ماههاست ذهنم قفل کرده روی چندتا تصویر، چندتا خاطرهی ناخوشآیند که رهام نمیکنن. از اینها معمولاً حرفی نمیزنم. اعتراف به این که زیر کدوم بته بزرگ شدم، راحت نیست. منتها صورت مسئله رو نمیشه پاک کرد و برگهی صفر همیشه جلوی چشمهامه.
تازه عقد کرده بودیم. شب اولی که مهمونها که رفتن، من و علیرضا طبقهی بالا توی اتاق سابقام خوابیدیم. تنها نبودیم. در باز بود، ما هم روی دوتا تخت یهنفرهی جدا. صبح مامان و بابا باهام دعوا کردن که چرا توی یه اتاق خوابیدین، ما آبرو داریم.
سه چهار سال پیش بود. بابام اومده بود تهران برای ویزیت چشمپزشکاش. بیمارستان نور. علیرضا مرخصی گرفت و با هم بردیماش. برگشتیم خونه، چون خونهی ما نمیاومد. هیچ کدومشون خونهی ما نمیاومدن. ناهار رو دور هم خوردیم و تا شب موندیم و معاشرت ناخوشآیندش رو با روی خوش تحمل کردیم. عصر فیلم تماشا کردیم. آخر شب بابام من رو صدا کرد توی اتاق، سرم داد کشید که چرا جلوی من دراز کشیدی و سرت رو گذاشتی روی پای شوهرت. با چشم گریون زدم بیرون.
دو سه سال پیش بود. یه هفته بعد از عروسی خواهرم. علیرضا ازمیر بود، من برای گرفتن مدارک مونده بودم اهواز. همه رو شام دعوت کردم خونهی بابام. از صبح سر پا بودم. خرید رفتم، جمع و جور کردم، تر و تمیز کردم، مخلفات روبهراه کردم. بار اولی بود که همه رو یهجا دعوت کرده بودم. دلم نمیخواست چیزی کم و کسر باشه. نبود. به خیال خودم نبود. بچهها سر حال بودن، گفتیم و خندیدیم. خواهرزادههای بدغذا با اشتها خوردن. خوش میگذشت. سفره رو جمع کردیم و چای ریختیم. من توی آشپزخونه داشتم جمع و جور میکردم. بابام اومد بالای سرم، اشاره کرد به تهچین، گفت این چه غذایی بود؟ مثل پشگل گوساله. دهنام باز موند. گفتم البته نوش جونتون. بعد با نفرت و تحقیر گفت خراب کردی.
خراب کرد. همون شب بلیت گرفتم. تا صبح گربه کردم و صبح زود برگشتم تهران. هر چی زنگ زد، جواب ندادم. دو روز بعدش اساماس داد: دخترم دلم را سوزاندی گیرم که من به خاطر فشار های که تهدید به مرگم میکنه چیزی گفتم که باعث آزردگی خاطر تو شد اما تو جوان بودی و قوی تر از من نمیتونستی پدرت را ببخشی زهی تاسف زیرا ضررش متوجه خودت خواهد شد.
گمونم یه چیزی هم بدهکار شدم اون موقع.
وسط تابستون امسال بود. همکلاسی دبیرستانام بهام پیغام داد بابام بابات رو توی خیابون دیده، گفته هدیه مریضه. چی شده؟ واتساپ رو پاک کردم. توی گروه خانواده پیغام دادم لطفاً به هر کسی میرسید نگید هدیه مریضه و اومدم بیرون. رابطهام رو با مامان و بابا کلا قطع کردم. خوب بود. آروم شدم.
دو ماه پیش بود. خواهرم و شوهرش با خواهرشوهرش اومده بودن استانبول، گفته بودن تو هم بیا و رفته بودم. یه خواهر دیگهام هم اومده بود که من تنها نباشم. شوهر خواهرم در بیادبی نظیر نداشت. ناراحت بود ما رفتیم و من بیحجابام، هر جور شده میخواست این رو نشون بده. قرار میگذاشتیم دیر میاومد، وقتی میاومد سرش رو میانداخت پایین میرفت. اخلاقاش چیزی بود که من مدتها بود ندیده بودم. عین بابام. داماد محبوب بابام بود. متلک میگفت، غیرمستقیم سعی میکرد تحقیر کنه. مثلاً تو منگو خواهرم میخواست عین کاپشنی که تن من بود رو بگیره، میگفت اون چیه و دست میگذاشت روی یه چیزی با سه برابر قیمت. شب دوم دم رستوران، بابت شلوغی رستورانی که معرفی کرده بودم قهر کرد و رفت، هر چی هم توی خیابون صداش زدم جواب نداد. فرداش توی مترو، کالسکهی بچه رو گذاشته بود جلوی دوتا صندلی، گفتم بذاریناش کنار، به خواهرم گفت نمیخواد جابهجاش کنی، اونجا عکس زن با کالسکهی بچهاست، یعنی اینجا جای کالسکه است. لابد چون من لیاقت نداشتم مستقیم باهام همکلام بشه. همونجا پیاده شدم و دیگه تا آخر سفر باهاشون جایی نرفتیم. خودش و خواهرش هم دیگه با من و هدا حرف نزدن.
شب خواهرم زنگ زد به مامان و بابا، اصرار که تو هم بیا حرف بزن. تعریف کرد چی شده و من ناراحتام، مامانام خندید. شروع کردم داد و بیداد. حداقل انتظارم این بود به داماد عزیزشون تذکر بدن با من یا بقیه درست رفتار کنه، منتها مثل این که به نظرشون قضیه خیلی بامزه بود و ارزش نداشت.
چند هفته پیش تصمیم گرفتن برای پونزدهم آذر بیان دیدن من. خواهرم داشت باهام هماهنگ میکرد که چطوری بلیت بگیرن که بابام پیغام داد باهاش تماس بگیرم هماهنگ کنیم. جواباش رو ندادم. اصلاً دلم نمیخواست راه تماس باز بشه. بهم پیغام داد هدیه خانم جوابم را نمیدی. به نظر خودت من چطوری بیام. با چه رویی.
برای خودم هم سواله. اون هم لابد جواباش رو پیدا نکرده که دیگه خبری از اومدنشون نشد.