dimanche, décembre 19, 2010
vendredi, décembre 17, 2010
آقای بلیک ادواردز مرده و عیالشان عزادار است. من اینقدری به این زوج هنری ارادت دارم که بیایم یک چیزی بنویسم در مورد این روزهای عزیزی که استاد، حتماً لیاقت داشته که درش به لقاءالله بپیوندد.
عاشورا خیلی جزو لیست تعطیلات محبوب من نیست. البته کلاً این تعطیلات اجتنابناپذیر به من سازگار نیستند. یک وقتی -مثلاً فردا- که آدم تنبلی میکند میماند توی خانه و صبح تا شب چرت میزند و سریال میبیند، در حالی که همکلاسیهایش دارند سر ِ تجزیهی قیدها جان میکنند، خیلی بیشتر به من میچسبد. حالا، این که من عاشورا را دوست ندارم برمیگردد به این که ما بچه بودیم و تفریحمان تلویزیون دیدن بود و عاشورا همهچی تعطیل میشد که نوحه پخش بشود و سریال مذهبی و موعظههای منبری که آقا فلان بود و بهمانش کردند. چهار سال بود من این آهنگ سوزناک مخصوص عصر عاشورا را نشنیده بودم و اتفاقاً خیلی هم از این جریان راضی بودم. صبح تاسوعا خیال میکردیم قرار است توی این تعطیلات بهمان خیلی خوش بگذرد که کاری پیش آمد برویم سر کشو و دیدیم ای دل غافل، یک دانه کاندوم بیشتر نمانده و سه روز تعطیلی و دو تا آدمی که یک هفته بود وقت نکرده بودند با هم بخوابند. در احادیث هم آمده آدمی که این روزها نطفهاش منعقد بشود، از نسل یزید است و -چهطور بگویم؟- ذاتش خراب است. ما هم به این چیزها خیلی معتقدیم. با یهقلدوقل و نونبیارکبابببر و سایر بازیهای مفرحی که برای همین وقتها طراحی کردهاند روزگارمان گذشت تا شد ظهر عاشورا. قیمهی مفصلی که با شراب دستساز مزهدار شده بود خورده بودیم و در باسن مبارکمان عروسی برپا بود که سر و صدا تمام شده و رفتیم چرت بزنیم. خدا ازشان نگذرد، انگار سر تا ته ِ خیابان را بلندگو زده بودند که همین یک لحظه را از ما بگیرند. قیمهخورانشان که تمام شد، زدند روی کانال سوزناک و آهنگی که چهار سال تمام بود نشنیده بودم عین پتک شروع کرد توی سرم ضربه زدن. بماند که چه حرفهایی توی دلم میزدم. مثال مودبانه: ننه سگها، فکر میکنید برای چی توی خانهی ما تلویزیون پیدا نمیشود؟ مثال غیر مودبانه؟ خیر. اینجا محل رفت و آمد زن و بچهی مردم است و طبعاً زن و بچهی مردم نمیدانند چی برایشان مناسب است. من میدانم. هه.
موخرهی این پست نصفه نیمه، یک سوپرکالیفراجیلیستیکاکسپیالیدوشس غلیظ است که بابت همدردی تقدیم عیال آن مرحوم میشود.
عاشورا خیلی جزو لیست تعطیلات محبوب من نیست. البته کلاً این تعطیلات اجتنابناپذیر به من سازگار نیستند. یک وقتی -مثلاً فردا- که آدم تنبلی میکند میماند توی خانه و صبح تا شب چرت میزند و سریال میبیند، در حالی که همکلاسیهایش دارند سر ِ تجزیهی قیدها جان میکنند، خیلی بیشتر به من میچسبد. حالا، این که من عاشورا را دوست ندارم برمیگردد به این که ما بچه بودیم و تفریحمان تلویزیون دیدن بود و عاشورا همهچی تعطیل میشد که نوحه پخش بشود و سریال مذهبی و موعظههای منبری که آقا فلان بود و بهمانش کردند. چهار سال بود من این آهنگ سوزناک مخصوص عصر عاشورا را نشنیده بودم و اتفاقاً خیلی هم از این جریان راضی بودم. صبح تاسوعا خیال میکردیم قرار است توی این تعطیلات بهمان خیلی خوش بگذرد که کاری پیش آمد برویم سر کشو و دیدیم ای دل غافل، یک دانه کاندوم بیشتر نمانده و سه روز تعطیلی و دو تا آدمی که یک هفته بود وقت نکرده بودند با هم بخوابند. در احادیث هم آمده آدمی که این روزها نطفهاش منعقد بشود، از نسل یزید است و -چهطور بگویم؟- ذاتش خراب است. ما هم به این چیزها خیلی معتقدیم. با یهقلدوقل و نونبیارکبابببر و سایر بازیهای مفرحی که برای همین وقتها طراحی کردهاند روزگارمان گذشت تا شد ظهر عاشورا. قیمهی مفصلی که با شراب دستساز مزهدار شده بود خورده بودیم و در باسن مبارکمان عروسی برپا بود که سر و صدا تمام شده و رفتیم چرت بزنیم. خدا ازشان نگذرد، انگار سر تا ته ِ خیابان را بلندگو زده بودند که همین یک لحظه را از ما بگیرند. قیمهخورانشان که تمام شد، زدند روی کانال سوزناک و آهنگی که چهار سال تمام بود نشنیده بودم عین پتک شروع کرد توی سرم ضربه زدن. بماند که چه حرفهایی توی دلم میزدم. مثال مودبانه: ننه سگها، فکر میکنید برای چی توی خانهی ما تلویزیون پیدا نمیشود؟ مثال غیر مودبانه؟ خیر. اینجا محل رفت و آمد زن و بچهی مردم است و طبعاً زن و بچهی مردم نمیدانند چی برایشان مناسب است. من میدانم. هه.
موخرهی این پست نصفه نیمه، یک سوپرکالیفراجیلیستیکاکسپیالیدوشس غلیظ است که بابت همدردی تقدیم عیال آن مرحوم میشود.
mercredi, décembre 01, 2010
دیشب بود. ساعت مثلاً یازده. یک جایی یک خبری به چشمم خورد که شهلا فردا اعدام میشود. یاد مامانم افتادم.
مامانم یک آدم خاصی است برای خودش. نه که بگویم خیلی خوب یا خیلی بد، نه. از اینهاست که صبح تا شب با یک «زن روز» یا «خانواده» جلوی تلویزیوناند. اما خوب، انتخابات پارسال مثلاً به کروبی رای داد، یعنی اینطوری هم نیست که خیلی تحت تاثیر کیهان و شبکهی یک باشد. در عین حال همهی مثالهایش در مورد روابط نامشروع دختر و پسر از زن روز است. کلاً در قاموس مامانم چیزی به اسم روابط مشروع دختر و پسر وجود ندارد. همین امروز هم آمده تهران، چون فهمیده دختر تهتغاری بیست سالهاش با یک مرد سی ساله دوست شده و آمده که -به قول خودش- جلوی این کثافتکاریها را بگیرد.
سال هشتاد و یک که ماجرای قتل لاله شده بود تیتر اول روزنامههای زرد، مامانم همهشان را با علاقه میخواند. کلاً عاشق اینطور اخبار جنایی است. جریان شاهرخ و سمیه را هم همینطوری دنبال میکرد، اما کمتر درگیر بود. کلاً نمیفهمید دختر و پسر شانزده ساله چه مرگشان است که باید اینطوری دوتا بچه را قصابی کنند و نچرال بورن کیلرز را هم ندیده بود. من آن موقع یازده سالم بود. هنوز عاشق نشده بودم و فیلم را هم ندیده بودم. بعد که عاشق شدم و فیلم را دیدم، فهمیدم چهجوری میشود دو تا بچه را قصابی کرد، اما از فکرش هم حالم بد میشد. اینطوری بود که من هیچ وقت سمیه نشدم و هر وقت میآمدیم تهران و میرفتیم گاندی که از آدینه کفش بخریم، ترس برم میداشت.
در مورد شهلا، برعکس، مامان با یک کمی دلسوزی حرف میزد و بیشتر به ناصر فحش میداد. فکر بدی هم اگر در مورد شهلا داشت، این بود که چرا رفته با مرد ِ زندار دوست شده. کلاً این که یک آدمی این وسط کشته شده را ول کرده بود و چسبیده بود به رابطهی نامشروع و به قول خودش کثافتکاری این دوتا. بحث صیغه را میگفت از خودشان درآوردهاند. هر دو روز یکبار میرفت از بازارچهی بغل خانه میوه بخرد و سر راه، میایستاد دم مطبوعاتی ِ سر فلکه چیتا، تیترها را میخواند و عکسها را نگاه میکرد. گاهی وسوسه میشد یکی از این مجلهها را بخرد و بعد که میآمد خانه و میخواندش، افسوس میخورد که حرف اضافهتری نزده. حرف پاورقیهای محققی را هم دیگر نمیزد و کاری نداشت پسرعمهی مقتول قاتل است یا دختردایی مامانش.
یک چیزی که هنوز هم من را از مامان میترساند، این است که خیلی راحت مینشیند حکم مرگ و زندگی دیگران را میدهد. مثلاً میگفت باید محمدخانی را اعدام کنند که این دو تا زن را اینطوری انداخت به جان هم و بدبختشان کرد. یا میگوید ا.ن را باید تکه تکه کرد که پارسال این همه جوانهای مملکت را به کشتن داد. یا میگوید فلان مرد فامیل که معتاد است و زن و بچهاش را ول میکند میرود تریاک بکشد را باید چنان حالی بهش داد که دیگر سمت منقل نرد.
سر صبح داشتم فکر میکردم چی میشود که آدم میرود چهارپایه را از زیر پای یکی بکشد. چه حجم نفرتی دارد. فکر کردم اگر یک وقتی، یک آدمی، سر عزیزترین کس ِ من یک بلایی بیاورد، حاضرم همچین کاری بکنم یا نه.
بیشتر ما یک منطق خوبی داریم که میگوید نه. حالا به دلایل مختلف. من خودم توی زندگیام خیلی حرفها زدهام که بعدش پایشان ایستادهام. گاهی هم شده که زدهام زیرش. مثلاً بیست سالم که بود میگفتم من عروسی نمیکنم. اما بیست و یک سالگی توی میدان ِ بغل خانه از علیرضا پرسیدم کی عروسی کنیم. در تئوری میگویم مجازات اعدام را برداریم؛ اما مثلاً یکی مثل بیجه را که اعدام کردند، یک کمی خیالم راحتتر شده بود که شبها توی خیابان تنها باشم؛ بعدش البته عکس بالای دارش را دیدم و دلم سوخت. فکر میکنم اگر در یک آرمانشهری زندگی میکردیم که آدمها را یک جوری تربیت میکردند که کسی بلد نباشد آدم بکشد که بعدش بحث اعدام پیش نیاید، خیالمان خیلی راحتتر میشد. خیلی شده که بروم زندگی قاتلهای سریالی را بخوانم و فکر میکردم که مثلاً اگر پنج سالش که بود، پدرخواندهاش بهش تجاوز نمیکرد، اینطوری نمیشد و اگر آدمها بلد بودند هوای همدیگر را داشته باشند و یک کسی حواسش بود که این بچه توی چه منجلابی دست و پا میزند و الی آخر.
چند وقت پیش یک خبری خواندم که پدر معتاد آمده به بچهی سهماهه تجاوز کرده.
همین دو سه روز پیش بود که نوشتند یک پدری دختر یازده سالهاش را با سیم بسته به بخاری روشن و آتشش زده. من هی فکر کردم که بچهی بیچاره چه کشیده و چقدر التماس کرده که بابا نکن، دردم میآید و چجوری پوستش از داغی بخاری تاول زده و چجوری موهاش ریخته روی صورتش و چشمهاش را بسته، وقتی که پدرش روش نفت میریخته.
پدر را محکوم کردند به ده سال تبعید و دوازده سال زندان. یا برعکس.
این خبر را مامان نشنیده. من هم دل ندارم براش تعریف کنم. ولی از آن وقتهایی است که مرد را نفرین میکند و میگوید باید اعدامش کنند. من نظری ندارم. یک منطق قشنگی دارم که اعدام را محکوم میکند، یک دلی هم دارم که دارد برای بچه زار میزند. چه این بچه، چه بچهی بعدی که مردک میآورد که نکند تخم و ترکهاش وربیافتد.
یک کاری که آدم نباید بکند، این است که برود مراسم اعدام تماشا کند. من رفتم. گمانم نوزده سالم بود. تا حالا ازش حرف نزدهام. شاعر که بشوم از پیچ و تاب تنش میگویم حتماً.
امروز صبح یک آقایی آمده گفته من میفهمم چطوری ممکن است یک زن صیغهای داشته باشم که بیاید توی کمد معاشقهام با زن اصلی را تماشا کند و بعد که زن را کشت، من بروم اعدامش را تماشا کنم و رضایت هم ندهم. بعد هم گفته با اعدام مخالف است.
من؟ من خیلی فکر کردم، اما نفهمیدم چطور آدم میتواند بایستد پیچ و تاب اندامی را تماشا کند که یک وقتی بغل میزده و حتماً دوست هم داشته. فکر کردم این آدم لابد از کثافتی که زندگیاش را برداشته بود خسته شده، بعد راه بهتری بلد نبوده که جمعش کند.
مادر لاله گفته که از این به بعد رخت عزایش را درمیآورد و شاد میشود. من تا قبلش میفهمیدم آدم از زنی بدش بیاید که زندگی دخترش را گرفته. لابد فکر میکرده دخترش خوشبخت است و شوهر خوبی دارد. ولی آدم چطور ممکن است جان دادن یکی را تماشا کند و بعد برود خوشحال باشد برای خودش که من انتقامم را گرفتم و خیالم راحت است؟
این آدم یک کمی شبیه مامان من است و من را میترساند. که ما آدمها گاهی قلبمان از سنگ میشود.
مامانم یک آدم خاصی است برای خودش. نه که بگویم خیلی خوب یا خیلی بد، نه. از اینهاست که صبح تا شب با یک «زن روز» یا «خانواده» جلوی تلویزیوناند. اما خوب، انتخابات پارسال مثلاً به کروبی رای داد، یعنی اینطوری هم نیست که خیلی تحت تاثیر کیهان و شبکهی یک باشد. در عین حال همهی مثالهایش در مورد روابط نامشروع دختر و پسر از زن روز است. کلاً در قاموس مامانم چیزی به اسم روابط مشروع دختر و پسر وجود ندارد. همین امروز هم آمده تهران، چون فهمیده دختر تهتغاری بیست سالهاش با یک مرد سی ساله دوست شده و آمده که -به قول خودش- جلوی این کثافتکاریها را بگیرد.
سال هشتاد و یک که ماجرای قتل لاله شده بود تیتر اول روزنامههای زرد، مامانم همهشان را با علاقه میخواند. کلاً عاشق اینطور اخبار جنایی است. جریان شاهرخ و سمیه را هم همینطوری دنبال میکرد، اما کمتر درگیر بود. کلاً نمیفهمید دختر و پسر شانزده ساله چه مرگشان است که باید اینطوری دوتا بچه را قصابی کنند و نچرال بورن کیلرز را هم ندیده بود. من آن موقع یازده سالم بود. هنوز عاشق نشده بودم و فیلم را هم ندیده بودم. بعد که عاشق شدم و فیلم را دیدم، فهمیدم چهجوری میشود دو تا بچه را قصابی کرد، اما از فکرش هم حالم بد میشد. اینطوری بود که من هیچ وقت سمیه نشدم و هر وقت میآمدیم تهران و میرفتیم گاندی که از آدینه کفش بخریم، ترس برم میداشت.
در مورد شهلا، برعکس، مامان با یک کمی دلسوزی حرف میزد و بیشتر به ناصر فحش میداد. فکر بدی هم اگر در مورد شهلا داشت، این بود که چرا رفته با مرد ِ زندار دوست شده. کلاً این که یک آدمی این وسط کشته شده را ول کرده بود و چسبیده بود به رابطهی نامشروع و به قول خودش کثافتکاری این دوتا. بحث صیغه را میگفت از خودشان درآوردهاند. هر دو روز یکبار میرفت از بازارچهی بغل خانه میوه بخرد و سر راه، میایستاد دم مطبوعاتی ِ سر فلکه چیتا، تیترها را میخواند و عکسها را نگاه میکرد. گاهی وسوسه میشد یکی از این مجلهها را بخرد و بعد که میآمد خانه و میخواندش، افسوس میخورد که حرف اضافهتری نزده. حرف پاورقیهای محققی را هم دیگر نمیزد و کاری نداشت پسرعمهی مقتول قاتل است یا دختردایی مامانش.
یک چیزی که هنوز هم من را از مامان میترساند، این است که خیلی راحت مینشیند حکم مرگ و زندگی دیگران را میدهد. مثلاً میگفت باید محمدخانی را اعدام کنند که این دو تا زن را اینطوری انداخت به جان هم و بدبختشان کرد. یا میگوید ا.ن را باید تکه تکه کرد که پارسال این همه جوانهای مملکت را به کشتن داد. یا میگوید فلان مرد فامیل که معتاد است و زن و بچهاش را ول میکند میرود تریاک بکشد را باید چنان حالی بهش داد که دیگر سمت منقل نرد.
سر صبح داشتم فکر میکردم چی میشود که آدم میرود چهارپایه را از زیر پای یکی بکشد. چه حجم نفرتی دارد. فکر کردم اگر یک وقتی، یک آدمی، سر عزیزترین کس ِ من یک بلایی بیاورد، حاضرم همچین کاری بکنم یا نه.
بیشتر ما یک منطق خوبی داریم که میگوید نه. حالا به دلایل مختلف. من خودم توی زندگیام خیلی حرفها زدهام که بعدش پایشان ایستادهام. گاهی هم شده که زدهام زیرش. مثلاً بیست سالم که بود میگفتم من عروسی نمیکنم. اما بیست و یک سالگی توی میدان ِ بغل خانه از علیرضا پرسیدم کی عروسی کنیم. در تئوری میگویم مجازات اعدام را برداریم؛ اما مثلاً یکی مثل بیجه را که اعدام کردند، یک کمی خیالم راحتتر شده بود که شبها توی خیابان تنها باشم؛ بعدش البته عکس بالای دارش را دیدم و دلم سوخت. فکر میکنم اگر در یک آرمانشهری زندگی میکردیم که آدمها را یک جوری تربیت میکردند که کسی بلد نباشد آدم بکشد که بعدش بحث اعدام پیش نیاید، خیالمان خیلی راحتتر میشد. خیلی شده که بروم زندگی قاتلهای سریالی را بخوانم و فکر میکردم که مثلاً اگر پنج سالش که بود، پدرخواندهاش بهش تجاوز نمیکرد، اینطوری نمیشد و اگر آدمها بلد بودند هوای همدیگر را داشته باشند و یک کسی حواسش بود که این بچه توی چه منجلابی دست و پا میزند و الی آخر.
چند وقت پیش یک خبری خواندم که پدر معتاد آمده به بچهی سهماهه تجاوز کرده.
همین دو سه روز پیش بود که نوشتند یک پدری دختر یازده سالهاش را با سیم بسته به بخاری روشن و آتشش زده. من هی فکر کردم که بچهی بیچاره چه کشیده و چقدر التماس کرده که بابا نکن، دردم میآید و چجوری پوستش از داغی بخاری تاول زده و چجوری موهاش ریخته روی صورتش و چشمهاش را بسته، وقتی که پدرش روش نفت میریخته.
پدر را محکوم کردند به ده سال تبعید و دوازده سال زندان. یا برعکس.
این خبر را مامان نشنیده. من هم دل ندارم براش تعریف کنم. ولی از آن وقتهایی است که مرد را نفرین میکند و میگوید باید اعدامش کنند. من نظری ندارم. یک منطق قشنگی دارم که اعدام را محکوم میکند، یک دلی هم دارم که دارد برای بچه زار میزند. چه این بچه، چه بچهی بعدی که مردک میآورد که نکند تخم و ترکهاش وربیافتد.
یک کاری که آدم نباید بکند، این است که برود مراسم اعدام تماشا کند. من رفتم. گمانم نوزده سالم بود. تا حالا ازش حرف نزدهام. شاعر که بشوم از پیچ و تاب تنش میگویم حتماً.
امروز صبح یک آقایی آمده گفته من میفهمم چطوری ممکن است یک زن صیغهای داشته باشم که بیاید توی کمد معاشقهام با زن اصلی را تماشا کند و بعد که زن را کشت، من بروم اعدامش را تماشا کنم و رضایت هم ندهم. بعد هم گفته با اعدام مخالف است.
من؟ من خیلی فکر کردم، اما نفهمیدم چطور آدم میتواند بایستد پیچ و تاب اندامی را تماشا کند که یک وقتی بغل میزده و حتماً دوست هم داشته. فکر کردم این آدم لابد از کثافتی که زندگیاش را برداشته بود خسته شده، بعد راه بهتری بلد نبوده که جمعش کند.
مادر لاله گفته که از این به بعد رخت عزایش را درمیآورد و شاد میشود. من تا قبلش میفهمیدم آدم از زنی بدش بیاید که زندگی دخترش را گرفته. لابد فکر میکرده دخترش خوشبخت است و شوهر خوبی دارد. ولی آدم چطور ممکن است جان دادن یکی را تماشا کند و بعد برود خوشحال باشد برای خودش که من انتقامم را گرفتم و خیالم راحت است؟
این آدم یک کمی شبیه مامان من است و من را میترساند. که ما آدمها گاهی قلبمان از سنگ میشود.
mardi, novembre 30, 2010
توی اپیزود فیلان سیزن بیسار فرندز، یه جایی هست که چندلر مجبوره برای کریسمس بره تولسا و قبل از رفتن میگه به هر حال هیچکس کارش رو دوست نداره. طبعاً چون چندلره، همه مخالفن و حتی راس میگه آی کنت گت ایناف داینسورز. داشتم خارجیاش را میگفتم. برای همین ننوشتم دایناسور.
الان ساعت دوازده و دوازده دقیقهی شب- صبح- بامداده. از دو و نیم ظهر دچار گردندرد و کمردرد ناشی از استفادهی غیر صحیح از تکنولوژی شدهام و چشمهای خودم و علیرضامون و بابکمون قرمزه و هی خمیازه میکشیم. (دروغ گفتم. الان علیرضا گفت سپنتا؟ بابک جواب داد پونزّهتا. بعد زنگ زدن خارج و لهجهی خانم پیغامگیر انگلیسی بود و ما خیلی خندیدیم. یک اصطلاح هم یاد گرفتم که: کی از تو بچه خواست؟)
ساعت دوازده و ده دقیقهی شب شروع کرده بودم به فکر کردن به این که برای اولین بار توی عمرم دیگه اون آدمی نیستم که کریسمس میخواد بره تولسا. اون آدمیام که کنت گت ایناف داینسورز.
الان ساعت دوازده و دوازده دقیقهی شب- صبح- بامداده. از دو و نیم ظهر دچار گردندرد و کمردرد ناشی از استفادهی غیر صحیح از تکنولوژی شدهام و چشمهای خودم و علیرضامون و بابکمون قرمزه و هی خمیازه میکشیم. (دروغ گفتم. الان علیرضا گفت سپنتا؟ بابک جواب داد پونزّهتا. بعد زنگ زدن خارج و لهجهی خانم پیغامگیر انگلیسی بود و ما خیلی خندیدیم. یک اصطلاح هم یاد گرفتم که: کی از تو بچه خواست؟)
ساعت دوازده و ده دقیقهی شب شروع کرده بودم به فکر کردن به این که برای اولین بار توی عمرم دیگه اون آدمی نیستم که کریسمس میخواد بره تولسا. اون آدمیام که کنت گت ایناف داینسورز.
jeudi, novembre 25, 2010
دو هفتهای میشود که تمرکز ندارم. نمیدانم چرا. یک حالتی است که چند وقت میشود افتادهام توش و هی فروتر میروم. تقصیر خودم است. سه ماه است نشستهام میگویم علی بیا ما را ببر مسافرت، بابک بیا برویم شمال، بابا راه بیفت محمودآباد منتظر است. خارجیها در این زمینه میگویند مشکل از وقتی شروع میشود که شوهر آدم، آدم را ستیسفای نکند. البته منظورم از آن لحاظ نیست. از آن لحاظ که... اوف. (اینجا لبخند محوی روی لبهای نگارنده مینشیند و فیبیوار چند لحظهای حواسش پرت میشود).
هفتهی پیش خندهدارترین تعریف ممکن را از خودم شنیدم. آقای الف گفت من بلدم جوری بنویسم که کتاب توی ارشاد برایش مشکلی پیش نیاید. البته این حرف حقیقت دارد و من این را بلدم، اما همان لحظه یادم افتاد وبلاگم فیلتر است. بعد یادم افتاد نشسته بودم توی دفتر آقای میماینها، آقای خ روبهرویم پشت میزش نشسته بود و میگفت وبلاگم را خوانده و داشت عرق سرد مینشست روی پیشانیام، در حالی که نباید مینشست، چون داشت از من تعریف میکرد. بعد یادم افتاد به چهار سال پیش و عکسالعمل د.ب وقتی وبلاگم را پیدا کرده بود و به خاطرش مجبور شدم از دومین به آن قشنگی دست بکشم. بعد یادم افتاد به خیلی قبلترش که مثلاً هیجده سالم بود و تازه رفته بودم دانشگاه و یک بار مامان ازم پرسیده بود تو وبلاگ داری، و من با جدیت گفته بودم نه.
بعدش فین ِ گندهای کردم.
الان در یک مرحلهایام که نوشتن برایم بیگدیل شده؛ که مجبورم جوری بنویسم که تایید بقیه را بگیرم؛ که اسمش شده کار و چون اصلاً از اول تفریح ِ من بوده، خیال میکنم بینش چیز دیگری نباید باشد و اصلاً وقت هم برای چیز دیگری نگذاشتهام بماند. این هم عیب من است دیگر، خوب بلدم یک کاری را برای خودم زهرمار کنم. دلم هم نمیخواهد مثلاً تا اطلاع ثانوی وبلاگ ننویسم. به هر حال من -برای مثال- بهاره رهنما نیستم که بار عظیم ادبیات مملکت روی دوش من باشد؛ یک آدم معمولیام که دوست دارد بیاید بنشیند دور همی از خاطراتش بگوید، از حسش بگوید. گاهی هم غیبت کند البته. قرار نیست که من -به قول بابام- آلت تناسلی غول مذکر را بشکنم.
البته از بیست سالگیام به اینور، بابام اسم عضو شریف غول را جلوی من میآورد و باکیاش نیست.
هفتهی پیش خندهدارترین تعریف ممکن را از خودم شنیدم. آقای الف گفت من بلدم جوری بنویسم که کتاب توی ارشاد برایش مشکلی پیش نیاید. البته این حرف حقیقت دارد و من این را بلدم، اما همان لحظه یادم افتاد وبلاگم فیلتر است. بعد یادم افتاد نشسته بودم توی دفتر آقای میماینها، آقای خ روبهرویم پشت میزش نشسته بود و میگفت وبلاگم را خوانده و داشت عرق سرد مینشست روی پیشانیام، در حالی که نباید مینشست، چون داشت از من تعریف میکرد. بعد یادم افتاد به چهار سال پیش و عکسالعمل د.ب وقتی وبلاگم را پیدا کرده بود و به خاطرش مجبور شدم از دومین به آن قشنگی دست بکشم. بعد یادم افتاد به خیلی قبلترش که مثلاً هیجده سالم بود و تازه رفته بودم دانشگاه و یک بار مامان ازم پرسیده بود تو وبلاگ داری، و من با جدیت گفته بودم نه.
بعدش فین ِ گندهای کردم.
الان در یک مرحلهایام که نوشتن برایم بیگدیل شده؛ که مجبورم جوری بنویسم که تایید بقیه را بگیرم؛ که اسمش شده کار و چون اصلاً از اول تفریح ِ من بوده، خیال میکنم بینش چیز دیگری نباید باشد و اصلاً وقت هم برای چیز دیگری نگذاشتهام بماند. این هم عیب من است دیگر، خوب بلدم یک کاری را برای خودم زهرمار کنم. دلم هم نمیخواهد مثلاً تا اطلاع ثانوی وبلاگ ننویسم. به هر حال من -برای مثال- بهاره رهنما نیستم که بار عظیم ادبیات مملکت روی دوش من باشد؛ یک آدم معمولیام که دوست دارد بیاید بنشیند دور همی از خاطراتش بگوید، از حسش بگوید. گاهی هم غیبت کند البته. قرار نیست که من -به قول بابام- آلت تناسلی غول مذکر را بشکنم.
البته از بیست سالگیام به اینور، بابام اسم عضو شریف غول را جلوی من میآورد و باکیاش نیست.
dimanche, novembre 21, 2010
صبح با صدای زنگ موبایل ع.ر بیدار شدم، دیدم دماغم هنوز آویزان است و روی دندهی چپم و خوابم هم میآید. تصمیم گرفتم نروم دانشگاه. دیروز هم البته وضع بهتری نداشتم، منتها دیروز گرامر داشتم. امروز اگر میرفتم، باید به فرانسه دینی میخواندم که زیاد لطفی ندارد و تازه یادم هم نرفته که دیروز، پایم را که از خانه گذاشتم بیرون، سرفههایم شروع شد. اینطوری بود که خودم را قانع کردم و رفتم دوتا نیمرو برای هر کداممان بار گذاشتم و یک لیوان چای ریختم و این شکلی روزم را شروع کردم.
mardi, novembre 16, 2010
دلم میخواست آبدهنم را که قورت میدادم، گلوم نمیسوخت. اما این خودش بحث دیگریست.
یازده سالم که بود، یک شب از خواب پریدم، دیدم مامانم یک گوشه نشسته گریه میکند. آنوقتها توی خانوادهی ما کسی از این هنرها نداشت که خبر بد را پنهان کند، یا جوری بگوید که آدم آنطوری دلش نلرزد. اینجوری هم نبودیم که همدیگر را بغل کنیم و دلداری بدهیم. همینجوری شنیدم که بابام سکته کرده و الان بیمارستان است و کسی هم نمیگفت که درست میشود و برمیگردد و همین حرفهایی که اینجور وقتها به یک بچهی یازده ساله میگویند که نترسد و خیالش راحت باشد. از همان وقتها بود که من شروع کردم تجسم کنم این که یک کسی بمیرد چهشکلی میشود و آدم چهجوری باید آماده باشد. سر ِ هر چیزی، هر نفسی، هر مکثی، من بلد بودم آماده باشم. همین. منظورم این است که دلم نمیخواهد توضیح بیشتری بدهم، نه که مثلاً زیر پوستم یک دکستر قایم کرده باشم و نخواهم نشان بدهم. بعد گذشت و گذشت و شد دیروز. من با بابام رفته بودم یک بیمارستان ِ تر و تمیزی که یک عمل سر پایی آسانی انجام بدهد که قرار بود کلش بیشتر از دو ساعت طول نکشد. البته ما هشت ساعت آنجا بودیم؛ ولی این را نمیخواستم تعریف کنم. بابام را که با لباس عمل دادیم دست پرستار که ببرد پایین، تازه دیدم چقدر پیر شده. البته همیشه این را میدیدم، ولی آنجا و با آن سر و شکل، اوضاع یک طور ِ دیگری است.
خوبیاش این بود که آن هشت ساعت، تنها نبودم.
یازده سالم که بود، یک شب از خواب پریدم، دیدم مامانم یک گوشه نشسته گریه میکند. آنوقتها توی خانوادهی ما کسی از این هنرها نداشت که خبر بد را پنهان کند، یا جوری بگوید که آدم آنطوری دلش نلرزد. اینجوری هم نبودیم که همدیگر را بغل کنیم و دلداری بدهیم. همینجوری شنیدم که بابام سکته کرده و الان بیمارستان است و کسی هم نمیگفت که درست میشود و برمیگردد و همین حرفهایی که اینجور وقتها به یک بچهی یازده ساله میگویند که نترسد و خیالش راحت باشد. از همان وقتها بود که من شروع کردم تجسم کنم این که یک کسی بمیرد چهشکلی میشود و آدم چهجوری باید آماده باشد. سر ِ هر چیزی، هر نفسی، هر مکثی، من بلد بودم آماده باشم. همین. منظورم این است که دلم نمیخواهد توضیح بیشتری بدهم، نه که مثلاً زیر پوستم یک دکستر قایم کرده باشم و نخواهم نشان بدهم. بعد گذشت و گذشت و شد دیروز. من با بابام رفته بودم یک بیمارستان ِ تر و تمیزی که یک عمل سر پایی آسانی انجام بدهد که قرار بود کلش بیشتر از دو ساعت طول نکشد. البته ما هشت ساعت آنجا بودیم؛ ولی این را نمیخواستم تعریف کنم. بابام را که با لباس عمل دادیم دست پرستار که ببرد پایین، تازه دیدم چقدر پیر شده. البته همیشه این را میدیدم، ولی آنجا و با آن سر و شکل، اوضاع یک طور ِ دیگری است.
خوبیاش این بود که آن هشت ساعت، تنها نبودم.
samedi, novembre 13, 2010
الان که این را مینویسم، داریم یک آهنگ سختی گوش میدهیم. اینقدر سخت که مجبور شدیم برویم لیریکش را پیدا کنیم بفهمیم دقیقاً چی میگوید. سلام خانوم میمنون. بالاخره پیدا کردیم و فهمیدیم و خیالمان راحت شد. الان داریم جان جان گوش میدهیم، لقبی که من خیلی وقت است به توتی دادهام.
امروز سر کلاس گرامر یاد دستهای مامانم افتاده بودم. جریان از اینجا شروع شده بود که چند روز پیش یکی یک جایی یک عکسی گذاشته بود و بالاش نوشته بود عین دستهای مامانمه. مثلاً داشتم نمیگفتم که الی توی گودر شر کرده بود و شما هم نفهمیدید. تا عکس لود بشود من هی به دستهای مامان الی فکر کردم و این که چه شکلی بود و این که الان دستهای مامانم را میبینم یا نه. خیال میکردم دستهای همهی مامانها شبیه هم است و چروک خورده و رگهاش بیرون زده. بعد دیدم نه، مامان ِ توی عکس شبیه مامان من نیست و جوان مانده و رگهای سبز ندارد و دلم یکهو تنگ شد. تنگ که نه، همین که دلم خواست یک گوشه کناری بود که برویم با هم بنشینیم حرف بزنیم. عیبش این است که گوشه کنارش هست، خودش نیست.
امروز سر کلاس گرامر یاد دستهای مامانم افتاده بودم. جریان از اینجا شروع شده بود که چند روز پیش یکی یک جایی یک عکسی گذاشته بود و بالاش نوشته بود عین دستهای مامانمه. مثلاً داشتم نمیگفتم که الی توی گودر شر کرده بود و شما هم نفهمیدید. تا عکس لود بشود من هی به دستهای مامان الی فکر کردم و این که چه شکلی بود و این که الان دستهای مامانم را میبینم یا نه. خیال میکردم دستهای همهی مامانها شبیه هم است و چروک خورده و رگهاش بیرون زده. بعد دیدم نه، مامان ِ توی عکس شبیه مامان من نیست و جوان مانده و رگهای سبز ندارد و دلم یکهو تنگ شد. تنگ که نه، همین که دلم خواست یک گوشه کناری بود که برویم با هم بنشینیم حرف بزنیم. عیبش این است که گوشه کنارش هست، خودش نیست.
vendredi, novembre 05, 2010
توی دورهی تورلیدری یه معلم بناهای تاریخی داشتیم که توی فلورانس معماری خونده بود. از کلاسش یه چیزایی در مورد مرمت آثار باستانی و شباهت دو تا گنبد توی ایتالیا و اصفهان یادمه و این که هی با یه لهجهی ایتالیایی بامزهای میگفت سنتا ماریا دل فیوره. همون موقع بود که من خودم گفتم قبل از این که بمیرم باید اینجاها رو ببینم.
الان سه سال گذشته.
الان سه سال گذشته.
mardi, novembre 02, 2010
با ذوق و شوق پا شدم حاضر بشوم برم ابرو بردارم و چیتان فیتان بکنم، هر چی گشتم کارت آرایشگاه نبود. روز ِ غیر پنجشنبه آدم میتواند سرش را بیندازد پایین و برود، اما حیف. گفتم جایش بیایم بعد از مدتها وبلاگ بنویسم.
امروز پنجشنبه بود و من خیال میکردم حالا که اجاره خانه نمیدهیم، پولدار هستیم و میتوانیم یک نفر را بیاوریم خانه را تمیز کند و از این کارها. بعد یادم آمد غیر از خانم ع. کسی را نمیشناسم و او یک عادت بدی دارد که از توی سطل زباله چیزهای به زعم خودش هنوز قابل استفاده را درمیآورد و میگذارد اینطرف و آنطرف خانه. از شرکتهای خدماتی هم تا حالا خیری ندیدهام. یک آگهی هم گذاشتم توی گودر ببینم چی میشود، اما چیزی نشد. این است که حالا باید خودم بلند شوم آخرین بقایای رنگ را با کاردک از روی کاشیها پاک کنم. کار هم دارم با خیلی مشق ِ گرامر. حالا ببینم چه میشود.
امروز پنجشنبه بود و من خیال میکردم حالا که اجاره خانه نمیدهیم، پولدار هستیم و میتوانیم یک نفر را بیاوریم خانه را تمیز کند و از این کارها. بعد یادم آمد غیر از خانم ع. کسی را نمیشناسم و او یک عادت بدی دارد که از توی سطل زباله چیزهای به زعم خودش هنوز قابل استفاده را درمیآورد و میگذارد اینطرف و آنطرف خانه. از شرکتهای خدماتی هم تا حالا خیری ندیدهام. یک آگهی هم گذاشتم توی گودر ببینم چی میشود، اما چیزی نشد. این است که حالا باید خودم بلند شوم آخرین بقایای رنگ را با کاردک از روی کاشیها پاک کنم. کار هم دارم با خیلی مشق ِ گرامر. حالا ببینم چه میشود.
vendredi, octobre 15, 2010
صبح جمعهی خیلی آرامی است. از آنها که از دور اگر نگاهشان کنی، اصلاً به چشم نمیآیند، اما تویشان که باشی، خودت میفهمی چه دردسری پشتشان خوابیده و چه دل شیری میخواهد گذراندنشان.
چند دقیقهای از ده صبح گذشته و علیرضا خوابیده. توتی هم؛ کنارش. من اینور بساط پهن کردهام، با سیگار مکفی و لیوان چای نشستهام، دستم توی فایلی است که گرفتهام برای ویرایش. از اینجا به بعد ِ داستان، موسیقی کمکم تندتر میشود و بیننده اگر چشمهایش را ریز کند، میبیند فایل هنوز به نیمه نرسیده و من باید تا امشب تحویلش بدهم. یک کمی که چشم بگردانید، توی هال بساط ِ روشویی- آینه- قفسه و آویز حمام پهن است که امروز باید ببریم خانه نصب کنیم و لوسترها هستند و پی ِ نجار و آلومینیومکار رفتن مانده و میز کامپیوتر که حتماً باید عوض کنیم و هنوز نمیدانیم کِی و اگر رفتیم، باید دوتا صندلی اوپن هم بگیریم و شنبه هم تولد دوستم است و حتماً باید بروم یک چیزی براش بگیرم و بماند که دوتا تولد نه و ده ِ مهر ِ خواهر و دوستم را سر ِ وقتش یادم رفته بود و مشق گرامر دارم.
چهارشنبه داشتم دق میکردم. سه روز بود آقای میم هی من را دعوا میکرد که چرا کار نمیکنم و کار نقاشی هنوز تمام نشده بود و کابینتها را نبرده بودند و با معلم ِ آواشناسی دعوایم شده بود و ما که باید پول رهن را سهشنبه میدادیم به صاحبخانه، بنگاه قرار قراداد را انداخته بود جمعه و سفر آخر هفته داشت بههم میخورد و اسبابکشی افتاده بود وسط هفته و من دیگر جا نداشتم غیبت کنم. در کلاس را به هم کوبیدم و وانمود کردم باد زده، بعد رفتم توی توالت پنج دقیقه توی سر خودم زدم که خفهشو و با ریمل ِ ریخته برگشتم کلاس. بعد خوب شدم. الان که جمعه است، نه من کار آقای میم را تمام کردهام، نه نقاش کارش را تمام کرده، نه ماجرای پول رهن درست شده، نه سفر رفتیم، نه کابینتها را بردهاند، نه اسبابکشی افتاده آخر ِ هفته، نه میتوانم بروم آواشناسیام را حذف کنم و هشت ترمه بشوم، نه مشقهای گرامرم را نوشتهام، نه وقت داریم برویم میز کامپیوتر و صندلی اوپن و کادوی تولد بگیریم. تازه نجاری که گیتی بهام معرفی کرده بود و خیالم بابتش راحت بود هم دیشب جوابمان کرد که غرب کار میکند و دیگر کسی را بلد نیستیم که بیاید درهای کمددیواری را ریلی کند و خودش را طبقه بزند.
با این حال من سالم و سرحال اینجا نشستهام و هی یاد ِ گردش موزهی ایران باستانمان هستم با استاد ِ خوبی که توی آن دوره داشتیم و این که دیروز دوباره با مرجان قرار گذاشتیم پول جمع کنیم تابستان بعد برویم فرانسه و این که چه مستراحی داریم ما توی خانهی جدید.
خیال میکنم هر از گاهی باید رفت چیزی مثل این روشویی کابینتدار خرید که حال آدم را خوب کند، آدم را خارجی کند، که خیال آدم را راحت کند که ته ِ ته ِ همهی بدبختیهاش یک چیز خوبی هم هست که بهش چنگ بزند و خودش را سر پا نگه دارد، گیرم این چیز خوب کاسهی مستراح باشد، ظرف ادویه باشد، مجلهی مترجم باشد، کتاب ِ خارجی باشد. چهمیدانم، یک چیزی باشد که آدم یادش برود که دور و برش پر شده از دعواهای آقای میم و استاد زبانشناسی و بدقولی بنگاه و هی دویدن و دویدن و دویدن و علیرضایش که خسته است.
علیرضایش که خسته است.
چند دقیقهای از ده صبح گذشته و علیرضا خوابیده. توتی هم؛ کنارش. من اینور بساط پهن کردهام، با سیگار مکفی و لیوان چای نشستهام، دستم توی فایلی است که گرفتهام برای ویرایش. از اینجا به بعد ِ داستان، موسیقی کمکم تندتر میشود و بیننده اگر چشمهایش را ریز کند، میبیند فایل هنوز به نیمه نرسیده و من باید تا امشب تحویلش بدهم. یک کمی که چشم بگردانید، توی هال بساط ِ روشویی- آینه- قفسه و آویز حمام پهن است که امروز باید ببریم خانه نصب کنیم و لوسترها هستند و پی ِ نجار و آلومینیومکار رفتن مانده و میز کامپیوتر که حتماً باید عوض کنیم و هنوز نمیدانیم کِی و اگر رفتیم، باید دوتا صندلی اوپن هم بگیریم و شنبه هم تولد دوستم است و حتماً باید بروم یک چیزی براش بگیرم و بماند که دوتا تولد نه و ده ِ مهر ِ خواهر و دوستم را سر ِ وقتش یادم رفته بود و مشق گرامر دارم.
چهارشنبه داشتم دق میکردم. سه روز بود آقای میم هی من را دعوا میکرد که چرا کار نمیکنم و کار نقاشی هنوز تمام نشده بود و کابینتها را نبرده بودند و با معلم ِ آواشناسی دعوایم شده بود و ما که باید پول رهن را سهشنبه میدادیم به صاحبخانه، بنگاه قرار قراداد را انداخته بود جمعه و سفر آخر هفته داشت بههم میخورد و اسبابکشی افتاده بود وسط هفته و من دیگر جا نداشتم غیبت کنم. در کلاس را به هم کوبیدم و وانمود کردم باد زده، بعد رفتم توی توالت پنج دقیقه توی سر خودم زدم که خفهشو و با ریمل ِ ریخته برگشتم کلاس. بعد خوب شدم. الان که جمعه است، نه من کار آقای میم را تمام کردهام، نه نقاش کارش را تمام کرده، نه ماجرای پول رهن درست شده، نه سفر رفتیم، نه کابینتها را بردهاند، نه اسبابکشی افتاده آخر ِ هفته، نه میتوانم بروم آواشناسیام را حذف کنم و هشت ترمه بشوم، نه مشقهای گرامرم را نوشتهام، نه وقت داریم برویم میز کامپیوتر و صندلی اوپن و کادوی تولد بگیریم. تازه نجاری که گیتی بهام معرفی کرده بود و خیالم بابتش راحت بود هم دیشب جوابمان کرد که غرب کار میکند و دیگر کسی را بلد نیستیم که بیاید درهای کمددیواری را ریلی کند و خودش را طبقه بزند.
با این حال من سالم و سرحال اینجا نشستهام و هی یاد ِ گردش موزهی ایران باستانمان هستم با استاد ِ خوبی که توی آن دوره داشتیم و این که دیروز دوباره با مرجان قرار گذاشتیم پول جمع کنیم تابستان بعد برویم فرانسه و این که چه مستراحی داریم ما توی خانهی جدید.
خیال میکنم هر از گاهی باید رفت چیزی مثل این روشویی کابینتدار خرید که حال آدم را خوب کند، آدم را خارجی کند، که خیال آدم را راحت کند که ته ِ ته ِ همهی بدبختیهاش یک چیز خوبی هم هست که بهش چنگ بزند و خودش را سر پا نگه دارد، گیرم این چیز خوب کاسهی مستراح باشد، ظرف ادویه باشد، مجلهی مترجم باشد، کتاب ِ خارجی باشد. چهمیدانم، یک چیزی باشد که آدم یادش برود که دور و برش پر شده از دعواهای آقای میم و استاد زبانشناسی و بدقولی بنگاه و هی دویدن و دویدن و دویدن و علیرضایش که خسته است.
علیرضایش که خسته است.
mercredi, octobre 06, 2010
الان که شروع میکنم اینها را بنویسم، یک آدم خستهایام که یک لیوان قهوهی زیادی شیرین شده جلوی خودش گذاشته و نا ندارد برود کولر را خاموش کند که یخ نزند.
پیش پای شما بناها کارشان تمام شد و سوار ماشینشان شدند، رفتند. اینطور آدمهایی هستیم که بنایشان با ماشین میآید سر کار. کلی هم چیز یاد گرفتم این دو روز که مدرسه نرفتم و ماندم بالای سر بناها. اولاً که میدانم اسم حرفهای سنگ توالت میشود توالت زمینی، دوماً که فهمیدهام کفشور حمام اصلاً چیزی شبیه طی و اینطور چیزها نیست، بلکه همانی است که من بهاش میگویم راهآب. بعد هم در کمال تعجب دیدم با مالیدن سیصد کیلو چسب و کاشی به دیوار، ساختمان اصلاً پایین نمیآید. ولی راستش هنوز نفهمیدهام چقدر چسب و کاشی لازم است. (نگارنده در این لحظه مشغول خمیازه کشیدن است و چند لحظهای مکث میکند.) چی میگفتم؟ آها. حرف مهمی نمیزدم.
یک چیزی که دلم میخواهد به ضرب و زور دگنگ توی سر رئیسهای علیرضا فرو کنم، این است که گاهی وقتها خیلی مهم است مرد توی خانه باشد. این دو روزه هی یاد اوس قاسم میافتم. حالا دقیقاً حال ندارم تعریف کنم اوس قاسم از کجا پیدایش شد و جریانش چیست. شاید بعداً گفتم. خلاصهاش این است که یک وقتی ما خانه عوض کردیم و اعضای مونث ِ بالای بیست و پنج سال ِ خانواده تصمیم گرفته بودند یک دیوار طبقهی بالا را کلاً بکنند کتابخانه و برای ساختن این کتابخانه، نجاری معتبرتر از شاگرد مبل فروشی ِ سر چهارراه پیدا نکردند. آن موقع با هشتاد تومن میشد دو تا کتابخانهی قفسهدار ِ در-شیشهای خرید. اوس قاسم این پول را صرف این کرد که چهارتا تیر و تخته به هم بچسباند که زیر بار وزن کتابها قابلیت ارتجاعی بینظیری از خودشان نشان میدادند. این تیر و تختهها بعدها به عنوان یادگاری از اوس قاسم موفق شدند کبابهای برشتهای تحویل جامعه دهند و اسم اوس قاسم به عنوان نمادی در ذهن ما ثبت شد که هر وقت میخواهیم حرص اعضای مونث بالای بیست و پنج سال خانواده را دربیاوریم، به کار ببریم.
یادم نیست چی داشتم میگفتم که به اینجا رسیدم. آها، حرف این بود که رئیسهای علیرضا نمیفهمند گاهی حضور یک مرد در خانه لازم است و داشتم مثال میزدم. حقیقت این است که از خواب دارم میمیرم و چشمهایم را به زور باز نگه داشتهام. اصلاً نمیفهمم چی دارم مینویسم. بدیاش این است که صبح بنا بود و شب کابینتساز است با نقاش و باید وقت کنیم برویم روشویی هم بگیریم که فردا که لولهکش میآید شیرها را نصب کند، آن را هم کار بگذارد. بعدش هم که لابد یک هفته- ده روزی معطل خشک شدن رنگ دیوار و حاضر شدن کابینتها هستیم و -اینجاهای ماجراست که بابک میگوید یا قمر- و بعد هم باز کردن کارتنهایی که یک ماه است بسته شدهاند و توتی هر از گاهی میرود توی یکیشان میشاشد و باید باز کرد، شست، دوباره بست.
فکر این چیزها و این یک ماهی که گذشته را که میکنم، اتوماتیک بعدش توی ذهنم میآید که «عوضش بعد میروید توی خانهی خودتان و بعد همهچیز فیلان است و بیسار است.» اولاً که خانهی خودمان نیست و اول و آخرش خانهی خواهرم است، بعد هم که یازده ماه ِ دیگر به یک ماه رمضان نمیارزد اصلاً. آدم باید دوازده ماه سال و هفت روز هفته خوش باشد. یعنی چی که دو هفته است همهی زندگیام را گذاشتهام کنار که خانه این را کم دارد و آنش زیاد است؟
بله. من خیلی شاکی هستم.
پیش پای شما بناها کارشان تمام شد و سوار ماشینشان شدند، رفتند. اینطور آدمهایی هستیم که بنایشان با ماشین میآید سر کار. کلی هم چیز یاد گرفتم این دو روز که مدرسه نرفتم و ماندم بالای سر بناها. اولاً که میدانم اسم حرفهای سنگ توالت میشود توالت زمینی، دوماً که فهمیدهام کفشور حمام اصلاً چیزی شبیه طی و اینطور چیزها نیست، بلکه همانی است که من بهاش میگویم راهآب. بعد هم در کمال تعجب دیدم با مالیدن سیصد کیلو چسب و کاشی به دیوار، ساختمان اصلاً پایین نمیآید. ولی راستش هنوز نفهمیدهام چقدر چسب و کاشی لازم است. (نگارنده در این لحظه مشغول خمیازه کشیدن است و چند لحظهای مکث میکند.) چی میگفتم؟ آها. حرف مهمی نمیزدم.
یک چیزی که دلم میخواهد به ضرب و زور دگنگ توی سر رئیسهای علیرضا فرو کنم، این است که گاهی وقتها خیلی مهم است مرد توی خانه باشد. این دو روزه هی یاد اوس قاسم میافتم. حالا دقیقاً حال ندارم تعریف کنم اوس قاسم از کجا پیدایش شد و جریانش چیست. شاید بعداً گفتم. خلاصهاش این است که یک وقتی ما خانه عوض کردیم و اعضای مونث ِ بالای بیست و پنج سال ِ خانواده تصمیم گرفته بودند یک دیوار طبقهی بالا را کلاً بکنند کتابخانه و برای ساختن این کتابخانه، نجاری معتبرتر از شاگرد مبل فروشی ِ سر چهارراه پیدا نکردند. آن موقع با هشتاد تومن میشد دو تا کتابخانهی قفسهدار ِ در-شیشهای خرید. اوس قاسم این پول را صرف این کرد که چهارتا تیر و تخته به هم بچسباند که زیر بار وزن کتابها قابلیت ارتجاعی بینظیری از خودشان نشان میدادند. این تیر و تختهها بعدها به عنوان یادگاری از اوس قاسم موفق شدند کبابهای برشتهای تحویل جامعه دهند و اسم اوس قاسم به عنوان نمادی در ذهن ما ثبت شد که هر وقت میخواهیم حرص اعضای مونث بالای بیست و پنج سال خانواده را دربیاوریم، به کار ببریم.
یادم نیست چی داشتم میگفتم که به اینجا رسیدم. آها، حرف این بود که رئیسهای علیرضا نمیفهمند گاهی حضور یک مرد در خانه لازم است و داشتم مثال میزدم. حقیقت این است که از خواب دارم میمیرم و چشمهایم را به زور باز نگه داشتهام. اصلاً نمیفهمم چی دارم مینویسم. بدیاش این است که صبح بنا بود و شب کابینتساز است با نقاش و باید وقت کنیم برویم روشویی هم بگیریم که فردا که لولهکش میآید شیرها را نصب کند، آن را هم کار بگذارد. بعدش هم که لابد یک هفته- ده روزی معطل خشک شدن رنگ دیوار و حاضر شدن کابینتها هستیم و -اینجاهای ماجراست که بابک میگوید یا قمر- و بعد هم باز کردن کارتنهایی که یک ماه است بسته شدهاند و توتی هر از گاهی میرود توی یکیشان میشاشد و باید باز کرد، شست، دوباره بست.
فکر این چیزها و این یک ماهی که گذشته را که میکنم، اتوماتیک بعدش توی ذهنم میآید که «عوضش بعد میروید توی خانهی خودتان و بعد همهچیز فیلان است و بیسار است.» اولاً که خانهی خودمان نیست و اول و آخرش خانهی خواهرم است، بعد هم که یازده ماه ِ دیگر به یک ماه رمضان نمیارزد اصلاً. آدم باید دوازده ماه سال و هفت روز هفته خوش باشد. یعنی چی که دو هفته است همهی زندگیام را گذاشتهام کنار که خانه این را کم دارد و آنش زیاد است؟
بله. من خیلی شاکی هستم.
lundi, octobre 04, 2010
داشتم ظرف میشستم که یادم افتاد خیلی وقت است اینجا چیزی ننوشتهام. دو سه تا درفت داشتم که دیدم خیلی هم خوباند، ولی وقتشان گذشته. یکیاش حرف ِ خانه خریدن بود و این که آدم وقتی میخواهد به یک جایی متعهد بشود، دیگر مثل سابق عیب و ایرادش را به خوبیهاش نمیبخشد و این که خانهها چهقدر شبیه آدمهایند. یکیاش هم نقل حکایتها و مثلهای پدرم بود. شاید بعدتر گفتمش.
دیروز بنا آوردیم و راس ساعت دو اولین کلنگ بازسازی خانه را زدند توی دیوار. من نبودم، ولی از قبلش میدانستم چه خبر قرار است باشد. نزدیک سه و نیم بود که رسیدم خانه و از سر ِ کوچه دیدم صدای کلنگ زدن میآید. خوبی ِ خانهی روبهرویی را خریدن همین است. میتوانستیم با دوربین چشم بیندازیم توی بالکن و ببینیم چه کار دارند میکنند. نکردیم البته. هر نیم ساعت یک بار علیرضا میرفت یک سری بهشان میزند و برمیگشت خانه. عصر هم رفتیم کاشی برای توالت بخریم.
اگر به من بگویند فیلم طنز محبوبت چیست، خیلی باید فکر کنم تا چیزی به ذهنم برسد. سریال نه، کسی لب تر کند لیستی برایش ردیف میکنم از فرندز بگیر برو تا کاپلینگ و بیگ بنگ و بلکادر. علیرضا برعکس. حتماً یکی از فیلمهای مل بروکس را اسم میبرد. حالا این را میخواستم بگویم که این بابا یک فیلمی دارد به اسم سایلنت مووی. یک جایی توی این فیلم، یک مشت سرمایهدار ِ بیغم جلسه دارند و دوتاشان پا میشوند بروند مستراح. روی دیوار مستراحشان، حرفی را نوشتهاند که هر کس در و دیوارش را ببیند، با آن موافق است: Our toilettes are nicer than many people's home. مستراح خانههای ما هم از همان اول عروسی که رفتیم صد تومان دادیم ادوات مستراح، شامل برس توالت شور و جای دستمال کاغذی و حوله و صابون خریدیم، اینطوری بود. حالا با این کاشیها و ابزاری که رفتیم خریدیم اوضاع بدتر هم شده. فاکتور را که میگذارم جلویم، از خجالت نزدیک است آب شوم. کاشی والنتاین سفید زمینه و گلدار سفید و گلدار مشکی برای دستشویی، کاشی شیفتهی سفید و قرمز با حاشیهی چیتان فیتان برای حمام، با سرامیک کف و چسب و توالت زمینی و انواع شیرآلات، سر ِ جمع فلانقدر تومان. بعد نه تنها چیزهای فیتانی هستند، یک ریزهکاریهایی هم دارند که بیا و ببین. مثلاً دستهی شیر مستراح با شیر ظرفشویی از یک مدل و به اصطلاح ست است. یکی نیست به من بگوید ننه سگ، تو را چه به این حرفها؟ پدرم این جور مواقع حرف خوبی میزند. میپرسد سر تا پای خودت اینقدر میارزد؟! همین حرفش دیشب هی توی گوشم بود که نگذاشت از این روشوییهای خارجی ِ کابینتدار هم بگیریم. ولی وای از این روشوییهای خارجی کابینتدار.
ساعت از نه گذشته بود که برگشتیم. میخواستیم برای کارگرها شام بگیریم که دیدیم جمع کردهاند رفتهاند. رفتیم توی خانهی پر از خورده گچ و گونیهای پخش و پلا شده و حالمان خریدنی بود. هی قربانصدقهی خودمان میرفتیم که گفتیم در حمام را ببرند توی اتاق خواب و جاش دیوار بکشند و اوپن را خراب کنند که جاش کابینت بگذاریم. بعدش آدی بودی-طور کشف کردیم که یادمان رفته بگوییم پریز حمام را هم جابهجا کنند و الان چراغش از توی پذیرایی روشن میشود و درش توی توی اتاق خواب است. خیلی از خودمان خندیدیم. یک وضعی.
دو هفتهی پیش یادم میآید توی گودر یک نتی گذاشته بودم مبنی بر این که باید آخر شهریور به دنیا میآمدم. دلیلش این بود که حال و روزی داشتم که توجه میطلبید و کسی هم دور و برم نبود. از آن موقع همینطوری مانده بودم که شد شب جمعه و بعد از مدتها با دوستهای علیرضا معاشرت کردیم و بزرگترین سورپرایزهای عمرم را کادو گرفتم. یک لباس خیلی خارجیطوری بود که به عمرم نداشتم و یک بسته سیگار بود با یک کلاغ ِ پا شکسته و یک بغلی ویسکی جانی واکر که تنها خوریاش کردم. چقدر هم چسبید. میخواهم بگویم خیلی وقتها لازم میشود همینطوری بی بهانه به هم توجه کنیم.
آقای افتخاری اگر -به قول معلم شیمی دبیرستانمان- یک کار خوب به عمرش کرده باشد، همین خواندن ِ صیاد است، همین صداش است آنجایی که میگوید: در بند و گرفتار، بر آن سلسله مویم.
طرهی روی پیشانی علیرضا را عرض میکنم. بله.
دیروز بنا آوردیم و راس ساعت دو اولین کلنگ بازسازی خانه را زدند توی دیوار. من نبودم، ولی از قبلش میدانستم چه خبر قرار است باشد. نزدیک سه و نیم بود که رسیدم خانه و از سر ِ کوچه دیدم صدای کلنگ زدن میآید. خوبی ِ خانهی روبهرویی را خریدن همین است. میتوانستیم با دوربین چشم بیندازیم توی بالکن و ببینیم چه کار دارند میکنند. نکردیم البته. هر نیم ساعت یک بار علیرضا میرفت یک سری بهشان میزند و برمیگشت خانه. عصر هم رفتیم کاشی برای توالت بخریم.
اگر به من بگویند فیلم طنز محبوبت چیست، خیلی باید فکر کنم تا چیزی به ذهنم برسد. سریال نه، کسی لب تر کند لیستی برایش ردیف میکنم از فرندز بگیر برو تا کاپلینگ و بیگ بنگ و بلکادر. علیرضا برعکس. حتماً یکی از فیلمهای مل بروکس را اسم میبرد. حالا این را میخواستم بگویم که این بابا یک فیلمی دارد به اسم سایلنت مووی. یک جایی توی این فیلم، یک مشت سرمایهدار ِ بیغم جلسه دارند و دوتاشان پا میشوند بروند مستراح. روی دیوار مستراحشان، حرفی را نوشتهاند که هر کس در و دیوارش را ببیند، با آن موافق است: Our toilettes are nicer than many people's home. مستراح خانههای ما هم از همان اول عروسی که رفتیم صد تومان دادیم ادوات مستراح، شامل برس توالت شور و جای دستمال کاغذی و حوله و صابون خریدیم، اینطوری بود. حالا با این کاشیها و ابزاری که رفتیم خریدیم اوضاع بدتر هم شده. فاکتور را که میگذارم جلویم، از خجالت نزدیک است آب شوم. کاشی والنتاین سفید زمینه و گلدار سفید و گلدار مشکی برای دستشویی، کاشی شیفتهی سفید و قرمز با حاشیهی چیتان فیتان برای حمام، با سرامیک کف و چسب و توالت زمینی و انواع شیرآلات، سر ِ جمع فلانقدر تومان. بعد نه تنها چیزهای فیتانی هستند، یک ریزهکاریهایی هم دارند که بیا و ببین. مثلاً دستهی شیر مستراح با شیر ظرفشویی از یک مدل و به اصطلاح ست است. یکی نیست به من بگوید ننه سگ، تو را چه به این حرفها؟ پدرم این جور مواقع حرف خوبی میزند. میپرسد سر تا پای خودت اینقدر میارزد؟! همین حرفش دیشب هی توی گوشم بود که نگذاشت از این روشوییهای خارجی ِ کابینتدار هم بگیریم. ولی وای از این روشوییهای خارجی کابینتدار.
ساعت از نه گذشته بود که برگشتیم. میخواستیم برای کارگرها شام بگیریم که دیدیم جمع کردهاند رفتهاند. رفتیم توی خانهی پر از خورده گچ و گونیهای پخش و پلا شده و حالمان خریدنی بود. هی قربانصدقهی خودمان میرفتیم که گفتیم در حمام را ببرند توی اتاق خواب و جاش دیوار بکشند و اوپن را خراب کنند که جاش کابینت بگذاریم. بعدش آدی بودی-طور کشف کردیم که یادمان رفته بگوییم پریز حمام را هم جابهجا کنند و الان چراغش از توی پذیرایی روشن میشود و درش توی توی اتاق خواب است. خیلی از خودمان خندیدیم. یک وضعی.
دو هفتهی پیش یادم میآید توی گودر یک نتی گذاشته بودم مبنی بر این که باید آخر شهریور به دنیا میآمدم. دلیلش این بود که حال و روزی داشتم که توجه میطلبید و کسی هم دور و برم نبود. از آن موقع همینطوری مانده بودم که شد شب جمعه و بعد از مدتها با دوستهای علیرضا معاشرت کردیم و بزرگترین سورپرایزهای عمرم را کادو گرفتم. یک لباس خیلی خارجیطوری بود که به عمرم نداشتم و یک بسته سیگار بود با یک کلاغ ِ پا شکسته و یک بغلی ویسکی جانی واکر که تنها خوریاش کردم. چقدر هم چسبید. میخواهم بگویم خیلی وقتها لازم میشود همینطوری بی بهانه به هم توجه کنیم.
آقای افتخاری اگر -به قول معلم شیمی دبیرستانمان- یک کار خوب به عمرش کرده باشد، همین خواندن ِ صیاد است، همین صداش است آنجایی که میگوید: در بند و گرفتار، بر آن سلسله مویم.
طرهی روی پیشانی علیرضا را عرض میکنم. بله.
samedi, septembre 18, 2010
یک فامیل داشتیم که تنش خیلی بو میداد. الانش را نمیدانم. آن موقعها این فامیل ما خیلی پیش میآمد که شبها بیاید خانهی ما دور هم باشیم. گپ مفصل میزدیم و خوش هم میگذشت. بعد تشک میانداختیم میخوابید و میخوابیدیم.
از آن موقع به بعد بود که تشکهای پنبهای ِ تازهعروس- تازهدامادیمان بوی گند گرفت. روبالشیها و ملحفهها و پتوها را بعد ِ هر بار استفاده میانداختم توی ماشین و خود تشکها را دو روز بردیم بالای پشت بام گذاشتیم آفتاب بخورند. بو نرفت. توی همهچیز هم رسوب میکرد. هفتهی پیش کمد را باز کردم لباس جمع کنم، دیدم تمام لباسها بو گرفته. در ِ لباسشویی هم دو روز پیشش شکسته بود. نصف بیشتر لباسهای توی کمد را دو روزه آب کشیدم و بردنیها را گذاشتم توی کارتون لای ظرفها، باقی را هم یک گوشه گذاشتهایم بدهم به کسی. نمیدانم کی ممکن است این حجم عظیم روسریها و کتدامنهای رسمی ِ هیچنپوشیدهی من به دردش بخورد.
یک گربهای دارد توی کوچه بیوقفه میو میو میکند.
پریروز خانهی رویاهایم را دیدم. نه که فکر کنی چیز خاصی بود، نه. خانهی قشنگی بود که جزء به جزءاش به سلیقهی ما دو نفر میخورد. خیلی بد بود. خیلی که با قرض و قوله خودمان را خفه کنیم، تهاش دست کم پانزده بیست تومان کم داریم. بعد ِ این دیگر برام مهم نیست چی باشد یا کجا باشد. امشب علیرضا را فرستادم بیرون، توی مایههای این که شب با خانه برمیگردی. خودم هم نشستهام هی یاد در و دیوار آن خانه میکنم و آه میکشم و وسیله میچینم توی کارتون.
کاش یک وحی و الهامی بهام میشد که بدانم تشک پنبهای و بالش پر را چطوری بشورم.
نیم ساعت است هی غر مینویسم و پاک میکنم. عروسک سنگ صبور. بدی ِ سن بالا همین است. آدم خوب یاد میگیرد بریزد توی خودش.
از آن موقع به بعد بود که تشکهای پنبهای ِ تازهعروس- تازهدامادیمان بوی گند گرفت. روبالشیها و ملحفهها و پتوها را بعد ِ هر بار استفاده میانداختم توی ماشین و خود تشکها را دو روز بردیم بالای پشت بام گذاشتیم آفتاب بخورند. بو نرفت. توی همهچیز هم رسوب میکرد. هفتهی پیش کمد را باز کردم لباس جمع کنم، دیدم تمام لباسها بو گرفته. در ِ لباسشویی هم دو روز پیشش شکسته بود. نصف بیشتر لباسهای توی کمد را دو روزه آب کشیدم و بردنیها را گذاشتم توی کارتون لای ظرفها، باقی را هم یک گوشه گذاشتهایم بدهم به کسی. نمیدانم کی ممکن است این حجم عظیم روسریها و کتدامنهای رسمی ِ هیچنپوشیدهی من به دردش بخورد.
یک گربهای دارد توی کوچه بیوقفه میو میو میکند.
پریروز خانهی رویاهایم را دیدم. نه که فکر کنی چیز خاصی بود، نه. خانهی قشنگی بود که جزء به جزءاش به سلیقهی ما دو نفر میخورد. خیلی بد بود. خیلی که با قرض و قوله خودمان را خفه کنیم، تهاش دست کم پانزده بیست تومان کم داریم. بعد ِ این دیگر برام مهم نیست چی باشد یا کجا باشد. امشب علیرضا را فرستادم بیرون، توی مایههای این که شب با خانه برمیگردی. خودم هم نشستهام هی یاد در و دیوار آن خانه میکنم و آه میکشم و وسیله میچینم توی کارتون.
کاش یک وحی و الهامی بهام میشد که بدانم تشک پنبهای و بالش پر را چطوری بشورم.
نیم ساعت است هی غر مینویسم و پاک میکنم. عروسک سنگ صبور. بدی ِ سن بالا همین است. آدم خوب یاد میگیرد بریزد توی خودش.
mercredi, août 25, 2010
از آن شبهایی است که خیلی شب است. چهطور بگویم؟ یک دلتنگی خاصی توی خودش دارد. علیرضا زود آمد، اما حالا که رفته بخوابد، میبینم هیچ هم آن قدری که دلم میخواست با هم نبودیم. حیف. تابستان کشدار است و داغ و خلوت. من مایهی کتلت درست کردم و او سرخ کرد و من تلفنی به حرفهای خواهرم گوش دادم که ویرش گرفته اینجا خانه بخرد و گمانم یک چیزی هم با هم تماشا کردیم. بیشترش را رفتیم توی سایتهای معاملات املاک چرخ زدیم. عجیب است که تکنولوژی اینقدر پیشرفت کرده. آدم از این مملکت انتظار ندارد.
سوم راهنمایی که بودم، پدرم به اصرار خواهرهام خانه را عوض کرد. آن وقتها کسی من را تحویل نمیگرفت، اما سر ِ دیدن دو سهتا خانه من هم رفتم. عیالوار بودیم و پدرم از هفده سالگی توی شرکت نفت کار میکرد و پول خوبی داشت. یک خانهی چهارخوابه دیدیم که خوب بود. پدرم بود، مادرم بود با یکی از خواهرهام و من. حیاط داشت و دوستش داشتم. آن وقتها خیال میکردم که حتماً شاعر میشوم و باغچه و درخت را برای شعر گفتن لازم داشتم. اتاقهاش بزرگ بود و خانوادهی خوبی توش نشسته بودند. همهجا را نگاه کردیم و قبل از این که خوشحال و راضی بیاییم بیرون مادرم پرسید: راستی کسی که توی این خانه نمرده؟
مادرم وسواس داشت و مادربزرگ خانواده چند ماه پیش مرده بود و مادرم پایش را توی یک کفش کرد که توی این خانه نمیآید. بعد یک خانهی دو طبقه دیدیم و خریدیم. آن موقع هفده میلیون بود.
حالا که فکرش را میکنم، اسبابکشیمان خیلی خندهدار بود. آن وقتها حالیام نمیشد، اما پدرم خسیس بود. اسبابها را با ماشین میبرد آن خانه و برای گاز و یخچال و تختها و قفسهها از شرکت وانت گرفت. مبلها را نبردیم. نو خریدند با قفسههای بیشتر و درهای کمدهای دیواری را دادند نجار بسازد. یک چیزگندی از آب درآمد، چون پدرم به بهانهی مواظبت از ماشین و کار بالای سر کارگرها نمیآمد که مجبور نشود دست توی جیبش کند و آنها هم که با چهارتا زن و دختر جوان و بی دست و پا طرف بودند، تا توانستند کج ساختند و کلاه گذاشتند. سر ِ یک هفته خانه نصف دیوارهاش گچی بود و یک انباری زشت سیمانی زیر راهپلهاش علم شده بود. گلخانه را هم بعدتر مادرم کرد انباری؛ مثل آشپزخانهی طبقهی دوم. پردهها را هم خواهرم یک شبه دوخت. فرداش قراربود برایش از تهران خواستگار بیاید و خانه هنوز درست و حسابی چیده نبود و همهمان آن شب تا صبح بیدار بودیم و من وسط کارها آناستازیا نگاه کردم.
خانه پنجرههای بزرگ داشت با بالکن حسابی. دلم میخواست بیدمجنون میکاشتیم و عصرها توی بالکن روی صندلیهای سفید فلزی مینشستیم کیک میخوردیم با چای و شیر. نکردیم. بالکن هم شد یک انباری دیگر و درش سال تا سال باز نمیشد و کسی گرد و خاکش را تمیز نمیکرد و همان روزهای اول، پدرم پشت پنجرهها میله زد که دزد نیاید و پردهها کلفت بود که از توی خیابان دید نداشته باشد. خواستگاری هم سر مهریه به سرانجام نرسید و سر ِ سال نشده، خانه را مادرم کرد یک شلختهدانی ِ حسابی.
دیگر دوستش نداشتم.
lundi, août 16, 2010
یک ور ِ خانه بساط ترجمهام پهن بود و یک ور دیگر جان شیفته و سیگار و مخلفات. خودم نشسته بودم فرندز میدیدم و تازه ناهار مختصری خورده بودم که چشمم افتاد به جویی که دونات گاز میزد و هوس کردم. بد هم هوس کردم. رفتم توی آشپزخانه به این امید که یک چیزی پیدا کنم تردی و شیرینی دونات را توی خودش قایم کرده باشد. یک عالمه شکلات داشتیم با کلوچهی نادری که مادرم دیروز از شمال آورده بود و دیجستیو و فلفلهای رنگی کوچک که قرار است ترشیشان کنم و زردآلو و گلابی و انگور و پاستای دو روز مانده. دلم هیچ کدامشان را نمیخواست. چهارده سالگیام را میخواستم که خمیر میکردم و دو ساعت پای گاز کرم هم میزدم میگذاشتم خنک شود و قالب میزدم و سرخ میکردم و کرم لاش میگذاشتم و شکلات میمالیدم روش و مزهی بهشت میداد.
امسال بیست و پنج سالم تمام شد. عجیب است. تا همین هفتهی پیش خیال میکردم بیست و چهار سالهام. بعد نشستم حساب کردم دیدم نه. عین فیبی بودم در آن لحظه. هی گفتم پس این نقشههایی که برای بیست و پنجساله بودنم داشتم چی شد؟ (سلام آقای مرحوم گلآقا) هی گفتم الان است که چشم به هم بزنم و ببینم سی سالم هم تمام شده و هیچ وقت آن دختر جوان و جذابی که دوست داشتم باشم، نشدم. امسال یک زن خانهدار بودم که عطر گوچی و جارو شارژی بلک اند دکر و پول کادو گرفت و کیک تولد نداشت و نمیخواست داشته باشد. گمانم آدم حتی از آن چیزی که خیال میکند هم زودتر پیر میشود.
vendredi, août 13, 2010
نون ازم خواست برایشان لیست بنویسم. از اینها که آدم قبل ِ تولد پخش میکند بین دوستهاش. این کار را البته دوست ندارم. یک بار کردم. هیچ فایدهای هم نداشت. در صدر لیستم ماشین بود. الان نمیدانم یک سال گذشته یا دو سال. هنوز ماشین ندارم. رفتم پیداش کنم و با اندکی دخل و تصرف دوباره همان را بفرستم. چون مثلاً فندک میخواستم که همان موقع گرفتم.
بعداً: سطر بالا که مینوشتم، توتی با یک گربهی دیگر پشت پنجره دعوایش شد. رفتم جداشان کنم، دست راستم را گاز گرفت و رسماً یک تکهاش را خورد. الان دستم شبیه دماغ مودی چشم باباقوری است. من مقداری گریه زاری و ننه من غریبم بازی در آوردم و حالا دارم رشادتمندانه و یکدستی ادامه میدهم. یعنی باید بروم بدهم پانسمانش کنند؟ یا توتی را با تیپا از خانه بیندازم بیرون کفایت میکند؟ الان دوتا دلمشغولی دارم. یکی این که خاک بر سرم. من دیروز با یکی رفتم سقط کند و او به اندازهی الان ِ من ادا در نیاورد. دوم که من چجوری میتوانم یک دستی بروم مستراح و شلوارم را بکشم پایین؟ ناهار خوردن که بماند.
بعداً: سطر بالا که مینوشتم، توتی با یک گربهی دیگر پشت پنجره دعوایش شد. رفتم جداشان کنم، دست راستم را گاز گرفت و رسماً یک تکهاش را خورد. الان دستم شبیه دماغ مودی چشم باباقوری است. من مقداری گریه زاری و ننه من غریبم بازی در آوردم و حالا دارم رشادتمندانه و یکدستی ادامه میدهم. یعنی باید بروم بدهم پانسمانش کنند؟ یا توتی را با تیپا از خانه بیندازم بیرون کفایت میکند؟ الان دوتا دلمشغولی دارم. یکی این که خاک بر سرم. من دیروز با یکی رفتم سقط کند و او به اندازهی الان ِ من ادا در نیاورد. دوم که من چجوری میتوانم یک دستی بروم مستراح و شلوارم را بکشم پایین؟ ناهار خوردن که بماند.
بلی. میگفتم. من توی زندگیام خیلی چیزها کم دارم که اصلاً خیال هم نمیکنم بهشان برسم. مثلاً یک خانهی دوخوابهی واندار. یا یک ویلا لب دریا. یک چیزهایی هم هست که خوب، الان هم اگر نشود، یک سال، دو سال، سه سال دیگر خودمان میتوانیم بخریم و تازه آنجوری بیشتر بهمان میچسبد. کلاً این پروسهی رفتن و دیدن و انخاب کردن به من یکی خیلی میچسبد. این است که راضی به زحمت کسی نیستم. یک چیزهایی هم هست که خوب، گرانند. آدم همینجوری که نمیتواند به مردم بگوید این دیکشنری شصت یورویی را لازم دارد. یا این یکی بیست و سه یورویی را. یک رویی میخواهد گفتنش که من ندارم. دیگر جانم بگوید برای نون ِ نازنین که من الان دو ساعت است دارم فکر میکنم چی دلم میخواهد و توی این فاصله یک اپیزود فرندز هم دیدم. من ممکن است از گرفتن یک تیشرت راحت و خنک هم خیلی خوشحال شوم. از زیورآلات خوشام نمیآید، اما خوشگلترین گوشوارههای عالم را از نسیم و مرجان کادو گرفتهام. یک چیزی لازم دارم که بمالم به تنم و زیر آفتاب بخوابم و برنزه بشوم. کتاب لازم ندارم. لوازم آرایش هم نه. لاک هم که همین دیروز از ملی و محدثه چندتا بلند کردم. یک اتوی مو هم گمانم میخواستم. دیگر یادم نمیآید. یعنی چیز فیزیکی یادم نمیآید. الان میخواهم این پستم را جمع کنم، بروم درمانگاهی چیزی ببینم دستم بخیه لازم دارد یا نه. از اولش این را میخواستم بگویم اصلاً که همین خواب ِ راحتی که آدم بعد از مهمانی شبانه در خانهی خودش میکند، برای من بهترین چیز است. همین همنشینیهای وقت و بیوقت، همین همصحبتیهای گاه و بیگاه.
jeudi, juillet 08, 2010
شب بود. چشمهام را به زور باز نگه داشته بودم و پیراشکی درست میکردم برای ناهار فردا. رادیو برای خودش روشن بود. بازی آلمان اسپانیا. اوایل بازی بود و من داشتم آخرین پیراشکیهام را قالب میزدم. خمیر را توی دستم چرخاندم، آرد پاشیدم، قالب زدم، گوشت گذاشتم لایش و بستم گذاشتم توی سینی فر. دوباره خمیر توی دستم چرخاندم. این کار را هنوز یاد نگرفتهام، بر عکس مادرم که با مهارت میچرخاند و از این دست به آن دست میداد و نازکش میکرد.
از وقتی یادم میآید، مادرم نان میپخت. وسواس داشت. دستپخت کسی را نمیخورد. این که سهل است، مهمانی که میرفتیم، بینیاش را چین میداد و با بدگمانی نگاه میکرد و دست به چیزی نمیزد؛ به آدمها هم. حالا البته بهتر شده، اما آن وقتها محال بود غیر از این رفتار کند. از خانهی مادرش هم که برمیگشت، تا حمام نمیرفت نباید به جایی میخورد. میگفت نجسام. همهی دنیا نجس بود بجز ما که زندگیمان دست خودش بود و این چهاردیواری که سالی یک بار تکتک اتاقهاش را آب میکشید و پهن میکرد زیر آفتاب داغ تابستان. ما را هم همینطور- تقریباً. یک صحنهای توی ذهنم مانده که مامان توی حیاط، شلنگ آب را گرفته بود روی سر من، یا برادرم. تصویر محوی است. خوب نمیبینمش. شاید هم خیال میکنم. ولی این را مطمئنم که یکبار من را کتک زد. بد کتک زد و خیلی ترسیده بودم. سر ِ این بود که رفته بودیم سراغ دوچرخهی کوچکی که توی حیاط داشتیم، با برادر و پسرعموم. مادرم زورش به آنها نرسید، اما خوب زهرهچشمی از من گرفت. من هنوز هم دوچرخه دوست دارم و هنوز هم کوچکترین شوقی برای سوارشدنش ندارم.
هیچ وقت نفهمیدم وسواس ِ مادرم چهطور شروع شد. جوانتر که بود، اینطور نبود. آراسته بود و کفشهای پاشنهبلند میپوشید و شبها شام میرفتند باشگاه ساحل. من که کوچک بودم، مادرم لب به غذاهای باشگاه شرکت نمیزد که روز به روز کیفتشان افت میکرد، اما من مرغهای ناهار جمعهاش را دوست داشتم. با هویج و کرفس و فلفلدلمهای آبپز میکردند و سس غلیظی میدادند روش. بابام ظهرهای جمعه دوتا قابلمه برمیداشت، میرفت باشگاه ساحل، غذا را میگرفت میآورد خانه. مادرم کاری به کار ما نداشت، برای خودش همیشه غذای جدا درست میکرد. غذای خوبی هم درست میکرد، اما همیشه میخواست به ما بفهماند که دارد در حق ما فداکاری میکند. هر تکه گوشت یا مرغ را زهرمار میکرد تا از گلویمان پایین برود.
نان پختن برای مادرم، آئین خودش را داشت. حمام میکرد و پیراهن ِ تازه شسته شده میپوشید و خمیرمایه درست میکرد و آرد و آب میریخت و نمک میزد و خوب ورز میداد. پدرم گوشهی حیاط اتاقکی ساخته بود که مادرم دم و دستگاه نانپزیاش را گذاشته بود و همانجا نان میپخت و داغ داغ میآورد سر سفره، مخصوصاً وقتهایی که مهمان داشتیم.
اگر بگویم نانهای مادرم زبانزد خاص و عام بود، خیلی اغراق کردهام. آنقدرها مهمان خانهمان نمیآمد. اما هر کس میخورد، تعریف میکرد. مادرم خیلی خوشحال میشد. ما برایمان معمولی بود. عادت کرده بودیم، دیگر نمیدیدمش. گاهی ناراحت میشدیم حتی، بچههای دیگر لقمههای لواش و پنیر و کره داشتند برای زنگهای تفریح، ما نه. مادرم این چیزها یادش نمیماند. مهم نبود براش. خیلی حسرتش را میخورم. مادرم اما براش مهم بود کسی از نان، از غذا، یا حتی ماستی که درست میکرد، تعریف کند. چشمهاش برق میزد و از ته دل میخندید. این را من هم ازش به ارث بردهام. با طعمها و بوها و مزهها بازی میکنم و کسی که تعریف کند، چشمهام برق میزند.
dimanche, juillet 04, 2010
دلم گرفته. همینجوری. پریشب آمدم یک طرح خوشحالسازی برای خودم پیاده کنم و چون عین زنهای زیادی شوهردار، شیپیش در پشم پاهام لانه کرده بود، دو بسته ورق اپیلاسیون حرام کردم تا دست و پام به اصطلاح بلوری بشود. امشب هم سر ِ راه رفتم لوسیون ِ نمیدونمچیچی ِ کاهشدهندهی پشم بدن خریدم و همین الان پیش پای شما چهار دانه شویدی که مانده بود را با اپیلیدی ناکار کردم و لوسیون مالیدم و الان مثلاً باید خوشحال باشم و سبکی خاصی در پاهام احساس کنم، آنقدر که سبکبال بدوم. اما هیچ هم اینطور نیست. پاهام دانه دانه شدهاند و من دارم به این فکر میکنم که هزار سال است نرفتهام آرایشگاه اپیلاسیون کنم و هزار سال است پایم را توی هیچ استخر و دریایی نگذاشتهام.
توضیح: من امروز توی شرکت دقیقاً هیچ کاری نکردم و ظهر رفتم دانشگاه یک امتحان مسخره دادم و با این که امتحانم خیلی خوب بود و قاعدتاً باید الان خیلی حالم خوش باشد، بعدش مجبور شدم بروم شرکت و به مدت یک ساعت و نیم، دوباره هیچ کاری نکنم و بعد برگردم خانه خودم را با لباسهام بیندازم توی ماشین لباسشویی. یک ساعت و نیم جمعاً منتظر اتوبوس بودم. آه ای عمری که بیهوده میگذری.
یادم میآید خیلی کوچک بودم که برای اولین بار رفتیم شمال، اما نه آنقدری که یادم نیاید. حتماً یک کسی بوده که من را بگیرد و من روی آب شناور بمانم و از ته دل جیغ بزنم. شاید هم نه. این اخلاقها به پدرم نمیآید.
ما یک وقتی توی خانوادهمان سه تا بچه داشتیم و پدرم یک ماشین فسقلی داشت که با عمو و زنعمو و دوتا پسرهاشان میچپیدند آن تو و از شمال تا جنوب سفر میکردند و شبها چادر میزدند و عکس میگرفتند و توی عکسها همه خندان بودند و دامن پای زنها کوتاه بود و باد با موهاشان بازی میکرد و تا توی چشم بچهها میخندید. پدرم آنوقتها توی مسجدسلیمان کارگر شرکت نفت بود و آرزو داشت کارمند بشود و خانه توی بریم بگیرد. بعد انقلاب شد و بابام کارمند شد و ما چهارتا دنیا آمدیم که سرباز امام زمان باشیم و زنعموم مرد و عمویم یک زن دیگر گرفت و مادرم از زن دوم عمو خوشش نمیآمد و ما دیگر دسته جمعی مسافرت نرفتیم و اولین سفری که من یادم میآید، همین محمودآبادی بود که بابام از طرف شرکت نفت ما برد و من برای اولین بار دریا را دیدم و هیجانزده بودم و خدا خدا میکردم پدرم هر سال ما را ببرد محمودآباد.
یادم هست که یک شب بعد از شام برمیگشتیم سوئیت و کنار دریا راه میرفتیم و من روبهرویم سیاه ِ سیاه بود و من میترسیدم آب بزند من را با خودش ببرد توی این سیاهی ِ بیانتها و حتی یک بار هم فکر نکردم که یک بزرگتری هست دست من را بگیرد. یادم هست که که از آن به بعد و بزرگتر هم که شدم، دوست داشتم همینجوری بنشینم روبهرویش و نگاهش کنم و بترسم و کسی نباشد دستم را بگیرد. خیال میکردم من خیلی آدم خاص و تنهایی هستم. کی توی چهارده سالگی همچین فکری نمیکرد؟
اولین سفر ِ دوتایی که با هم رفتیم، غیر ِ این همدانها و اهواز رفتنهای اجباری، گرگان بود. سه سال پیش گمانم. مطمئنم که بندر ترکمن و بندر گز هم رفتیم و حتی یادم هست قایقسواری کردیم و توی جزیرهی کوچکی که یک رستوران بیشتر نداشت، ماهی خوردیم و یادم میآد توی تاریکی شب هم با هم کنار دریا بودیم و لابد من باید همچین فکری کرده باشم که تو هستی دست من را بگیری و من از هیچ موجی نمیترسم. یادم نیست. اینش یادم مانده که روز دوم سفر پریود شدم و حمام هتل کثیف بود و من درد داشتم و لحظهشماری میکردم که برویم فرودگاه و برگردیم خانه.
میخواهم بگویم الان که خوب فکرش را میکنم، میفهمم که چرا پدرم از یک جای زندگیاش به بعد، دیگر دوست نداشت سفر برود.
samedi, juillet 03, 2010
بعد ِ بوق و اندی دارم ابی گوش میدهم. شب نیلوفری. هی فکر میکنم کاش یک آهنگ نیناشناش داشته باشد که پا بشوم باش، بس که خوبام.
سه ساعت پیش خط بالا را نوشتم. الان خوابم میاد. گرمم هم هست و آرایش ِ پاک نکرده دارم با لنز درنیاورده و دو تا قابلمهی گنده که از ناهار دیروز مانده و ابیام هم خیلی وقت است خاموش است. آخ از ناهار دیروز ولی. مهمان ِ سرباز داشتیم و از شب ِ قبلش اینقدری که غر زده بود غذاهامان بد است و من شبش حال نداشتم و پاستا درست کردم -بله، برای ما پاستا یک غذای حاضری محسوب میشود -، از صبح بعد ِ پنکیکها دست به کار ِ ناهار شدم و زرشکپلو با مرغ ِ چرب حسابی درست کردم با سالاد و مخلفات. عصر که مهمانمان رفت، قابلمه را گذاشتم جلویم و هی تهچین خوردم و هی قربانصدقهی خودم رفتم. آخر تو چقدر خوبی غذا؟ چه لذتی دارد از خرید کردن تا شستن و خورد کردن و پختن و خوردنت؟ ستارهباران جواب کدام سلامی به آفتاب؟
بله، میگفتم، خیلی گرم است و من خوابم میآید. یک کار ترجمه هم دلم میخواست برای تابستان بگیرم، نشد. حیف. خاک بر سرم کنند، آخر کدام آدم عاقلی توی رزومهاش تاکید میکند که کار اولش است و بلکه هم اصلاً نتواند؟ طرف جواب ایمیلم را هم نداد حتی. چشم به آسمان نشستهام منتظر که یک کسی توی مایههای همینگوی ظهور کند و کتابش از آسمان بیفتد توی دامن من که دست به کار بشوم. دو تا از نمرههام را هم گرفتم. هیچ کدام بیست نشد. خیلی ناراحتم. معدلم تا الان هیجده است.
دیگر چی بنویسم؟ اینقدری که ننوشتهام، خیال میکنم الان باید حتماً حرف مهمی برای گفتن داشته باشم. که ندارم. این پنج شش ماهه هیچ کاری نکردهام. نه درست و حسابی درس خواندهام، نه کار قشنگی کردهام، نه هیچی. صبح تا شب رفتهام نشستهام سر کار و با عرق جبین به اقتصاد خانواده کمک کردهام. واقعاً با عرق جبین، بس که شرکتمان گرم است و من هی شر شر عرق میریزم. هیچ کاری هم ندارم که بکنم، فقط نمیتوانم کارهایی که دوست دارم بکنم. بلکه آخر ِ این ماه زدم بیرون، بلکه هم نه، ماندم تا آخر تابستان و خودم را گول زدم که من خیلی آدم مهمی هستم و نقش قابل توجهی در صنعت خودروی کشور ایفا میکنم. از روزی که من رفتم توی این شرکت، تا حالا سر ِ جمع پنجتا سنسور دنده عقب فروختهایم. جمعش اندازهی حقوق یک ماه من هم نشد. خیلی است.
samedi, mai 29, 2010
ده سالم بود. هفت تا بچه بوديم. بابام نوشابهي شيشهاي ميخريد: زمزم، کوکاکولا، پارسيکولا. صندوقهاي نوشابه هميشه گوشهي حياطمان بود. بابام آنوقتها آريا داشت. ما هنوز خيلي فقير بوديم و ماشين داشتن برايمان خيلي هيجانانگيز بود. يک کمي که بزرگتر شديم، ديديم که هيچ کس آريا ندارد و يک ماشين گندهي زشت است و بوقاش صداي سگ ميدهد و بچههاي کوچه هر وقت ماشين بابام را ميبينند، مسخرهاش ميکنند.
بابام از يک وقتي به بعد، ديگر فقير نبود، اما هميشه خسيس بود. مثلاً ميوهي ارزان ميخريد که لک داشت و ما دوست نداشتيم، ميماند و خراب ميشد و ميريختيم دور. اما آنوقتها حرف توي نوشابهخريدن نميآورد. شيشهها را آب ميزديم سر ِ صبح ميگذاشتيم توي فريزر که براي ظهر خنک بشود، تگري بشود، داغ تابستان را با خودش بشورد ببرد پايين.
آنوقتها نوشابهي تگري خوردن آرزوي ما بود. آدابي داشت که نوشابه اينطوري بشود. تنها چيزي که من ميدانستم، اين بود که بايد خيلي بماند توي فريزر، اما يخ نزده باشد هنوز. به محض درآوردن که درش را بازميکردي، اگر خيلي خوششانس بودي يکهو از بالا نوشابهات تگري ميشد و يخ، تن ميکشيد پايين. يخ هم که نه، انگار خوني که دلمه بسته باشد. بعد وقتي نوشابه را سر ميکشيدي، ميامد روي زبان و سرد بود و گلوت را قلقلک ميداد.
بعدتر بود که صندوقها خاک گرفت و سراغشان نرفتيم. نوشابهي خانواده ميگرفتيم و من کمکم ياد گرفتم نوشابه يک چيزي است که من دوستش ندارم و ميتوانم نخورم. پانزده سال ديگر هم گذشت تا يک ظهر ِ داغ ِ اوايل خرداد، با عاصفه و نسيم و ماندانا توي يک ساندويچي ِ کوچک و کثيف، من يک جرعه از کوکاکولاي عاصفه را با ني هورت بکشم و چشمهام از گازش پر ِ اشک بشود و اينها همه يادم بيفتد.
samedi, mai 22, 2010
عصر جمعه بود و هوا دم گرفته. نيمه برهنه روي تخت بوديم. ناهار مفصل داشتيم و چشمهامان سنگين بود. وسط ِ فيلم، لپتاپ را گذاشتيم وسطمان و خوابمان برد. يادم هست پتو نداشتي و من دوتا داشتم، يکي را بغل زده بودم، يکي را کشيده بودم روي پاهام.
خواب ديدم چادر سر ميکنم که توي خيابان کتک نخورم. خواب ديدم حق ندارم با ديگران حرف بزنم يا بخندم. خواب ديدم يک دختر کوچک دارم که دارد از گرما لاي چادر سياهش عرق ميکند. خواب ديدم انگشتهاش توي دستکش سياه است. خواب ديدم فکر ميکنم کارت را ول اگر کني، راحت است که برويم؟ خواب ديدم ميخواهيم برويم که زندگي کنيم و سخت است و همهاش ميترسيم و جانمان به لب رسيده اما.
ديروز بود. همهاش توي فکرم. برويم ببينيم اين بادي که لاي موها ميپيچد و همه ازش ميگويد، چهطور چيزي است مگر؟
mercredi, mai 19, 2010
گشنهام بود. يه کاسه کورنفلکس با شير ريختم براي خودم و پشتش هم چندتا کلوچهي خرما-گردويي کوچولو. نشمردم چندتا. توتي رو برده بودم تو حياط و بعد که آوردمش، تا يه ساعت همينجوري ميو ميو کرد که باز بذارم بره بيرون. حال نداشتم بالا سرش بايستم و همسايههه غر ميزنه اگه ببينه بچه تو حياطه. ما تا حالا غر نزديم که بچهي اونا هي توي حياطه. چون بچهشون آدمه اصولاً همچين چيزي براشون پذيرفته هم نيست که با توتي مقايسه بشه. ولي به خدا که خرتره.
بعد؟ بعد الان دارم از خواب ميميرم. يه عالمه هم تمرين گرامر دارم. حالا که نه ادعا کنم تمرين به جاييمه، ولي اگه بخوابم شب دير ميخوابم و صبح دير پا ميشم و به کلاس ِ صبحم نميرسم. آلردي هم سهتا غيبتم رو خوششال و خندان کردهام قبلاً. بعد هي قراره يادم باشه به نازنين زنگ بزنم قرار اين هفتهمون رو بندازم جمعه، هي يادم ميره. اصلاً امروز هم نزديک بودم زنگ بزنم به محدثه که تخمم که پول موبايل برات مياد، من دلم برات تنگ شده. هيچ هم حواست هست از وقتي رفتي ديگه معاشرت ِ خوب دوستداشتني نکرده کسي با کسي؟ اوه اوه از اين ناخونام. دو هفته است ميخوام مانيکور کنم و مو رنگ کنم و وقت نميکنم. يه کم گوشت آبپز داريم که دلم ميخواست تنگش قارچ و سيبزميني و هويج و بروکلي بذارم واسهي شام، قارچ و سيبزميني و هويج و بروکلي نداريم. جينمو صبح انداختم توي ماشين. يه دستمال کاغذي توي جيبش بود و همهاش پخش و پلا شده روي پاچههاش. درش که آوردم، تا برگشتم در ِ ماشينو ببندم، توتي رفته بود تو ماشين براي خودش نشسته بود. آدم چجوري بچهدار ميشه که سکته نکنه؟ يا نکنه بچهي آدم اينقدر تخم سگ نيست؟ ها؟ عروسک سنگ صبور، يا تو فيلان کن، يا من ميترکم.
dimanche, mai 16, 2010
چون پرتو خورشید اگر رو بکشانی، وای از شب تارم
پیشدانشگاهی، یک معلمی داشتیم برای دیفرانسیل، آقای عسکری. موهاش فرفری بود. همیشه تست بهمان میداد حل کنیم، بعد میگفت این مثلاً سال هفتاد و چهار سوال هشت کنکور تجربی بود و جوابش گزینهی سه است. یک بار سنا عکسش را کشیده بود، بالای سرش نوشته بود تو مو میبینی و من پیچش مو. از آن موقع هر وقت چیزی در مورد طره و تاب و جعد ِ گیسو میشنوم، یادش میکنم. مثل حالا.
یک تعطیلی ِ خوب ِ نازکی داشتم این آخر هفته. کلاس ِ پنجشنبههام تعطیل بود. پنجشنبهها گهترین روزهای عمرم هستند، تا یک ماه دیگر. یعنی چهار پنجشنبهی دیگر هست که باید ساعت شش صبح بیدار بشوم بروم سر ِ کلاس قرآن بنشینم، -راستی من چه فکری کرده بودم که ساعت هفت و نیم صبح قرآن برداشته بودم؟- بعدش هم دو زنگ گرامر. هیچ هم خیال ندارم بنشینم از کلاس گرامرم گله کنم که معلمش اینطور است و شاگردهاش آنطور. خلاصه کنم که جهنم مجسم است و به هر بهانهای از زیر کلاسهاش در میروم. بعد پریروز چهکار کردم؟ دو ساعت بیشتر خوابیدم، صبح با نازنین بودم و هم درس خواندیم، هم گپ زدیم، هم مثل هفتهی پیش عزممان را جزم کردیم که این هفته حتماً حتماً ترجمه کنیم که خیلی خوب بود، از آن به بعدش هی نیمه خمور بودم برای خودم. کتاب خواندم، ظرف شستم، فیلم دیدم، آشپزی کردم، با بچه بودم، یک وضع خوبی داشتم که مدتها بود نداشتم. آدم باید یک همچین آخر هفتههایی برای خودش تدارک ببیند، وگرنه که هی میدود و آخرش به جایی نمیرسد. و آدم مگر توی زندگی بیشتر از این خموری و چندتا چیز کوچک دیگر چه میخواهد که بهشان نرسد؟ ها؟
mardi, mai 04, 2010
jeudi, avril 08, 2010
صبح از دندهی چپ پا شدم. داشتم خواب ِ خوبی میدیدم بعد از مدتها. یک طور ِ مریل استریپ- استنلی توچیوار ِ خوبی پیر شده بودیم و با هم بودیم و باید بلند میشدم بروم سر ِ کلاس ِ ساعت هفت و نیم صبح. چی داشتم؟ قرآن با دو زنگ گرامر. دیر رسیدم و وسط راه یادم افتاده بود که برای گرامر تمرین ِ حل نکرده دارم و رفتم آخر کلاس نشستم به تمرین حل کردن. به زور تمامشان کردم و رفتم سر ِ کلاس بعدی. گرسنهام بود و توی کیفم یک موز داشتم با یک کیتکت و خوابم میآمد و تمام این هفته را دیر خوابیدم و زود بیدار شدم. کلاس خیلی بد بود، چون معلممان تند تند حرف میزند و من ازش خوشام نمیآد و بچههای کلاس یکجور ِ نچسبی وجود دارند و شوخیهای بیمزه میکنند که آدم یادش نمیرود مجبور است تحملشان کند. موزم را زنگتفریح دوم خوردم و دوباره همین کلاس بود و اولش یک شاگرد دکترا آمد و موضوع تحقیش بررسی مشکل دیکتهی دانشجویان فرانسه بود و یک متن سختی برایمان دیکته گفت که ما اصلاً نمیفهمیدیم کلمههاش چی هستند، وگرنه شاید میتوانستیم بنویسیمش. همین ده دقیقه قبلش هم معلممان گفته بود درستان عقب است و باید هفتهی آینده یک ساعت بیشتر بمانید و این حرفها. بعد من همهاش تو این فکر بودم که یک امروز ولم کنید به کسی کمک نکنم و بچهی بدی باشم و اه که این چقدر مزخرف درس میدهد و کلاس تمام شد آمدم خانه.
بعد یک چیزی هست که من معمولاً بلند نمیگویم. الان برای تاکید روی این است که چرا تاکسی سوار نشدم و با اتوبوس آمدم خانه.
ما خیلی فقیریم. نه خانه داریم، نه ماشین. مایکروفر هم نداریم. پول داشته باشیم هم نمیخریم، چون هزارتا خرج واجبتر هست. غذای بیرون که بخواهیم بخوریم، همین کبابی سر ِ کوچه میرویم و من گرانترین غذایی که تا حالا خورده باشم، بیشتر از پانزده تومان نبوده، آن هم فقط یک بار در عمرم، نایب سهروردی، گه. بعد من سوار اتوبوس شدم که به نوبهی خودم به اقتصاد خانواده کمک کرده باشم. سرم را تکیه دادم به پنجره و آفتاب میزد و باد ِ خوب ِ مو-پریشان-کنی میآمد که از صندلی عقب یکی گفت پنجره را ببند و دختر بغل دستیام زنگ زد به اکرم غیبت ِ خانم موسوی را بکند و زنگ زد به هنگامه غیبت اکرم و خانم موسوی را بکند و هی بلند بلند آدامس جوید و غر زد و شکایت کرد و من رسیدم خانه. علیرضا نیست و چه خوب که نیست که من اینطور وقتها باش بداخلاقی میکنم و بعدش مثل سگ پشیمان میشوم. ناهار ندارم و حال ندارم چیزی درست کنم و گرسنهام و گربه آمده پایین پایم زیر آفتاب دراز کشیده و من هی فکر میکنم پس چی شد آن حال ِ معرکهی خواب ِ صبحام؟ پا شوم آلبالوهای یخزدهام را در بیاورم بخورم برمیگردد یعنی؟
lundi, avril 05, 2010
dimanche, avril 04, 2010
شب بود. آب داغ بود و بغل سينک ايستاده بودم ظرف ميشستم. چهارده فروردين بود. مرخصي گرفته بودم و دانشگاه نرفته بودم و تمام روز لپتاپ به بغل روي تخت دراز کشيده بودم به فيلم ديدن. شام نداشتيم و ناهار ِ فردا حاضر نبود هنوز و کپهي لباسهاي نشسته از قبل ِ عيد تلمبار شده بود و ساعت از يازده گذشته بود و ديگر بايد ميخوابيديم که صبح خواب نمانيم.
چشمهات قرمز بود و هنوز داشتي کار ميکردي. ظرفها را آب کشيدم، جمع کردم و ناهار حاضر بود و ديگر رفتم سيگار آخر شبم را بکشم و باز فيلم ببينم. دلم نميآمد بخوابم که اينقدر خسته بودي و چشمهات قرمز بود و تنت را ميخواستم. لمس ِ پوست ِ تنت را.
پوستت عجيب و خواستني است. گرما دارد و خنکا با هم، زمستان و تابستان.
نيمبرهنه که خم شدهاي روي من و دستهام پوست کمرت را ميکاوند، توي بهشتام. منام با تو. همين.
يک روزي، خيلي بعدتر، وقتي پير شديم و پوستت چروک خورد و ديگر اين نرما را نداشت، يادم بياور بهات بگويم ربطي به پوست ندارد. يک چيزي است که آن تو درت شعله ميکشد. يک چيزي است که کيفيت بوسههات را بينظير ميکند. يک چيزي هست که تو داري و هيچ کس ديگري ندارد. يادم بياورش.
چشمهات قرمز بود و هنوز داشتي کار ميکردي. ظرفها را آب کشيدم، جمع کردم و ناهار حاضر بود و ديگر رفتم سيگار آخر شبم را بکشم و باز فيلم ببينم. دلم نميآمد بخوابم که اينقدر خسته بودي و چشمهات قرمز بود و تنت را ميخواستم. لمس ِ پوست ِ تنت را.
پوستت عجيب و خواستني است. گرما دارد و خنکا با هم، زمستان و تابستان.
نيمبرهنه که خم شدهاي روي من و دستهام پوست کمرت را ميکاوند، توي بهشتام. منام با تو. همين.
يک روزي، خيلي بعدتر، وقتي پير شديم و پوستت چروک خورد و ديگر اين نرما را نداشت، يادم بياور بهات بگويم ربطي به پوست ندارد. يک چيزي است که آن تو درت شعله ميکشد. يک چيزي است که کيفيت بوسههات را بينظير ميکند. يک چيزي هست که تو داري و هيچ کس ديگري ندارد. يادم بياورش.
samedi, mars 20, 2010
خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز
چند ساعت مانده به سال تحویل. دقیقاً نمیدانم چقدر. امسال نرفتم ببینم ساعت چند است. تلویزیون هم نداریم. هفتسین هم نچیدیم. خواب بودم تا حالا که بابام زنگ زد بیدار شدم. چند قلم چیز وسط خانه پهن بود وقتی خوابیدم، پا شدم دیدم نصفشان جمع است. اما جای دندانم هنوز درد میکند. عفونت کرده گمانم. اهمیتی نمیدهم هنوز.
یک سلکشن خندهدار دارم از آهنگهایی تا حالا برای عید خواندهاند. الان صداش کردم گذاشت.
میگفتم، بابام زنگ زده بود. همینجوری. دلش تنگ شده بود انگار. امسال دوتا از بچههاش پیشش نیستند. فکر کن آدم تخم هفتتا بچه پس بیندازد و بعد سر سفرهی هفتسین، همیشه چندتاییشان نباشند.
خیلی حال خوبی دارم با همهی این احوال. نمیدانم چرا. سال گهی بود، بدون اغراق. اتفاق خوب هم توش برام افتاد، تک و توک. بعد چی؟ نمیدانم. دوست دارم بلند شوم لباس ِ خوب بپوشم و مو سشوار بکشم و بروم میوه و آجیل روی میز بچینم برای خودمان دوتا و با هر آهنگی که قابلیتش را داشت، چرخی بزنم. مثل همین که حالا دارد پخش میشود.
mercredi, mars 17, 2010
دين و دل به يک ديدن، باختيم و خرسنديم
گاز پاک کردم، آب گذاشتم جوش بياد که چاي دم کنم. توتي باز بهانه گرفت، الان رفته توي باغچه براي خودش بو ميکشد و خوشحال است. «گربه سياهه» نبود انگار، يا از ديروز صبح ترسيده.
ديروز صبح، اول ِ اين دنداندردي بود که حالا بعد مفصلتر ميگويم. عليرضا داشت ناهارش را ميگذاشت که زودتر برود و من داشتم به تنبلي ِ اول صبح خودم ميرسيدم. دوتا سيگارم را ميکشيدم و قاعدتاً يک چيزي نصب ميکردم روي لپتاپي که شب ِ قبلش خريده بوديم. توتي باز گير داده بود و رفته بود بيرون و من زنجير انداخته بودم در را نيمهباز گذاشته بودم و خودش بعد ِ چند دقيقه بي حرف و حديث برگشته بود- که عجيب بود. هميشه يا با وعدهي بيسکوئيت بايد بياوريش توي خانه، يا بروي به زور از زير ماشين درش بياوري و خودش ميداند که دوست ندارد برگردد تو، هميشه در دورترين نقطهي ممکن براي خودش لم ميدهد و به روي خودش نميآورد که ميشناسدت.
تو که برگشت، در را بستم و پنج دقيقه بعد ديدم دوباره دارد دم ِ در بو ميکشد و لابد دلش ميخواهد برود بيرون. گفتم تا هستم بفرستمش برود ولگرديهاش را بکند و بعد بيايد براي خودش تا شب که برگرديم، توي خانه بپلکد. در را که باز کردم و چه خوب که هنوز زنجير انداخته بود، مثل تير رفت پشت ِ ميز ضبط قايم شد و يکهو يک کلهي سياه از لاي در خودش را کشيد تو. من -راستش را بخواهم بگويم- از آن نيمفسقل گربهي سياه که قبلاً يک بار زده بود پاي چشم بچهام را زخم کرده بود، ترسيدم، در را هل دادم روش و گردنش ماند لاي در، يک کمي تقلا کرد و يک نگاه ِ غمناک ِ بيچارهمنشي به من انداخت که يعني حساب نکرده بودم اينجايي و تو زورت از من بيشتر است و دوباره تقلا کرد و رفت بيرون و ديگر پيداش نشد. يک لکهي سياه ماند روي ديوار، همان جايي که گردنش گير کرده بود. حالا توتي دارد آزادانه براي خودش ميگردد و از درختچهها آويزان ميشود و بو ميکشد و خلاصه خوشحال است. توي دست و پام نيست و من دارم کمکم خانه جمع ميکنم که بروم دوش بگيرم و مسواک بزنم و بروم دندان بکشم.
اين يکي که ريشهاش دارد پدر ِ لثهام را درميآورد، سومي است و يکي ديگر هم از گوشهي چهارم زده بيرون. سر ِ اولي، رفته بودم به دندانپزشک ِ درمانگاه ِ کوچک ِ شرکت نفت بگويم برام بنويسد که بروم عکس بگيرم و بعد تازه پرس و جو کنم ببينم دکتر ِ خوب کي است و کجا بروم، که گفت بنشين و آمپول زد و کشيد و بعدش رفتم سر ِ کار. دومي، همينطور اللهبختکي يک جايي بغل خانه را انتخاب کردم و با عليرضا رفتيم و تا دو روز پدرم درآمده بود از درد. سر ِ اين يکي، ميخواستيم ديروز برويم. ظهر رفتم به رئيسم گفتم زود بروم؟ گفت سه برو. زنگ زدم همان جاي قبلي، گفتند امروز تا چهار بيشتر نيستيم. حساب کردم ديدم به هر حال نميرسم و از دست ِ رئيسم عصباني بودم که حقوق بهام کم داده، نرفتم دوباره بهاش بگويم. هرچند آخر وقت آمد يک کارت -که طبعاً خودم حاضر کرده بودم- با يک تراول خشک ِ تا نخورده و يک کتاب ِ کادو شده -که اول خيال کردم سررسيد است- گذاشت روي ميزم. کلي هم تاکيد کرد که بعد از عيد بيا و در مورد حقوق هم همان اول درست و حسابي حرف ميزنيم. مثلاً ميخواست از دلم دربياورد. چون وقتي داشتم بهاش ميگفتم حقوق کم دادي، قشنگ اين مدلي بودم که چرت گفتي اول که سر ِ حقوق حرف زدي، اما به تخمم. بعد رفتم خانه بغلي، شرکت ِ عليرضااينها. قرار بود من بروم که رئيسش ببيند بهاش غر نزند که چرا زود ميروي. همينطور که نشسته بودم يکهو يادم افتاد ازش بپرسم: سررسيد نميخواهي؟ بستهي کادوشده را باز کردم ديدم مجموعهي کامل اشعار است. از کي؟ قيصر امينپور. داشتم ميمردم از خنده. هزار بار گفتم: قيصر امينپور؟ تف، تف. نه که با خدابيامرز مشکلي داشته باشم ها، ولي خوب. الان نگاه کردم ديدم کلي هم کتاب گرانقيمتي محسوب ميشود براي خودش.
صبح عليرضا زنگ زد که از شرکت بيام خانه، برويم دندان بکش. اين قراري بود که ديشب گذاشتيم با هم. قبلش فکرهام را کرده بودم که خيلي کار دارد و وقتي بيايد انگار من ِ ناخودآگاه هي خودش را براش لوس ميکند. اين بود که بهاش گفتم عصر ميرويم و حالا به طرز ِ ناجوانمردانهاي دارم حاضر ميشوم تنهايي بروم.
samedi, mars 13, 2010
همفيلمبيني
داستان فيلم را گمانم ميشود در دو خط شرح داد: ليلا بعد از ازدواج ميفهمد بچهدار نميشود، به تحريک مادرشوهر، علي را وادار ميکند دوباره ازدواج کند، تاب نميآورد ميرود و بعدتر با يک ديدار مهر ِ دختر ِ علي و همسر دوم به دلش مينشيند و تصميم ميگيرد باز گردد.
فيلم رو که دوباره ميديديم، همهاش از هم ميپرسيديم واقعاً فيلم ِ خوبي نبود يا انتظارات ماست که خيلي بالا رفته؟
ليلا براي دورهي خودش فيلم تاثيرگذاري بود. هنوز هم هست. ولي ضعفهاي بسياري دارد. بدون اغراق ميگويم، آدم انتظار ندارد وقتي ليلا پاي تلفن با فريده حرف ميزند، صداي فريده از بغل ِ دوربين به گوش برسد.
مادر ِ علي، مادر شوهري سنتي است. متمول است و دلش لک ميزند که بچهي تک پسرش را ببيند، طبعاً اين بچه بايد پسر باشد که اسم خاندان باقي بماند. اين است که به محض ِ اين که ميفهمد ليلا بچهدار نميشود، فشارش را شروع ميکند. رشوه ميدهد، تطميع ميکند، گريه ميکند، التماس ميکند، طعنه ميزند. ليلا کم ميآورد. يک جا خودش به خواهر علي ميگويد که «شما خودتون گفتيد مادرجون ارادهاش از فولاده.» ليلا توي خودش نميبيند که جلوي فولاد بايستد. عادت کرده عروس ِ حرفشنوي خوب و مهربان باشد.
ليلا عاشق علي است، اينقدري که آدم حسودياش ميشود. ولي اين عشق از کجا آمده را آدم نميفهمد. يک هو ميرويم چند ماه بعد از عروسي، ميبينيم اين دوتا ميتوانند با هم بخندند، شبها بساط شام و شمعشان برپاست، خانهي محشري دارند و به هم عروسکهاي گنده هديه ميدهند.
ليلا خانوادهي خوبي دارد. مهربانند. اما ليلا منفعل است. انگار از خودش اراده ندارد. باور کرده وظيفهاش اين است که بچه بياورد و چون نميتواند، ناقص است، يکي ديگر بايد بيايد اين وظيفه را برايش انجام بدهد. خودش را تسلي ميدهد که اين امتحان است -عين ِ مارال-، چشمش را ميبندد و زندگيشان را جهنم ميکند.
علي. علي ِ داستان زير ِ سايهي مادر مقتدر و پدر ِ بياراده بار آمده. پدرش عمري توي باغچه نشسته به کتاب خواندن. با مادر مخالفت ميکند، اما حرفش خريدار ندارد. مادر و خاله شمسي نشستند ليلا را به جرم ِ اين که جاي دخترخاله را گرفته چزاندند و پدر و خواهرها به هيچجاشان نبود. علي اين وسط چيکار کرد؟ هيچي. گفت که نميخواهم، اما نه به قدر کافي محکم.
اين شد که ليلا علي را ميفرستاد خواستگاري و توي خيابان منتظر ميشد تا برگردد. وقتي علي بالاخره يکي را پسنديد گوشهي خيابان ايستاد که دزدکي ببيندش و با يک نظر زن ِ جديد ِ شوهرش را پسنديد و خانه را از سر تا پا تميز کرد و روتختي ِ نو انداخت روي تخت و نشست به انتظار که عروس جديد بيايد توي خانه.
چي فکر کرده بود؟ که قرار است بماند پشت ِ در، صداي عشقبازي شوهرش را بشنود؟
بعد اينجاست که کم ميآورد و يادش ميافتد بايد برود پيش خانوادهاي که تقريباً از همهشان دردش را قايم کرده بود. ميرود آنجا مينشيند گوشهي اتاقش و به کسي حرفي نميزند و کسي هم چيزي بهاش نميگويد. حتي بعد از اين که علي بچهاش را از گيتي ميگيرد و بهاش را هم ميدهد هم حاضر نيست برگردد. بعد يکي دو سال ميگذرد و بعد که آقاي مهرجويي مطمئن شد ما فهميديم بدون ِ ليلا به علي چه سخت ميگذرد که غذا ندارد و خانهاش به هم ريخته است و از آن طرف مادر علي هم به قدر کفايت کفاره داد از دختر بودن ِ بچه، ليلا دوباره رضا را ميبيند و دختر را هم، و تصميم ميگيرد برگردد.
حيف که نيم ساعت پيش، بايد ميرفتم جايي، وگرنه ميگفتم که چه سورپرايز خوبي بود که اين فيلم خواهر شوهر ِ بدجنس نداشت و چه خوب بود که وقتي ليلا بالا ميآورد، معجزهاي نشده و باردار نيست. دستتان درد نکند آقاي مهرجويي. مطمئنم که آن موقع حتي بيش از توانتان براي اين فيلم زحمت کشيده بوديد.
mercredi, mars 10, 2010
طبعاً عيدانه، با چاشني ِ بوي بهار و باقي قضايا
عصر داشتم ميآمدم خانه، خسته بودم و گشنه. امروز رئيسم نيامد. قبلتر گفته بود که قرار است خانهشان را کاغذديواري کنند و نميآد. ديروز هم نبود. پريروز هم. صبح آمدم شرکت رفتم سراغ ِ ايراندختهايي که چند روز پيش آورد گذاشت توي کمد. زنش خانهتکانياش را کرده گمانم. خوش به حالش. من که نکردم.
ظهر رفتم دانشگاه. يادم رفته بود مشقم را بنويسم. زيار نفهميد طبعاً. بعد ِ کلاس دوباره برگشتم شرکت و چند صفحهي ديگر خواندم. گودرم را هم صفر کردم و در را قفل کردم و زدم بيرون. هوا زشتتر از ايني که هست نميشود.
موقع برگشتن، نيمهي راه از اين بازارچههاي عيد ديدم. پياده شدم رفتم سرک کشيدم. قصابي توش داشت با شيرينيفروشي و آجيل و لباس ِ عيد. دم ِ در هم که هفتسين بود و ماهيهاي بختبرگشته. رفتم توي آجيلفروشي براي خودمان چهارتومن پستهي کلهقوچي و چهار تومن بادام هندي خريدم با يک بسته لواشک خانگي. حيف که آجيلش خوب نبود. سعي کردم يادم بيايد مغازهاي که د.ب ازش آجيل ِ محشر ميخريد اسمش چي بود. يادم نيامد، ولي حتما توي ويلا بود. بعد دوباره آمدم سر ِ جاي اولم و سوار شدم آمدم سر ِ کوچه. شير خريدم با پنج دانه فلفلدلمهاي رنگي که دلمه درست کنم. حالم خوب بود. هنوز هم هست.
mardi, février 23, 2010
رئيسم ديروز در اتاقش را قفل کرد و دو روز رفت سفر. صبح ديدم پوستم به گه کشيده شده، تصميم گرفتم آرايش نکنم. لنز هم نگذاشتم. مانتوم را هم بار اول بود ميپوشيدم، به اصطلاح کمرکرستي است و تا ظهر نفهميدم سيخ نشستن چه بلايي سر کمرم آمده. يواش يواش دکمههام را باز کردم و چندتا شهروند ِ امروز از آرشيو ِ شرکت برداشتم گذاشتم روي ميز که بخوانم. ورق ميزدم و اسمها همه آشنا بود و هي توي ذهنم صدا ميآمد که اين يکي هفت سال، آن يکي ششصد ميليون. پنج زدم بيرون و سر کوچه يکي از همکلاسيهاي راهنمايي- دبيرستانم را ديدم، بعد ِ پنج- شش سال. بهام گفت هيچ عوض نشدي.
mercredi, février 17, 2010
يک چيزي شد که برگشتم ببينم آنوقتهام چهطور بوده. چهار- پنج سال پيش گمانم. بعد ديدم دلم نميخواهد. يک چيزي است که خيلي وقت است تا نکرده و نامنظم گذاشتهام توي کمد ِ زير راهپله و درش را به زور بستهام. الان اگر باز کنم همهاش ميريزد و وقتي توي شرکت نشستهام پشت ميزم، وقت ِ خوبي نيست که جمعشان کنم. سرسري و از دور نگاهي به خودم کردم که دراز ميکشيدم و کوسن ِ آبيام آن وقتها بود که صداي هقهقام را در خودش خفه کند. اينها الان برام مهم نيست زياد. عوضش نشستم زل زدم به خودي که داشتم و حواسم بهاش نبود و صبحها پا ميشد ميرفت سر ِ کار و با پرويز و حاجي و محسن و سيامک سر و کله ميزد و ظهر برميگشت ناهار ميخورد و با مادرش حرف ميزد و بعد ميرفت براي خودش آهنگ گوش ميداد و راه ميرفت و خودش را دوست داشت. شايد هم نداشت، ولي آنوقتها حالياش نبود که ميشود همچين خودي را دوست داشت و لذت ازش برد. من گاهي دلم براي دختري که اينقدر کلهخر بود که شب از زير دماغ ِ مادرش، پسر بياورد توي اتاق، تنگ ميشود. بعد آنوقتها هم هيچ کس را نداشتم که بتوانم اين چيزها را برايش تعريف کنم که بخنديم. اينجور چيزها هم توي دل که بمانند مصيبت ميشوند. بعدتر من اگر ميخواستم خودم را تعريف کنم کم ميآوردم. عقلم نميرسيد که تمام ِ من است که من را ميسازد و خيال ميکردم با جا انداختن يک خاطرههايي که شنونده تاب ِ شنيدنشان را ندارد، اثرشان هم از روي زندگي آدم برداشته ميشود. بعد چي شد؟ بعدش را ديگر دوست ندارم دوباره تعريف کنم. اين را فقط بهتان بگويم که توي گودر نبايد عکس ِ خرس ِ «مي تو يو» شر کنيد. بدتر از آن، نبايد عکسي شر کنيد که يک نفر مي تو يو به دست، ايستاده معاشقهي دو نفر ديگر را تماشا ميکند.
mercredi, février 10, 2010
- آدم است ديگر، گاهي حتي به اين فکر ميافتد که شايد بعد از اين نباشد که بخواهد- بتواند بنويسد. بعد فکرش ميآيد که يک همچين وقتي چي بايد گفت؟ چه ناگفتههايي مانده که بخواهي براي کسي بنويسي که بعدها بخواند؟ گاهي هم فکر ميکند اصلاً تخمم که بعد از من کسي بيايد بنشيند وبلاگ بخواند.
- سر ِ کار ميروم. خيلي خندهدار است. خانمي که جاش آمدهام، دوازده روز پيش زايمان کرده. اگر کنجکاو باشيد بدانيد، طبيعي. امروز پا شده بود آمده بود کارهاش را به من تحويل بدهد. بعد تو بگو اين خانم را توي خيابان ميديدي، حدس ميزدي دوازده روز پيش زايمان کرده؟ به خدا که نميزدي. يک ذره شکم داشت که غير طبيعي هم نبود، چيزي که فراوان است، آدم ِ چاق. يکياش خود ِ من اصلاً. شيريني هم آورده بود و هي چرخيد و تعارف کرد. يک بار هم زنگ زد به مادرش ببيند بچه چهطور است. دختر بود. وسط ِ حرفهاش برام تعريف کرد که خودش بچه نميخواسته، اما چون شوهرش سيساله است و ميترسد دير بشود، مجبور شده بياورد. يک بار هم بهام گفت اسم قشنگي دارم.
- اگر اين بارشد وجدان ِ خوابآلودهات بيدار، تفنگت را زمين بگذار.
- خوشگلترين کتابهاي فرانسهي عمرم را اين چند وقته براي خودم گرفتهام. هيچ مناسبتي هم نداشت. آدم گاهي بايد به خودش از اين لطفها بکند.
- بروم لباسهاي زيرم را از اينور آنور ِ خانه جمع کنم؟ نه هنوز.
- اين گربه الان ديدن دارد. اولاً که علاقهاش به انواع ِ سيم مثالزدني است. ما آن اوائل بود که کشف کرديم کپهاي سيم ِ نيمجويده پشت ِ ضبطصوت بر جاي گذاشته. در اين لحظه، يک هدفون ِ شرحهشرحه را به دندان گرفته و دارد با خودش ميبرد.
- تو زنده ميموني رفيق! طاقت بيار اين راه رو.
- دارم خرت خرت چيپس ميخورم. يعني ما قرار بود برويم جايي، من رفتم کلي نان خامهاي و چيپس و پفک خريدم. منتها شوهرم هنوز از اداره برگشته. گفتم شايد بمانند خراب بشوند. من را با يک کوه چيپس و پفک تنها بگذاريد و برويد پنج دقيقهي ديگر بياييد. يکي دوتاشان را خوردهام.
- الز پاکت بياور. اصلاً هر کي حالش به هم ميخورد برود آن گوشه بنشيند. ميخوام بهات يادآوري کنم که چهقدر معرکهاي.
- فردا پر از آزاديه.
samedi, janvier 30, 2010
دستور طبخ کيک ساده
مواد لازم:
آرد: 2 پيمانه
تخممرغ: 2 عدد
شکر: 1 پيمانه
شير: نصف پيمانه
روغن مايع: نصف پيمانه
بيکينگپودر: 2 قاشق چايخوري
وانيل: يک چهارم قاشق چايخوري
نمک: به مقدار لازم
طرز تهيه: روغن، شکر و وانيل را مخلوط کرده، سپس شير را اضافه ميکنيم. يک تخممرغ را به مايه اضافه کرده و به هم ميزنيم. سپس تخممرغ بعدي را افزوده و دوباره به هم ميزنيم و در پايان آرد، بيکينگ پودر و نمک را کمکم افزوده و به آرامي هم ميزنيم تا مايه صاف و يکدست شود، سپس مايه را درون قالبي که کمي چرب شده باشد ريخته و به مدت 30 دقيقه درون فر با حرارت 350 درجهي فارنهايت قرار ميدهيم.
توجه: در مدت 30 دقيقهاي که کيک درون فر قرار دارد، درب فر را باز نکنيد، زيرا پف کيک ميخوابد.
تجربيات گهربار: نگارنده از عنفوان کودکي به طبخ انواع کيک، پيراشکي و دونات مشغول بوده، اما در سالهاي اخير، خصوصاً پس از ترک ِ ديار مادري و امر مقدس ازدواج، کمتر به اين مهم پرداخته است. اين دستور، برگرفته از روي جلد آرد سفيد با علامت ِ تجاري ِ فراموششده، بهترين کيکيست که نگارنده بدون دسترسي به ابزارآلات ِ طباخي و شيرينيپزي بورژوازي که در منزل مادري تهيه و تعبيه گرديده بود، اعم از انواع پيمانهها و قاشقهاي اندازهگيري، ميکسر، آسياب، يخچال ِ هميشه پر و غيره، طبخ نموده است. تجربيات نگارنده از دورهي کودکي تا کنون به شرح ذيل ميباشد. لازم به ذکر است که به دليل خون جگر خوردنها و مرارتهاي بسيار ِ نگارنده در راه کسب اين معلومات، خواهشمند است از تکثير و استفادهي غيرمجاز از آنها بپرهيزيد. براي مثال، وقتي نگارنده از کاسهي ميکسر ِ خانهي مادري با اشک و آه سخن ميگويد، لطفاً آن را در باسن مبارکتان فرو نبرده و کسب لذت ننماييد.
شرح تجربيات گهربار: اصلاً و ابداً خودتان را با تهيهي انواع و اقسام قالب و پيمانه و قاشق و قيف و فيلانهاي خوشگلي که توي بازار هست، به زحمت نيندازيد. براي درست کردن اين کيک، من از يک پيمانهي برنج، الک، [به قول ِ استاد نجف دريابندري] چرخ ِ همهکاره، يخچال و گوشهي ميز آشپزخانه براي شکستن تخممرغ آخر استفاده ميکنم. قالب کمربندي؟ حرفش را هم نزنيد. اين کيک معمولاً توي ظروف پيرکسي که توش کشک بادمجان و کتلت و سالاد هم به خورد مهمانها ميدهم درست ميشود. پس کمبود ابزار معمولاً بهانهي خوبي براي شانهخاليکردن از زير اين امر خطير نيست.
چيزي که در اين دستور بهاش اشاره نشده، اين است که آرد حتماً بايد الک بشورد. حالا چرايش را من نميدانم. ولي کلاً در شيرينيپزي منظور از آرد، آرد ِ الک شده است.
نمکي که نوشته به مقدار لازم، معناش اين نيست که اگر ذائقهتان شورپسند است، يکي دو قاشق غذاخوري نمک اضافه کنيد، يک نوک انگشت کفايت ميکند.
اگر چيزي نداريد که مايهي کيک را برايتان با تبديل انرژي الکتريکي به مکانيکي هم بزند، خيلي غصه نخوريد، اما پيهي درد ِ بازو را به تن بماليد، بسمالله بگوييد و يک چنگال برداريد و شروع کنيد.
اگر ميخواهيد کيک ِ بهاصطلاح شکلاتي درست کنيد، احتياج به يک مقدار پودر کاکائو هم داريد. اگر آشپز باشيد که اصلاً احتياجي نيست من به شما بگويم چقدر. اگر نيستيد هم خوب چشمهايتان را باز کنيد: تا همين دو هفته پيش، حداکثر هنر نگارنده اين بود که بعد از آماده شدن ِ مايهي کيک، يک مقدارش را ميريخت در يک کاسه و به قدر ِ چسمثقال پودر کاکائو اضافه ميکرد و هم ميزد و آن را در قالب، ميريخت وسط ِ مايهي سفيد، به اين ترتيب: حدود نصف مايهي سفيد، گردو، مايهي قهوهاي، بقيهي مايهي سفيد. از دو هفته پيش به اينور، نگارنده يک هنر جديد هم ياد گرفته است: روي مخلوط ِ شکر و روغن، حدود يک تا دو قاشق غذاخوري پودر کاکائو ميريزد. طبيعتاً اينطوري همهي کيک قهوهاي ميشود. که البته درست نيست من اينجا اضافه کنم شبيه ِ چي ميشود. مسئله ناموسي است: يلدا تهديد کرده اگر وسط ِ غذا اسم گه بياوريم، از سر ِ سفره بلند ميشود.
گفتم گردو، تا يادم نرفته اضافه کنم که گردو را بايد با دست کمي خورد کنيد، حدوداً به اندازهي يکچهارم پسته، اما سخت نگيريد. خورد کردن گرو براي ميان ِ کيک يکي از بيقاعدهترين کارهاست. مهم اين است که اول يک لايهي کت و کلفت از مايه را بريزيد توي قالب و بعد گردو را روش پخش کنيد. گردو تحت هيچ شرايط نبايد به کف ِ قالب نزديک شود، زيرا که ميسوزد. روش را هم آزاد نگذاريد خوب است، باقي مايه را بايد طوري اضافه کنيد که گردو به چشم نيايد. گردوي کيک را بايد وسط ِ گاز زدن آن کشف کرد و لذت برد.
قبل از اضافه کردن ِ آرد، بايد بقيهي مواد خوب با هم مخلوط شده باشند. من اگر کيک را طبق ِ اين دستور درست کنم، مخلوط ِ روغن و شکرش، حتي با شير به زحمت به فيلان ِ مخلوطکن ميرسد. (مقصود از فيلان در اينجا همان چيزي است که وسط مخلوطکن است و ميچرخد و چيزها رو با هم مخلوط ميکند.) تا اضافه کردن ِ تخممرغ، معمولاً مايهي من خوب مخلوط نشده است. (توضيح: من معمولاً اين کيک را دو برابر درست ميکنم، مگر حالا که انواع کيک و شيريني را بر خودم حرام کردهام. براي مهماني ِ بيش از شش نفر، اين مقدار جواب نميدهد. ميشود يک برابر و نيم يا دو برابر درست کرد.)
حالا چرا بايد موادتان مخلوط شده باشد؟ اصولاً عرف اين است که بعد از اضافه کردن ِ آرد زياد هم نزنيد. چون هميشه گفتهاند که آرد و بيکينگپودر را با هم مخلوط کنيد، و بيکينگپودر اصولاً چيزي است که باعث پف کردن کيک ميشود. وقتي ميريزيد توي مايه، بلافاصله کارهاي بيناموسي ميکند و عين ِ اين که يکي ته ِ ظرف ِ کيکتان گوزيده باشد، از بالاش حباب ميآيد بيرون. اين حبابها را بايد توي کيک نگه داشت که کيک پف کند و نرم بشود. اما با هم زدن تمامش حرام ميشود. بگو عين ِ گوسفندي که بيبسمال سر بريده باشندش.
من معمولاً بيشتر ِ آرد را ميريزم و مخلوط ميکنم و بيکينگپودر را ميگذارم با آن يکذره (به قاعدهي يکي دو قاشق) آردي که مانده مخلوط ميکنم و ميريزم. بنابراين مشکلي نيست که مخلوط ِ باقي مواد با آرد زياد هم بخورد. حالا چرا گفتم بقيهي چيزها خوب مخلوط شده باشد؟
آرد کلاً موجود نحسي است، درست عين خودم. کوني ِ منزوي به تمام معنا. علاقهي خاصي دارد که با جمع قاطي نشود، توي خودش جمع بشود و برود يک گوشه بنشيند ماستش را بخورد. آشپزها اصطلاحاً به اين وضعيت گلولهشدن ِ آرد در مايهي کيک ميگويند. اگر مخلوطکن داريد، اينجا کارتان خيلي راحت است. با مخلوطکن آرد را قاشق- قاشق بريزيد و نگران گلولهشدن نباشيد. اگر نداريد، بايد آرد را کمکم روي مخلوط پخش و پلا کنيد و با چنگال کمکم هم بزنيد و هر وقت گلولهاي ديديد، گوشهي ديوارهي ظرف خفتش کنيد و بماليدش تا باز شود.
بهترين ماده براي چرب کردن قالب کيک، نه روغن و واکس و لوبريکنت و کرم، که کره است. يک فندق کرهي آبنشده را دست بگيريد و به کف و گوشهها و ديوارهي کيک بماليد. (توجه: اگر ناخنهاي کدبانوي منزل بلند باشد، ميتواند اين قسمت را به همسر خود بسپارد. اصولاً پاک کردن کره از زير ناخن کار نکبتي است.) من با روغن مايع هميشه اين مشکل را داشتهام که وقتي مايهي کيک را ميريزم در قالب، روغن از روي قالب جمع شده و به روي کيک منتقل ميشود. اما کره همچنان پابرجا مانده و با گرماي فر آب ميشود و خلاصه کنم، در نهايت باعث ميشود کيک ابداً به قالب نچسبد.
تبديل درجهي فارنهايت به سانتيگراد: اگر در دستور کيک، گفتهاند به مدت ِ چند دقيقه با فلان دماي فارنهايت بگذاريد توي فر و دماي فر شما با درجهي سانتيگراد مشخص شده، اصولاً دستور را به تخمتان هم نگيريد. هيچ کيکي بدون ِ سوختن ِ تهاش نيمساعته حاضر نميشود. آن هم تازه به اين شرط که گرماي فرتان را روي درجهي جهنم ِ خدا تنظيم کنيد. من کيک را وسط ِ فر، روي درجهي بين 200 تا 220 (احتمالاً سانتيگراد. تصوري ندارم که اين درجهبنديهاي فر که علامتي کنارشان ندارند، چي هستند) ميگذارم و حدوداً يک ساعت تا يک ساعت و نيم طول ميکشد تا حاضر شود. معمولاً ميگويند يک چنگال يا چوب کبريت يا خلال دندان يا هر چيز ِ دراز باريکي که چيز ديگري از خودش پس ندهد را در کيک فرو کنيد و اگر چيزي بهش نچسبيد، کيک آماده است. ولي حرف ِ من اين است که اگر نميتوانيد تشخيص بدهيد کيک چه وقتي پخته، اصلاً طرف ِ درست کردنش نرويد. قيافهي کيک ِ پخته از دور به شما سلام ميکند.
تزئين کيک: من اصولاً با خامه ميانهاي ندارم. اوائل تنبليام ميآمد بنشينم خامه را روي کاسهي حاوي ِ يخ هم بزنم. بهعلاوه، کيک خامهاي توي هر شيرينيفروشي که برويد پيدا ميشود و معمولاً بهتر از آن چيزي است که شما در خانه با رنج و مرارت درست ميکنيد، هم از لحاظ قيافه و هم مزه. بعدها شکلات را کشف کردم.
کيک را ميشود ساده خورد. ميشود يه مقدار پودر نارگيل يا ترافل روش ريخت. ميشود حتي شکلات ِ آبکرده روش داد. به ذائقه، اضافهوزن، مناسبت و سليقهي شما بستگي دارد. اگر ميخواهيد ساده بخوريد که هيچي. براي چسباندن پودر نارگيل و ترافل، احتياج به چيزي داريد که توي کتاب نجف ازش به عنوان شهد قنادي ياد شده، مخلوط يک مقدار آب و سه برابر آن مقدار شکر، که ميگذاريد روي شعلهي خيلي پايين تا بعد از ساعتها، براي خودش قوام بيايد و يک شربت ِ غليظ ِ بسيار شيرين و خوش آبورنگ بشود. در طي اين فاصله هم بايد گاهي با قلمموي مرطوب بغل ِ قابلمه را تميز کنيد که شکرک نزند. حالا چون من اين دستور را اختصاصاً دارم براي محدثه مينويسم و زينتبخش ِ نه تنها کتابخانه، که آشپزخانهي محدثه هم يک جلد کلامالله نجف بوده، دستور اين شربت را اينجا نميآورم، فقط در همين حد بدانيد که درست کردن اين شربت خيلي دردسر دارد و به اين نميارزد که براي روي اين کيک درستش کنيد و بعد با قلممو روش بماليم. به شکلات پناه ميآوريم.
رويهي شکلاتي براي روي کيک خيلي ساده است. نه تنها توي دستورهاي نجف پيدا ميشود، بلکه ميتوانيد شکلات را همينجوري به روش بنماري آب کنيد و روي کيک بماليد. يعني يک قابلمه آب جوش بياوريد، يک بشقاب ِ نشکن روش بگذاريد و شکلات را توي بشقاب بگذاريد و فرصتش بدهيد توي گرماي بخار آب داغ شود، بعد روي کيک بماليد و ته ِ بشقاب را هم ليس بزنيد. من تا حالا انواع و اقسام ِ شکلاتها را اينجوري روي کيک دادهام و هميشه هم خوشمزه شده. از توبلرون بگير تا شيرينعسل. اما يک روش ِ تنبلانهي خوبي تازگيها از خودم درآوردهام که خوب هم جواب ميدهد. سختترين کارش اين است که تشريف ببريد مغازهي ديدنيها. توي تجريش است و برويد توش مدهوش ميشويد. انواع و اقسام ِ چيزهاي خوبي که بتوانيد پيرامون شيريني و شيرينيپزي تصور کنيد آنجا پيدا ميشود. اين آدرس سايتش است. خريد اينترنتي هم ميتوانيد بکنيد، اما من توصيه ميکنم برويد آنجا، اول بو بکشيد. آنجا بوي خوب ِ خاصي براي خودش دارد، از بوي پشت ِ گردن يارتان هم بهتر. يک وضعيت غير قابل وصفي دارد آنجا براي خودش. طول ميکشد يادتان بيايد آمدهايد يک بسته شکلات شيري پوششي پارميدا بخريد با ترافل يا پودر نارگيل يا گل قندي يا هر چيزي که عشقتان ميکشد. اگر به سلامت از آنجا آمديد بيرون و پا توي خانه گذاشتيد و کيکتان آنقدري حاضر شد که بشود بهاش کيک گفت، تا داغ است، چهار پنج تکه (بسته به سطحمقطع قالبتان) شکلات بکنيد و همينجوري دوباره بگذاريد توي فر و بعد ِ سه- چهار دقيقه در بياوريد. قيافهي شکلات در اين مرحله هيچ تغيير خاصي نکرده، اما از با پشت قاشق فشارش بدهيد، ميبينيد که ناکس، شُل و ول خودش را نگهداشته بود، خدا ميداند با چه زوري. اين است که ميتوانيد تا آنجا که برميآيد صافش کنيد و اگر هوا مثل حالا سرد است، بگذاريد چند دقيقه بماند، کمي که خودش را گرفت، پودر نارگيل بپاشيد روي سينهاش و داغ داغ بخوريد و به جان ِ نگارنده درود بفرستيد.
آرد: 2 پيمانه
تخممرغ: 2 عدد
شکر: 1 پيمانه
شير: نصف پيمانه
روغن مايع: نصف پيمانه
بيکينگپودر: 2 قاشق چايخوري
وانيل: يک چهارم قاشق چايخوري
نمک: به مقدار لازم
طرز تهيه: روغن، شکر و وانيل را مخلوط کرده، سپس شير را اضافه ميکنيم. يک تخممرغ را به مايه اضافه کرده و به هم ميزنيم. سپس تخممرغ بعدي را افزوده و دوباره به هم ميزنيم و در پايان آرد، بيکينگ پودر و نمک را کمکم افزوده و به آرامي هم ميزنيم تا مايه صاف و يکدست شود، سپس مايه را درون قالبي که کمي چرب شده باشد ريخته و به مدت 30 دقيقه درون فر با حرارت 350 درجهي فارنهايت قرار ميدهيم.
توجه: در مدت 30 دقيقهاي که کيک درون فر قرار دارد، درب فر را باز نکنيد، زيرا پف کيک ميخوابد.
تجربيات گهربار: نگارنده از عنفوان کودکي به طبخ انواع کيک، پيراشکي و دونات مشغول بوده، اما در سالهاي اخير، خصوصاً پس از ترک ِ ديار مادري و امر مقدس ازدواج، کمتر به اين مهم پرداخته است. اين دستور، برگرفته از روي جلد آرد سفيد با علامت ِ تجاري ِ فراموششده، بهترين کيکيست که نگارنده بدون دسترسي به ابزارآلات ِ طباخي و شيرينيپزي بورژوازي که در منزل مادري تهيه و تعبيه گرديده بود، اعم از انواع پيمانهها و قاشقهاي اندازهگيري، ميکسر، آسياب، يخچال ِ هميشه پر و غيره، طبخ نموده است. تجربيات نگارنده از دورهي کودکي تا کنون به شرح ذيل ميباشد. لازم به ذکر است که به دليل خون جگر خوردنها و مرارتهاي بسيار ِ نگارنده در راه کسب اين معلومات، خواهشمند است از تکثير و استفادهي غيرمجاز از آنها بپرهيزيد. براي مثال، وقتي نگارنده از کاسهي ميکسر ِ خانهي مادري با اشک و آه سخن ميگويد، لطفاً آن را در باسن مبارکتان فرو نبرده و کسب لذت ننماييد.
شرح تجربيات گهربار: اصلاً و ابداً خودتان را با تهيهي انواع و اقسام قالب و پيمانه و قاشق و قيف و فيلانهاي خوشگلي که توي بازار هست، به زحمت نيندازيد. براي درست کردن اين کيک، من از يک پيمانهي برنج، الک، [به قول ِ استاد نجف دريابندري] چرخ ِ همهکاره، يخچال و گوشهي ميز آشپزخانه براي شکستن تخممرغ آخر استفاده ميکنم. قالب کمربندي؟ حرفش را هم نزنيد. اين کيک معمولاً توي ظروف پيرکسي که توش کشک بادمجان و کتلت و سالاد هم به خورد مهمانها ميدهم درست ميشود. پس کمبود ابزار معمولاً بهانهي خوبي براي شانهخاليکردن از زير اين امر خطير نيست.
چيزي که در اين دستور بهاش اشاره نشده، اين است که آرد حتماً بايد الک بشورد. حالا چرايش را من نميدانم. ولي کلاً در شيرينيپزي منظور از آرد، آرد ِ الک شده است.
نمکي که نوشته به مقدار لازم، معناش اين نيست که اگر ذائقهتان شورپسند است، يکي دو قاشق غذاخوري نمک اضافه کنيد، يک نوک انگشت کفايت ميکند.
اگر چيزي نداريد که مايهي کيک را برايتان با تبديل انرژي الکتريکي به مکانيکي هم بزند، خيلي غصه نخوريد، اما پيهي درد ِ بازو را به تن بماليد، بسمالله بگوييد و يک چنگال برداريد و شروع کنيد.
اگر ميخواهيد کيک ِ بهاصطلاح شکلاتي درست کنيد، احتياج به يک مقدار پودر کاکائو هم داريد. اگر آشپز باشيد که اصلاً احتياجي نيست من به شما بگويم چقدر. اگر نيستيد هم خوب چشمهايتان را باز کنيد: تا همين دو هفته پيش، حداکثر هنر نگارنده اين بود که بعد از آماده شدن ِ مايهي کيک، يک مقدارش را ميريخت در يک کاسه و به قدر ِ چسمثقال پودر کاکائو اضافه ميکرد و هم ميزد و آن را در قالب، ميريخت وسط ِ مايهي سفيد، به اين ترتيب: حدود نصف مايهي سفيد، گردو، مايهي قهوهاي، بقيهي مايهي سفيد. از دو هفته پيش به اينور، نگارنده يک هنر جديد هم ياد گرفته است: روي مخلوط ِ شکر و روغن، حدود يک تا دو قاشق غذاخوري پودر کاکائو ميريزد. طبيعتاً اينطوري همهي کيک قهوهاي ميشود. که البته درست نيست من اينجا اضافه کنم شبيه ِ چي ميشود. مسئله ناموسي است: يلدا تهديد کرده اگر وسط ِ غذا اسم گه بياوريم، از سر ِ سفره بلند ميشود.
گفتم گردو، تا يادم نرفته اضافه کنم که گردو را بايد با دست کمي خورد کنيد، حدوداً به اندازهي يکچهارم پسته، اما سخت نگيريد. خورد کردن گرو براي ميان ِ کيک يکي از بيقاعدهترين کارهاست. مهم اين است که اول يک لايهي کت و کلفت از مايه را بريزيد توي قالب و بعد گردو را روش پخش کنيد. گردو تحت هيچ شرايط نبايد به کف ِ قالب نزديک شود، زيرا که ميسوزد. روش را هم آزاد نگذاريد خوب است، باقي مايه را بايد طوري اضافه کنيد که گردو به چشم نيايد. گردوي کيک را بايد وسط ِ گاز زدن آن کشف کرد و لذت برد.
قبل از اضافه کردن ِ آرد، بايد بقيهي مواد خوب با هم مخلوط شده باشند. من اگر کيک را طبق ِ اين دستور درست کنم، مخلوط ِ روغن و شکرش، حتي با شير به زحمت به فيلان ِ مخلوطکن ميرسد. (مقصود از فيلان در اينجا همان چيزي است که وسط مخلوطکن است و ميچرخد و چيزها رو با هم مخلوط ميکند.) تا اضافه کردن ِ تخممرغ، معمولاً مايهي من خوب مخلوط نشده است. (توضيح: من معمولاً اين کيک را دو برابر درست ميکنم، مگر حالا که انواع کيک و شيريني را بر خودم حرام کردهام. براي مهماني ِ بيش از شش نفر، اين مقدار جواب نميدهد. ميشود يک برابر و نيم يا دو برابر درست کرد.)
حالا چرا بايد موادتان مخلوط شده باشد؟ اصولاً عرف اين است که بعد از اضافه کردن ِ آرد زياد هم نزنيد. چون هميشه گفتهاند که آرد و بيکينگپودر را با هم مخلوط کنيد، و بيکينگپودر اصولاً چيزي است که باعث پف کردن کيک ميشود. وقتي ميريزيد توي مايه، بلافاصله کارهاي بيناموسي ميکند و عين ِ اين که يکي ته ِ ظرف ِ کيکتان گوزيده باشد، از بالاش حباب ميآيد بيرون. اين حبابها را بايد توي کيک نگه داشت که کيک پف کند و نرم بشود. اما با هم زدن تمامش حرام ميشود. بگو عين ِ گوسفندي که بيبسمال سر بريده باشندش.
من معمولاً بيشتر ِ آرد را ميريزم و مخلوط ميکنم و بيکينگپودر را ميگذارم با آن يکذره (به قاعدهي يکي دو قاشق) آردي که مانده مخلوط ميکنم و ميريزم. بنابراين مشکلي نيست که مخلوط ِ باقي مواد با آرد زياد هم بخورد. حالا چرا گفتم بقيهي چيزها خوب مخلوط شده باشد؟
آرد کلاً موجود نحسي است، درست عين خودم. کوني ِ منزوي به تمام معنا. علاقهي خاصي دارد که با جمع قاطي نشود، توي خودش جمع بشود و برود يک گوشه بنشيند ماستش را بخورد. آشپزها اصطلاحاً به اين وضعيت گلولهشدن ِ آرد در مايهي کيک ميگويند. اگر مخلوطکن داريد، اينجا کارتان خيلي راحت است. با مخلوطکن آرد را قاشق- قاشق بريزيد و نگران گلولهشدن نباشيد. اگر نداريد، بايد آرد را کمکم روي مخلوط پخش و پلا کنيد و با چنگال کمکم هم بزنيد و هر وقت گلولهاي ديديد، گوشهي ديوارهي ظرف خفتش کنيد و بماليدش تا باز شود.
بهترين ماده براي چرب کردن قالب کيک، نه روغن و واکس و لوبريکنت و کرم، که کره است. يک فندق کرهي آبنشده را دست بگيريد و به کف و گوشهها و ديوارهي کيک بماليد. (توجه: اگر ناخنهاي کدبانوي منزل بلند باشد، ميتواند اين قسمت را به همسر خود بسپارد. اصولاً پاک کردن کره از زير ناخن کار نکبتي است.) من با روغن مايع هميشه اين مشکل را داشتهام که وقتي مايهي کيک را ميريزم در قالب، روغن از روي قالب جمع شده و به روي کيک منتقل ميشود. اما کره همچنان پابرجا مانده و با گرماي فر آب ميشود و خلاصه کنم، در نهايت باعث ميشود کيک ابداً به قالب نچسبد.
تبديل درجهي فارنهايت به سانتيگراد: اگر در دستور کيک، گفتهاند به مدت ِ چند دقيقه با فلان دماي فارنهايت بگذاريد توي فر و دماي فر شما با درجهي سانتيگراد مشخص شده، اصولاً دستور را به تخمتان هم نگيريد. هيچ کيکي بدون ِ سوختن ِ تهاش نيمساعته حاضر نميشود. آن هم تازه به اين شرط که گرماي فرتان را روي درجهي جهنم ِ خدا تنظيم کنيد. من کيک را وسط ِ فر، روي درجهي بين 200 تا 220 (احتمالاً سانتيگراد. تصوري ندارم که اين درجهبنديهاي فر که علامتي کنارشان ندارند، چي هستند) ميگذارم و حدوداً يک ساعت تا يک ساعت و نيم طول ميکشد تا حاضر شود. معمولاً ميگويند يک چنگال يا چوب کبريت يا خلال دندان يا هر چيز ِ دراز باريکي که چيز ديگري از خودش پس ندهد را در کيک فرو کنيد و اگر چيزي بهش نچسبيد، کيک آماده است. ولي حرف ِ من اين است که اگر نميتوانيد تشخيص بدهيد کيک چه وقتي پخته، اصلاً طرف ِ درست کردنش نرويد. قيافهي کيک ِ پخته از دور به شما سلام ميکند.
تزئين کيک: من اصولاً با خامه ميانهاي ندارم. اوائل تنبليام ميآمد بنشينم خامه را روي کاسهي حاوي ِ يخ هم بزنم. بهعلاوه، کيک خامهاي توي هر شيرينيفروشي که برويد پيدا ميشود و معمولاً بهتر از آن چيزي است که شما در خانه با رنج و مرارت درست ميکنيد، هم از لحاظ قيافه و هم مزه. بعدها شکلات را کشف کردم.
کيک را ميشود ساده خورد. ميشود يه مقدار پودر نارگيل يا ترافل روش ريخت. ميشود حتي شکلات ِ آبکرده روش داد. به ذائقه، اضافهوزن، مناسبت و سليقهي شما بستگي دارد. اگر ميخواهيد ساده بخوريد که هيچي. براي چسباندن پودر نارگيل و ترافل، احتياج به چيزي داريد که توي کتاب نجف ازش به عنوان شهد قنادي ياد شده، مخلوط يک مقدار آب و سه برابر آن مقدار شکر، که ميگذاريد روي شعلهي خيلي پايين تا بعد از ساعتها، براي خودش قوام بيايد و يک شربت ِ غليظ ِ بسيار شيرين و خوش آبورنگ بشود. در طي اين فاصله هم بايد گاهي با قلمموي مرطوب بغل ِ قابلمه را تميز کنيد که شکرک نزند. حالا چون من اين دستور را اختصاصاً دارم براي محدثه مينويسم و زينتبخش ِ نه تنها کتابخانه، که آشپزخانهي محدثه هم يک جلد کلامالله نجف بوده، دستور اين شربت را اينجا نميآورم، فقط در همين حد بدانيد که درست کردن اين شربت خيلي دردسر دارد و به اين نميارزد که براي روي اين کيک درستش کنيد و بعد با قلممو روش بماليم. به شکلات پناه ميآوريم.
رويهي شکلاتي براي روي کيک خيلي ساده است. نه تنها توي دستورهاي نجف پيدا ميشود، بلکه ميتوانيد شکلات را همينجوري به روش بنماري آب کنيد و روي کيک بماليد. يعني يک قابلمه آب جوش بياوريد، يک بشقاب ِ نشکن روش بگذاريد و شکلات را توي بشقاب بگذاريد و فرصتش بدهيد توي گرماي بخار آب داغ شود، بعد روي کيک بماليد و ته ِ بشقاب را هم ليس بزنيد. من تا حالا انواع و اقسام ِ شکلاتها را اينجوري روي کيک دادهام و هميشه هم خوشمزه شده. از توبلرون بگير تا شيرينعسل. اما يک روش ِ تنبلانهي خوبي تازگيها از خودم درآوردهام که خوب هم جواب ميدهد. سختترين کارش اين است که تشريف ببريد مغازهي ديدنيها. توي تجريش است و برويد توش مدهوش ميشويد. انواع و اقسام ِ چيزهاي خوبي که بتوانيد پيرامون شيريني و شيرينيپزي تصور کنيد آنجا پيدا ميشود. اين آدرس سايتش است. خريد اينترنتي هم ميتوانيد بکنيد، اما من توصيه ميکنم برويد آنجا، اول بو بکشيد. آنجا بوي خوب ِ خاصي براي خودش دارد، از بوي پشت ِ گردن يارتان هم بهتر. يک وضعيت غير قابل وصفي دارد آنجا براي خودش. طول ميکشد يادتان بيايد آمدهايد يک بسته شکلات شيري پوششي پارميدا بخريد با ترافل يا پودر نارگيل يا گل قندي يا هر چيزي که عشقتان ميکشد. اگر به سلامت از آنجا آمديد بيرون و پا توي خانه گذاشتيد و کيکتان آنقدري حاضر شد که بشود بهاش کيک گفت، تا داغ است، چهار پنج تکه (بسته به سطحمقطع قالبتان) شکلات بکنيد و همينجوري دوباره بگذاريد توي فر و بعد ِ سه- چهار دقيقه در بياوريد. قيافهي شکلات در اين مرحله هيچ تغيير خاصي نکرده، اما از با پشت قاشق فشارش بدهيد، ميبينيد که ناکس، شُل و ول خودش را نگهداشته بود، خدا ميداند با چه زوري. اين است که ميتوانيد تا آنجا که برميآيد صافش کنيد و اگر هوا مثل حالا سرد است، بگذاريد چند دقيقه بماند، کمي که خودش را گرفت، پودر نارگيل بپاشيد روي سينهاش و داغ داغ بخوريد و به جان ِ نگارنده درود بفرستيد.
mercredi, janvier 27, 2010
dimanche, janvier 24, 2010
همفيلمبيني
گمانم آقاي کوبريک ته ِ دلش خيلي به بنيان خانواده اعتقاد داشته؛ به اين که هر اتفاقي در ذهن آدم، جلوي چشمهاي آدم بيفتد، باز اين خيانت ِ جسمي چيزي است که طرفين پياش نميروند. گيرم که آليس توي مهماني با انگشت بوسهاي بر لب مرد مجار مينشاند. گيرم که بيل گره پيراهن سالي را باز ميکند و دست ميبرد داخل. هميشه يک چيزي هست که اجازه ندهد داستان از اين جلوتر برود. اصلاً آيز وايد شات داستان خيانت نکردن است.
آليس بعد از مهماني از تصوير برهنهي خودشان در آينه چه ميبيند که اينطور نگاهش افسرده ميشود؟
تصوير آليس توي آينه، وقتي جعبهي پات را در ميآورد. آنجا توي چه فکري است؟ خسته است؟ مگر ميشود نباشد؟ از زندگياش خسته شده. اين را از طرز گيلاس دست گرفتنش در همان ميهماني ابتداي فيلم ميفهميم؛ از خيره شدنش به باقي جمع، از لبخندي که روي لبهاش مينشيند وقتي مرد مجار دستش را ميبوسد، از ريتم کند روزهاش.
وقتي بيل با اطمينان از اين حرف ميزند که چون آليس زن زيبايي است، هوس ِ با او خوابيدن غير قابل اجتناب است و وقتي ميگويد ميداند آليس بهاش خيانت نميکند، چون همسر اوست، مادر کودکش است، اينجاست که آليس از چهارچوب ِ زن ِ وفادار بيرون ميآيد؛ اينجاست که آنطور دلبر ميخندد. اينجاست که قبلش گفته: If you men only knew. و درست از همينجا به بعد است که بيل، شايد حتي نه دانسته، پا روي ذهنيت ِ خانوادهدوستاش ميگذارد و ميرود پي ِ آن ميوهي ممنوعه. حتماً يک چيزهايي هم توي اين راه ياد ميگيرد.
من نگرش ِ مردانهي بيل را دوست ندارم. نميتوانم باش ارتباط برقرار کنم. فکر ميکنم اين کاراکتر حتماً يک وقتي با خودش فکر کرده که اين زن ِ من است، نميرود به من خيانت کند، اين توي وظايفاش تعريف نشده. فکر ميکنم وقتي ميشنود آليس هم شده که با هوس به مردي نگاه کند، شده که دلش بخواهد پا بگذارد روي زندگياش، شده که خواب ببيند دارد با ديگراني همخوابگي ميکند، سرخوردگيش بيش از آن که از شخص ِ آليس باشد، از شخصيتي است که به اسم ِ همسر توي ذهنش ساخته. بعد بيمقدمه ميبيند ديگري چيزي ندارد که خودش را به آن بياويزد. توي ذهنش آليس را با آن افسر ميبيند و در واقعيت، نميداند کجا فرار کند.
خيلي دوست دارم بدانم بيل وقتي همهچيز را براي آليس تعريف ميکند، چي بهاش ميگويد، داستان از ديد خودش چهجوري است. من ِ بيننده هي ديدهام که بيل دارد لبخند ميزند، هي ديدهام که خودش را به آن راه ميزند. يعني وقتي گوشهي پرده را بالا گرفته بود و دزدکي نگاه ميکرد، چي توي ذهنش گذشته؟
زنهاي داستان آقاي کوبريک، برهنه يا نه، خيلي عريانند. آدم ميفهمدشان. از زنانگي چيزي کم ندارند و اين خيلي خوب است آقاي کوبريک. خيلي.
samedi, janvier 16, 2010
نيمه مست روي مبل دراز کشيده بودم، سيگار ميکشيدم و گاهي حرفي ميزديم. سرم سنگين بود و صدا آزارم ميداد. خانهي همسايه شير آب چکه ميکرد و توي آژانس ِ روبهروي خانه، کسي داستاني را پچپچکنان براي بغلدستياش تعريف ميکرد. موهام داشت بلند ميشد. زور ميزندند که از زير پوستم بيرون بيايند و اين درد هم داشت. برگهاي يک گلداني در جايي داشت تکان تکان ميخورد و کرمي توي خاکش ميخزيد. صداي جيغ بچهاي هم طبعاً چاشني بود. موسيقي نبود، هيچ نبود. صداي گريهي آرام مادرم هم از جايي ميآمد. اينجا بود که فهميدم يک جاي کار ايراد دارد. ساعت سه و نيم صبح، مادر من نمينشيند در هزار کيلومتري جايي که من هستم، جوري گريه کند که به گوش من برسد. يا نکند کرده باشد؟
jeudi, janvier 07, 2010
lundi, janvier 04, 2010
samedi, janvier 02, 2010
الان از خواب پا شدهام. طبيعتاً موهام آشفته است و سرم گيج ميخورد. رفتم يک ليوان آبميوه براي خودم بريزم، چشمم خورد به ظرفشويي ِ تا خرخره پر و مثلاً عذابوجدان گرفتم. الان دو سال و نيمي ميشود که من دارم فکر ميکنم ماشين ظرفشويي آيا چيز ِ خوبي است؟ آيا چيز ِ بدي است؟ آيا من بدون ِ تو هرگز؟ هنوز هم فکريام. بلکه آخر عمري هنوز هم مشغول ِ گفتن داشتن يا نداشتن باشم و مسئلهام اين باشد. بعد رفتم سر ِ بالين بچه، بيدارش کنم. يک جور ِ نرم و نولوک خوبي براي خودش کش و قوس آمد و چشمهاش را باز کرد و شروع کرد دستم را ليس زدن. تخم سگ روز به روز خوردنيتر ميشود. فحشخورش هم ملس است. اينطور نيست که بيايد زير پات وقتي راه ميروي و نتواني بهاش بگويي کسکش برو کنار که يک وقت ياد نگيرد و جلوي در و همسايه آبرويت را ببرد با اين بچه تربيتکردنت. بعد بگردم که دلش ميخواهد در سکس مشارکت کند. هميشه اينجور وقتها روي تخت است و يا موهايم را ميجورد، يا انگشتم را ليس ميزند، يا روي پر و پاچهمان راه ميرود. تريسام دوست دارد. کارياش نميشود کرد. بچه هم بيدار شد. اين از اين. ديگر چي بنويسم؟ من امروز يک امتحان خوبي دادم که طبيعتاً براي شما جالب نيست. بيشتر گپي بود با معلم پيرامون مارگريت دوراس. بعد من و مرتضي رفتيم که من مثلاً بهاش درس بدهم و کلي غيبت کرديم. ميدانستيد شايعه پيچيده که رئيس دانشکده چرا ميرزاحسابي را از مديرگروهيمان برداشته؟ لج و لجبازي بوده و راي گرفتهاند و م.ح 17 به 10 پيش بوده و رايها را عوض کردهاند. اين البته شايعه است و من از صحت و سقمش چيزي نميدانم. بچهها دارند امضا جمع ميکنند برش گردانند. من پيشنهاد دادم تجمع کنيم البته. حالا شايد بعداً. به هر حال صحنهي خداحافظي م.ح که با گلدانها و جعبهي وسايل در ِ اتاقش ايستاده بود داشت قفل ميکرد، از تراژيکترين صحنههاي رخ داده در فيلان بود.
بعداً: افتخاري شادمانانه دارد براي خودش چيز ميخواند. دو ساعتي ميشود. ما شام درست کرديم و خورديم و کتاب هم خوانديم و آقا هنوز دارد چهچهه ميزند. لامذهب خستگي هم نميشناسد. هي دارد اينور آنور ميدود چون آهوي گمگشته. بيشين بابا جان. تتي را ببين براي خودش آن گوشه ولو شده توي گرماي شوفاژ. ياد بگير.
Inscription à :
Articles (Atom)