samedi, décembre 31, 2005

نصفه‌شب از دست‌اش عصباني مي‌شوم. شروع مي‌کند به پرت و پلا گفتن و از خودش تعريف کردن و به من حق دادن و مظلوم‌نمايي کردن. ضمن حرف‌هاش مي‌گويد: «من خودم چندين بار به آدمهاي مختلفي اعتماد کرده‌ام.» عين ِ جمله‌اش بود. شروع مي‌کنم به تايپ کردن و اهميتي به باقي حرف‌هاش نمي‌دهم. خنده‌ام مي‌گيرد. يک «خسته نباشي» توي دلم به‌اش مي‌گويم، و حس مي‌کنم ديگر دوست ندارم باش حرف بزنم.

اين يکي هم دل‌ام را زد.

من چه مرگم شده؟ عيب از من است يا ديگران، که نمي‌توانم رابطه‌ي نرمالي باي کسي داشته باشم؟
همه‌اش توي چشم‌ام عيب‌هاشان پررنگ مي‌شود و پررنگ مي‌شود و ... آنقدر که جلوي چشم‌هام همه‌اش سياهي مي‌ماند.

به قول ديوار ِ کوچه‌هه: اي خداي حکيم، همه جفت‌ان ما تک‌ايم!
آقاي نون، ضمن لاس زدن ِ تلفني در غياب پرويز و سيامک، دعوت‌ام مي‌کند وقتي رفتم تهران، شامي يا نهاري با هم باشيم. شماره‌ام را به‌اش مي‌دهم، مي‌گويم سه‌شنبه يا چهارشنبه، هر وقت بيکار بود، تماس بگيرد تا قراري بگذاريم.
مي‌پرسد: فرق نمي‌کنه صبح، ظهر، شب؟
جواب مي‌دهم: خب فقط ديروقت ِ شب نباشد.
توضيح مي‌دهد: نه خب ديگر به دوي شب نمي‌کشد.
توي دلم مي‌گويم: مردک، منظورم نه و ده بود.

آقاي نون سي ساله است و خيال مي‌کرد من بيست و چهار-پنج ساله باشم. من تصميم گرفته‌ام با آقاي نون ازدواج کنم، مهم نيست که اسمش عباس باشد و شکم‌اش گنده –که نمي‌دانم هست يا نه- آقاي نون دقيقاً آن تيپ مردي است که من مي‌توانم دوست‌اش داشته باشم، خوش‌برخورد و خوش‌صحبت است، جوري که من ِ افسرده را آنقدر به حرف مي‌کشد که خيال‌اش آمده از آن دخترهاي پاچه دريده‌ام. واجب ِ کفايي شده است بروم کز کنم گوشه‌ي ماشين‌اش که –عينهو مجتبي- بپرسد: شما هميشه اين‌قدر کم حرفيد؟
اما آقاي نون به من «تو» مي‌گويد و امروز ياد گرفت به اسم کوچک صدايم بزند.

تنها عيب‌اش اين است که –احتمالاً- ازدواج کرده، که آن هم مسئله‌ي مهمي نيست، اين روزها صيغه و همسر دوم بودن، به نوعي مد شده است.

من از آقاي نون خوش‌ام مي‌آيد. شبيه آن آدم‌هايي است که بلدند خوب قهوه درست کنند و من عاشق عطر قهوه‌ام.

خب، پنجاه درصد ماجرا حل شد. فردا ازش مي‌پرسم چه وقت مي‌آيد خانه‌مان خواستگاري.

...

شير مامان تا شيش ماه، دي‌دي‌دي‌دين، تنها غذاي منه، تا من بشم دو ساله، همراه هر غذايي، شيرم ادامه داره.
نه شير خشک نه شيشه، شير مامان هميشه.

...

يه سناريوي تکراري با Tagline ِ يعني خوشش مياد؟
گمانم واجب شده بردارم ژاکت سفيدم را از ته ِ کمد پيدا کنم با خودم ببرم تهران!
جمعه‌ي آرام و لذت‌بخشي بود. The Colors ِ کيشلوفسکي را نگاه کردم و لذت بردم –گيرم سکانس ِ آخر ِ قرمز را نپسنديدم-، فيلم‌نامه‌ي Full metal jacket را خواندم و قهوه‌ خوردم، رقص‌هاي مجار ِ برامس را گوش دادم، روبه‌روي ماشين ِ لباس‌شويي، چهارزانو نشستم و فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم تا لباس‌هام شسته شود، کمي خوابيدم، حمام کردم، با هاني حرف زدم و حالا سرحال ِ سرحال‌ام.
فقط چيزي که هست، دلم نمي‌خواهد لحظه‌هام را با کسي شريک شوم.
تنهايي‌ام دل‌چسب است.

jeudi, décembre 29, 2005

اين دختره رفته کيش. اين يکي هم رفته شمال. از دست اينا هم خيلي کفري‌ام. بعد اين يکي رو مي‌خوام هي ببينم و هي جور نمي‌شه. ت ن ه ا م

کلي غرغر کردن با ليلي چسبيد.

من مي‌گفتم که: نرگس آن شب آمد نمايشگاه، بعد من که مي‌خواستم برگردم، گفت نه، من مي‌مانم، که من اگر بودم باهاش برمي‌گشتم و تنها ولش نمي‌کردم به اما خدا.

ليلي مي‌گفت: زهرا از اين طرف دست ِ من را مي‌کشيد که برويم پرينترها را ببينيم، نرگس از آن‌ور مي‌گفت چه کار به زهرا داري با پرينترهايش؟ بيا برويم مادربوردها را برايت توضيح بدهم.

من مي‌گفتم: از آن طرف کلي التماس نرگس کردم که جاي ظهر، عصر برود دزفول، از اين طرف وقتي ژاکت و جزوه‌ي تو گم شد، التماس ِ راضيه و نازنين و زهرا کردم که بروند خانه پيش نرگس که حوصله‌اش سر نرود، تا ما هم برويم. راضيه مي‌گويد باشد، بعد همان‌طور اسلوموشن توي حياط دانشگاه قدم مي‌زند و هر دقيقه با يک نفر بگو بخند مي‌کند، نازنين هم بدتر. زهرا هم که اصلاً محل سگ به حرف ِ آدم نمي‌گذارد. خوب است خودشان پيشنهاد کردند نهار برويم بيرون.

ليلي مي‌گفت: فايده ندارد. آن روز هي گفتم با ژيلا دعوا کنم که چرا توي ظرفشويي آشغال ريخته، ديدم فايده ندارد، خودم رفتم تميز کردم.

من يادم افتاد به آن روز که توي خانه‌شان، ليلا دا شت جارو مي‌کرد، و دلم براي خودمان سوخت.

بعد يادم افتاد به اين که وقتي بعد از کلي سگ‌دو زدن توي طبقه‌هاي دانشگاه، فاتحانه با ژاکت و جزوه‌ي ليلا برگشتم، راضيه بي هيچ حرفي از دستم گرفت‌شان، طرف طرف نازنين: آخي .. نازي .. گفتي به دلم افتاده که الان پيدا مي‌شوند .. و کلي همه شروع کردند قربان صدقه‌ي نازنين رفتن که بچه علم غيب دارد، انگار که وسايل ليلا از آسمان افتاده باشد پايين. يادم افتاد که کيفم را برداشتم، گفتم: من مي‌روم کتاب‌خانه که گمانم کسي نشنيد، و رفتم. ده دقيقه بعد، راضيه زنگ زد به‌ام: مي‌خواهيم برويم نهار بخوريم. گفتم من نمي‌آيم. گفت خب نيا؛ جفت‌مان قطع کرديم. من نشستم توي کتاب‌خانه، يک کاغذ را کلي خط‌خطي کردم، بعد از دانشگاه زدم بيرون ..

بعد گفتم: من که تنهايي رفتم ساندويچي ِ سر پرديس، چيزبرگر خودم با کوکاکولا، چيز نوشتم، توي سرما لرزيدم و خيلي هم به‌ام خوش گذشت و تازه خوش‌حال شدم که علي آمد دنبالم بپرسد چرا ناراحتم، انگار که برايش مهم باشد. ليلا هم که داشت مي‌رفت خانه‌شان براي عقد خواهرش. گفت: لجبازي نکن، روزهاي آخر است، بيا با هم با اتوبوس برويم خانه، دور هم باشيم. من برايم مهم نبود که روز آخر است و دلم نمي‌خواست راضيه را ببينم و حوصله‌ي پرحرفي‌هاي زهرا را هم نداشتم. رفتم پيش استاد نون برگه‌ي ميان‌ترم پايگاهم را ببينم که به‌ام داده بود 17، خودم را معطل کردم، بعد با تاکسي رفتم خانه و .. آهان. اين‌جاش را فقط يک جمله عرض کنم که: تحريک‌شدن با لمس ِ دست‌ها. که چه خوب کاري مي‌کردي دست‌هاي من را نمي‌گرفتي! حالا مقصود از تحريک شدن چيست و فاعل و مفعول جمله، چه کساني‌اند، بماند .. !

mercredi, décembre 28, 2005

ديروز از آن روزهاي شلوغي بود که آدم کلي خسته مي‌شود و کلي هم به‌اش خوش مي‌گذرد.

هوم. بگذار فکر کنم، چيزهاي خوبي از ديروز توي ذهنم مانده.

از در ِ نمايش‌گاه رفتيم تو، نرگس از راه‌روي سمت ِ راست رفت، من چشم‌هام رفت طرف راهروي چپ و يک‌لحظه سسي ِ زهرا را ديدم!

ايستاده بوديم مادربوردها را ببينيم، پسره‌ي هم‌دانشگاهي که از بس خوشگل است، من هيچ وقت نگاه‌اش نمي‌کنم که فکر کند خبري است، با کلي شرم و حيا، يک عالمه بروشور و ساک دستي و کوفت و زهرمار داد دست‌مان. بوس بود!

نرگس، تمام نمايشگاه را زير و رو کرد پي ِ فيبر نوري. بچه‌هام موضوع تحقيقشان سوئيچينگ است. پاي يک غرفه –نزديک غرفه‌ي آقاي ز. که بعد يادم باشد توضيح بدهم- ايستاده بوديم که من يک‌هو توي ويترين را نشان‌اش دادم که: بيا .. اين هم Switch، اين هم Router. داريم پاي تکنولوژي ذوق مي‌کنيم که يک‌هو يکي از مسئول‌هاي غرفه مي‌آيد: سلام بچه‌ها .. اِ؟ استاد ک. بود!
خلاصه کلي تحويل گرفت و ما هم کلي پاچه‌خواري از خودمون دروکرديم (!)
اينم برداشت يه ساک کاغذي داد دستمون. من کفري شدم: بابا استاد، نمي‌خواد، چيکار کنيم اينا رو .. !

بعد هي رفتم و آمدم که بروم يک سلامي به سسي عرض کنم و هر دفعه نشد. يک بار داشت با چند نفر حرف مي‌زد، يک بار نرگس دست‌ام را کشيد که برود چيزي را ببيند، يک بار سسي رفته بود از بيرون چاي بگيرد، يک بار هم موبايل دست‌اش بود.
زنگ زدم به زهرا، جواب نمي‌داد. :)
دچار يکي از اون حس‌هاي خيلي خوب شدم که تنها دفعه‌اي هم که با کسي حرف زد، با زهرا بود.
بعد ليلي و دوستش اومدن، نرگس رو –که هي غرغر مي‌کرد من نميام با اين پسره سلام احوال‌پرسي کنم- گذاشتم و رفتم يه دقيقه سلامي عرض کنم.
پسر ماهي بود. يعني من بهترين صفتي که مي‌تونم براش بگم، باشرافته!
کلي با شخصيت و مودب و مهربون و اينا. من پرسيدم که اون کي برمي‌گرده تهران، و اون پرسيد که من کي مي‌رم تهران، و همين ديگه!

ساعت دوازده تا دو، با جکي بودم. اولين و آخرين قرار بعد از برگشتن‌اش.
خب ديگه، اين چند وقت که برگشته، هميشه پاي تلفن کلي مهربون و پشيمون بود بابت اون حرف‌ها. منم به‌اش گفتم مي‌دونم اون روز به خاطر تصادف‌ات عصباني بودي که اون‌جوري حرف زدي، ولي خب اين که ديگه نمي‌خوام ببينمت ربطي به اون روز نداره. مممم بعد قرار شد براي بار آخر ببينمش و خداحافظي کنيم.
فکر کن من با کلافگي نشسته‌ام، اونم هي داره با گوشي من ور مي‌ره و ام‌پي‌ترياي روي گوشي‌ام رو مي‌فرسته براي خودش .. !
رفتارش کاملاً ثابت کرد که تصميم درستي گرفتم.
الانم هيچ ِ هيچ حالم براش تنگ نشده و اصلاً هم ناراحت نيستم. همين.

ساعت دو، توي تاکسي دارم مي‌رم طرف خونه‌ي بچه‌ها که پرويز زنگ مي‌زنه دنبالم که بيا شرکت، اولين صورت وضعيت اين قرارداد جديده رو بايد حاضر کنيم.

تا چهار توي شرکت گيريم، فکرشو بکن جلوي پرويز و سيامک، يه بار مي‌ما زنگ زد، يه بار زهرا، يه بار نرگس، منم با هرسه‌تاشون بگو بخند دارم. ممممم اميدوارم سوتي‌اي چيزي نداده باشم! مثلاً وقتي زهرا پرسيد: پرويز چطوره؟ و پرويز درست کنارم نشسته بود، و من گفتم مي‌خواي از خودش بپرس، پرويز متوجه نشده باشه منظورم چيه!

صبح زهرا اس‌ام‌اس مي‌زنه: خوش‌تيپ برو، اون‌جا پر پسره!

بعد از شرکت، يه کوچولو توي خونه‌ي بچه‌ها توقف داريم که من تجديد آرايش کنم. حالا قيافه و اينا رو ولش کن، من ست پوشيده بودم!

آقاي ز. را يادم رفت، مهم هم نيست! هماني است که از شرکتشان، يک ميليون داده‌ايم کارت ساعت‌زني خريده‌ايم که توي کارخانه کسي هم ازش استفاده نمي‌کند! چند روز پيش آمد برنامه‌اش را برايم توضيح بدهد. احتمالاً من را هم ديد، اما من حوصله نداشتم بروم باش سلام و عليک کنم. حالا شايد امشب برداريم برويم.

فقط خسته بودم. نهار نخورده بودم، يعني وقت نشده بود. توي تاکسي که با نرگس مي‌رفتيم نمايشگاه، پرسيدم: زشته ساندويچمو بخورم؟ آره زشت بود :(

بعد نرگس هم هي پاي غرفه‌هاي مختلف پرت و پلا مي‌‌رسيد. البته خوب بود کلي اطلاعاتمون رفت بالا و منم که ماست، ولي کيفم سنگين بودم و شونه‌ام درد گرفته بود.

تازه بايد مي‌رفتم اون سر ِ شهر عينک‌ام رو هم بگيرم.

بعد آقاي پدر هي مي‌پرسيد تاريخ برگشت‌ات را هم بگو، من وقت نمي‌کردم با پرويز صحبت کنم. صبح که نيامد، ظهر هم پاک يادم رفت.
امروز ديگر حتماً بايد به‌اش بگويم.

مي‌ما امروز امتحان آز مدار منطقي دارد :)

نرگس توي خيابان ازم مي‌‌رسيد: عذاب وجدان نداري که باش حرف مي‌زني؟ فکر نمي‌کني دارد کيف مي‌کند که خام‌ات کرده؟
با صبر و حوصله برايش توضيح مي‌دهم که من خام نمي‌شوم و ضمناً به کسي هم وابسته نمي‌شوم، چون يک جورهايي بعد از علي، در مورد همه، عيب‌هاشان را آن‌قدر پررنگ مي‌بينم که نمي‌توانم تحمل‌شان کنم.

مشکلي که تازگي باش مواجه‌ام، اين است که دوست‌هاي قابل لمس ِ من، يک‌جورند و بچه‌هاي اين پشت يک جور ِ ديگر. گفتني نيست که من کدامشان را ترجيح مي‌دهم.

آهان. ضمناً مي‌ما، دوستان صدايش مي‌کنند نيما، وگرنه توي شناسنامه‌اش نوشته‌اند علي.

mardi, décembre 27, 2005

پشت ِ ساختمان ِ دانشگاه، تکيه مي‌دهم به ستون تا بيايد. کتاب ِ «ويران مي‌آيي» توي دست‌ام است، مي‌خواهم بدهم به‌اش.

آخر ِ شب، زنگ مي‌زند براي تشکر از کتاب. مي‌گويد کتاب ِ خوبي است، تا صبح تمام‌اش مي‌کنم.
مي‌گويد من هم کتاب ِ خوبي سراغ دارم، اسم‌اش ياسمين است، يادم باشد بياورم بخواني.
يک‌خورده تعجب مي‌کنم، اما بيش‌تر خنده‌ام مي‌گيرد. به زحمت از توي قفسه‌هاي کتاب‌خانه، کتابي توي ذهن مي‌آورم با جلد سياه و دختري با حاشيه‌هاي مات، نوشته‌ي ..
مي‌پرسم: نويسنده‌اش کيست؟
جواب مي‌دهد: ميم مودب‌پور.
مي‌زنم زير ِ خنده. آن‌قدر مي‌خندم، آن‌قدر مي‌خندم، آن‌قدر مي‌خندم که به زور نفس‌ام بالا مي‌آيد.
مي‌پرسد: چرا نفس‌نفس مي‌زني؟ دويده‌اي؟
آخ، حيف که هنوز گاهي وقت‌ها رويمان نمي‌شود به هم بگوييم «تو» و گرنه لابد با سابقه‌اي که من دارم، پاي تلفن ازم مي‌خواست با هم ســکس کنيم!
آره، «ويران مي‌آيي» کتاب ِ خوبي است، تقريباً مي‌شود گفت به پاي ياسمين مي‌رسد.
آقاي نويسنده‌اش هم برود خودش را بکشد.

دخترها، جاي‌تان خالي بود يک نفس با هم بخنديم. عيبي ندارد، من سه‌شنبه‌ي ديگر، آنجا هستم!

عينک‌ام را عوض کردم، يعني بعد از مدت‌ها، با بچه‌ها رفتيم توي عينک فروشي، و آن‌قدر frameهاي جديد آمده بود که بچه‌ها هم هوس کردند عينک بخرند!
داشتيم انتخاب مي‌کرديم که عموي فروشنده پرسيد: عينک‌هاي فانتزي هم دوست داريد؟ و از پشت ِ پستوي مغازه‌اش دوتا جعبه آورد بيرون.
من تشريح نکنم، فقط کلي خنديديم.
ضمناً استادْ سيد امين هم توي عينک فروشي رويت شد و از آن‌جا که ما نديديم‌اش، به‌مان سلام داد. يعني راضيه دست ِ من را کشيد طرف ِ ويتريني که عينک‌هاي داخل‌اش ظريف و دوست داشتني بودند، و تقريباً داشت جوانکي که ايستاده بود را هل مي‌داد برود آن‌طرف‌تر، که جوانک برگشت به‌مان سلام داد. ازش پرسيدم: شما هم عينکي شده‌ايد؟ گفت نه، خانم‌ام عينک مي‌زند.

الهام جان، کجايي مادر؟

حالا مانده دوتا اصل ِ کاري: آقاي پدر و پرويز که آيا مرخصي به‌ام بدهد يا نه. ديروز وقت نشد به‌اشان بگويم. يعني وقت‌اش نبود.
مرسي سياست‌مداري!

الهام جان، مادر، من شوخي ندارم! نامزدي چه روزي است؟

dimanche, décembre 25, 2005

از زور ِ بي‌کاري و بي‌خوابي، نشسته‌ام پاي ترجمه‌ي سيستم عامل. توي خط اول گير مي‌کنم واسه يه عبارت ِ گوش‌نواز به جاي device driver.
خ
س
ت
ه

ا
م
اون يه خط خالي هم، جاي نيم‌فاصله‌ي عزيز دوست داشتني.

دردسر بيسکوييت خريدن واسه شرکت

پرويز داره اَکسل ياد مي‌گيره،
از من

حاجي، فردا پس فردا عمل پيوند کليه دارد. امروز هي خواستم بمانم باش خداحافظي کنم، رغبت نکردم. راستش از اين‌جور خداحافظي‌ها هيچ خوش‌ام نمي‌آيد. مثلاً چه بگويم؟ ان‌شاءالله خدا شفايتان بدهد که مگر به دعاي گربه‌ي باران مي‌آيد، و به زودي ِ زود منتظرتان هستيم، که لااقل تا سه ماه ِ ديگر نمي‌بينم‌اش.
امتحان را بهانه کردم، آمدم خانه. گذاشتم آخري تصويري که ازش توي ذهنم مي‌ماند، لبخندش باشد، آخر ِ وقت ِ پنج‌شنبه، که گفت خانم فلاني، با اجازه؛ و رفت.

آقاي نون، اسمش هوشنگ نيست، عباس است.
خيال دارم در مورد حال ِ حاجي، زنگ بزنم ازش پرس‌وجو کنم!
مي‌گه: اينا همه خيال مي‌کنن من عاشق شده‌ام، نمي‌دونن من عاشق شده‌ام.
ريسه مي‌رم، کلمه‌ها رو پس و پيش مي‌کنم تا يه متن ِ عاشقانه‌ي جون دار از توش دربيارم و وسط ِ جمله‌بندي و تو ذات ِ خوش‌بختي ِ مني و اين‌ها، کم‌کم کم مي‌آورم.
عشق چيزي نيست که به زور بچپاني توي کله‌ي کسي يا بخواهي باش کسي را بگذاري سر کار!

آخ يادم رفته بود از آن روز بنويسم که دل‌ام نرگس را خواست و نشد، يعني دانشگاه نگذاشت. کم ِ کم، عاشق ِ اين دخترک‌ام با همه‌ي نفرت ِ درونش و با همه‌ي آرامشي که توي صداش موج مي‌زند.

زنگ مي‌زند: فرصت ِ دوباره.
به‌اش مي‌گويم: بيا امتحان کنيم. چند روزي به‌اش فرصت مي‌دهم، تا به قول خودش، تغيير کند، همان چيزي بشود که من مي‌خواهم.
وقتي ببينم‌ام، درس اول را به‌اش مي‌دهم.
درس اول: آدم ِ رمانس، دست ِ خالي از دو هفته سفر برنمي‌گردد.

دلم قرمه‌سبزي ِ امروز مامان را خواسته.
نه خب، چرا بي‌خود حرف مي‌زنم، گرسنه‌ام شده، به يک لقمه کالباس هم راضي‌ام!

زنگ مي‌زنه، از صداش ذوق مي‌کنم. مکالمه‌مون اين شکليه:
- سلام، حال شما؟
- مرسي، تو خوبي؟

بقيه‌اش يادم نيست.
يعني مهم هم نيست.

توي حمام، يک‌هو ياد ِ دست‌هات افتادم.

توي آغوش ِ اين و آن، پي ِ گرمي ِ دست‌هاي تو مي‌گردم.

بغل‌خواب ِ مفت.

نمي‌خواد از دست بده لابد.

هاي خدا، آدم‌هات دل‌ام را کشته‌اند

دلم براي تو، براي دست‌هاي تو، براي صداي تو تنگ شده، که همين بود سهم من از نداشتن‌ات.

vendredi, décembre 23, 2005

به بارون‌هاي دو نفره فکر مي‌کنم
به تنها باروني که زيرش، دو نفر بوديم
به اين که خجالت مي‌کشيدم برم زير چتري که توي دست‌اش گرفته بود..
بارون مياد.
نم‌نم بارون.

پرويز سرشو خم کرد، گفت: عيب نداره من برم، و خنديد.
دوست‌اش مي‌دارم.

الان از اون هواهاي رمانس دونفره‌اس
از اونا که
دلم مي‌خواد با نيما قسمت‌اش کنم.

اين آدم جديده که اومده توي زندگي‌ام
اونقدر دوست‌داشتنيه
که پر مي‌کندم از حس خوش‌بختي.
از يه سني، يا يه دوره‌اي، گذشته‌ام، بدون اين که هيچ وقت به‌اش رسيده باشم.
يه حسرت ِ کور مي‌‌اندازه به دلم
شب ِ يلدا، دو سه ساعتي توي دانشگاه بوديم. قبل از کلاس پايگاه، در کمال روداري، بعد از سه بار جواب منفي ِ قاطعانه، زنگ مي‌زنم به‌اش و انگار نه انگار که تا حالا به‌اش مي‌گفتم شما و شناسه‌ي جمع به کار مي‌بردم، خيلي دلبر مي‌پرسم: شب مياي؟ مي‌گه بچه‌ها برام بليط گرفته‌ان، اما کلاس دارم، فکر نمي‌کنم بيام. چطور؟ مي‌گم: اگه مي‌اومدي خوب بود...همين بچه‌ي مردم رو کشوند دانشگاه!

با راضيه و ليلي، به سفارش ِ Showman ِ برنامه، ايستاده‌ايم دم ِ در که بليط‌ها رو ببينيم. با دوست‌هاش سر مي‌رسه. بليطش رو نشون مي‌ده، مي‌ره آخر سالن، روبه‌روي من مي‌شينه، زنگ مي‌زنه به‌ام: چرا سر ِ بليط به من گير دادي؟!
مي‌خندم.

آقاي نازنيني –که صد بار به بچه‌ها گفتم نامزد من بايد اين شکلي باشد- مي‌آيد برايمان فال حافظ مي‌گيرد:
سحر ز هاتف غيبم رسيد مژده به گوش
که دور ِ شاه شجاع ايت، مي دلير بنوش
شد آنکه اهل نظر بر کناره مي‌رفتند
هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش
به بانگ چنگ بگوييم آن حکايت‌ها
که از نهفتن آن ديگ سينه مي‌زد جوش
شراب خانگي ترس محتسب خورده
به روي يار بنوشيم و بانگ نوشانوش
...

بعدش، توي جمع حس غريبگي مي‌کردم ..

به‌اش گفتم: شب قبل از اين که بخوابي، زنگ بزن برات فال حافظ بگيرم.

درمياد:
چو برشکست صبا زلف عنبر افشانش
به هر شکسته که پيوست، تازه شد جانش
کجاست همنفسي که به شرح عرضه دهم
که دل چه مي‌کشد از روزگار هجرانش
..

مي‌دوني چيه؟ نه براي تو نيت کردم، نه براي تو لاي کتاب رو باز کرده‌ام.
تموم شدي.

من هم بين ِ آدما، دنبال کسي مي‌گردم که
که
که
نمي‌دونم که چي

mercredi, décembre 21, 2005

دراز کشيده‌ام، راضيه با موچين خم شده روي صورتم و ابروهام رو برمي‌داره. تند تند دارم حرف مي‌زنم، در مورد ِ اين پسره و اين که الان به چه جور آدمي احتياج دارم که چيکار کنه.
سر ِ شب، دارم چرت مي‌زنم که بعد بيدار شم براي امتحان پايگاه درس بخونم. شب ِ قبلش بالاخره تا صبح اين گزارش کارورزيه رو تموم کردم. چيز خوبي از آب دراومد. رضا زنگ مي‌زنه، من بيدارم، ولي خوابم. با کلي قربون صدقه مي‌پرسه: فکراتو کردي؟ جواب مي‌دونم نمي‌دونم. يه خورده پرت و پلاي ديگه هم توي خواب مي‌گم که معني ندارن، مي‌خنده: من يه وقتي زنگ بزنم که تو بيدار باشي.
بعد توي گوشم هي يه ماچ داد و دم‌اش گرم، سوسولا دست نزنيد، النگوهاتون مي‌شکنه، شبا بيرون نمونين، ماماني دلش شور مي‌زنه، دور و برش مي‌پلکي .. تکرار مي‌شه و تکرار مي‌شه و لامصب يه قر ِ نصفه نيمه خشک شده تو کمرم! ديروز صبح که بعد از پنج ساعت پايگاه جويدن، زده بود به سرم و همينجوري با هدفون توي گوشم بلند شدم به رقصيدن.
سر ِ فلکه‌ي قبل از دانشگاه، منتظرم بود. قرار بود دلايل ِ جواب منفي‌ام رو براش رديف کنم. بعد هي مي‌رسيد: حالا هيچ راهي نداره؟ نمي‌شه يه خورده .. من ديگه رسماً خنده‌ام گرفته بود که مرتيکه انگار داره واسه خريدن جنس چونه مي‌زنه.
از حاجي که خداحافظي مي‌کنم، به‌اش مي‌گم: حاج‌آقا دعا کنيد برام، امتحانم خيلي سخته. يه جور عجيبي اين بشر رو دوست‌اش دارم.
پرويز رو هم! مخصوصاً وقتي از کنار ِ ميزم رد مي‌شه و مي‌گه: چطوري خانم فلاني.
توي خونه، ضمن ِ غذا خوردن جريان دانيال رو واسه مامان اينا تعريف مي‌کنم. د.ب همين‌جوري که رد مي‌شه، يه جمله مي‌شنوه و مي‌پرسه: دختر بود يا پسر؟ مي‌گم پسر. مي‌پرسه: باهاش دوست شدي؟ به‌ام برمي‌خوره، ولي جلوي مامان اينا مي‌زنيم به در شوخي.
نشسته‌ايم سر جلسه‌ي امتحان، راضيه کنار منه و دانيال رديف ِ اون‌وري ِ من، يه صندلي عقب‌تر. برمي‌گرده به راضيه مي‌گه: خانم فلاني، حق ِ فاميلي رو به جا بيارين. دني از فاميلاي خيلي دور ِ راضيه ايناست که همديگه رو مثلاً نمي‌شناسن و بار اولي بود که با هم حرف مي‌زدن! راضيه گفت من باز مي‌گيرم دستم رو، شما نگاه کنيد. بعد دني به من مي‌گه: خانم فلاني، شما هم درشت بنويسيد. من شاخ شدم که منو از کجا مي‌شناسه و گفتم باشه. بعد پرسيد: هاني برادرتونه؟ گفتم آره، از کجا مي‌شناسيد؟ گفت با هم تيزهوشان بوديم. سه دقيقه‌ي بعد پرسيد: اون خواهرتون هنوز حفاريه؟ گفتم آره، شما مثل اين که خانوادگي مي‌شناسيد. فرمودند که تابستون ِ شش هفت سال پيش، وقتي دوتا خواهر بزرگه، طبقه‌ي بالاي خونه کلاس کامپيوتر گذاشته بودن، ميومده خونه‌مون. بعد فکرشو بکن، اين بشر، دوست ِ صميمي ِ آقاي ق‌نون‌پ‌س است و الان که جفتمون ترم چهاريم، تازه اومده اينو به من مي‌گه. فکرشو بکن من چقدر موقعيت رو از دست دادم!!
هيلا کلي از خونواده‌ي باکلاس ِ دانيال حرف مي‌زنه. مي‌پرسه: حالا چه شکلي شده؟ مي‌گم: خيلي لاغر، خيلي دراز، قيافه‌ي معمولي. مامان اينا دارن مي‌گن که: case مناسبيه. من مي‌زنم زير خنده: نه بابا من از روز اول از قيافه‌اش خوشم نمي‌اومد، هر وقت نگاه مي‌کرد، رومو برمي‌گردوندم!
اين روزنامه فروشه که ازش چي‌پف مي‌خرم (!) اون روز مي‌پرسه: خوبي؟! ضايع شديم رفت!
پياده از فلکه‌هه مي‌رم سمت دانشگاه و حس ِ خوبي دارم که به‌اش گفتم نه. بالاخره يه بار يه کاري رو به ميل خودمون انجام داديم! زنگ مي‌زنم به رضا: فکرامو کرده‌ام، جواب‌ام نه‌است. مي‌پرسه چرا؟ مي‌گم تو خصوصيات خودتو گفتي، منم ديدم دوست ندارم. مي‌گه: اِ ..؟ اينجورياست؟ خيله خب. کار نداري؟ - نه. –خداحافظ. بعد يه جور سبکي و آرامش ِ خاص ضمن پوزخند: اين همونه که مي‌گفت واسه نگه داشتن‌ات هر کاري مي‌کنم ... گوشي زنگ مي‌زنه: خيلي مهربون پرس و جو مي‌کنه چرا. براش توضيح مي‌دم. دور و برش شلوغه، مي‌گه شب به‌ات زنگ مي‌زنم. شب وقتي از خواب بيدارم مي‌کنه، کلي به اون آرامش ِ سي ثانيه‌اي ِ لايت غبطه مي‌خورم. خواب‌آلود سعي مي‌کنم براش توضيح بدم. گوشي آنتن نمي‌ده. غرغر مي‌کنه. قرار مي‌شه وقتي برگشت اهواز زنگ بزنه، مفصل حرف بزنيم. من نمي‌دونم چه دليلي داره حتي براش دليل بيارم. خب نمي‌خوامش. ازش خسته شدم. آرامش مي‌خوام آقا، آرامش. يعني راستش اينه که ديگه نمي‌خوام ببينمش حتي.
خونه‌ي بچه‌ها، يه کتاب بود از اين فالگيرياي مسخره. قبل از قرار با نيما، باز مي‌کنم، به دوتا نيت: اول اين که به پيشنهاد نيما چي جواب بدم، دوم اين که آقاي ق‌نون‌پ‌س به من فکر مي‌کنه يا نه. اولي در مياد: به چيزي بين او و آرزويتان پيشنهاد دهيد. با بچه‌ها مي‌زنيم زير خنده و حساب و کتاب مي‌کنيم که بين ِ ق‌نون‌پ‌س و نيما، کيه که من برم به‌اش پيشنهاد بدم. و در جواب دومي جواب مياد که: نه او و نه هيچ کس ديگر.
بعد از امتحان، ايستاده‌ايم در ِ امور مالي و حرف مي‌زنيم. يهو اين پسره –نيما- با دوستاش مياد تو. من پشتم رو مي‌کنم به‌اش و به ليلي مي‌گم چي پوشيده که ببيندش. ليلي نگاه مي‌کنه، مي‌زنه زير خنده: فکر کنم اون هم داشت تو رو به دوست‌هاش نشون مي‌داد.
آخ ساعت شد پنج و نيم. برم دفترچه‌ام رو پر کنم!

mardi, décembre 20, 2005

دارم از خستگي مي‌ميرم. دو شبه نخوابيدم و امروز هم همه‌اش مي‌دويدم دنبال کارام. از شرکت به دانشگاه و شرکت و خونه‌ي بچه‌ها و دانشگاه و ...
با کلي کانتکتايي مسخره با يه عالمه آدم و چهارتايي عقب پرايد شوهر مريم و نيما و دانيال و مهدي و فال و پيامدهاي تعريف کردن از پسر توي خونه و د.ب که از زن‌اش پرسيد: بچه‌ام چطوره؟
واي اين روزها يک عالمه شلوغه فقط کاش خسته نبودم بنويسم.

lundi, décembre 19, 2005

يه ساعت و نيم وقت دارم اين مقاله چهار صفحه‌ائيه رو تايپ کنم و آماده شم برم سر کار. دلم داره مي‌لرزه که تموم بشه. ارواح عمه‌ام چقدر هم دارم تلاش مي‌کنم. از هدفون ِ توي گوش‌ام مشخصه!
دو سه روز است همه‌اش دارم به اين فکر مي‌کنم که واقعاً خوب است درس‌ام که تمام شد، جمع کنم بروم تهران يا نه. خب آن‌جا قرار است بروم توي شرکت د.ب کار کنم و زندگي‌ام مي‌شود با هاني و چند نفري که اين پشت مي‌شناسم. خب؟ اما دارم فکر مي‌کنم اين‌ها براي آدم زندگي مي‌شوند يا نه. هيچ که نباشد، من الان امنيت شغلي دارم و –من باور نمي‌کردم اما انگار واقعاً آن‌طور که استاد ِ کارآفريني مي‌گفت، اين امنيت شغلي واقعاً آدم را آرام مي‌کند و من تا همين دو سه روز پيش نمي‌دانستم که واقعاً از کار کردن و از امتيازاتي که آن‌جا دارم، لذت مي‌برم. هي داشتم به خودم مي‌گفتم، مهم که د.ب برادرم است و مي‌خواهم بروم براي او کار ‌کنم، اما ته ِ دلم مي‌دانستم مهم است. نمي‌گويم اين‌جا خيلي توي محيط کار راحتم يا اصلاً حرص نمي‌خورم، يا هر حرفي که دلم بخواهد مي‌زنم. اما آن‌جا ديگر بايد زبان به کام بگيرم، هر کاري که پيش مي‌آيد انجام بدهم، و اگر يک وقتي يادش رفت حقوق ِ من را بدهد –که حتماً از اين‌جا کم‌تر است- من خوب نيست حرفي بزنم، چون طرف ِ حساب، برادرم است.
آره، توي ذهنم دودوتا چهارتا مي‌کردم و حتي امروز توي شرکت زمزمه‌هايي مي‌کردم که تا دو ماه ديگر بيش‌تر آن‌جا نمي‌مانم، که ظهر توي دانشگاه، بچه‌ها گفتند علمي-کاربردي ِ اهواز، کارداني به کارشناسي هم آورده و امتحانش که سي ِ دي باشد، کلاس‌هاش از آخرهاي بهمن شروع مي‌شود.
من ديگر کم آورده‌ام و هي دارم فکر مي‌کنم بمانم همين‌جا ليسانسم را بگيرم، يا بروم يک ترم بمانم تهران و عقب بيافتم و بعدش اگر بتوانم قبول بشوم باز هم به اندازه‌ي يک ترم عقب مي‌افتم و تازه آن‌جا آخر ِ همان حسي است که به‌اش مي‌گويند تنهايي و بدجوري هم تنهايي، چون که مي‌داني، تنهايي ِ من وقتي شديدتر مي‌شود که بين آدم‌ها باشم. اما اين‌جا، هم کارم را دارم، هم مدرکم را مي‌گيرم، هم يک کمي راحت‌تر مي‌توانم بروم دنبال فعاليت‌هايي که دوست دارم.
فکرش را بکن، همين که دانشگاه ما ليسانس آورده، همه‌ي برنامه‌هاي زندگي من را به هم ريخته است. پاک مانده‌ام چه کار کنم و کجا بروم، که راستش را بخواهي اين نيست که دو ماوا داشته باشم، که سال‌هاست مرا خانه‌اي نمانده.

dimanche, décembre 18, 2005

مي‌دوني، من خواب ِ بد مي‌بينم، ولي اين‌اش مهم نيست، هيچ مهم نيست.
بعدش جوري خسته‌ام انگار که همه‌ي کابوس رو دويده باشم.

samedi, décembre 17, 2005

آهاي خبر نداري، دلم داره مي‌ميره
همدم بي‌کسي‌ها، تو بي‌کسي اسيره
به‌اش بگين هنوزم، جاش خاليه تو خونه‌ام
بگين هنوز داد مي‌زنم: برگرد دردت به جونم
بيا بلات به جونم ..

بعله. معنايي بس عميق و عرفاني و کنايه‌اي شگفت در آن نهفته است.

هر کي منو مي‌بينه، فکر مي‌کنه ديوونه‌ام
ديوونه‌ي تو هستم، درد و بلات به جونم

خيلي از صفات اين پسره رو مي‌شه دقيقاً با واژه‌ي بند تنبوني توصيف کرد.
و واقعاً سوال خوبيه، به قول اساتيد محترم، جاي بحث داره، که من، با اين همه ادعا و اين همه معيارهاي لطيف، اين پسر رو از کجا پيدا کردم و چرا به طرز بامزه‌اي خوشم مياد وقتم رو باهاش سپري کنم.
ديشب آقاي محترم بيان مي‌فرمايند که تصادف کردن و مراجعتشون حدود يک هفته عقب افتاده. همين. خبر رو مي‌دن و مي‌پرسن: کاري نداري؟
مي‌گم چرا. و شروع مي‌کنم براش تعريف کردن که ديشب ح. زنگ زده و گفته ..
جمله‌ام تموم نشده هنوز که دادش هوا مي‌ره و خيلي مودبانه شروع مي‌کنه به من توهين کردن که تو بايد همون ديشب به من خبر مي‌دادي و من ديگه به‌ات اطمينان نمي‌کنم و ..
من نه به‌اش يادآوري مي‌کنم از وقتي رفته سفر، هر وقت تماس مي‌گيرم باهاش، يا مي‌گه کار دارم بعداً تماس مي‌گيرم، و بعداً هم تماس نمي‌گيره، يا خيلي سريع سر و ته ِ حرف‌ها رو هم مياره، و نه اضافه مي‌کنم که اصولاً تو در چنين مواردي حتي اگه همون لحظه هم خبردار بشي، باز هم هيچ غلطي نمي‌کني.
يه چيزايي هستن که خيلي خوبه آدم خودش چشم داشته باشه ببينه.
هيچي خلاصه بعد از کلي دري وري گفتن-که من با اين همه بي‌ادبي ِ ذاتي، چندشم مي‌شه به حرف‌هاش فکر کنم حتي-، به من مي‌گه من همينجوري‌ام، اهل ناز کشيدن نيستم، بداخلاقم، عمراً به‌ات اطمينان نمي‌کنم، و يک عالمه صفت ِ دوست داشتني ديگه هم رديف مي‌کنه و ته‌اش مي‌گه انتخاب با خودته. فکرهات رو بکن، بعد اگه من رو خواستي، زنگ بزن بهم بگو.
و من از ديشب تا حالا يک‌بند دارم فکر مي‌کنم که طبق معمول خفه‌خون بگيرم و حرف‌هام رو به مخاطبشون نگم، يا زنگ بزنم همه‌ي حرف‌هاي نگفته رو –که زياد هم مودبانه نيستن- بيان کنم.
البته طبق يکي از اون حس‌هاي مازوخيستي ِ احمقانه‌ي وجودم، به شدت روي مود ِ اين هستم که زنگ بزنم بگم: عزيزم من خيلي خاطرت رو مي‌خوام، تويي تنها راه چاره!

من واقعاً خودم موندم يه آدمايي مثه بنيامين و رضا از کجا توي زندگي من پيداشون شد. يعني با کدوم هدف –جز گند زدن ِ مطلق به همه‌چي- من با اين آدما هم‌کلام مي‌شم.
يه چيزي تو مايه‌هاي «مرد ِ صد سال پيش».
يعني انگار يه نمونه‌ي متحجر رو توي يخ فريز کرده باشن که يک‌هو بفرستن وسط.
چون مي‌دوني که تيپ آدمي که من مي‌پسندم چجوريه؛ زيبايي ِ ملايم، کاملاً انديشمند، رمانتيک، لارج، آروم. منتها نمي‌دونم اين دوستاني که دوره‌ي وجودشون به زحمت از يک ماه تجاوز مي‌کنه و کوچک‌ترين شباهتي به شاهزاده‌ي الاغ‌سوار ِ من ندارن، چطور وارد گود مي‌شن.

حسن ختام هم اينه که من الان دارم کاملاً خالصانه دعا مي‌کنم که: اي خداي مهربان، لطفاً قبل از اين که من با يه آدم ِ اينجوري ِ ديگه آشنا بشم، يه مرد ِ باشرافت رو سراغم بفرست، رمانتيک بودنش پيش‌کش!
Cooking ..






حس اين که
جايي هست
که به‌اش تعلق داري
آدمايي که
منتظرتن
:)

ضمناً چه بکگراند زشتي!

vendredi, décembre 16, 2005


مي‌دوني، من الان بايد خواب باشم
بايد بخوابم
نمي‌شه ولي
نمي‌دونم چرا

نه فايده نداره

ح. زنگ مي‌زنه
قراره وقتي از اينترنت خسته شدم برم به‌اش زنگ بزنم
يه حرفايي هست که بايد گفته بشه
وگرنه غمباد مي‌کنم!
يه چيزي توي اين مايه‌ها: اين دفعه چند نفريد؟
حالم خوش نيست،
خوب هم نمي‌شه
اينا همه‌اش فيلمه
صداش رو دوست دارم خيلي

Cruel Intentions رو ديدم، خوشم اومد.
Ocean's Twelve رو نتونستم ببينم.
گمونم بايد گزارش کارورزي‌مو تموم کنم.
سرم درد مي‌کنه،
چشم‌هام هم.

من دلم مي‌خواد باهاش حرف بزنم
ولي از وقتي رفته مسافرت يه جوري شده
حس مي‌کنم اون‌جا سرش با يکي ديگه گرمه
به يه ورش
تاريخ مصرف اين يکي هم تموم شد
باباي
بعدي لطفاً

jeudi, décembre 15, 2005

سرم درد مي‌کنه. نگاه مي‌کنم به جلو: خالي ِ خاليه
please leave me alone
پرويز زنگ مي‌زنه به‌ام. برام نگران بود. پرس و جو مي‌کنه که چي شده. مي‌گه: کمکي برمياد؟
قطع مي‌کنم مي‌زنم زير گريه. چقدر من اين مرد رو دوسش دارم.

به رضا مي‌گم حرفش رو. مي‌گه درست گفته خب. درست نيست، تو روزي چند ساعت باهاش تنهايي. يه بار جلوي خودش رو مي‌گيره، دو بار جلوي خودش رو مي‌گيره .. خنده‌ام مي‌گيره.

واسه آدم مي‌برن و مي‌دوزن. من دارم حساب مي‌کنم بعد از درس که بار و بنديلم رو جمع مي‌کنم برم تهران، چه چيزايي لازم دارم و چه چيزايي نه. همه هم انگار شمشير تيز کرده‌ان که از دست ِ من خلاص بشن يا گير من بيافتن! از اون ور د.ب سه ماهه مي‌گه بيا پيش خودم، از اينور همه تاييدش مي‌کنن.

کاش پرويز زنگ نزده بود من دوباره بغض خفه‌ام کرد.

کتابامو چيکار کنم، تخت خوابم، خاطره‌هام. لعنتي
الان ده و نيمه. تا ساعت دو وقت دارم يه کاري کنم که به محض ِ دهن باز کردن، گريه‌ام نگيره، اين اشکا تموم بشه، بتونم بخندم و حرف بزنم.

اسمش توي ليست اونايي که قراره بکشم، به شدت ارتقا پيدا مي‌کنه.

گفتم: مامان مگه مردم مسخره‌ي منن؟

چقدر آدم از صداي گريه‌ي خودش ترس برش مي‌داره

توي تاکسي همينجوري بي‌صدا اشکام سرازير شدن.

ربطي به اين کار نداره، من استقلالمو مي‌خوام.

وقتي همه يه جوري نگات مي‌کنن.

اينقدر بلند بلند گريه مي‌کردم که مامان بلند شد اومد دلداري بده. کاري هم که از دستش برنمياد.

دلداري دادنش اين مدليه: مامان اون موقع بايد فلان کار رو مي‌کردي، فلان حرف رو مي‌زدي، يه جوري که آدم حس ِ بي‌پناهي‌اش تشديد مي‌شه

داشتم وسايلمو جمع مي‌کردم. هي مي‌گفتم: چيزي جا نذاري؟

بعد پرويز و حاجي اومدن.

سرمو انداختم پايين. صدام از بغض مي‌لرزيد. زور زدم يه چيزي پيدا کنم جواب پرويز رو بدم که مي‌پرسيد: مشکلتون چيه؟

گفتم مشکل خانوادگي.

سيامک گفت: مي‌خواي برسونمت؟ گفتم نه. گفت تعارف نکني ها. سرمو بردم بالا که يعني نه. نمي‌تونستم حرف بزنم.

يه گلوله، دو گلوله .. همينجوري مي‌ريخت پايين، مردم هم با تعجب نگاه مي‌کردن.

تاکسي، خيابون .. چجوري بود که اومدم خونه؟

رغبت نمي‌کردم جواب تلفنشو بدم حتي

چرا بند نمياد گريه‌هه؟

مي‌دوني الان اگه با کسي حرف نزنم ديوونه مي‌شم. يه کسي نه اونقدر غريبه که هيچي ندونه، و نه اونقدر آشنا که از اين هق‌هق لعنتي تعجب کنه

حالم خوش نيست اصلا

هي رقصيدم، هي رقصيدم، به هر ساز.
خسته‌‌ام کردي لعنتي

چقدر آدم کوچيک بشه و به روي خودش هم نياره؟

يعني راستشو بخواي دارم فکر مي‌کنم رگمو بزنم تميزتره يا خودمو بندازم توي کارون

mercredi, décembre 14, 2005

خب ديگه، ما رفتيم ست هم خريديم. حالا هر کي مي‌خواد، تا رنگ و روشون نرفته، بياد بکنه!

پنج روزه تهران تشريف دارن. بعد از دو روز زنگ زده، مي‌گه کجايي؟ مي‌گم: سر ايستگاه اتوبوس؛ داريم مي‌ريم خونه‌ي بچه‌ها. توپ و تشر مياد: به من گفته بودي مي‌خواي بري؟
والله روو رو برم! يه خورده جر و بحثمون شد، بعد من خيلي دختر ماهي شدم و گفتم باشه، نمي‌رم. بحث هم نکردم.
- رسيدي خونه به‌ام زنگ بزن.
- باشه عزيزم، حتماً.
از خونه‌ي بچه‌ها زنگ زدم به‌اش: رسيدم خونه، نگران نباش.
اون وقت مي‌گن چرا آدم دروغ مي‌گه. د ِ لامصب هر وقت ما دو کلمه حرف زديم، بعد سين جيم کن چه غلطي مي‌کني و نمي‌کني.
نکبت!

روز خوبي بود. من کلي عاشق شدم! از مهدي بگير که دم ِ دانشگاه مي‌دويد و يه لحظه که خنديد، ياد ِ اموات (!) افتادم و شباهت‌اش، تا اون روزنامه فروشه که امروز حلقه‌اش رو درآورده بود. خيلي جدي نشستيم با راضيه حساب و کتاب کرديم که حقوق من و اون روي هم چقدر مي‌شه و آيا مي‌شه با اين حقوق يه زندگي رو چرخوند يا نه. بله خب، هميشه که نمي‌شه به ماديات توجه کرد، يک کمي هم بايد ظواهر رو چسبيد!!!

با اس‌ام‌اس زهرا روده‌بر مي‌شم از خنده: قالب وده، قالب زور وده.

بعد هي مي‌دوم، ولي انگار دور خودم. همه‌ي کارا مونده، اين هفته و هفته‌ي بعد هم سه‌تا ميان‌ترم دارم، توي شرکت داريم گير مي‌کنيم .. همه‌چي شلوغه. من هم که الحمدلله، بيست و چهار ساعته، يا خوابم، يا شام مي‌خورم، يا ول مي‌گردم! اين هم محض تنوع، تابلوي يک آرايشگاه زنانه در کوچه‌پس‌کوچه‌هاي شهرک‌دانشگاه!

واي اين Unfaithful خيلي خوب بود. ماه مي‌شد اگه مي‌نشستم همه‌اش رو نگاه مي‌کردم، اصولاً از اين فيلمايي که روابط آدما رو تجزيه تحليل مي‌کنن خوشم مي‌اومد. از Mr. And Miss Smith هم خوشم اومد حتي، جدا از اين جنگولک‌بازياي مسخره‌اي که قاطي‌اش کرده بودن. چي مي‌گفتم؟ آهان. وقت ندارم، و ضمناً، تازگي تنهايي نمي‌تونم بشينم فيلم ببينم. اعصاب‌ام تخمي مي‌شه هيشکي نيست در مواقع مقتضي دست‌شو بگيرم، يا توي بغلش قايم بشم.
اين زهرا هم با رک‌گويي‌اش ما رو از راه به در کرد، دهنمون باز شد!

mardi, décembre 13, 2005


خوب نيافتاده، ولي توي اون سولاخيه (!) پر از زباله است. لابد به‌اش مي‌گن محيط زيست.




اين يعني من تنهايي کارون‌گردي داشتم.

ضمناً شبکه سه قراره فيلم The Island رو بذاره. خدا به خير بگذرونه.

من کلي انتقادات اجتماعي دارم که حوصله ندارم بنويسم.

برم پايين يه چيزي جور کنم واسه خوردن موقع فيلم. آقا اشتها نيست که .. !

خ س ت ه ا م مثه سنگ ِ مرده.

آقا اين سيامک عقده‌هاي جنسي داره، به جان خودم. همين روزهاست که برداره به شدت به من تجاوز کنه.

والله با اين وصف، اوني که عقده داره خود ِ منم هي از اين پرت و پلاها مي‌نويسم.

يه چيزايي يادم بود که مي‌خواستم بنويسم ها، چي بود؟

آهان. کمپوت آناناس، قهوه، بستني. من احتمالاً فردا زخم معده مي‌گيرم!

تنهايي توي شرکت. روزي چندبار اين رو به خودم مي‌گم؟ سمت‌هام مرتب در حال افزايشه. اين يکي نگه‌بان.

صبح کلي هوا خوبه. مي‌رم واسه شرکت خرما و روزنامه مي‌گيرم، قدم مي‌زنم. حالم خوب مي‌شه.

در راستاي رنگ‌هاي جيغ، يه لباس گرم پوشيدم، راه‌راه سفيد و قرمز. فقط منتظرم حاجي بياد عکس‌العملش رو ببينم!

جريان ست خريدن، اصولاً از اون‌جا شروع شد که ما ضمن ول‌گردي تو بازارهاي ديلم و گناوه، چهارنفري به فکر خريد لباس زير افتاديم. بعد يهو انگار که قحطي افتاده باشه بين ملت! ما مونده بوديم اين مردم از کجا تامين مي‌شن! تنها منابع تامين، آقايون ِ دست‌فروش ِ گناوه بودن که اصل جنس رو پهن کرده بودن روي زمين و حتي من (!) با همه‌ي روداري‌اي که در اين مواقع به خرج مي‌دم، نتونستم برم جلو. فقط يه جا وسوسه شدم که برم از فروشنده‌هه که پسر جوون و خوش‌گل و قندي بود، پرس‌وجو کنم و احياناً بگم به تنم امتحان کنه –بلکه از نماهاي مربوطه خوشش اومد و پسنديد و پيشنهادي چيزي داد!- منتها اين بچه‌هاي ما نذاشتن و لگد ِ محکمي به بخت ما زدن.
ساعت شد ده و نيم شب و ما توي اتوبوس داشتيم مي‌اومديم سمت اهواز و ديگه ديدني بوديم. چهارتامون عزا گرفته بوديم که حالا شوهره ما رو راه نمي‌ده خونه، مي‌گه اين همه رفتي خريد و کلي آت و آشغال گرفتي، يه ست نخريدي که من هم استفاده ببرم؟ و احياناً همون ساعت دوازده شب ما رو از خونه مي‌اندازه بيرون و باقي مسائل!
اما ديشب موقع برگشتن به خونه، راضيه يهو گفت: راستي مريم اينا رفتن ست خريدن ها! و ما به اين نتيجه رسيديم که ديگه نمي‌شه اين مسئله رو عقب انداخت، چون -همون‌طوري که براي راضيه توضيح دادم- اين مسئله ممکنه يهويي پيش بياد و خيلي بهتره که در مواقع اضطراري آدم از قبل تا حد ممکن آمادگي‌اش رو داشته باشه.
فردا شب قراره ما بريم يه رنگي پيدا کنيم که باعث بشه پوست بلوري‌مون توي تاريکي جلوه داشته باشه.

الهام ِ ماه ِ نازنين زنگ زد به‌ام. کلي خوش‌حال شدم. صداش شاد ِ شاد ِ شاد بود، پر از انرژي. گوشه‌ي ميدونه ايستاده بودم باهاش مي‌گفتم و مي‌خنديدن، دوتا آقاي محترم رد شدن فرمودن: سلام برسون به‌اش. بعد خنگا مي‌ذارن مي‌رن، نمي‌ايستن من به‌شون بگم که الهام گفته سلامت باشين :))

بعد من ِ آي‌کيو صبح مقاله‌هاي نصفه‌ام رو زده‌ام روي حافظه‌ي گوشي که اين‌جا روشون کار کنم، يادم رفته کابلشو بيارم که وصلش کنم به کامپيوتر.

ديگه .. همين ديگه. دلم خواست چرت و پرت ِ شاد بنويسم. شايد نيم ساعت ديگه يه خورده از مشکلاتم با جکي –موجودي با سِمَتِ دوست‌پسر- رو بنويسم بلکه بفهمم چيکارش بايد بکنم.

dimanche, décembre 11, 2005

سردمه، مثه آخر ِ La Vita è Bella وقتي روبرتو بنيني رو مي‌کشن. مثه Edward Scissor hands وقتي جاني دپ تنهايي بالاي قلعه مجسمه‌هاي يخي درست مي‌کنه. مثه حس چارليز ترون، وقتي توي Monster کريستينا ريچي ازش پرسيد: کدوم پول، تو که به من پولي ندادي. سردمه، مثه اشک‌هاي جيل توي Immortal.
سردم شده، درست مثل بار اولي که تو مُردي – که خداي تو معجزه‌ي زنده کردنش را بيش‌تر از يک بار نشان ِ من داده.

نقل‌قول‌هاي بند‌تنبوني رو اسکناس

هر کي حدس زد اين چيه خيلي باهوشه!
ح. دو شبه داره دوباره زنگ مي‌زنه. احوال‌پرسي ِ معمولي، ميل به قرار گذاشتن و اين حرف‌ها. به‌اش مي‌گم الان با يکي ديگه‌ام. بعد فکر مي‌کنم: عجب رويي داري تو پسر. ازش نمي‌پرسم اين دفعه چند نفر هستين.
نکته‌ي جالب‌تر اين‌جاست که منو واسه خودش هم نمي‌خواد حتي. به طرز تابلويي مي‌خواد دو دستي تقديمم کنه به م. و من مثلاً الان نمي‌دونم.
ديشب وقتي خواب بودم زنگ زده، مي‌گه خونه‌ام، مي‌توني زنگ بزني؟ مي‌گم نه. مي‌پرسه چرا؟ مي‌گم چون خوابم مياد. قطع مي‌کنم و کپه‌ي مرگم رو مي‌گذارم. اس ام اس مي‌زنه که: خستگي رو نشونت مي‌دم .. تا بعد.
بابا خشونت، بابا تهديد.
من البته لازمه با اين بشر حرف‌هايي رو بزنم.
هرچند خيلي حرف‌ها براي خيلي از آدم‌ها مونده ته ِ دلم و به‌اشون نمي‌گم، چون فکر مي‌کنم شعور ِ درک‌اش رو ندارن.
به خير بگذرون لطفاً خداي ناشنوا.

samedi, décembre 10, 2005

اين وبلاگ زهرا
با اون قالب هودري‌اش
منو ياد مي‌ويت‌يو مي‌اندازه
اون اولاش
که مال اون بود
مال دوم شخص ِ مرده
فکر کنم ديگه خوشم نمياد برم سر کار
نمي‌دونم
گمونم واسه اينه که فکر مي‌کنم کار بي‌خوديه که بي‌کار بشينم اونجا
بعد بهانه ميارم، بلند مي‌شم ميام خونه
امروز سر ِ همين حاجي يه خورده دعوا کرد
بابک اومده دفتر و نشسته بود پاي کامپيوتر من
از صبح بيکار بودم تا ساعت دوازده و نيم
بلند شدم بيام
حاجي مي‌گه: پنجشنبه که نبودي، چهارشنبه اومدم نبودي ..
مي‌گم: پنجشنبه کار داشتم، چهارشنبه هم يازده کلاس داشتک، ده و نيم رفتم.
غرغر مي‌فرمايند، من حوصله ندارم، ميام بيرون
توي خونه کلي کار دارم، دوتا تحقيق و يه گزارش و يه پروژه
چرا بايد اونجا بيکار بشينم و نهايت ِ کارم اين باشه که جلوي اينا چاي بذارم؟
اصلا تکليف من چيه؟
من اونجا چي کاره‌ام؟
منشي، آبدارچي، مهندس، کوفت کاري ..
اه
يه دعواي حسابي به پرويز بدهکارم
مشکل اينجاست که خودم مي‌دونم چقدر بد دعوا مي‌کنم و چقدر بداخلاق مي‌شم و چقدر .. !

مسجد جامع ديلم (قسمت مردونه) که به علت جيش داشتگي ِ شديد يکي از بچه‌ها، چند دقيقه‌اي توش توقف کرديم و آقاي متولي، با کمال ميل در رو برامون باز کرد. (ساعت ده صبح)




توي راه.



اين مسجده توي گناوه که محل نماز ظهر و عصر بود، يه دستشويي داشت با يه پرده بين خانوما و آقايون که عايق صدا نمي‌شد. آقايون محترم اون‌ور مسابقه‌ي باد در کردن داشتن و به همديگه متلک مي‌گفتن، اين ور من و راضيه مرده بوديم از خنده .. !



خ.ف (مخفف خليج فارس)



خانومه اولش کلي گفت شلواراتونو نزنين بالا، شلوارتون خيس بشه بهتره تا کسي پاهاتون رو ببينه، بعد ديگه حريف نشد .. :)


غروب ِ خليج ِ فارس

آقايون محترم ِ دانشگاه، سر ِ موتور سوار شدن دعوا مي‌کردن (حدود پنج بعدازظهر)

vendredi, décembre 09, 2005

يه چيزي که بيش‌تر از همه آتيش به دلم زد
اون کوچولوي دو ساله بود
که مي‌گن وقتي شب همکاراي باباش براي تسليت رفتن خونه‌شون
پرسيد چرا دوستاي بابا ميان ولي خودش نه؟

mercredi, décembre 07, 2005

جکي ديشب يه چيزي کرد توي مايه‌هاي خواستگاري.

فردا کلي مي‌ريم اردو! گناوه و ديلم و لب ِ خليج فارس .. اوه چه شود. از شيش صبح تا يازده شب ميريم ولگردي.

سر کلاس پورعابد، مرده بوديم از خنده. من ام‌پي‌تري گوش مي‌کردم و هي قر مي‌دادم و زمزمه مي‌کردم که بچه‌ها مستفيذ بشن، از اون‌ور بساط کاغذ بازي و خنده به سوتياي استاد هم به راه بود.
به شدت نياز داشتيم به همچين روزي.

من مي‌دونستم هوا گرم و آفتابيه، ولي لرز گرفته بود به استخونام. توي آفتاب، ژاکت زهرا رو تنک کرده بودم، زيپ‌اش رو هم بسته بودم، دست‌هام رو هم کرده بودم توي جيباش. دوستان مي‌فرمودن با ما راه نيا آبرومون رو بردي!

مي‌دوني از فردا چي دلم مي‌خواد؟ يه عکس لب دريا، با صندل آبيا و شلوار ِ تا زده و مانتو سفيده، که از خنده خم شده باشم.
همينو دلم مي‌خواد.

پانچيک هم خورديم.

ضمناً بود من اون وقتا يا عاشق شوفر مي‌شدم يا شاگرد مغازه يا اين جور چيزا، امروز عاشق اون روزنامه فروشه شدم که رفتيم کلي ازش چيپس و بيسکوييت خريديم. يه آدم ِ خنثي که از بس من و راضيه خنديديم –و آخرش پاي راضيه شکست بس که لگد زد به من که: خفه‌خون بگير- گاهي وقتا يه‌کم مي‌خنديد و .. نمي‌دونم يه جوري بود. خوشگل هم نبودا، ولي من دوسش داشتم!

در نهايت باکلاسي، ساعت ده صبح نشستم با بيسکوييت و مربا و شيرقهوه از خودم پذيرايي کردم!

بعد سيامک با فضولي مي‌خواست از زير زبونم بيرون بکشه که من واسه چي فردا مرخصي مي‌خوام، منم مقر نيومدم!
اصلاً کلاً روز لايت و خوبي بود. حالا بگذريم از دنباله‌ي اون مزاحم‌موبايليا که باعث شد کلي اعصابم خورد بشه و بعد سر ِ اين که نرگس زنگ زد به‌شون که يعني مامان ِ منه، خنديديم!

dimanche, décembre 04, 2005



مي‌دوني من تازگي عاشق صحنه‌هاي عشق‌بازي توي فيلم‌ها شده‌ام.
به نظرم يارو کارگردانه مياد همه‌ي حس‌ها و همه‌ي روياهاي خودش رو منتقل مي‌کنه.
مثلاً
اين فيلم آخريه
Immortal
خ ي ل ي خوب بود.
يه جور تشنگي توي تن‌شون بود
يه جور هوس
ميل ِ لذت‌بردن
ميل ِ خواستن و باز هم خواستن و باز هم خواستن
عطش مي‌گن به‌اش
هي بنوشي و سيرآب هم نشي
انگار که هر دو شون
به هيچ چيز ديگه فکر نمي‌کنن جز اين که با هم خوش باشن
حالا مقايسه کن با اين فيلماي بدبد!
اونقدر همه چيز سرد و يخ‌زده‌اس که آدم عوض تحريک شدن، سرد و منزجر مي‌شه

samedi, décembre 03, 2005

مونده ته ِ جمله‌ي « برنامه‌ي Microsoft Excel يکي از برنامه‌هاي قدرتمندي است..» و همين. نه مي‌تونم بنويسم، نه ببينم، نه هيچي. چشم‌هات پاک نبود لعنتي، پاک نبود. به هم زدن‌ات يادم مياد، عاشق شدن‌ات يادم مياد، برگشتن‌ات يادم مياد، حرف‌هات، طعنه‌هات، همه‌چي توي ذهنم جرقه مي‌زنه و من به هم مي‌ريزم و به هم مي‌ريزم و به هم مي‌ريزم.
مي‌دوني چي دلم مي‌خواد؟ يه چيزي مثه اشک‌هاي جيل توي Immortal، همون‌قدر سرد و همون‌قدر سبک‌کننده. درد دل دل‌ام مي‌خواد با کسي که ديگه وجود نداره حتي. يه پوزخند ِ عميق هم چاره نيست ديگه حتي. هيچي ديگه نمونده، همه‌چي رو دوتايي به گند کشيديم. دوتايي .. هاه.
مي‌دوني، يه جور نفرت عميق ِ غير ارادي با يه بغض ِ نصفه نيمه مونده روي دلم. يک کمي حالت تهوع هم هست و سوزش ِ چشم.
ازت متنفرم.
از اون‌جا که امشب تصميم گرفته‌ام گزارش کارورزي‌ام رو بالاخره تموم کنم، الان همه‌اش دارم فکر مي‌کنم که اين Head in the Clouds رو نگاه کنم يا Ocean's Twelve يا the Piano يا همه‌شون با هم. انگيزه‌ي کارورزي رو ندارم چون فردا هم حاجي هست، هم پرويز با سه چهار نفر قرار داره، هم خودم با سيامک بايد برم جايي براي کاري، هم دوازده و نيم کلاس دارم و بايد برم، وقت نمي‌کنم توي شرکت چاپش کنم.

vendredi, décembre 02, 2005



بدخلاقي‌هام سر کار همه رو متعجب کرده. راستش اينه که ديگه از کار کردن لذت نمي‌برم. يه کمي خسته شده‌ام، يک کمي دچار ِ کمبود ِ وقت‌ام و يک کمي هم از شرايط، ناراضي.
با بچه‌هاييم، يک‌هو يک نفر از پشت سر من رو صدا مي‌زنه: خانم فلاني .. من و راضيه برمي‌گرديم، فريدون پشت ِ سرمون وايساده. با تمام وجود ذوق مي‌کنيم، ولي به روي خودمون نمياريم که بچه بعد از سه ترم و تمام شدن ِ سربازي ِ يک‌ساله -محض بسيج و ابن‌جور کثافت‌کاريا- پا شده اومده ما رو ببينه. احوال‌پرسي مي‌کنه، مي‌پرسه آقاي صداقشنگ کجاست؟ من خيلي جدي برمي‌گردم با انگشت نشونش مي‌دم، راضيه بعداً مي‌گه: خاک بر سرت، يه خورده وانمود مي‌کردي نمي‌دوني کجاست!
خب با جکي آشتي کرديم! تقريباً از دل هم درآورديم.
آخر ِ وقت ِ امروز به سيامک گفتم: شما چيزي مي‌خواستين به من بگين؟ و بله، شروع مي‌کنن که اون روز که من دير اومدم و شما بعدش ناراحت شدين و تقصير من نبود و کاراي شرمت بايد انجام بشن و بعد از اون روز شما خيلي بداخلاقيد و من اون روز که تصادف کردم -حالا نمي‌خوام منتي چيزي بذارم- ولي داشتم تند مي‌اومدم که شما بريد به کلاستون برسيد و فرداي اون روز چرا نيومدين به من سلام کنين و از اين اراجيف. منم با کمال خونسردي به طور ضمني گفتم من روز اول گفته بودم دانشجوام و اين چيزا ربطي به من نداره و بذارين حاجي يه بار بمونن پشت در تا ببينن وقتي کسي رو نميارن جاي محسن چه مشکلاتي پيش مياد و اصلا درسته رئيس شرکت کليد اينجا رو نداشته باشه و .. ديگه چي گفتم؟ گفتم که وقتي شما پشت ميزتون توي اتاق باشين من دليلي نمي‌بينم بيام سلام کنم و اتاق حريم خصوصي شماست و شايد کار شخصي داشته باشيد و منم اخلاقم اينجوريه و يه خورده دعوامون شد که اون مي‌گفت شما دانشجوييد و حتماً شعور و فرهنگ و تربيت داريد و من مي‌گفتم ندارم! هرچند به‌اش نگفتم دانشجو بودن دليل شعور نيست و من خودم مقادير معتنابهي دانشجوي بيشعور ديده‌ام! آخرش هم گفتم اين حرفا اصلا ضرورتي نداره. که اونم ناراحت شد به شدت و گفت هيچي و من برگشتم پشت ميز خودم و بعدش اينقدر حالم از دعوا سر جاش اومده بود که خوش‌اخلاق شدم باهاش!
برم زنگ بزنم به جکي اين از اون شب بيدارياي تا خود ِ صبحه که به آدم مي‌چسبه و کلي هم رمانسه :)

jeudi, décembre 01, 2005

يک: عروسک ِ بي‌نمک
حالا اين نامه‌اش هم بحث ِ «عزيزم تو چه خر ِ خوبي هستي، بذار سوارت بشم» ِ . اون آدم ِ محافظه‌کاري که بعد از هربار به هم زدن به من مي‌گفت: شما، حالا من رو تو خطاب مي‌کنه –بعد از اين همه اتفاق- انگار که من ندونم همون‌جا و با همون «تو» بدتر از هزار بار به‌ام گفته که چقدر غريبه شده‌ايم. بعد به حرمت ِ دوستي ِ قديم ازم خواسته آخرين رد ِ پاها رو هم پاک کنم. انگار که از حرمت ِ دوستي ِ قديم چيزي هم گذاشته که باقي بمونه. من خيلي وقته به‌ات مديون نيستم که نخوام ناراحتت کنم رفيق، پس متاسفم، حيف که قراره به روي خودم نيارم و حرف‌هات رو نشنيده بگيرم.

دو: چگونه يک قرار ملاقات رمانتيک ِ احمقانه بگذاريم
توي يکي از اون مودهاي ناجوري هستم که راضيه به‌شون مي‌گه سگ‌اخلاقي و دعواهامون رو جدي نمي‌گيره، چون به شدت بي‌دليل به‌اش گير مي‌دم و از دست‌اش عصباني مي‌شم و دعوا مي‌کنم. زنگ مي‌زنم به‌اش و مي‌گم حالم گرفته‌اس. مي‌پرسه چرا؟ صدالبته من دليلش رو نمي‌دونم. مي‌گه مي‌خواي ببينيم همديگه رو؟ کلي ذوق مي‌کنم و ته ِ دلم يه قرار ِ رمانتيک مجسم مي‌شه يه جايي با نور ِ قرمز ِ چراغ‌هاي کم‌نور پشت ِ ميز و دست‌هايي که روي ميز محکم همديگه رو گرفته‌ان و آدمايي که به حرف هم گوش مي‌دن. کلي حالم خوب مي‌شه و مي‌پرسم کجا قرار بذاريم، مي‌گه فلان ساعت، روبه‌روي قيصريه. جوادترين . مزخرف‌ترين جاي ممکن –از نظر من-
توي تاکسي‌ام که زنگ مي‌زنه و يه ربع قرار رو مي‌اندازه عقب تا من يه فرصتي داشته باشم برم کتابفروشي گشتي بزنم لاي کتاب‌ها، بعد ده دقيقه دير مياد و فکرشو بکن من چقدر بدم مياد دم ِ قيصريه معطل بشم و مي‌رم يه جاي ديگه راه مي‌رم تا زنگ ‌مي‌زنه و مي‌پرسه کجايي. و در نهايت وقتي به هم سلام مي‌کنيم، به شدت از دست ِ هم کفري هستيم. پنج دقيقه جر و بحث مي‌کنيم، بعد مي‌گه خب، بيا بريم. بعد فکر کن من رو برده روبه‌روي يکي از گالرياي طبقه‌ي دوم ِ پاساژ، بعد ايستاده همون‌جا و پيله کرده که تو چته و هر چقدر هم که من بيان مي‌کنم به خدا هيچي و اصولاً گه خوردم که گفتم اعصابم خورده، مي‌گه چرا اين‌طوري مي‌کني و مي‌پيچوني و حرفتو نمي‌زني و تو که حرفي نداشتي واسه چي من رو کشوندي تا اينجا و .. منم اون وسط دارم جزجز مي‌کنم. بعد بالاخره مي‌گه خب بيا بريم. مي‌ريم توي خيابون و من در نهايت خونسردي و بدجنسي يادم مونده که گفته بود خوش‌ام نمياد با هم قدم بزنيم و دو قدم عقب‌تر راه مي‌رم و تموم مدت دارم به خودم و خودش و زمين و آسمون توي دلم فحش مي‌دم و احتمالاً يه لبخند ِ احمقانه‌ي نيمه‌کاره مونده روي لبم. بعد از يه عالمه راه رفتن، مي‌ايسته و مي‌پرسه: فلان‌جا کجاست؟ مي‌گم چطور؟ مي‌گه مي‌خوام برم شرايط ِ فلان‌چيز رو بپرسم. به‌اش نمي‌گم که: آها، پس به خاطر منه که بلند شدي اومدي. فقط به يک دقيقه نمي‌کشه که من عصباني، به‌اش مي‌گم خداحافظ و راه مي‌افتم طرف خونه و اونم زنگ مي‌زنه دعوا.

سه: با يه چشمک ِ دوباره، منو زنده کن ستاره
ساعت دوازده ِ شب از فشار از خواب مي‌پرم و هرکار مي‌کنم ديگه خوابم نمي‌بره و مجبور مي‌شم برم دستشويي. بعدش همين‌جوري دراز کشيده‌ام روي تخت و در آستانه‌ي يکي از اون معده‌دردهاي شديد، دارم از زندگي ِ single aloneي لذت مي‌برم که گوشي زنگ مي‌خوره. آه مي‌کشم و جواب مي‌دم، يهويي يه آهنگ ِ دامبولي ديشوي جواد بلند مي‌شه که تو زدي زير قول و قرارها و نگو فلان چيزا يادت رفته و من دوستت داشتم و .. اين‌ور ِ خط، دستم رو محکم گذاشته‌ام روي دهنم که صداي خنده‌ام بلند نشه. بعد از آهنگ، تماس رو قطع مي‌کنه و من بلند مي‌شم ميام پاي کامپيوتر با هدف ِ نوشتن گزارش کارورزي و هي وسوسه مي‌شم يه چيزي بذارم تو مايه‌هاي باز منو کاشتي رفتي، يا ديگه ازت بدم مياد، يا يه چيز ِ فوق‌العاده بي‌ربط، مثلاً Romaي کامرون کارتيو، يا يه چيزي که نفهمه، مثلاً Parce que c'est toiي Axelle Red يا هر چيز ديگه. که نهايتاً خيلي بچه‌ي خوبي مي‌شم و مثل بقيه‌ي وقت‌ها، پا مي‌ذارم روي نيازهاي دروني و شخصي خودم و يه چيزي مي‌ذارم با اين مضمون که تو رو خدا برگرد و به خدا من به‌ات احتياج دارم و نذار از نفس بيافتم، تويي تنها راه چاره .. !

چهار: شوکولات، پيراشکي، فيش‌برگر ِ خام، بادام زميني ِ کيلويي ده هزار تومان
بدين ترتيب بود که سيامک تمام نقشه‌هاي من رو نقش بر آب کرد و ساعت ده و بيست دقيقه برگشت شرکت. تريپ ِ آشتي و واي تو چقدر ماهي به‌اش مي‌گم: مرسي که به موقع اومدين. جواب مي‌ده: خواهش مي‌کنم و بعد مي‌گه بعداً مي‌خواد يه مطلبي رو با من درميون بذاره و اصلاً بيست درصد ِ استرس ِ من به خاطر همين بوده که اين مرتيکه مي‌خواد در مورد چي با هم دعوا کنيم. باقي‌اش مال ِ اين بود که راضيه سر ِ کلاس پايگاه همه‌اش داشت حرف مي‌زد و من تحملم تا يه حديه و وقتي پر بشه ديگه صداش رو مي‌شنوم، دستم رو مي‌گيرم که نزنم توي گوشش و درجه‌ي پستي رو درنظر بگير که راضيه الان مثلاً بهترين دوست ِ منه –هرچند من نمي‌دونم فايده‌ي بهترين دوستي که بخواي يه عالمه چيز رو به‌اش نگي چيه-

پنج
ندارد

mercredi, novembre 30, 2005

ساعت دهه. من خيلي شيک توي شرکت، لم مي‌دم روي کاناپه‌ي سه‌نفره و شيرقهوه‌ي داغ مي‌خورم و ناتاشا سنت پير گوش مي‌دم. کسي نيست. ده و نيم بايد راه بيافتم برم دانشگاه که برسم به کلاس ساعت يازده و حدس مي‌زنم سيامک مثه هفته‌ي پيش زودتر از يازده و بيست نياد. خيال دارم يه زنگ بزنم به پرويز و اعلام ِ situation کنم و ضمناً بگم که هفته‌ي پيش يه غيبت ِ گنده خوردم و البته ربطي به‌اش نداره که بگم بچه‌ها به دستور استاد لم داده بودن روي صندلي و تمرين ِ relaxation مي‌کردن و با صداي باز شدن ِ در همه از جا پريدن و زدن زير خنده و داداش سيا ضايع شد. نتيجه‌ي منطقي‌اش اينه که سه حالت داره: يا سيامک زودتر از حاجي و پرويز مياد در رو باز مي‌کنه، يا پرويز مياد پشت در معطل مي‌شه تا سيامک بياد، يا حاجي مياد پشت در معطل مي‌شه تا سيامک بياد، و يه حالت چهارمي هم داره که من ترجيح مي‌دم حتي تصور نکنم که حاجي و پرويز هر دوشون پشت در معطل بشن .. به قول هدا شايد آدم بشن واسه خودشون کليد بسازن، شايد هم –که محمتل‌تره- من رو به علت بي‌مبالاتي در کار شرکت اخراج کنن که من استقبال مي‌کنم. اين روزا اصولاً دل به کار نمي‌دم و اميدوارم شنيده باشين که دو نفر داشتن ترتيب همديگه رو مي‌دادن، اولي زير ِ کار به شدت آه و ناله مي‌کرد و دومي صداش درنمي‌اومد، جوري که اولي به‌اش گفت: فلاني، دل به کار نمي‌دي ها .. ! بله، خلاصه يا من رو اخراج مي‌کنن يا من اين سه چهار تا قلوه‌سنگي رو که سيامک پيش ِ پاي من انداخته، تلافي مي‌کنم. خب من برم يه زنگ بزنم به پرويز براي شرح ماجرا. شما هم بچه‌هاي خوبي باشيد و دل به کار بديد.

jeudi, novembre 24, 2005

اين روزا پرم از حس‌هاي مختلف. حس ِ خستگي از کار، بعد از همه‌ي اتفاق‌هاي مختلف توي شرکت که ذوق و شوق ِ کار کردن رو ازم گرفته، حس ِ حسرت، وقتي که تو چراغ‌ات رو روشن و خاموش مي‌کني که من بدونم هستي و انگار منتظر يه عکس‌العمل باشي، حس ِ اندوه، وقتي مي‌گه باتوام چون از همه نظر تامينم مي‌کني: تيپ و قيافه و .. لابد اگه قرار بود زنش بشم، آشپزي و خانه‌داري و .. تکليف ِ من چي مي‌شه که هيچ کس تامينم نمي‌کنه؟ با اون حس ِ عجيب و غريبي که تازگيا نسبت به پرويز پيدا کردم و اين جريان خواهر زن‌اش که پدر نداره و واسه اين دوتا خواستگاراش زنگ مي‌زنه با پرويز درد دل مي‌کنه، با اون حسي که به بچه‌ها دارم و به بودن باهاشون، با اين ترسي که توي خونه حس مي‌کنم و اين حس ِ از دست دادن يه چيزايي توي زندگي که قابل جبران نيست.
پاک بريده‌ام.

mercredi, novembre 23, 2005

عزم آن دارم كه امشب نيمه‌مست
پاي‌كوبان، شيشه‌ي دردي به دست
سر به بازار قلندر بر نهم
وز پي ساغر ببازم هر چه هست
تا كي از تزوير باشم رهنماي
تا كي از پندار باشم خودپرست
پرده‌ي پندار مي‌بايد دريد
توبه‌ي تزوير مي‌بايد شكست

مي‌دوني چيه؟ از ديشب دارم فکر مي‌کنم اين‌جا چي بنويسم، بعد فقط اينو دلم مي‌خواد بنويسم که آريانا، وقتي ازش مي‌پرسن: دوست داري اسم ني‌ني ِ جديد رو چي بذاريم؟ جواب مي‌ده: علي بزرگه! حالا علي کوچيکه کيه توي دل بچه‌ام، خدا مي‌دونه!
تازه اميررضا هم اسم علي رو پسند کرده.

lundi, novembre 21, 2005


يه دعواي کوچولو باعث مي‌شه بشينم با خودم به حساب ِ دودوتا چهارتا و به اين نتيجه برسم که نه دوست‌اش دارم، نه اون تيپ آدميه که ازش خوشم بياد، اما بودن باهاش برام آروم‌کننده‌اس.

دارم تندتند توي خيابون مي‌رم طرف ِ فلان کتاب‌فروشي که سفارشاي هورمهر و هدا رو بگيرم. زنگ مي‌زنه، مي‌پرسه کجايي؟ مي‌گم توي خيابون و به فلان هدف دارم مي‌رم کتابفروشي. جا مي‌خوره: از من اجازه گرفتي؟ خنده‌ام مي‌گيره و با طعنه مي‌پرسم: بايد اجازه مي‌گرفتم؟ ساکت مي‌شه، بعد مي‌پرسه: کاري نداري؟ انگار که به‌اش برخورده باشه. جواب مي‌دم: نه، انگار که به‌ام برخورده باشه.
خداحافظي مي‌کنه.

توي سرم داره حرف‌هايي مي‌پيچه که هيچ‌وقت به‌اش نمي‌گم: چطور به خودت اجازه مي‌دي از من بپرسي کجام؟ تو اگه به اين اطمينان رسيدي که من راه ِ کج نمي‌رم، حق نداري ازم بپرسي کجام و چيکار مي‌کنم، و اگه به اين باور نرسيدي، بي‌خود کردي که به‌ام علاقه داري و بت‌ات شده‌ام.

نيومده، مي‌خواد صاحب‌خونه‌ي دل‌ام بشه،
نمي‌دونه سند رو به نام ِ کسي ديگه زده‌ان.

يه خاصيت بامزه‌ي من اينه که به سيستم تک‌همسري بيش‌ از حد اعتقاد دارم. يه جور ارزشه برام. واسه همين، تا وقتي که با يکي باشم، طرف ِ کس ديگه‌اي نمي‌رم.

نکته‌ي جالب اينه که به تک‌همسر بودن ِ طرف مقابلم اهميتي نمي‌دم.
يعني فکر مي‌کنم هرکي هر جور که راحته زندگي کنه.
اگه مي‌خواي آدمي رو قبول داشته باشي، بايد همون‌جوري که هست قبول داشته باشي.
شايد اون خودش بخواد به خاطر معيارهاي تو خودش رو تغيير بده،
ولي تو نبايد بخواي عوض‌اش کني.

کيف و کتابا رو مي‌ذارم پايين و با خانواده بلند مي‌شيم شام مي‌ريم بيرون.

دقيقاً بيست‌تا missed call. به‌اش فکر مي‌کنم که شماره رو گرفته و هربار اميدوار بوده من جواب بدم و يه بوق ِ ممتد ِ بريده بريده (!) و يه سکوت و آخرش بوق ِ اشغال. و بيست بار تکرار ِ اميد و نااميدي.
قلبم درد مي‌گيره.

به‌ام مي‌گه: عوض شدي.
دو هفته‌اس من رو مي‌شناسه.
توي دو هفته آدم چند رنگ مي‌شه؟
فردا دقيقاً دو هفته‌اس.
دو هفته بعد از اون جمع ِ چهارنفره‌ي ناهمگون و دو هفته بعد از اون اتفاق و دو هفته بعد از يه عصر ِ رمانتيک.
هاه
رمانتيک
تهوع
درد
بغض ِ بي‌صدا
تسليم
تسليم
تسليم
چقدر اتفاق توي يه بعدازظهر ِ پاييزي ِ کوتاه

کاش اين‌قدر زود شروع نمي‌شد
کاش تو دنباله‌ي اون عصر و اون اتفاق نبودي

ازم پرسيد: چرا قبول کردي؟
من ازش پرسيدم: چيکار مي‌تونستم بکنم؟

امشب که زنگ بزنه،
به‌اش مي‌گم بودن باهاش خوش‌حالم مي‌کنه.

dimanche, novembre 20, 2005


حالا هرکس يادش افتاد صاحب‌خانه کي بود، به‌اش بگويد اين بطري خالي شده، يکي ديگر بياورد...

معرکه نيست؟

پرينتر سوزني ِ کارخونه رو از تعمير ميارن دفتر که من تست کنم. کلي باهاش ور مي‌رم و کيف مي‌کنم. به سيامک مي‌گم: اين مال يه نسل قبل از ماست. ياد ِ اداره‌ي هيلا مي‌افتم و هديه کوچولو که جرات نمي‌کرد به چيزي دست بزنه. کلي خنده مي‌شم و کلي حس خوب.

کلاس ذخيره رو مي‌پيچونم، با راضيه مي‌ريم خريد. يه پليور مي‌خرم واسه مامان محض ِ حقوق و اين حرفا، با يه چيزايي که خودم لازم دارم. اونم خوبه، هواي خوب و تازگي جمع ِ دوتايي من و راضيه که خوب ِ خوبه.

مي‌پرسه: کجايي؟ کي مي‌ري خونه؟ واسه‌اش توضيح مي‌دم، مي‌گه لازم نکرده بري بازار، برو خونه، فردا با هم مي‌ريم! مي‌گم: جان؟ دوباره مي‌گه. منم مي‌گم باشه عزيزم.

چرا رابطه‌هاي من همه دو هفته‌اي مي‌رسن به يه رابطه‌ي عشقولانه‌ي رمانس ِ مسخره‌ي تهوع‌آور؟ نکنه عيبي توي من وجود داره؟ طرف زود ِ زود با دوستت دارم و خاطرت رو مي‌خوام و اينا شروع مي‌کنه بدون ِ اين که من رو بشناسه يا درست و حسابي حرف زده باشيم، بعد همديگه رو مي‌شناسيم مي‌بينيم از هم خوشمون نمياد!
من بوي رمانس مي‌دم؟!

نشسته‌ايم روبه‌روي هم. زيادي فيس‌توفيس‌ايم. يه چيزي رو داره تعريف مي‌کنه که من اصلاً دوست ندارم بشنوم. به‌اش مي‌گم: نمي‌خواد بگي اصلاً، ولش کن. ساکت مي‌شه. يه حرف ديگه مي‌زنيم. يعني اون يه حرف ديگه مي‌زنه. من دوست دارم ساکت باشم. بعد، توي يکي از اون سکوت‌هاي ديگه، خودم رو لوس مي‌کنم براش: دوستم داري؟ هيچي نمي‌گه و نگام مي‌کنه. مي‌گم خيله خب، نمي‌خواد جواب بدي. بعد ازش در مورد يه چيز ديگه مي‌پرسم تا بيافته به حرف زدن، دو دقيقه بعد، باز خودمو لوس مي‌کنم: دوستم داري؟ اخم مي‌کنه: دختره‌ي لوس، اين هم سواله که تو مي‌پرسي؟ مي‌گم: خيله خب، لابد نداري که جواب نمي‌دي ديگه. خنده‌اش مي‌گيره و اخم مي‌کنه و حرف مي‌زنه، ولي نمي‌گه دوستت دارم.

ساعت دوي صبح از خواب مي‌پرم، خواب ِ بدي مي‌ديدم و ترسيده بودم و بغض داشته خفه‌ام مي‌کرد.

ساعت چهار و نيم صبح، هر دومان گيج خواب، پاي تلفن حرف مي‌زنيم.
مي‌گه: زندگي
مي‌گم: جونم
مي‌گه دوستت دارم
يخ مي‌کنم، خواب از سرم مي‌پره.
مي‌گه: حالا باور کردي چقدر دوستت دارم؟
صدام مي‌لرزه
مي‌گم آره
ولي هرکاري مي‌کنم، محض ِ دل‌خوشي‌اش هم نمي‌گم: من هم همين‌طور
گذشت اون وقتي که فکر مي‌کرديم جواب ِ دوستت دارم، من هم همين‌طوره.
افسرده مي‌رم سر قرار: جلوي بانک ملت.
حاجي پنج دقيقه قبل از اين که از دفتر بيايم بيرون، زنگ زده بود به آقاي نون. سلام، احوال‌پرسي، بعد: خانواده‌ي محترم خوب هستند؟ بعد: کوچولوهاتون خوب هستند؟
اين يعني که آقاي نون زن داره و زنش با لفظ خانواده مورد خطاب قرار مي‌گيره (خوب که حاجي نپرسيد: منزل خوب هستند؟!) و تازه کوچولو هم دارند!
اه. اين هم شد شانس که ما نداريم؟!
دلم مي‌خواد براش تعريف کنم،
ولي احتمالاً سرم رو مي‌کنه مي‌فرسته براي خانواده.
که: حالا اين يعني چه که براي صداي مردي از خودت عشق در کردي؟!
البته با چماق ِ مربوطه!

vendredi, novembre 18, 2005


بارون که مياد، اگه توي شرکت تنها باشم، مي‌رم مي‌شينم روي هره‌ي پنجره، يه جزوه باز مي‌کنم که يعني درسه، آروم آروم چاي داغ مي‌خورم و توي سکوت، زل مي‌زنم به قطره‌هاي بارون ..


سخت نبود، فهميدن ِ اين که چرا هرکدوم بيشتر از يک ماه دووم نمي‌آوردن. وقتي مي‌رسيد به شناختن، تموم مي‌شد.


يه چيزايي هست که آدم بايد ياد بگيره فراموش کنه.


بايد يه تعادلي ايجاد کرد، اين‌قدر که هر کس و هر چيز و هر کار، توي يه چهارچوب مشخص قرار بگيره.


من نمي‌تونم بگم ازش خوشم مياد، يا حس ِ خاصي به‌اش دارم. ولي تازگيا آدماي زندگي‌ام رو تا وقتي بودنشون برام خوبه، نگه مي‌دارم.


مي‌تونست صحنه‌ي قشنگي باشه: من با چشماي بسته دراز کشيده بودم روي تخت، اون پاي پنجره سيگار مي‌کشيد.


عاشق ِ دنجي ِ باغ خونه‌شون شده‌ام و پسرخواهر ِ کوچولو و بانمکش.


تا حالا غش نکرده بودم که کردم! وسط ِ دعوا سريع بلند شدم رفتم دورترين نقطه‌ي ممکن، چشم‌هام سياهي رفت و پهن ِ زمين شدم، آروم گفت: چندبار گفتم بلافاصله از جات بلند نشو؟ من نشستم، تکيه دادم به ديوار و زدم زير خنده.


هوا سرد مي‌شه، من لرز مي‌گيرم، هلن بعد از شيش هفته برمي‌گرده بوشهر و ني‌ني ِ توي دلش رو هم با خودش مي‌بره، مامان دم ِ در مي‌ايسته به گريه کردن ..


بايد براي رد کردن يا قبول کردن، به يه جايي برسه خب.


سه‌تايي مي‌ريم بيرون شام ِ حقوق ِ من بالاخره. کلي خوبه. سه‌تايي با هم. من و هدا وسط‌ ِ شام به اين نتيجه مي‌رسيم که کلاً يکي دو تا دوست بيشتر نداريم.


بحث خوشگلي ِ گوشي من مي‌پيچه توي دانشگاه. اول سرور مياد مي‌گيره، بعد مريم، بعد آزاده! مهدي جان عزيزم تو نمي‌خواي دبليو هشتصد ببيني؟!


پهن مي‌شم يه گوشه با اين کتاب فيزيکا که بايد بخش ِ موج‌شون رو بخونم واسه‌ي پروژه، فکر مي‌کنم: دلم سيگار مي‌خواد، خيلي وقته نکشيده‌ام.


به خاطر آدمي که ارزشش رو نداشت، يا نخواست داشته باشه.
با الهام حرف مي‌زنم، با الهامي که درست نمي‌شناسمش. مي‌گه ميام ايران و مي‌خوام ببينمت. من به فکر مي‌افتم که سفر ِ خودم جور مي‌شه يا نه، و بي‌توجه مي‌گم: اگه اون موقع باشم، حتماً. يک‌هو دعوت‌ام مي‌کنه به نامزدي ِ مسعود. مي‌پرسم با کي؟ مي‌گه با من.
يه موج ِ گرم مي‌دوه توي تنم. موج ِ گرم ِ اين که هنوز عشق هست و زندگي و خيلي چيزاي ديگه. ته ِ دلم مي‌گم: الهام و مسعود .. الهي .. مثه هر دفعه که ته ِ دلم يه موج ِ گرم مي‌دوه.
کلي تبريک مي‌گم به‌اش. مي‌گه بايد حتماً بياي. بعد بازم حرف مي‌زنيم و من دوباره مي‌افتم به تبريک و قربون صدقه رفتن‌ان و يه جوري، انگار که دل‌ام سير نمي‌شه از آرزوي خوش‌بختي. مي‌گه: اولين مهمون مايي. مي‌گم: آخي .. ته ِ دلم موج ِ گرم ديگه داره مي‌سوزوندم. بعد نوشته‌هاشو با يه ديد ِ ديگه مي‌خونم، با ديد ِ عشق ِ دوتا آدمي که مي‌شناسم و توي عشق‌شون غرق مي‌شم و دوباره موج ِ گرم مي‌دوه توي تنم.
انگار شده باشم مثه خاله لورا که با هر خبر نامزدي و عروسي، اشک از چشم‌هاش ميومد.

jeudi, novembre 17, 2005

آدم با خودش مي‌گه «دوستش دارم» بعد مي‌بينه فقط يه بغل‌خواب پيدا کرده.
آدم‌هاي تازه‌ي زندگي‌ام مفعول ِ جمله‌ي بالان. فقط يه بغل‌خواب، که بعد از ارضا شدن، لباسشو مي‌پوشه و بدون ِ يه نگاه، از اتاق مي‌ره بيرون. گاهي در رو باز مي‌ذاره براي نفر بعد، گاهي هم نه.