بود و کلي دوست و آشنا که هر کدام يک جوري آدم را مجاب کنند آينده‌اش را طوري بسازد که عاقلانه باشد، و عاقلانه هم يعني روتيني که سال‌هاست دارد بدون اشکال تکرار مي‌شود.
حالا من يک‌هو خودم هم نمي‌دانم چه مرگم شده که دستي دستي دارم خودم را مي‌اندازم توي راهي که ته‌اش معلوم نيست. تصميم ِ درستي هم براي آخرش ندارم، خيال دارم با جريان آب پيش بروم. حرف ِ هيچ کس را هم قبول ندارم. يعني عقيده‌ي ديگران را محض ِ دوستي‌شان گوش مي‌کنم و محض ِ اين که ذوق دارم با کسي حرف بزنم، وگرنه موافقت‌ها و مخالفت‌هاشان به يک برم هم نيست.
فعلاً تنها چيزي که جلوي من را گرفته، مدرک‌گرايي ِ خانواده است، و چيزي که راه‌ام مي‌اندازد، اين است که يک ذره هم براي تحصيلات آکادميک توي ايران ارزش قائل نيستم. دانشگاه، لااقل براي من که رشته‌ام کامپيوتر بود، هيچ‌چي پي‌اش نداشت.

آهاه. در راستاي پست پاييني، تصميم گرفتيم طرف را بفرستيم پي ِ غسل ِ جنابت، آن‌وقت حرف‌هاي خصوصي‌مان را بزنيم.

بچه‌ام از وقتي قرص ِ اشتها مي‌خورد، صد و هشتاد درجه چرخيده. زمستان ِ پيش، مي‌گفت: يک قرار بگذاريم همديگر را ببينيم. الان مي‌گويد: يک قرار بگذاريم برويم چيزي بخوريم.

اما راست‌اش اين است که تازگي حس مي‌کنم با خودخواهي‌اش نمي‌توانم کنار بيايم. زيادي خودش را قبول دارد. من هم آدمي نيستم که اشتباه‌هاش را به‌اش يادآوري کنم.
خسته‌ام مي‌کند اين رابطه‌ي محکمي که داريم.

يه قاعده‌ي کلي اينه که وقتي به‌ات مي‌گه دوستت دارم، دستتو ببري لاي پاهاش و بگي: منم همين‌طور.

آقا من يه مشکلي دارم. گرمه!

mardi, juin 27, 2006

زوم کرده بود روي صورت Totti. فردوسي پور داشت توضيح مي‌داد که توتي آمده پنالتي بزند و چهره‌اش را داريم مشاهده مي‌کنيم. هاني گفت: احمق، دماغ‌اش است. من حرص مي‌خوردم. توپ را که کوبيد گوشه‌ي دروازه، نفس راحتي کشيدم.

استاد کارآفريني، فوق‌‌ليسانس روانشناسي داشت. يک بار، ضمن ِ درس، داشت از آدم‌هايي حرف مي‌زد که توهم دارند. مثال بارزي که ده-پانزده دقيقه در موردش حرف زد و باعث شد نصف ِ بچه‌ها از خنده سرخ بشوند و نصف ِ ديگر، همان‌جا ارضاء (!)، توهم ِ سـکس بود. آدم‌هايي که مشکلات جنسي دارند، توي رفتارها و برخوردهاشان ديگران را برهنه يا در حال سـکس تصور مي‌کنند. (بخشي از گفتار استاد ِ نازنين، با ذکر جزئيات ِ ديگر!)
يکي از مشکلاتي که دوستان نازنين تازگي پيدا کرده‌اند، توهم است –گيرم از نوعي ديگر!- عمراً با مانا و زهرا حرف بزني و نشود که هر تق و توقي را پشت ِ خط به شنونده‌ي سومي تعبير نکنند. ديروز صبح، سر ِ همين مسئله، بعد ِ پيش‌آمدن ِ بحث ِ ناموسي (!) ( ران پاي کريستينو رونالدو و اين که چي از کجا برود تو و از کجا در بيايد!) عرض مي‌کنم: آقا شما مي‌توانيد شلوارتان را درآورده و مشغول خودارضايي شويد!
زهرا از خنده منفجر شد، من خيلي جدي بحث را ادامه دادم، و بعد از عوض شدن ِ سابجکت، عرض کردم که: شلوارت را بکش بالا مرتيکه!
از هر گونه سرويس شدن در دادگاه به جرم هتک ِ ناموس (!) استقبال مي‌شود.

يک‌هو فهميدم چه‌ام شده. توي ذهن‌ام همين‌طور strong enough بود که تکرار مي‌شد. تو نشسته بودي روبه‌روم، زل زده بودي توي چشم‌هام، و Cher با آن صداي زمخت، مي‌خواند ..
I don't need your sympathy
There's nothing you can say or do for me
And I don't want a miracle
You'll never change for no-one
And I hear your reasons why
Where did you sleep last night?
And was she worth it, was she worth it?

Cause I'm strong enough to live without you
Strong enough and I quit crying
Long enough, now I'm strong enough
To know you gotta go
There's no more to say
So save your breath and walk away
No matter what I hear you say
I'm strong enough to know you gotta go

So you feel misunderstood
Baby have I got news for you
On being used, I could write a book
But you don't wanna hear about it
Cause I've been losing sleep
And you've been going cheap
And she ain't worth half of me, it's true
Now I'm telling you

That I'm strong enough to live without you
Strong enough and I quit crying
Long enough, now I'm strong enough
To know you gotta go

Come hell or waters high
You'll never see me cry
This is our last goodbye, it's true
I'm telling you

Now I'm strong enough to live without you
Strong enough and I quit crying
Long enough, now I'm strong enough
To know you gotta go
There's no more to say
So save your breath and walk away
No matter what I hear you say
I'm strong enough to know you gotta go
فيلم هم ديدم راستي. Annie و Children of a lesser God. دوتاشان خوب بودند.

dimanche, juin 25, 2006





مانده بودم از آن کيک‌هاي گرد ِ کوچک بگيرم، يا از آن کيک‌هاي گرد ِ خيلي کوچک. گوشه‌ي ويترين، يک‌هو چشمم خورد به دو تا کيک ِ رولتي که غريب افتاده بودند. رفتم توي بچگي‌هام ..

چهار پنج سالگي ِ مان با اين کيک‌ها گذشت. بابا براي جشن‌تولدهامان از اين‌ها مي‌خريد. عکس ِ من، برادر و پسرعموم، که ايستاده‌ايم پاي کيک ِ پنج سالگي ِ برادرم، هنوز يکي از عکس‌هاي محبوب ِ بچگي‌مان است –هر سه‌مان داريم با شيطنت لبخند مي‌زنيم. من، خواسته‌ام جلوي خنده‌ام را بگيرم، يکي از گونه‌هام چال افتاده و چشم‌هام برق مي‌زند. برادرم خواسته موقر باشد، اما بچگي‌ توي صورتش بيداد مي‌کند. پسرعمو يک کمي بزرگ‌تر است، دست‌هاش را کرده توي جيب‌هاش، و براش مهم نيست که با وقار ِ ساختگي، شبيه آدم‌بزرگ‌ها بشود.

تولد ِ سه‌سالگي ِ من هم بود. همان سال، يک ماه و نيم بعد. هيچ نمي‌دانم چرا عوض ِ اتاق ِ پذيرايي، کيک را گذاشته بودند توي اتاق خواب. از عمواين‌ها هم خبري نيست. من، نشسته‌ام روي ميز تحرير، قفسه‌هاي بالاي سرم، پر ِ کتاب‌اند، و دارم با هدا نظربازي (!) مي‌کنم. چشم‌هام پر ِ شيطنت‌ است. عين ِ چشم‌هاي آريانا، وقتي دارد کار ِ بدي انجام مي‌دهد و مي‌خواهد با دل‌بري، حواس ِ همه را پرت کند.

شام را مي‌خواستم بکشم توي ديس، وگرنه کيک را مي‌گذاشتم توش. ماند توي جعبه، بعد ِ شام، هر کدام يک برش کيک خورديم با دلستر ليمو، توي ليوان‌هامان. برادرم خوش‌حال بود. به‌مان خوش گذشت و دوتايي خيلي خنديديم.

samedi, juin 24, 2006

توي تاريکي کوچه‌پس‌کوچه‌هاي دردشت، ايستادم که گونه‌اش را ببوسم.

توي اين رابطه، آن معدود دفعاتي که گفته‌ام «دوستت دارم»، دروغ گفته‌ام.
حس ِ لحظه‌ام را خواسته‌ام بگويم و نشده. اسم ِ اين آرامش، اين لذت بردن از رفتار، اين هم‌قدمي را نمي‌توانم بگذارم دوست‌داشتن.
راستش اين است که از لفظ ِ دوستت دارم، بدم مي‌آيد. نمي‌دانم چرا، گمانم تقصير ِ آدم‌هايي است که توي ذهن‌ام خراب‌اش کرده‌اند.

فرق انتخاب عاقلانه را کنارش مي‌فهمم.
خوب مي‌فهمم که اگر انتخاب‌اش کنم، از روي عقل است، احساس شديد ِ هيجده‌سالگي به‌اش ندارم، محبت است فقط، محبتي که هر دو مان را آرام مي‌کند، هر دومان را مي‌تواند خوش‌بخت کند.
مي‌تواند؟
من که مي‌داني، از عاشقي بدم مي‌آد. يعني راستش حساسيت دارم به‌اش. گيرم که دارد با رفتارش زخم‌هام را خوب مي‌کند، نمي‌دانم، شايد يک وقتي دوباره بتوانم از گفتن ِ دوستت دارم، لذت ببرم.

زير ِ حرارت نگاه‌هاش آب مي‌شوم، توي گرماي دست‌هاش، آب مي‌شوم.

برام مهم است که تعبيرش از رفتار ِ من، آن‌قدر درست است.
براي او هم.
اسم مسخره‌اي روش گذاشته‌اند، تفاهم.

برام مهم است که همه‌چيز را مي‌داند، همه‌ي آدم‌ها و همه‌ي اتفاق‌ها را. تا حالا اگر فرار مي‌کردم از رابطه‌اي که اين‌قدر جدي پيش بيايد و پيش برود، نصف‌اش براي اين بود که فکر هم نمي‌کردم که براي کسي بتوانم –اين‌قدر راحت- همه‌ي اسم‌ها و همه‌ي اتفاق‌ها را رديف کنم، نه دروغ بگويم، نه چيزي را عوض کنم و نه اشتباه‌هام را کتمان.
فکرهاي آدم که اشتباه از آب درمي‌آيند، آدم هم خوش‌حال مي‌شود، هم هيجان‌زده، هم ترس‌خورده، که نکند يک وقتي چشم‌هاش را باز کند ببيند همه‌اش خواب مي‌ديده.

توي خيابان که مي‌خواهيم رد بشويم، مي‌آيد آن طرفي مي‌ايستد که ماشين‌ها دارند مي‌آيند.
محض ِ همين حمايت‌هاش است که کنارش لذت مي‌برم، محض ِ اين که دست‌ام را اگر دراز کنم، مي‌دانم که مي‌گيرد و محکم هم مي‌گيرد.

بدي ِ انتخاب ِ عاقلانه –دست ِ کم براي من- اين است که از درستي‌اش نمي‌توانم مطمئن بشوم. توي حساب ِ دودوتا، چهارتا مي‌مانم.
از بچگي رياضيات را دوست نداشته‌ام.

آره. مي‌خواهم بگويم من يکي انتخاب از روي احساس را با قاطعيت بيش‌تري انجام مي‌دهم. برام آسان‌تر است که ديوانه‌ي کسي باشم و چيزي بشوم که از من مي‌خواهد، تا خودم باشم.
هميشه ترسيده‌ام که خودم باشم.

تولد پسره است، برادرم را ميگويم. بيست و سه سالش تمام مي‌شود. رفته‌ام براش يک ماگ ِ گنده خريده‌ام. گمان نکنم زياد خوش‌اش بيايد، اما واقعاً نمي‌دانستم چه چيزي انتخاب کنم وقتي عطر و لباس جواب نمي‌دهد! شب مي‌خواهم شام خوبي درست کنم و کيک ِ کوچکي بگيرم. شايد د.ب بيايد، شايد هم نه.
ترجيح مي‌دهم نيايد.

jeudi, juin 22, 2006

شب‌هاي جمعه مي‌رفت توي تنها فاحشه‌خانه‌ي شهر
پول مي‌داد
مي‌نشست کنار تخت‌خواب
زل مي‌زد به صورت ِ هفده ساله‌ي دختر،
آن‌قدر که کسي مي‌آمد مي‌کوبيد به در:
بس است ديگر، بيا بيرون، منتظرند.
آهان
اينو يادم رفت بگم.
آخراي نيمه‌ي اول،
يهويي چشماشو باز کرد
خنديد
به
من
زهره
نفيسه
گفت
"البته من خوابم، ولي شما اين جمله براتون آشنا نيست؟ رحمان رضايي، پاس رو به عقب مي‌ده به ابراهيم ميرزاپور .. اين آدم نشد؟!"
ما
خنديديم

بعدتر
توي بالکن ِ خونه‌شون
سيگار
يک نخ ..
دو نخ ..
نفيسه
به‌اش گفت
تن‌ات،
بوي سيگار مي‌ده

صورتي شد
تي‌شرت
شلوار
رفت
کنار نفيسه
پرسيد
هنوز بوي دود مي‌دم؟

گوشي تلفن
سرهامون
نزديک ِ هم
که بشنويم
چي‌ مي‌گه اون پشت
يقه‌ي
من
خيلي
ب ا ز
بود
Interested شد

گفت
سهند
من رو ديده بود
با دو تا پسر
و اين برداشت
که
"يکي بس‌اش نبود؟"

با جعبه‌ي شيريني
گفتم
زهرا
برات شيريني فرستاده
گفت
شيريني ِ خشک و خالي که فايده نداره
به زهرا
که گفتم
گفت
به‌اش بگو، گاماس گاماس

وقتي
ظهر
تو فکر
کتاب بودم
بعضي جمله‌هاش
و اين که
از کي مي‌‌تونم بگيرم
عصر
روي تخت
کيف‌اش رو که خالي مي‌کرد
درآورد
خوش‌حال
شدم

غيبت‌هاي
زنانه
توي بالکن
وقت ِ
سيگار
يک نخ ..
دو نخ ..

برام
کنسرو قورمه سبزي گرفت

خب
يکي بس‌ام نبود
لابد
چه مي‌دانم

mercredi, juin 21, 2006


دراز کشیده روی تخت دو نفره و آرام خوابیده. حالم خوش نبود. اصرارش کردم که جایی ببینم‌اش و دعوتم کرد خانه‌شان، من هم پررو پررو برداشتم از شرکت آمدم اینجا (حرف مفت می زند، خودم دعوتش کردم!) همه چیز آرام است و من همه‌ی حرف‌هام را نگه داشته‌ام و به هیچ چیزی دلم نمی‌خواهد که فکر کنم.
نیمه‌ی اول ِ بازی، خواب‌آلود بلند شد آمد پای تلویزیون دراز کشید و زود هم خوابش برد. رفتم کنارش زیر پتو، دستش را گرفتم و زل زدم به تلویزیون. خسته بودم و خوابم هم می‌آمد کمی. بین دو نیمه، بیدار شد. یک کمی غذا خوردیم با چای، و نقشه کشیدیم برای شام چه کار کنیم. ترجیح می‌دادم زود برگردم خانه، اما کیفور شدم از فکر این که تا دیروقت بمانم خانه‌شان.

در مورد ماری دچار شک و تردید شده بودم: "وحشت متافیزیک" او برایم قابل درک نبود، و حالا اگر با تسوپفنر همان کارهایی را انجام دهد که من با او می‌کردم، عملاً دست به کاری زده است که در کتاب‌های خود ِ او به شکل کاملاً واضح از آن به عنوان زنا و فحشا یاد می‌شود. ص 96

فکر درباره‌ی دست‌های ماری -تنها تصور این که او دست‌هایش را دور گردن تسوپفنر خواهد انداخت- حالت مالیخولیایی را در من تا نهایت آن افزایش می‌داد. یک زن قادر است خیلی چیزها را با دست‌هایش بیان کند. ص 280

هر دفعه که ماری دستش را دور شانه‌ی تسوپفنر می‌گذارد، باید به یاد شب‌هایی بیافتد که من دستان سردش را زیر بغلم می‌گرفتم و گرم می‌کردم. ص 286

عقايد يک دلقک
هاينريش بل
ضمناً، نوشته ی داخل پرانتز از صاحب خانه است!

پيرمرده پرسيد: برادرتون مي‌آد؟ گفتم نه. دوباره رفت و دوباره آمد و ليوان آورد و بشقاب و کاسه‌ي ماست و ظرف ِ غذا. به‌ام گفت: غذاي شما را گذاشته‌ام آن اتاق، بفرماييد که سرد نشود. تشکر کردم. رفتم توي ِ اتاق ِ د.ب. ايستاده، زل زدم به بشقاب ِ روي ميز. بادمجان بود با گوجه فرنگي و چيزهاي ديگري قاطي‌اش، و روي همه‌شان يک عالمه کشک ِ سفيد. قاشق برام نگذاشته بود. غذاش چرب بود. برگشتم توي آشپزخانه، يک قاشق برداشتم، رفتم توي اتاق. در را نبستم. نشستم پشت ِ ميز. «بازي نکن، بخور» حال‌ام داشت بد مي‌شد. بادمجان دوست ندارم. تمام ِ دانه‌هاي ريزش را قاطي ِ غذا کرده بود. هي سعي مي‌کردم بگذارمشان گوشه‌ي بشقاب و نمي‌شد بس که زياد بودند. تهوع مي‌گيرم وقتي بوشان مي‌پيچد توي گلو و معده و همه‌ي وجودم. بغض گلوم را گرفته بود. به ضرب و زور ِ آب و ماست و نان، يک کمي‌اش را خوردم، باقي‌اش را بردم گذاشتم توي آشپزخانه، ليوان و بطري ِ آب‌معدني و نمک‌دان و همه را بردم گذاشتم همان‌جا. رفتم توي دست‌شويي. انگشت کشيدم روي ِ لب‌هام که باقي ِ رژ ِ مسي هم پاک شود. حال‌ام بد بود.

شب مي‌خواهم بروم از اين پيرمرده که دم خانه‌مان مغازه دارد، کنسرو قورمه‌سبزي بگيرم.
دلم تنگ شده برا مامان، برا بوي غذاش از توي آشپزخانه که تهويه هم حريف‌اش نمي‌شد، برا قابلمه‌هاي گنده‌اش و غذاهايي که مي‌داد دست ِ خواهرهام وقتي که عصرها از سر ِ کار مي‌آمدند پي ِ بچه‌هاشان خانه‌ي ما، برا حرف‌ زدن باش وقتي خسته و گرسنه از شرکت برمي‌گشتم خانه، برا محض ِ بودن‌اش.

mardi, juin 20, 2006

استعداد عجيبي دارم توي به گه کشيدن ِ رابطه‌هام.
يعني اين که راست‌اش هميشه مي‌رسم به اين که بايد فلاني را دوست داشته باشم،
تو ذهن‌ام طغيان مي‌کنم،
و دل‌ام مي‌خواهد تنها بمانم.

اين را از من نپرسيد يعني چه.
يعني همين.
اما اين که من ناراحت شدم که –محض ِ دهن‌کجي- به‌ام راپورت رابطه‌هاش را داد بعد از رفتن ِ من، هيچ هم ربطي به اين نداشت که من شکل ِ خاصي به‌ مهدي علاقه داشتم يا برام خيلي اهميت داشت يا هر چيز ِ ديگري. ناراحتي ِ دي‌شب ِ من، دقيقاً به خاطر اين بود که خيلي وقت پيش، در مورد دوستي‌مان، گفته بود: دوست ندارم اگر يک روز صبح بلند شدي، ديدي پسري، ديگر دل‌ات نخواهد با هم سلام و عليک داشته باشيم. و من خوش‌حال شده بودم و خيال‌ام راحت شده بود که اين پسر، دوستي ِ ساده‌ام را مي‌خواهد و ديگر هيچ. و هيچ فکر نمي‌کردم که اگر يک وقتي –مثل دي‌شب- بعد ِ ده روز زنگ بزند احوال‌ام را بپرسد و دعوت کند خانه‌شان، و وقتي –بعد ِ ياد گرفتن ِ نه گفتن- به‌اش بگويم نمي‌آيم، اول هي اصرار کند و بگويد که ناز کردن از ما گذشته و آخر که ببيند مرغ ِ من از خر ِ شيطان پياده نمي‌شود (!) بداخلاقي کند، طوري که آخر ديگر به‌اش بتوپم که دختر ِ تلفني خبر نمي‌کني که انتظار داشته باشي حتماً بيايم، و براي کم کردن ِ روي من، آدم‌هاي اين ده روز را بشمارد که من يک وقت خيال‌ام نيايد که براش مهم هستم يا فقط من، يا ديگران پاسوز ِ من مي‌شوند يا خيلي مهم‌ام، يا هرچه.

يادم مي‌آد دبيرستان که مي‌رفتم، شماره‌اي را بزرگ نوشته بودند روي ديوار يکي از خانه‌هاي نزديک، کنارش هم ج..
اگر ميخواهي بروم از توي دفترچه‌هاي يادداشت ِ آن دوره‌ي عمرم، ببينم شماره را پيدا مي‌کنم يا نه، بچه‌ها مي‌گفتند از آن خانه‌هاست. يک بار هم يادم مي‌آد براي خنده تصميم گرفته بوديم تلفن بزنيم، بگوييم فرار کرده‌ايم و پي ِ جا مي‌گرديم.
تخيل ِ خوبي داشتيم دوره‌ي دبيرستان.

بدم مي‌آد پسرهاي اين دوره و زمانه، همه‌ي رابطه‌ها را ختم به سـکس مي‌کنند و بعدش هيچ.
ببينم، تو غير ِ برهنه توي رختخواب، آدم را جور ديگري هم تصور مي‌کني؟

همه‌ي راه‌ها به رم ختم مي‌شود، روسوليني ِ عزيز.

متشکرم، که خاطره‌ي لحظه‌هاي خوب و معدود ِ تجربه‌ي يک رابطه‌ي صرفاً دوستانه و لايت را توي ذهنم به فاک بردي.
باغ معين را عرض مي‌کنم و ساحل کارون را، قبل از اين که جمع کنم بيايم اين‌جا،
و يک کمي هم هم‌راهي ِ نمايش‌گاه.

اما –محض ِ اطلاع- نيامدنم نه از روي لجبازي، نه از روي بدجنسي، نه هيچ چيز. نيامدم، چون دل‌ام نمي‌خواست.
بگذار به حساب ِ اين که با تو به‌ام خوش نمي‌گذرد.

چشم‌ام به قيافه‌ات بيفتد، خسته مي‌شوم.

آدم معدود مي‌تواند هي از خودش مايه بگذارد.

يعني اگر خنده‌ام نگرفته بود، برمي‌گشتم مي‌زدم توي گوش‌اش. زل زده بود به‌ام، قربان‌صدقه‌ي اعضا و جوارحم مي‌رفت.

متاسفم، توي اين مملکت، من نه با حق ِ طلاق مشکلي دارم، نه چند همسري، نه کار، نه شهادت، نه ديه، نه هيچ. مشکل ِ من دقيقاً اين است که مردها هر وقت نگاه مي‌کنند، از من –يا ما- چيزي جز يک sex partner ِ بالقوه نمي‌بينند.

بهع. رفيق مورتالس، بدجوري گند زدي.

پ.ن: توهاي اين نوشته، مخاطب ِ خاص ندارند. ضمناً داشتم ياد مي‌گرفتم يک کمي –محض ِ خاطر ِ کساني که دل‌شان مي‌خواهد فکر کنند من خيلي ماه و نازنين‌ام و از اين حرف‌ها بلد نيستم و از اين فکرها نمي‌کنم- ت م ي ز بنويسم.
متاسفم. من واژه‌نامه‌ام شامل اين لغات هم هست، و اين فکرها اذيت‌ام مي‌کنند.

lundi, juin 19, 2006

ديگر خودش هم فهميده بود که من توي دست‌هاش چه‌قدر بي‌پناه‌ام که هر بار زل مي‌زد توي چشم‌هام و به زبان ِ بي‌زباني به‌ام مي‌گفت که بام مي‌ماند و دختره توي من هي منتظر بود که بشنود: خداحافظ.

يادتان نرفته که ديروز زهرا دو تا امتحان داشت با يک عالمه جزوه و قرار بود –به قول مرحوم صمد بهرنگي- که به ضرب و زور دگنگ هم شده، تا صبح بيدار نگه‌اش داريم که درسش را بخواند. سر ِ شب، حدود ِ ده-ده و نيم، جفت‌مان از خستگي رفتيم بخوابيم. قرار شده بود من يک، اگر بيدار بودم –که جد کرده بودم باشم- زنگ بزنم بيدارش کنم و –محض ِ محکم‌کاري- سپرده بودم به علي‌رضا که آن ساعت، خبري از من بگيرد که اگر احياناً هنوز بيدار نشده‌ام، بشوم و خواب هم از سرم بپرد.
خواب، عجيب چسبيد و علي‌رضا که به‌ام زنگ زد، هنوز دلم مي‌خواست بخوابم. بلند شدم پانزده بار زنگ زدم به گوشي ِ زهرا که –قربانش بروم- هي reject مي‌کرد من را. آخر کفري شدم، شماره‌ي خانه‌شان را گرفتم، با اين نيت که اگر پدرش جواب داد، براش توضيح مي‌دهم که بچه درس‌هاش مانده و بايد بيدارش کنند! که پدري، مادري، کسي بر نداشت و اصلاً کسي نبود که بردارد. بچه را به خدا سپردم و نشستم کتاب بخوانم که اس‌ام‌اس زد: بيدار شدم، اما خيلي خوابم مي‌آد. به‌اش پيغام دادم که: پاشو به صورتت آبي بزن، سيگاري بکش و بنشين پاي درس‌هات. گفت که چاره‌اي جز اين ندارد و من روي حساب ِ اين که دارد درس مي‌خواند، ديگر خبري ازش نگرفتم. دو و نيم، براش اس‌ام‌اس زدم که: در چه حالي؟ جواب نداد. گفتم لابد دارد به قصد کشت درس مي‌خواند، و به‌تر که جواب نمي‌دهد. سه، سه و نيم بود که به‌اش گفتم: هر وقت از درس خواندن خسته شدي، خبرم کن بات تماس بگيرم سر حال بيايي. چهار و نيم اس‌ام‌اس زد: هيدي (به‌ام مي‌گويد هيدي و من خوش‌ام مي‌آيد) من تازه بيدار شده‌ام. و پشت‌اش سه تا علامت تعجب .. !
بعد برام تعريف کرد که ساعت يک و نيم ِ شب، رفته توي اتاق، يک طرف انبوه ِ درس، يک طرف نرمي ِ تخت‌خواب و لحاف لايکو .. ! از من پرسيد: تو بودي چي‌کار مي‌کردي؟ گفتم: خودم را از پنجره مي‌انداختم پايين.
خيلي خنديديم و به‌ام گفت بيايم اين‌ها را اين‌جا بنويسم. علاقه‌ي عجيبي پيدا کرده که خودش را لگدکوب کند. سر ِ امتحان ِ ديروزش، تمام جر و بحث‌هاش با استاد بر سر ِ حقوق ِ زن را ناديده گرفته و در وصف ِ وظيفه‌ي مقدس ِ مادري که در اسلام بر زن‌ها محول شده و عوض‌اش لطف کرده‌اند گفته‌اند زن‌ها عيبي ندارد جهاد نکنند، مديحه سرايي کرده و ته‌اش نوشته: اما برخي انسان‌هاي کوته‌بين اين‌طور فکر نمي‌کنند و از اين اباطيل.
وسط ِ حرف‌هاش به اين نتيجه رسيديم که آن زن‌هاي دوست‌داشتني و نازنين ِ گشت ِ نيروي انتظامي، داشتند با مفاسد في‌العرض و محاربين –که ما باشيم- جهاد مي‌کردند.
عجيب دوست دارم اين بشر را، به خاطر ِ تمام انرژي ِ مثبتي که تو وجودش به‌ام مي‌دهد و به خاطر همه‌ي بغضي که تو خودش خفه کرده.
همه‌مان خاطره‌اي، دردي، توي ذهن‌مان مانده که پاک نمي‌شود. ديروز بود مي‌گفتم، پس ِ هر صدايي، هر حرفي، هر رنگي، هر رايحه‌اي، هر مکاني، چيزي توي پس‌زمينه‌ي افکارمان هست که هميشه هست و هميشه مي‌ماند و بد هم مي‌ماند.
مانا مي‌گويد ما خودمان مي‌خواهيم که بماند.
من فکر نمي‌کنم آدم دل‌اش بخواهد هميشه با صليبي بر دوش، قدم بردارد.

مي‌گويد: واي .. هنوز آدم اين مدلي هست! ويرمان مي‌گيرد برويم توي موزه مردم ببينندمان، کيفور بشوند. مي‌گويم: مي‌رويم توي شوشه! کلي مي‌خندد و شوشه‌ي نوشابه را پيش‌نهاد مي‌دهد. بحث عوض مي‌شود، اما بغض ِ من سر ِ جاش مي‌ماند از تصور دو تا آدم که هر کدام توي يک شيشه، گير افتاده‌اند و دست‌هاشان به هم نمي‌رسد.
دست‌هاشان به هم نمي‌رسد.
د س ت ه ا ..

dimanche, juin 18, 2006

به هر کسي مي‌گويم توي دانش‌گاه‌مان تنها واحد عملي که گذرانديم، Dos بوده، باور نمي‌کند. حق هم دارد، معمولاً يادم مي‌رود اضافه کنم درس ِ نرم‌افزار عملي‌مان سه ساعت در هفته، طراحي وب بود که استاد ز. نيم ساعت دير مي‌آمد سر کلاس، يک ساعت زود مي‌رفت، و براي باقي‌اش، يک دستور ياد مي‌داد که بچه‌ها ضمن تمرين، رنگ‌ها و اندازه‌ها را دست‌کاري کنند و از محيط ِ گرافيکي لذت ببرند.
آن کلاس را، تا استاد شروع مي‌کرد، من مي‌زدم بيرون، توي دانشگاه پرسه مي‌زدم و بعد ِ کلاس باز با بچه‌ها دور هم جمع مي‌شديم، گاهي مي‌رفتم سر ِ کلاس، اشکال‌هاي بچه‌ها را رفع مي‌کردم، گاهي هم نه. امتحان پايان‌ترم را هم استاد –احتمالاً- به خاطر چاپ رنگي و فونت‌هاي شيک ِ مقاله‌اي که ترجمه کرده بودم و وب‌سايت ِ موزوني که به مدد ِ بازي با template وبلاگ‌هام ياد گرفته بودم طراحي کنم، نمره‌م را بيست رد کرد. وگرنه توي امتحان ِ فرماليته‌ي کتبي ِ پايان‌ترم –که داد ِ خيلي‌ها را درآورده بود که چرا استاد ز. بايد عدل همان ترمي که ما باش کلاس داريم، اولين ترمي باشد که امتحان ِ کتبي هم براي اين درس مي‌گيرد- سوالي را يادم رفته بود جواب بدهم.
يکي از درس‌هاي ديگري که خوش‌مان مي‌آمد، سيستم‌هاي تجاري بود با استاد ن. که از معدود استادهاي خوبي بود که دانش‌گاه از دست‌اش در رفته بود بگذارد بالاي سر ما. تصميم گرفته بود به‌مان access درس بدهد و اين کار را پاي تخته انجام داد، بدون ِ اين که هيچ کدام‌مان visual basic بلد باشيم. چيزي که ما ياد گرفتيم، طراحي جدول‌ها، formها، گزارش‌ها، pageها و استفاده از queryهاي آماده بود که استاد تئوري‌شان را پاي تخته مي‌گفت و توي گروه‌هاي سه نفره، براي پروژه‌مان تمرين مي‌کرديم. پروژه‌مان، چيز دندان‌گيري از آب درنيامد –بدون ِ کدنويسي، databaseهاي access زيادي آماتورند!- اما در حد خودمان خوب بود، آن روزهاي آخر که تازه داشت حالي‌مان مي‌شد چي به چي است، خيلي روش کار کرديم تا سر و شکل‌اش به‌تر بشود و انصافاً کارمان خوب بود. گيرم استاد روز ِ تحويل پروژه، رک و راست به‌مان گفت: اين، کار ِ شما نيست، و محض ِ اعصاب‌خوردي دم ِ در، چنان دعوايي با دربان ِ دانش‌گاه کرديم که نزديک بود يا ما را اخراج کنند، يا او را. –مردک به زور داشت بيرون‌مان مي‌کرد به هواي اين که فلان کله‌گنده دارد مي‌آيد بازديد و مي‌‌ترسيدند کسي از دانش‌جوها آن دور و بر باشد انتقادي چيزي بکند که براشان بد بشود. براي همين بازديد را گذاشته بودند بعد از ظهر ِ پنج‌شنبه‌اي که کلاس‌ها داشتند تمام مي‌شدند و کسي قرار نبود توي دانشگاه باشد که بخت‌شان گفته بود ما آن‌جا بوديم و با نگه‌بان و حراست چنان دعوايي کرديم که نگه‌بان خجالت کشيد و معاون دانشجويي و حراست ازمان عذرخواهي کردند. ما هم دست‌جمعي رفتيم خوابگاه و تمام دق‌دلي‌مان را از متلک‌هاي استاد اين‌طور خالي کرديم که به حراست و نگه‌بان و وزير آموزش و پرورش فحش داديم!
Access را من از استاد ن. ياد گرفتم و از يکي از دانشجوهاي ترم‌بالايي که –خدا پدرش را بيامرزد- استاد معرفي کرده بود که اشکال‌هامان را ازش بپرسيم، و از شب بيداري‌هاي روزهاي آخر و جمع ِ سه‌نفره توي خانه‌ي ما، يا خانه‌ي راضيه‌اين‌ها و تمام دخترانگي ِ نرگس، راضيه، و من.
امروز فرصت دست داد بنشينم با access، براي انبارداري شرکت‌مان Database بنويسم. دل‌ام براي تمام ِ آن روزها تنگ شده است.
برادر ِ نازنيني دارم که بيست و سه ساله است، با هم بزرگ‌شده‌ايم و حالا، با هم زندگي مي‌کنيم. ديروز بالاخره تصميم گرفتم به‌اش بگويم.

د.ب، ديروز زود فرستادمان خانه که: برويد فوتبال تماشا کنيد. من دانه پاشيده بودم که عصر با دوستم قرار دارم و مي‌رويم بيرون. سر ِ کوچه، بازي تازه شروع شده بود، ما بستني گرفته بوديم و داشتيم مي‌رفتيم خانه. به‌اش گفتم دوستي که باش قرار دارم، پسر است، چند وقتي است آشنا شده‌ايم –نگفتم چه‌طور- و پسر نازنيني است. و توضيح مختصري دادم که چندساله است و برنامه‌نويسي مي‌کند و .. زد زير خنده: برنامه‌نويسي؟ اسمبلي؟ دلفي؟ تو هم باور کردي؟ بهع!
و زير لب کمي غرغر کرد که توي اين دوره و زمانه، همه ادعاي برنامه‌نويس بودن مي‌کنند.

توي خانه، تلويزيون را روشن کرديم. من خسته بودم، گرمم بود، و بايد لباس عوض مي‌کردم بروم سر ِ قرار. نگاهي به صورت ِ من کرد، گفت: خسته‌اي؟ مي‌خواي من به جات مي‌روم ها، با همين ريش و باقي قضايا .. زدم زير خنده‌. چهار پنج روزي مي‌شود که ريش‌هاش را نزده و قيافه‌اش شده شبيه بچه‌هاي مسجد ِ سر ِ کوچه‌مان.

داشتم راه مي‌افتادم. گفت: سوال به‌ات مي‌دهم، ازش بپرس، ببين چند مرده حلاج است. گفتم: بگو. قرار شد بپرسم رجيسترهاي mmx چند بيتي هستند.
قرار شد بپرسم و يادم رفت و تا برگشتم خانه، به‌ام گفت: پرسيدي؟ يادم رفته بود بپرسم. اس‌ام‌اس زدم براش، زنگ زد بگويد که اسمبلي را با 286 کار مي‌کرده و نمي‌داند. به‌اش مي‌گويم: هشتاد بيتي. طفلک تو هم مي‌رود، برادرم يک کمي قيافه مي‌گيرد که يعني «حق با من بود‌!» من بحث را عوض مي‌کنم و آخرش مي‌روم بخوابم، ولي سر ِ اين ماجرا با هر دوشان کلي خنديديم.

samedi, juin 17, 2006

سناريوي اول
ساعت نه و نيم ِ شب، من توي تاريکي دراز کشيده‌ام بخوابم، زهرا پشت ِ ميز دارد درس مي‌خواند. رابط‌مان، تلفن و فاعل ِ نهفته‌ي مکالمه‌ي زير، برادر ِ من است.

(به سرمان مي‌زند با هم يک رژيم غذايي بگيريم، به من مي‌گويد: تو خودت آشپزي مي‌کني، دست‌ات باز است، ما امشب کباب‌تابه‌اي داريم، من نمي‌توانم شروع کنم. براش ماجراي آن رژيم را تعريف مي‌کنم که روز ِ اول‌اش هر غذايي که دل‌ات بخواهد مي‌تواني بخوري، و از روز دوم رژيم شروع مي‌شود. به‌اش مي‌گويم که من چهار سال است روي روز اول دارم درجا مي‌زنم. بعد غر مي‌زنم که دست ِ من، همچين هم توي آشپزي باز نيست ..)
- گياه‌خواره.
- شوخي مي‌کني. من مي‌خواستم باهاش عروسي کنم.
- (از فکر دوبرابر شدن ِ خواهر شوهر بازي ذوق کرده) خب قبول دارم يه کم سخته، ..
- آه، خب، هيچ هم مسئله‌اي نيست. شبا يه کم علف مي‌ريزم جلوش ... (انفجار خنده‌ي هر دو طرف ِ مکالمه) ... بعد خودم مي‌شينم کباب مي‌خورم. واي ... کباب ... (من نمي‌بينم، اما لحن‌اش نشان مي‌دهد که چشم‌هاش دارند برق مي‌زنند!) اصلاً مي‌تونم دستاشو ببندم، گوشت بکنم تو حلق‌اش!
پ.ن: توي اين مملکت همه به نوعي استعداد شکنجه‌گر شدن دارند. ساديسم است که بيداد مي‌کند!

سناريوي دوم
همان‌وقت، همان situation ، مکالمه، فاعل ِ نهفته ندارد. زهرا با اشتياق سرفصل‌هاي حقوق ِ سياسي را برام توضيح مي‌دهد.

- .. انواع حکومت‌ها، .. برو بخون اصلاً. گفتار سوم و چهارم، ممممم ... هفتم و نهم. خيلي مباحث جالبي‌ان. من روز امتحان مي‌خواستم برم به استاده بگم: چرا اينا رو از من مخفي کردي؟
- نه، بايد مي‌گفتي: چرا زودتر نگفتي .. !

سناريوي سوم
دوتا آدم گنده، توي پيتزا پر –يک‌جايي توي آيت- ، ضمن ِ order، يک پک ِ آماده‌ي کودک هم سفارش مي‌دهند. گارسون که سيني را مي‌آورد ..

- به نظرت توي اين بسته‌هه چيه؟
- والا احتمالاً فکر مي‌کنم که شايد ممکنه ... نمي‌دونم!
- کاري نداره، بازش مي‌کنيم ... واي، آدامس!
- :) (عکس ِ آدامس را مي‌چسبانند توي دفترچه يادداشت)
- (با اشاره به عروسک‌هاي چند تکه‌اي مدل تخم‌مرغ شانسي و lop lop) ببينم تو از اينا درست مي‌کني؟
- آره، خيلي دوست دارم.
- (ماسک خرس را برمي‌دارد) چقدر بامزه‌اس!
- مي‌توني بزني روي صورتت. تصور کن .. !
- تو که من رو مي‌شناسي، مي‌زنم، آبروتو مي‌برما.
- (گوينده به غلط کردن مي‌افتد!) نه عزيزم، خواهش مي‌کنم اين کار را نکن!

سناريوي چهارم
زهرا برام تعريف مي‌کند که ممکن است برود سفارت انگلستان، با سمت ِ چاي‌دم‌کني مشغول ِ کار بشود.

- اي وطن‌فروش ِ بدبخت! آن‌وقت هي بگوييد من براي تجمع، از نايکي پول گرفته‌ام. مستقيم پوند انگليس قرار است برود توي جيب ِ تو، بورژواي بدبخت!
(بعدتر، بحث مي‌کشد به ترجمه، به واژه‌نامه‌هاي تخصصي، من غر مي‌زنم)
- اين متنايي که من ترجمه مي‌کنم، مقاله‌هاي تخصصي ناسا و پنتاگونه، عمراً براي اينا ديکشنري تخصصي باشه. اونم به فارسي.
- بعله ديگه، حقوق‌بگير ِ ناسا و پنتاگون!
- کاملاً مشخصه که ما چقدر وطن‌پرستيم! تو از انگليس پول مي‌گيري، من از نايکي و ناسا و پنتاگون .. !

سناريوي پنجم
اين يک سناريو نيست. يک نامه است، و اميدوارم آخرين نامه‌اي باشد که تايتلش را مي‌زنم: آقاي عين ميم ِ سابقاً محترم.

آقاي عين‌ميم ِ سابقاً محترم.
دست ِ خودم نيست که وقتي به رفتار ِ شما، و به حرف‌هاي شما فکر مي‌کنم، کمي دل‌ام براتان مي‌سوزد. شما توي زندگي‌تان خوش‌بخت نمي‌شويد، چون آن‌طرف‌تر از نوک ِ دماغ‌تان چيزي نمي‌بينيد. يعني نمي‌خواهيد که ببينيد، مگر ايستاده باشيد جلوي آينه.
شما هر عملي را انجام مي‌دهيد، تنها به صرف ِ اين است که بتوانيد سرتان را بالا بگيريد که: من فلان کار را کرده‌ام، چون هم توان‌اش را داشته‌ام، هم جسارت‌اش را.
شما ترسو هستيد آقا. من اين را مطمئن هستم، نه از روي کينه مي‌گويم و نه که کفري‌تان کنم. شما ترسو هستيد، چون شجاعت‌تان، از روي غرور است.
شما تواضع‌تان هم از روي غرور است، -که هيچ کسي مثل شما خودش را کوچک نمي‌داند- شما دين‌تان هم از روي غرور است، - که منم که مي‌توانم اين‌طور ايمان داشته باشم- شما حرف‌هاتان بي‌ارزش است، بس که حرف‌هاتان را چنان مي‌گوييد که نه بتوان مقصودي ازشان گرفت، نه بشود به‌شان استناد کرد. ابراز علاقه‌تان که ديگر هيچ .. حس‌تان را در لحظه و براي لحظه مي‌گوييد که بعد، در لحظه‌اي ديگر، بتوانيد انکارش کنيد.
ولي شما راست‌گو هستيد آقا. شما حرف‌هاتان را چنان مي‌گوييد و چنان حقيقت را پنهان مي‌کنيد، که دروغ نگفته باشيد.
شما راست‌گو هستيد، اما صداقت نداريد. راست‌گويي‌تان بوي تعفن مي‌دهد.
آقاي عين‌ميم
من خيلي خوش‌حال‌ام که سه سال از زندگي‌ام، احساس‌ام را ريختم پيش پاي شما، که لگدکوب‌اش کنيد. اين که مي‌گويم خوش‌حال‌ام، نه بابت ِ کنايه است، نه محض ِ خودآزاري. من خوش‌حال‌ام که شما را شناختم، و در کنار ِ شناخت ِ شما، خودم را شناختم؛ خودم را، و خواسته‌هام را، و احساس‌ام را.
خوش‌حال‌ام که شما دست‌ام را نگرفتيد، براي اين که حالا قدر مي‌دانم که هم‌راهم دست‌هاش را دريغ نمي‌کند.
خوش‌حال‌ام که شما دوست‌ام نداشتيد، براي اين که حالا قدر مي‌دانم که هم‌راهم دوست‌ام دارد.
خوش‌حال‌ام که شما نگاه‌هاتان و لبخندهاتان را دريغ مي‌کرديد، براي اين که حالا قدر مي‌دانم که هم‌راهم لبخند مي‌زند به‌ام و با محبت نگاه‌ام مي‌کند.
خوش‌حال‌ام که شما نخواستن‌تان را فرياد مي‌کرديد، براي اين که حالا قدر مي‌دانم که هم‌راهم زمزمه مي‌کند که من براش خواستني‌ام.
من خيلي خوش‌حالم که هنوز گاهي مي‌شود که حس مي‌کنم زندگي، مشتي شده که قلب‌ام را توي قفسه‌ي سينه‌ام فشار مي‌دهد، که يعني هنوز احساس دارم. من خيلي خوش‌حال‌ام که ديگر بدون ِ درد، مي‌توانم عوض ِ «تو» به‌تان بگويم «شما»؛ که يعني حکايت ِ «تو» توي زندگي‌ام ديگر تمام شده. و خوش‌حالم که بالاخره تاريخ تولد شما را از روي پسورد ِ ياهو، حذف کردم.
شما را مي‌سپارم به خداي‌تان، بدون ِ اين‌که برام مهم باشد با زندگي‌تان چه مي‌کند.
يادتان نرفته که، شما به يک‌برتان هم نبود که من زندگي‌ام چه شد.
شيطان دارد باتان خداحافظي مي‌کند آقا.

سناريوي ششم
بچه‌ام زهرا ديگر رفته سر ِ جلسه‌ي امتحان. تا يک ساعت پيش که هنوز جزوه‌اش را تمام نکرده بود، باشد که رستگار شود. ضمناً همسايه‌ها ياري کنيد که امشب بيدار نگه‌اش داريم. من يکي که تصميم گرفته‌ام اين شب‌ها همت کنم بنشينم براي پروژه‌ام.
عجيب دل‌ام تنگ شده به زور قهوه و سيگار، تا صبح بنشينم پاي مانيتور.

mercredi, juin 14, 2006

خط ِ اول
مَفْعَل (محل انجام فعل): ميدان هيجدهم
[بچه‌ها دست‌هاي هم را گرفته‌اند، شعر مي‌خوانند، همراه ِ من، زيرلب جواب مي‌دهد]
- عمو زنجير باف!
- هان؟!
- زنجير منو بافتي؟
- عمراً!
- پشت ِ کوه انداختي؟
- عمراً! کي حال داره؟!
- بابا اومده.
- خب به من چه!
- ... ؟ با صداي چي؟
- غاز!

موخره: بعضي‌ها بايد بروند توي اتاق تنبيه مهدکودک، شکنجه‌گر بشوند!

خط ِ دوم
اين مدارس ِ زنجيره‌اي ِ تيزهوشان، يک سري کتاب زبان دارند براي دوره‌ي راهنمايي، اسم‌شان هست Look, Listen and Learn که روي جلدشان، سو، سندي و تام، دارند روي L هاي بزرگ سرسره‌بازي مي‌کنند.
اين کتاب‌هاي مصور ِ رنگي، با آن نوار کاست‌هاي خداي‌شان را پنج شش سالي بود کلاً يادم رفته بود. زنگ مي‌زنم به بچه که برام بفرستدشان؛ –بچه، خواهر ِ کوچک‌ام است که هفده‌سال دارد- يادم مي‌افتد جلد ِ دوم‌اش را که داده بودند به‌مان، آن صفحه‌هاي آخر، خجالت مي‌کشيديم عکس‌هاي سو و دوست‌هاش را نگاه کنيم که با بيکيني لم داده بودند کنار دريا.
بچه بوديم، دوازده سيزده ساله.

خط ِ سوم
نه، جان ِ من، فکر کنيد، يکي از آن زن‌هاي سبزپوش ِ چادر به سر، لنگه کفش‌اش را دربياورد، بيافتد دنبال يکي از دخترهايي که دارند مي‌گويند «قوانين ضد زن، منسوخ بايد گردد»، داد بزند: «د ِ ذليل مرده به‌ت مي‌گم وايسا...» !!

خط ِ چهارم
مانا مي‌گويد: «هدیه‌ی جیگر دوسِت دارم، البته نه فقط به خاطر دست‌پخت طلایی‌ات، به خاطر صفای دل و باطن و یک کاسه محبت و صفا که سر اون سفره‌ی رنگین بود !!»
جوابيه: «اولاً که هندوانه نگذار زير بغل ِ من که هندوانه‌ها را بايد مي‌خورديد که وقت نشد بخوريد! دوماً که آن کاسه توش کاهو و خيار و گوجه و ذرت و نخود فرنگي و هويج بود با يک عالمه سس ِ هزار جزيره، اما من وقت ِ ريز کردن ِ سبزي‌ها، محبت و صفا نريختم توش! سوماً که من را فريب نده، تو وقتي يادت افتاد به من بگويي دوستت دارم، که سفره پهن شد و ماکاروني و پاقالي پلو و ماهي و ژله و سالاد چيده شد روش! چهارماً که خودت نازي! پنجماً که دختر ِ مردم را بي‌ناموس کرديد رفت! ششماً که زن ِ همسايه‌مان به خون‌تان تشنه است که سمفوني بتهون و سرود ِ زنان را با زنگ‌ ِ خانه‌شان اجرا کرديد، هفتماً که دوستتان دارم، چهارتايي ديوانه!»

خط ِ پنجم
نشستم روي تخت. زانوهام را بغل کردم. نگران بودم. هنوز هم هستم.

خط ِ ششم
اين خانم‌ها هستند که بعد از ازدواج مهماني مي‌دهند قوم ِ شوهر را دعوت مي‌کنند خانه‌شان و هي نگرانند نکند چيزي کم و کسر بيايد و هي مواظب‌اند به همه خوش بگذرد، خب؟
يکي اين، يکي اين که بچه‌ها در ِ کمد را باز کردند شروع کردند قربان صدقه‌ي سليقه‌ي من رفتن! آي خنديديم، آي خنديديم!

خط ِ هفتم
بي‌اغراق، عاشق اتاق‌ام هستم. عاشق لحاف ِ نازنجي ِ نرم و گرم و نازنين، بالش نرم، پرده‌ي نارنجي و نور تند ِ نارنجي رنگي که از توش اتاق را روشن مي‌کند، چراغ‌خواب ِ کنار ِ تخت، کتاب‌هاي روي ميز، تلفن، همه‌چيز.
بعد توي اين شيطنت‌هاي ديروقت ِ شب ِ خيابان، تلفن‌هاي تا صبح (بچه‌ام زهرا امتحان دارد و شب بيداري و يک عالمه اس‌ام‌اس و تلفن) توي همه‌ي اين‌ها دارم زندگي مي‌کنم.
اصلاً من خيال دارم تا آخر ِ جواني‌ام اين‌طور مجردي زندگي کنم، بعد هم بروم بميرم! عيبي که ندارد، آدم ده سال خوش باشد به‌تر است تا پنج سال خوش بگذراند، بيست سال ازش دربيايد!

mardi, juin 13, 2006

l
خبر ِ ايسنا را مي‌خوانم، خبر ِ بازتاب را مي‌خوانم. دوست دارم بخندم، بغض ِ لعنتي ول‌ام نمي‌کند.

عکس ِ روزنا را دوست دارم. –اسم ِ عکاس‌اش را پيدا نکرده‌ام- يادم مي‌اندازد که ترسيده بودم، دست‌ ِ روشنک توي دست‌ام بود، نشسته‌ بوديم و پليس‌هاي زن تازه کاغذهامان را پاره کرده بودند و کم‌کم داشتند شروع مي‌کردند به گرفتن و هل دادن.

پايين‌تر از هفت ِ تير قرار گذاشته بوديم. شرکت نرفته بودم، ظهر بچه‌ها را دعوت کرده بودم ناهار بيايند خانه‌مان. داشتيم کم‌کم لباس مي‌پوشيديم برويم که براي زهرا اس‌ام‌اس زدند که ساعت چهار بياييد فلان‌جا براي پاره‌اي توضيحات در مورد تجمع غيرقانوني ِ ساعت پنج ِ بيست و دوم خرداد. ساعت سه و بيست و چهار دقيقه بود. رنگ‌مان يک کمي پريد، هي فکر کرديم چه کار کنيم، با کي حرف بزنيم در موردش که شنود نشود، راه افتاديم. نيم ساعت نشده بود که باز از همان شماره، پيغام فرستادند که تجمع به علت عدم هماهنگي لغو شده. ما خنديديم، رنگ‌مان برگشت، گفتيم: خب ديگر، باور کرديم، خدا را شکر. مي‌نشينيم توي خانه، فيلم تماشا مي‌کنيم.

روشنک از آن ور ِ خيابان آمد طرف‌مان. ده دوازده نفري بوديم. يک کسي ايستاده بود آن گوشه و انگار که گزارش بدهد، آرام با تلفن‌اش حرف مي‌زد. بعد سوار موتور شد، رفت. هفت نفرمان پياده از کوچه‌پس‌کوچه‌ها رفتيم طرف ِ هفت‌تير. وسط ِ راه، زهرا گفت: اين پياده‌روي‌ها هم توي برنامه بود؟
مي‌خنديديم، مي‌رفتيم حق‌مان را درخواست کنيم، نه خشونتي توي برنامه‌مان بود، نه سلاحي توي دست‌هامان. قرار بود برويم بنشينيم، نه جوابي بدهيم، نه حرکتي بکنيم. حرف‌مان را بزنيم، بعد برويم.

هفت ِ تير شلوغ بود، خيلي شلوغ. قرار شده بود من دست ِ روشنک را بگيرم و مانا و زهرا با هم باشند، که تنهايي گم و گور نشويم. روشنک دست ِ من را گرفته بود، يک کمي جلوتر مي‌رفت و من –بدون ِ عينک، با عينک سياه روي چشم‌هام- پي‌اش مي‌رفتم. يک‌هو قدم‌هاش را تند کرد، رفتيم نشستيم کنار بقيه، شروع کرديم به خواندن: اي زن، اي حضور زندگي ..
زن‌هاي سبز پوش ِ چادر به سر، اول هي دورمان راه رفتند که: بلند شويد، برويد –گيرم نه اين‌قدر مودبانه. ما نشستيم، به خواندن ادامه داديم. کاغذهاي توي دست‌هامان را گرفتند، کشيدند، پاره کردند، ما نشستيم، به خواندن ادامه داديم. دست‌هامان را قلاب کرديم، گرفتيم توي آسمان. به‌مان لگد زدند، ما نشستيم به خواندن ادامه داديم.
يکي از زن‌هاي سبزپوش ِ چادر به سر، دستم را گرفت، کشيد. لامصب عجب زوري داشت. هلم داد، توي پياده رو تلو تلو خوردم. برگشتم دوباره بنشينم، روشنک را هم هل دادند نزديکي‌هاي من. دست‌هاي هم را گرفتيم که توي شلوغي تنها نمانيم. آمديم برگرديم پيش ِ بقيه. داشتند باتوم مي‌زدند. خورد به شانه‌ي روشنک، خورد به سر ِ مانا، خورد به ساعد ِ من. نديدم زهرا کجاش خورد، اسپري ِ رنگ پاشيدند روشان، يک کمي عقب عقب رفتيم.

آن طرف ِ خيابان، دوباره سعي کرديم جمع بشويم کنار ِ هم. باتوم بود و اسپري ِ رنگ و گاز اشک‌آور که پاشيدند. «لامصب عجب سوزي دارد.» سوز مي‌رفت توي بيني و دهان و چشم‌ها. اشک هي مي‌آمد که ديگر نسوزاند، باز هم مي‌سوزاند. با دستمال چشم‌هام را پاک کردم، کلي لکه‌ي سياه ماند روي‌اش و کلي ِ اشک و کلي گاز. کنار ِ من، روشنک چشم‌هاش را مي‌ماليد. به‌اش گفتم: «علي يکي از اين‌ها داشت. فکرش را بکن، تو ممکن بود زن ِ اين آدم بشوي.» آن وسط بهانه پيدا کرديم کلي خنديديم.
دوباره رفتيم جلو، کتک خورديم. کلي آدم ايستاده بود، -ياسين را ديدم توي شلوغي- آن طرف، مردي چند نفر را جمع کرده بود دور خودش و داد و بيداد مي‌کرد: «يعني چه که اجازه مي‌دهيد اين اوباش بيايند اين‌طور کنند؟ اين چه مملکتي‌است؟» من به‌ام برخورد. فاصله‌مان زياد بود و مردک نشنيد که من غرغر کردم. کسي را انگار گرفتند باز .. جلو مي‌رفتيم، داد ميزديم: ول‌اش کن، ول‌اش کن. ول نکردند لابد. باتوم به دست‌ها جلو آمدند و مردم عقب. دوباره هفت-هشت نفري هم‌صدا شديم: قوانين زن‌ستيز، منسوخ بايد گردد. دوباره زدند، دوباره گرفتند، دوباره بردند.
کدام‌طرفي مي‌رفتيم با روشنک که گاز اشک‌آور زدند توي صورت‌اش؟ يادم نمي‌آد. طفلک ِ نازنين، چشم‌اش باز نمي‌شد، صورتش مي‌سوخت. کشيدم‌اش کنار که از مغازه‌اي، جايي آب بگيرم صورتش را بشويد، جمع شدند دورمان، آخي .. طفلک .. چي شده؟ خدا بيامرزد پدر ِ آني را که گفت: آب به‌اش نزنيد، فقط دود. دست‌هام مي‌لرزيد، توي کيف‌ام پي ِ پاکت ِ سيگار و فندک گشتم، سيگار روشن کردم، دود را فوت کردم توي صورتش، عقب کشيد، انگار که درد کشيده باشد. پسر سيگار را از دستم گرفت: بده به من .. دوباره دود، دوباره درد ..
رفتيم پايين، توي ايستگاه مترو. همان نزديکي‌هاي در، مانا زنگ زد. گفتم به‌اش که کجاييم و چي شده، گفت: همان‌جا بمانيد. روشنک بالاخره کمي به‌تر شد. تکيه داديم به ديوار، نشستيم روي زمين. آب ِ خنک مي‌خورديم. مي‌لرزيديم. دوتا دختر آمدند پرس و جو. شلوارشان کوتاه بود و مانتوشان چسبان. مي‌ترسيدند بروند بالا کسي کاري به‌شان داشته باشد.

يک‌هو مانا و زهرا .. قلب‌ام ريخت. مقنعه روي سرشان نبود –انگار کسي از پشت کشيده باشدشان. مانا کوله‌پشتي‌اش را پرت کرد روي زمين –داشتند مي‌دويدند- زهرا گفت: «قايممون کنين، دنبالمونن.» بلند شديم، رفتيم پايين قاطي آدم‌ها. حال‌مان خوش نبود.

نشسته بوديم توي ايست‌گاه، منتظر که خبري از الميرا برسد، بعد بلند شويم با مترو برويم يک جاي ديگر. دختر ِ بيست و هفت-هشت ساله‌اي آمد نزديک‌مان. شروع کرد به حرف زدن که خبرنگار بوده و بعد ول کرده رفته بازاريابي و الان مدير فروش است. داشت نصيحت‌مان مي‌کرد که اين کارها عاقبت ندارد، مي‌گفت: نکنيد .. من داشتيم مدل ِ «تو راست مي‌گويي، خفه‌شو» گوش مي‌دادم به حرف‌هاش. مانا گفت: «خانوم، ما حالمون خوب نيست، بس کنيد لطفاً.» بلند شديم، رفتيم کمي آن‌طرف‌تر. يکي ديگر پرسيد: چه خبر بوده؟ براش توضيح مي‌دهم. مي‌گويد: من که مشکلي ندارم، دارم با شوهرم زندگي مي‌کنم، طلاق نمي‌خوام بگيرم. وسط ِ نطق ِ آتشين ِ من در مورد ِ اين که خيلي‌ها ممکن است مشکل داشته باشند و بخواهند طلاق بگيرند و نتوانند و شوهر اذيت کند، مانا دستم‌ را مي‌کشد: «ول‌اش کن بابا» بچه‌ها سوار ِ مترو مي‌شوند، من خداحافظي مي‌کنم و مي‌مانم.

بعدتر، توي کافه ناتالي، روي دستمال کاغذي براي هم‌راه ِ نازنيني مي‌نويسم: کتک خورده‌ايم. بيني‌ام را با همان دستمال پاک مي‌کنم که سياه شده بود. بوي گاز اشک‌آور مي‌دهد. آب‌آناناس ِ خنک مي‌خورم و از باد ِ کولر لذت مي‌برم. فکر مي‌کنم: بعد ِ آن همه شلوغي و گرما، خنکاي سکوت عجيب مي‌چسبد.
يازده ِ شب مي‌رسم خانه. -خانواده بالاي سر ِ آدم نباشد همين مي‌شود ديگر! خواب‌ام نمي‌برد. برادرم نشسته پاي تلويزيون، فوتبال تماشا مي‌کند. ايتاليا که گل مي‌زند، دارم به‌اش مي‌گويم که برنامه‌ي خوبي نبود، دارم به‌اش مي‌گويم که تجمع ِ قشر ِ محدودي از جامعه جواب نمي‌دهد، دارم به‌اش مي‌گويم که مردم ِ ما بيش‌تر از هرچيزي نياز دارند که سطح معلومات‌شان بالا برود. بعد فکر مي‌کنم: من کي هستم که براي مردم تعين تکليف کنم؟

من خواب نديده بودم. ساعد ِ دست‌ام هنوز درد مي‌کند، دستمال‌کاغذي ِ سياه با بوي تعفن هم هنوز مانده توي کيفم. من خواب نديده بودم. به اين خبرنگار ِ ايسنا بگوييد که ما کسي را کتک نزديم، بگوييد ما نبوديم که ديروز توي شلوغي فحش مي‌داديم. ما باتوم نداشتيم، ما اسپري ِ رنگ نداشتيم. گاز اشک‌آور توي صورت ِ ما بود که پاشيده مي‌شد.

dimanche, juin 11, 2006

گوش کن رفيق، بدمستي‌هات مشتري‌هاي آخر ِ شب ِ کافه را هم دلگير مي‌کند حتي. بساط‌ات را جمع کن، ببر گوشه‌ي خيابان که کسي نيست. سر ِ صبح هم چند شاخه گل بگير، ببر به زني بده که سرش را گذاشته روي ميز آشپزخانه و خواب‌اش برده. –آدرس توي جيب‌ات هست.
شايد يادت رفته باشد، ولي او بچه‌هات را به دنيا آورده.

jeudi, juin 08, 2006


ولي‌‌عصر را زير و رو کردم تا پارچه‌اي بگيرم که باب ِ دل‌ام باشد. بيش‌تر ِ پارچه‌ها، ضخامت‌شان آن‌قدري نبود که خوب جلوي آفتاب را بگيرد. يکي دوتا، رنگ‌شان مناسب نبود و يکي که هم رنگ ِ خوبي داشت و هم جنس ِ دل‌خواهي، عرض‌اش کم بود و بايد دو برابر مي‌گرفتم که پرده را بپوشاند و با قيمت ِ بالاش، هيچ به صرفه نمي‌شد. راه افتاده بودم برگردم که توي يکي از مغازه‌هايي که سرسري نگاه‌شان مي‌کردم، پارچه‌ي نارنجي ِ گوني‌بافتي به چشم‌ام خورد با راه‌هاي زرد ِ کم‌رنگ و پررنگ و تقريباً بي‌قاعده. قيمت مناسب بود، هر چند عرض ِ مناسبي نداشت و آخر مجبور شدم دو برابر ِ ارتفاع ِ پنجره پارچه بگيرم، اما رنگ‌اش شاد است و دوست‌اش دارم.
من استعفا مي‌دهم و ديگر عمراً پام را بگذارم توي اين شرکت!
بعد ِ نهار، پشت مانيتور دارم رژ لب مي‌زنم که محمود -همکار ِ نازنين‌مان- مي‌آد توي اتاق که کيف‌اش را بردارد برود. دوزار آبرو داشتيم، رفت. حالا ديگر مي‌فهمد اين لب‌هاي خوش‌رنگ، مال ِ من نيست و «کار ِ دست ِ نقاشه». فاک!
پ.ن: خوب است که صبح‌ها وقت ِ خط ِ چشم کشيدن من را نمي‌بيند، وگرنه جادوي چشم‌هاي شهلام هم ديگر اثر نداشت.
يک وقتي خيال داشتم چيزي بنويسم، تايتلش را بگذارم «به همه‌ي فاحشه‌هاي شهر ِ من». اين نوشته، قسمتي از آن است، نه کامل، نه منطقي، نه هيچ.

يازده ساله بودم يا دوازده ساله و اوائل ِ دوره‌ي راهنمايي. جمعه بود، چند دقيقه مانده به هفت ِ صبح. لباس پوشيده بودم بروم مدرسه، کلاس ِ المپياد بود يا فيزيک يا شيمي، يادم نمي‌آيد. از کوچه‌پس‌کوچه‌هاي خلوت ِ خانه‌مان داشتم مي‌رفتم سمت ِ ايستگاه ِ اتوبوسي که نزديک ِ خانه‌مان بود.
يادم نمي‌آيد بابا چرا نخواسته بود آن روز من را برساند مدرسه.

يادم مي‌آيد جز آن کوچه‌پس‌کوچه‌هاي خلوت، راه ِ ديگري هم بود، يک کمي طولاني‌تر، اما شلوغ و پر از آدم و پر از خانه. اين را هم خوب يادم مي‌آيد که هر وقت همراه ِ خواهرهاي بزرگم يا دوست‌هاشان –ماندانا و ديانا که خانه‌شان يک کوچه بالاتر بود- مي‌رفتيم خانه، راهشان را دور مي‌کردند و مي‌رفتند از توي آن خيابان اصلي. هميشه تعجب مي‌کردم و هيچ وقت هم کسي دليل‌اش را به‌ام نگفته بود. دليل‌اش را بعدها فهميدم و از روي تجربه، نه اين که کسي گفته باشد.

چند دقيقه مانده بود به هفت ِ صبح. کوچه‌ها را مي‌شمردم: يک .. دو .. وسط ِ کوچه‌ي دوم بودم و يکي ديگر مانده بود هنوز و تازه قدم‌هام را کند کرده بودم که کسي که داشت از پشت ِ سرم مي‌آمد و صداي پاش سکوت‌ام را به هم مي‌ريخت، بگذرد، که دستي نشست روي پشت‌ام. وحشت‌زده برگشتم. معني ِ کارش را نمي‌دانستم، اما ترسيدم. صورتش سياه بود، چشم‌هاش خيلي سفيد. يادم نمي‌آيد و مطمئن هم نيستم، شايد سفيدي ِ برق ِ دندان‌هاش بود که به چشم‌ام خورد. پشت کردم به‌اش، و باقي ِ کوچه‌ي دوم و تمام کوچه‌ي سوم را دويدم.

همان حدود ِ سن –اين را از آن‌جا مي‌گويم که سوم ِ راهنمايي که بودم، خانه‌مان را عوض کرديم و لاجرم تمام ِ اين اتفاق‌ها، توي آن يکي دو سال افتاده‌اند- يک وقتي پيش آمد که توي خانه تنها بودم و اولين بار بود که توي خانه تنها مي‌شدم. مامان و بابا رفته بودند جايي ديدن ِ يکي از بستگان –يا مراسم ِ ختمي، هدا دانشگاه بود، آن‌هاي ديگر سر ِ کار يا هر جاي ديگر. من با مامان و بابا نرفته بودم، مانده بودم خانه، و يک‌هو يادم افتاد به چندتا فيلم ويديويي که د.ب توي کمدش گذاشته بود و هميشه کنجکاو بودم بدانم چي هستند و چه‌طور هستند.

رسيدم سر ِ ايستگاه، نفس‌نفس مي‌زدم. اتوبوس ايستاده بود منتظر ِ مسافر. نشستم. چشم‌هام را نمي‌توانستم از خروجي ِ کوچه‌ي سوم بگيرم، هي مي‌ترسيدم که نکند دوباره بيايد و نکند من دوباره ببينم‌اش. چند دقيقه بعد، نفس‌هام منظم شد، اتوبوس راه افتاد و کسي از کوچه‌ي سوم پيداش نشد.
يادم نمي‌آيد از آمدن‌اش، محض ِ چه مي‌ترسيدم.

تلويزيون را روشن کردم و نوار را هل دادم توي ويديو. اول نفهميدم چي است تا وقتي که فيلم‌بردار زوم را برگرداند عقب و تن‌ها شکل گرفتند و من يک‌هو، عين وقت‌هايي که کشف ِ عجيبي مي‌کنم، قلبم ريخت: واي .. اين شکلي است؟

هيچ مبدأ يا نقطه‌ي شروعي توي ذهن‌ام ندارم که از کي مفهوم ِ تجاوز را درک کرده‌م. باز، مي‌تواند برگردد به همان دوره‌ي دوازده سالگي، کتاب ِ «دختري از محله‌ي هارلم» که هدا به‌ام گفته بود حق نداري تا دوم- سوم ِ دبيرستان بخواني‌اش و من پنهاني خواندم، کتاب را مي‌گذاشتم لاي پتو يا لاي کتاب ديگري، کز مي‌کردم گوشه‌ي تخت، مي‌خواندم و تعجب مي‌کردم که زندگي اين‌طور هم ممکن است باشد، که تحصيلات حق ِ آدم نباشد، مطالعه حق ِ آدم نباشد، آب ِ آشاميدني و برق حق ِ آدم نباشد، و يک وقتي معشوقه‌ي مادر ِ کسي، به‌اش دست بزند و بخواهد باش بخوابد.

ممکن بود من توي چهارده سالگي ازدواج کنم، ممکن بود الان سه تا بچه داشته باشم، خانه‌داري کنم، براي خريد ِ لباس ِ زير و نوار بهداشتي، از همسرم پول بخواهم و هربار هم خجالت بکشم که پول‌هاش را صرف ِ اين خريدهاي «زنانه» مي‌کنم.
خيال کرده‌ايد خانواده‌هاي ما چقدر متمدن‌اند؟

آموزش ِ صحيح، چيزي است که جاش توي فرهنگ ِ ما خيلي خالي است. بچه‌هاي ما، مي‌شوند جوان‌هاي ما، بدون ِ اين که ياد بگيرند چه‌طور رفتار کنند. نمي‌خواهم در مورد بي‌هويتي و اين پرت و پلاها داد ِ سخن سر بدهم که هاي ملت، ما الگو نداريم و چه و چه. مشکل ِ من، دقيقاً رفتارهاي جنسي است و که چرا توي جامعه و اکثر ِ خانواده‌هاي بسته يا به اصطلاح سنتي، حرف ِ يک چيزهايي تابو است. از قاعدگي بگير –که من هنوز جلوي پدرم خجالت مي‌کشم وقتي مي‌رويم فروشگاه، از توي قفسه‌ها نوار بهداشتي بردارم- تا رابطه‌ي جنسي. توي سرمان مي‌زنند که زنانگي –يا مردانگي‌تان- را پنهان کنيد، اسمش را هم مي‌گذارند شرم و حيا، چشم‌هاشان را هم مي‌بندند روي ملحفه‌هاي سفيدي که لکه‌هاي خون مي‌نشينند روشان.




يکي از سکانس‌هاي فيلم Fire هنوز که هنوز است، دارد اذيت‌ام مي‌کند. شب ِ اول ِ عروسي، جاتين -برادر ِ کوچک، بدون ِ اين که وقت ِ اولين هم‌خوابگي، نوازشي کند يا لااقل لباس‌هاش را دربياورد، پشت مي‌کند به سيتا، به‌اش مي‌گويد که: «اگر خون‌‌ريزي داشتي، نترس، بار اول معمولاً چنين اتفاقي مي‌افتد.» سيتا نگاه ِ پاهاش مي‌کند، مي‌بيند خون دارد مي‌ريزد روي ملحفه، سطل آب مي‌آورد با يک برس، خون‌ها را تميز مي‌کند.

اين‌طور مي‌شود، که خيلي از آن بزرگ‌ترهاي سنتي، راحت به آدم لقب مي‌دهند فاحشه. که يادشان مي‌رود نفس ِ فاحشگي اصلاً يعني اين که آدم در قبال ِ رابطه‌ي جنسي‌اش، پول بگيرد و از آن گذران زندگي کند. نه که محض ِ لذت با کسي بخوابد، يا حتي پي ِ اين باشد که خودش را بشناسد، خودش را کشف کند.

نه، فايده ندارد. من اين‌جا نمي‌توانم راحت بنويسم. اين‌طور تمام کنم که از ديني که اسم‌ام را نوشته‌اند پاي پيروانش بدم مي‌آد، نه از نفس ِ اين دين که هيچ وقت دل‌ام نخواسته بروم عمق‌اش را بشناسم، از زندگي‌مان که محض ِ آن ساخته‌اند، از همه‌ي پنهان‌کاري‌ها و نداشته‌هاش.

mercredi, juin 07, 2006

خوب است، من قبول مي‌کنم. من زندگي‌ام را مي‌دهم به تو، تو پاره پاره‌ش کن.

اين‌جا يک وقتي وبلاگ ِ خصوصي (!) بود و آدم مي‌آمد مي‌نشست بدون ِ ترس و با خيال ِ راحت حرف‌هاش را مي‌نوشت واسه يکي دو تا دوست ِ منتخب و هيچ رسالتي هم تو خودش حس نمي‌کرد که قرار است حرف ِ خاصي بزند يا عقيده‌ي خاصي را توي بوق کند يا چيز ِ خاصي را پنهان کند. حالا فقط خواجه حافظ ِ شيراز است –اگر تا حالا خبر به‌اش نرسيده باشد- که اين هديه است و قبلاً پاييزان بوده و چه و چه و چه.
آن وقت گذشته و پاييز شده زمستان و انگار ممه را لولو برده و بچه نشسته با بغض توي چشم‌هاش. يک کمي Privacy به هر حال هميشه لازم است. آن جوجه‌ي دوساله‌ي خانه‌مان هم يک وقت‌هايي دل‌اش مي‌خواد تنها باشد که با تمرکز شيشه‌ي خط ِ چشم ِ Dove ِ نازنينم را خالي کند توي کيف ِ صورتي‌ام.
دارم غرغر مي‌کنم؟ راستش اين دقيقاً کاري است که دل‌ام مي‌خواد انجام دهم. اين‌جاي گلويم انگار يک چيزي گير کرده بس که اين چند وقته سکوت کرده‌ام و حرفي نزده‌ام. نه، چرا، حرف زده‌ام. اين روزها از حرف‌هام که آمار بگيري، نيم ِ بيش‌تر، مشتقات fuck است که توي دلم حواله‌ي اين و آن مي‌کنم. ولي تو دست بزن به گلويم، ببين .. انگار يک چيزي گلوله شده آن‌جا. يک چيزي مال ِ داشته‌ها و نداشته‌ها که جاي اين که ذره ذره پايين برود يا لااقل بالا بيايد، همه‌اش گير کرده آن‌جا. يک چيزي راه ِ گلوم را سد کرده بود و نمي‌گذاشت حرف بزنم. ببين، گير کرده‌ام لاي سکوت. گوش کن، حالا هم حتي که جد کرده‌ام بيايم اين‌جا يک کمي حرف بزنم که دل‌ام سبک بشود، باز برام سخت است. شده‌‌ام تصوير انگار. برگشته‌ام به عقب: ويديوي صامت، يک وقت‌هايي زير نويس. اما نه فارسي، نه انگليسي.

دوم شخص ِ مرده. هاه.

به عنوان موخره‌ي سناريوي «عباس آقا»، يک چيزي بگويم و پرونده‌اش را ببنديم ديگر. ديروز به‌ام زنگ مي‌زند براي احوال‌پرسي. اس‌ام‌اس ِ آخرم را يادآوري مي‌کنم که گفته بودم به‌اش اين رابطه دارد اذيت‌ام مي‌کند و ادامه‌اش را نمي‌خواهم. با لجبازي، «شما» خطاب‌اش مي‌کنم و توي رسمي حرف زدن چيزي کم نمي‌گذارم. مي‌گويد: هيچ وقت پرسيدي که من چرا اون موقع، اون‌طور رفتار کردم؟ -من حوصله ندارم موقعيت و رفتارش را توضيح بدهم- من نپرسيده بودم و دليلي هم نداشتم بپرسم. که فلسفه‌ي من اين است که ملت خودشان حرف‌هايي که بخواهند را مي‌گويند و نيازي به پرسيدن نيست و دليلي هم ندارد کسي را با پرسش‌هاي مختلف توي منگنه بگذاريم. گفت: حالا توي يه ديدار ِ حضوري مفصل برات توضيح مي‌دم. جواب دادم که نيازي به ديدار حضوري نيست و من علاقه‌اي ندارم بدانم و موضوع از نظر ِ من تمام شده است. متلکي فرمودند با اين مضمون که: «نو که اومد به بازار ..» بلند نفس کشيدم و جواب دادم که آدم‌هاي زندگي‌ام ربطي به ايشان ندارند.
يادم نمي‌آد چي شد که دوباره بحث ِ رفتار ِ سه هفته پيش‌اش شد و هي اصرار مي‌کرد که دلايلي دارد که من اگر بدانم به‌اش حق مي‌دهم. پرسيدم: «برگشته‌ايد با خانم‌تان؟»
- يه سري مشکلات بود، بايد توضيح بدم، پاي تلفن نمي‌شه.
- سوال ِ من يک جواب بيش‌تر ندارد؛ آره، يا نه.
- خب، آره، اون هم بود، به علاوه مشکلات ديگه ..
و توضيح داد که برگشته‌اند سر ِ خانه زندگي‌شان، اما هنوز با هم مشکل دارند.
با تمسخر به‌اش گفتم که قرار بود از تغييرات مطمئن شود، بعد اين کار را بکند. گفت که فکر مي‌کرد تغييرات اتفاق افتاده‌اند، اما اين‌طور نبود.
به‌اش گفتم نه مي‌خواهم ببينم‌اش، نه علاقه‌اي دارم که اين تماس‌هاي گاه و بي‌گاه تکرار شود. قبول کرد و گفت: شماره‌تو پاک مي‌کنم. خداحافظي کرديم و آرزوي موفقيت و اين‌ها.
ضمن ِ مقادير ِ معتنابهي خنده به «شماره‌تو پاک مي‌کنم»، و ضمن اين که من مشاور خانواده نيستم و دليلي ندارد مرد ِ گنده را راهنمايي کنم که چه‌طور توي زندگي ِ خانوادگي‌اش موفق باشد، اعلام مي‌کنم که دل‌ام براش آتش گرفت که اين‌طور خودش را بدبخت کرد تا صداش غمگين بشود.
و به من ربطي ندارد.

من را مي‌بيني؟ دنبال ِ بيابان مي‌گردم که جيغ بزنم توش. بي‌بهانه، اما بلند. مي‌تواني توي گوش‌هات پنبه بگذاري –مثل هميشه- يا بيايي سفت بغل‌ام کني –مثل ِ هيچ‌وقت-
انتخاب با خودت است، اما من ديگر مي‌شناسم‌ات که بدانم نه فقط دست‌ها، که حضورت را هم آسان دريغ مي‌کني.
ببين، همچين جاهايي است که من از آن مشتقات استفاده مي‌کنم!

mardi, juin 06, 2006



بزرگ‌ترين مشکلي که تا حالا با زنانگي پيدا کرده‌ام،
قطره قطره‌هاي خون است،
به وقت ِ اولين هم‌خوابگي،
روي ملحفه.

اولين قاعدگي‌ام
به وقت ِ يکي از شب‌بيداري‌هام بود؛
هراس ِ تنهايي،
توي تاريکي ِ شب.

تجاوز،
به عنف.
مي‌گويد
يعني که
آمیزش جنسی است که با تهدید یا اعمال زور فیزیکی یا روانی انجام پذیرد.

و من
ديگر
بعد ِ هم‌خوابگي
پشت مي‌کنم به‌اش
رو به ديوار
م ي م ي ر م

حالا اين که
بيايي به‌ام بگويي
که اشتباه مي‌کنم
فايده‌اي ندارد؛
ديگر، فايده‌اي
ن د ا ر د...

پ.ن اول: پريسا يه سري نکات ايمني نوشته،
که براي ِ من مفيد بود.

پ.ن ديُّم: من را زهرا از راه ِ راست ِ گوسفندي دارد منحرف مي‌کند. گفته باشم که سر ِ صراط آمدم جلوش را بگيرم، شاهد بتوانم بياورم.

پ.ن سيُّم: لينک ِ تجاوز را از وبلاگ ِ هديه‌ي لحظه‌ها برداشته‌ام. مقاله‌ي خوبي است.

پ.ن چهارم: اصل ِ بيست و يک ِ قانون ِ اساسي را چه کسي جابه‌جا کرد؟!


به کوچولو گفته بودم برام عروسک ِ بزرگ و کوسن ِ آبي ِ کوچک‌ و چندتا از کتاب‌هام را بفرستد. ضمن ِ اين‌ها، به ابتکار خودش، روفرشي‌هاي عروسکي ِ قهوه‌اي‌ام را هم فرستاده که خيلي دوست‌شان دارم، اما بس که نرم‌اند، جز وقت ِ لم‌دادن روي راحتي و کتاب خواندن و قهوه خوردن، نمي‌شود پوشيدشان.
عروسک را و کوسن را که گذاشتم روي تخت و روفرشي‌ها را آن پايين روي زمين، حس کردم اين‌جا شده شبيه ِ اتاق ِ قبلي‌ام. حس عجيب و لذت‌بخشي بود.

بابا دراز کشيده بود که استراحت کند. من سرم را گذاشته بودم روي پاي مامان، تلويزيون نگاه مي‌کرد و دست‌اش توي موهام بود.
بعدتر، نشستيم به گپ زدن از اين در و آن در. از آقاي کاف و بچه‌هاش و اين که چه‌طور، واسطه‌ي خير بوده در ازدواج مامان و بابا.



کوچولو داشت شيطاني مي‌کرد. عينکي که براش گرفته بودم را گذاشت روي موهاش، ايستاد جلوي من که ازش عکس بگيرم. قيافه‌اش نازنين است، اما سر ِ ده دقيقه، آدم را کفري مي‌کند با شيطنت‌هاش.

دو روز است دارم توي کانون گرم خانواده، از تب مي‌سوزم. آريانا شعر مي‌خواند: «من که به اين قشنگي‌ام، با پر و بال رنگي‌ام … » کوچولو قوقولي‌قوقو را درست نمي‌تواند بگويد. وقتي رسيدند خانه، من خوابيده بودم، از صداش بيدار شدم که داشت حمام مي‌کرد. حوله‌ام را پيچيدم دور ِ تنش، موهام را خشک کردم، ازش پرسيدم: من را که يادت نرفته؟ من کي بودم؟
گفت: آله اَديه، و با خجالت، خنديد و چشم‌هاش را پايين انداخت.

من و د.ب شرط را باختيم. بابا يک بار هم حرفي نزد با اين مضمون که: «اين آهن‌پاره‌ها را چرا خريديد؟»

samedi, juin 03, 2006

اول.
اين پست ِ نرگس، يه چيزي تو مايه‌هاي خدا بود.

دُيُّم.
خانواده دارند تشريف مي‌آورند. ضمن اين که حواسم هست بروم پاکت سيگار و فندک و دفترچه يادداشتم را قايم کنم جايي که عقلشان نرسد، فيلم ديدن را تعطيل کنيم، خانه را آب و جارو کنيم، (اين آخر ِ هفته خانه را زباله برداشته!) يخچال را پر از ميوه کنيم که مامان خيال‌اش راحت بشود که ما خيلي سختي نمي‌کشيم اين‌جا، و ضمن اين که امروز بالاخره قرار گذاشتم دخترم را بروم ببينم که محض ِ مامان تا آخر ِ هفته ديگر نمي‌شد و ضمن ِ اين که عزا گرفته‌ام که عکس‌ها و کانتکت‌هاي روي گوشي را کجا قايم کنم، هيجان‌زده‌ام؛ هيجان‌زده و خوش‌حال. يادم نرفته که بابا در مورد همه‌چيز توي ذوق مي‌زند و مامان با نصيحت‌هاش آدم را به فاک مي‌برد و خواهر ِ نازنين از پر حرفي حوصله سر مي‌برد و بابا ببيند چه‌قدر خريد کرده‌ام واسه خانه، به نظرش کار بي‌خودي مي‌آيد و مامان به‌ام مي‌گويد لحاف واسه چي‌ات بود و خواهر ِ نازنين هي از لباس‌هايي که براي آريانا خريده‌ام تعريف مي‌کند و بابا مي‌گويد نمي‌خواهد دست به ترکيب کمد ديواري بزنيد و مامان هي به‌ام مي‌گويد شال‌ام را محکم‌تر ببندم و ... ولي هيجان‌زده‌ام، محض ِ ديدن‌شان و محض ِ حس کردن ِ خانواده.

سيُّم.
من کارم را دوست ندارم. از بچگي که دوست داشتم نويسنده بشوم تا سه ماه پيش که دل‌ام مي‌خواست دکوراتور بشوم و ديگر دير شده بود تا دو هفته بعدش که مامان به‌ام گفت: «هميشه فکر مي‌کردم خبرنگار ِ خوبي مي‌شوي» تا همين امروز که هيچ اتفاقي نيافتاده، فقط من دلم خواسته با يک کوله پشتي بروم دنيا را بگردم، هيچ وقت نشده لذت ببرم از پشت ِ ميز نشستن و برنامه نوشتن.
بايد يک کاري کنم، فايده ندارد. دير مي‌شود و دير هم شده، ديگر بيست و يک سالم است –ماشالله به جانم کنند!- دارد دير مي‌شود. بايد زودتر شروع کنم.
Ten Things I Hate About You
Metropolis
Just Like Heaven
Fowlty Towers
Casanova
Aeon Flux
اول.
آخر ِ هفته‌ي وحشتناکي بود، خيلي خوب، خيلي بد. پامان را از خانه بيرون نگذاشتيم. فعاليت‌هامان محدود شده بود به خوابيدن، غذا خوردن، و فيلم ديدن. آخر ِ سر، از ديدن ِ صفحه‌ي مانيتور داشت حال‌ام به هم مي‌خورد. تلفن قطع بود، و غير ِ شوخي‌هاي گاه و بي‌گاه حرفي از دهان‌مان در نمي‌آمد.
خيلي خنديديم، خيلي خورديم، خيلي خوابيديم.

دوم.
اين را از فيلم ِ ten things I hate about you کش رفته‌ام. فيلم ِ تين‌ايجري ِ امريکايي که از روي نمايشنامه‌ي «رام کردن ِ زن ِ سرکش» ِ شکسپير ساخته‌اند. چهارمين فيلمي که با بازي ِ Heath Ledger ديده‌ام و بايد اعتراف کنم خيلي کارهاش را دوست دارم.
I hate the way you talk to me, and the way you cut your hair. I hate the way you drive my car. I hate it when you stare. I hate your big dumb combat boots, and the way you read my mind. I hate you so much it makes me sick; it even makes me rhyme. I hate it, I hate the way you're always right. I hate it when you lie. I hate it when you make me laugh, even worse when you make me cry. I hate it that you're not around, and the fact that you didn't call. But mostly I hate the way I don't hate you. Not even close, not even a little bit, not even at all.


اين يکي را هم از فيلم ِ Life of Brian. نديده بودم کسي اين‌طور هوشمندانه بتواند زندگي ِ مسيح را نشان دهد. اصلاً ماجرايش، زندگي ِ پسري است که شب ِ تولد مسيح، توي ِ آخور ِ بغلي دنيا مي‌آيد.
Brian: I'm not the Messiah! Will you please listen? I am not the Messiah, do you understand? Honestly!
Girl: Only the true Messiah denies His divinity.
Brian: What? Well, what sort of chance does that give me? All right! I am the Messiah!
Followers: He is! He is the Messiah!
Brian: Now, fuck off!
[silence]
Arthur: How shall we fuck off, O Lord?

حالا بماند که زندگي و حرف‌ها و فکر مردم آن موقع را چه‌طور نشان داده‌اند. هميشه گفته‌م، کيف مي‌کنم با کارهاي گروه ِ مونتي‌پايتون.

سوم.
حالا اين که سال 1927 چه‌طور فيلمي مثل Metropolis را ساخته‌اند، جاي تعجب دارد. جلوه‌هاي ويژه‌اش براي آن موقع، چيزي است در حد ِ خدا. ذهني که پشت‌اش خوابيده، بماند.

چهارم.
خسته شده‌ام.
پ.ن: روي عکس‌ها کليک کنيد، مي‌رود روي صفحه‌ي مخصوص ِ آن فيلم توي آي‌ام‌دي‌بي.

jeudi, juin 01, 2006

منتظرم بابا اين هفته بيايد، که با هم برويم تشک بگيريم. هنوز تصميم نگرفته‌ام وقتي از در مي‌آيد تو، بروم در آغوش بگيرم‌اش يا فقط باش دست بدهم. مامان هم قرار بود بيايد، اما با مرگ ِ اين فاميلشان که تازگي سکته کرده، ممکن است نخواهد بيايد.
آقاي کاف را من يادم نمي‌آيد، هرچند برادرم يکي از قديمي‌ترين خاطره‌هايي که توي ذهن‌اش مانده، از اوست که وقتي بابا موقع ِ دانشگاه رفتن د.ب، ماشين‌اش را فروخت، با خريدار، از در ِ خانه آمده بود داخل.

بچه‌هاي خانواده‌ي ما، تقريباً دو نسل‌اند: نسل ِ پيش از انقلاب، و نسل ِ بعد از آن –گيرم که خواهري دارم که بين اين دو، دست و پا مي‌زند و متولد پنجاه و شش است.
ما بچه‌هاي نسل دوم، مال ِ وقتي هستيم که مامان و بابا کم‌کم خودشان را از حلقه‌ي دو خانواده بيرون کشيدند. براي همين است که –عکس ِ نسل‌اولي‌هامان- نه فاميل‌هاي مامان را درست و حسابي مي‌شناسيم، نه فاميل‌هاي بابا را. من دقيق نمي‌دانم چندتا عمه و عمو دارم و کدام‌شان تني هستند و کدامشان ناتني. براي عيدها هم کم پيش مي‌آيد هم‌ديگر را ببينيم حتي. يکي از دختر عمه‌هام را مي‌شناسم و دو سه تا از عموهام را –که يکي‌شان وقتي دوم راهنمايي بودم، فوت کرد. يکي از عموهام را مي‌دانم که تني است، اما از باقي خبر ندارم. پسرعموئي را توي ذهنم مانده که از دوتا از خواهرهام خواستگاري کرده بود و هر دو رد کرده بودند. و يادم مي‌آد که وقتي ازدواج کرد، اسم ِ خانم‌اش نگار بود و پيام‌نور، ادبيات انگليسي مي‌خواند.
مادربزرگ ِ پدري‌ام، زن ِ دوم ِ پدربزرگ‌ام مي‌شود که هر دوشان از ازدواج قبلي، بچه‌هايي داشتند. حالا اين که اين بچه‌ها که بودند و هرکدام‌شان حالا کجا هستند و چه کار مي‌کنند، من خبر ندارم. يک عموي تني دارم که محض ِ پسرهاش خيلي وقت است بين دو خانواده شکرآب شده، که پسر عموهام با اين که تحصيلات و کار و بار ِ خوبي دارند، اما نوع ِ زندگي‌‌شان مامان را ناراحت مي‌کند و خوش‌اش نمي‌آيد ما –مخصوصاً ما دخترها- با پسرهايي معاشرت داشته باشيم که دختر مي‌آورند توي خانه‌شان، وگرنه ما کنار ِ اين خانواده بزرگ شده‌ايم و وقتي من به دنيا آمدم، برادر و پسرعموم، بالاي سرم دعوا مي‌کردند که من خواهر ِ کدام‌ام. از بچگي‌هام، بازي‌ها و دعواها و زندگي‌ام، کلي خاطره دارم با پسر عمو و دختر عموهام –که دخترها، از همسر ِ دوم ِ عمويم هستند.-
خاطره‌هايي هم اين وسط پررنگ‌ترند. يک وقتي را يادم مي‌آيد که خانه‌ي عموم بودم، با شادي دعوام شده بود و وقتي زن‌عمو آمده بود دلداري‌ام بدهد و يکي از کتاب‌هاي شادي را آورده بود من بخوانم، شادي با قهر آمد کتاب را از دست ِ مادرش گرفت که: مال من است، نبايد بخواند. بعد زن عمو برايم بستني آورد توي کاسه‌ي بلور. و من بستني دوست داشتم.
يک تصوير ديگر توي ذهنم هست، که مامان گفته بود نرويم خانه‌ي عمو و من و برادرم، قايمکي از روي پشت‌بام، داشتيم مي‌رفتيم خانه‌شان. پسر عمو کشيک مي‌داد و ما چشم‌مان به حياط ِ خانه‌ي خودمان بود.
ديوار به ديوار بود خانه‌هامان. از روي ديوار ِ کوتاه ِ بين ِ ‌بام‌ها، مي‌رفتيم خانه‌ي هم‌ديگر.

مامان، گمانم هيچ وقت از زن ِ دوم عمويم خوش‌اش نيامد و زن‌عمو هم اين را مي‌دانست. هيچ وقت نفهميده‌ام عمو و زن عمو چه‌طور با هم آشنا شده‌اند. اين را فقط شنيده‌ام که عمو يکي دو سال بعد از فوت ِ همسر ِ اولش توي يک تصادف، خانه‌ي ما زندگي مي‌کرده و پسرعموهام براي همين است که اين‌قدر مادر و خواهر بزرگ‌م را دوست دارند، که حق ِ مادري به گردن‌شان دارند.

قبل از خانواده‌ي عمو، توي خانه‌ي سمت ِ راستي، خانواده‌ي ديگري زندگي مي‌کردند که هنوز با هم ارتباط داريم. مادر ِ خانواده، مامان را خيلي دوست دارد و هميشه سراغ‌اش را مي‌گيرد. مامان هم علاقه‌ي خاصي به اين خانواده دارد و خانم ز. را يکي از دوستان صميمي ِ خود مي‌داند. يکي از دخترهاش را دوست داشت براي د.ب خواستگاري کند، اما د.ب که ظاهراً بچگي‌هاش محض ِ شيشه‌اي که يکي ديگر از پسرهاي کوچه شکسته بوده، سيلي ِ محکمي از پدر ِ خانواده خورده، هيچ از اين خانواده خوش‌اش نمي‌آمد و وقت ِ ميهماني‌هاي خانوادگي، بهانه مي‌آورد، هيچ وقت حاضر نشد. فکر مي‌کنم مامان براي من و پسر ِ خانم ز. هم نقشه‌هايي داشت، اما داماد که براي تحصيل رفت خارجه، و ظاهراً ماندني شد، اين نقشه را فراموش کرد، که دل‌اش نمي‌خواست دخترش برود بلاد و کفر و –کسي چه مي‌داند، شايد پسر آن‌جا ايدزي چيزي گرفته باشد. و تنها چيزي که مانده، چندتا خاطره است از ديد و بازديدهاي عيد و شيطاني‌هاي چهارنفري ِ من و برادرم با دوتا بچه‌ي هم‌سن و سال ِ ما از خانواده‌ي ز.، حرف‌هاي خواهرها و دخترهاي بزرگ‌تر با هم، جمع ِ چهارتايي مامان‌ها و باباها، کلي عکس و خاطره از سيزده‌به‌درهاي دوتا خانواده با هم که چندسال پيش، از وقتي بابا سيزده ِ فروردين را هم سري به اداره مي‌زند، ديگر ادامه پيدا نکردند.
حالا، دخترهاي بزرگ‌تر ازدواج کرده‌اند. دوتاشان هلند‌اند، يکي‌شان تهران، خواهر ِ بزرگ ِ من، سواي ِ تعطيلات، بين ِ کار و شوهر و دختر و تحصيلات‌اش دست و پا مي‌زند و آن يکي خواهرم پي ِ ترفيع ِ شوهرش، کار و زندگي را منتقل کرده بوشهر. تعطيلات ِ عيد هم که مي‌شود، هيچ وقت ديگر جمع‌مان کامل نيست و هميشه چند نفري غايب‌اند. اما من هنوز آن عکس را دارم توي آلبوم، که رضا نشسته روي الاغ و يک کمي ترسيده، ميسون با آرامش دستش را انداخته دور گردن ِ من، و من که مي‌خواهم دستش را پس بزنم، از خنده ريسه رفته‌ام. صاحب ِ الاغ –که روستايي ِ جواني بود که آن سال سيزده‌به‌در با گله‌اش از کنار بساط ِ عصرانه‌ي ما توي چمن‌ها رد مي‌شد- هم ايستاده و چوبي توي دستش گرفته.

آقاي کاف، چندتايي دختر داشت. –اين که چندتا، و آيا پسري هم در کار بود يا نه، من نمي‌دانم. يکي از اين دخترها را چندسال پيش نامزد کردند براي پسردائي‌ام و از آن‌جا شد که من اصلاً از وجود ِ اين خانواده با خبر شدم. عکس ِ نامزدي ِ پسردائي، توي ذهنم مانده، من، با مانتو و روسري ايستاده‌ام کنار عروس و داماد و روي لب‌هام، خنده‌اي شيطاني نشسته –هميشه مي‌ترسيدم مامان براي من و پسردائي نقشه کشيده باشد و هيچ از اين پسردائي خوش‌ام نمي‌آمد.
حالا آقاي کاف مرده، و من نمي‌دانم دخترهاش چه سن و سالي هستند و چه کار مي‌کنند. آرزوشان بايد هم‌سال ِ من باشد، باقي را نمي‌دانم. فقط اميدوارم مامان از اين مراسم سوگواري آسان بگذرد و بيايد سري به ما بزند. دل‌ام براش تنگ شده.