lundi, décembre 29, 2008
samedi, décembre 27, 2008
jeudi, décembre 25, 2008
mercredi, décembre 24, 2008
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند
که ره تاریک و لغزان است
و گر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس کز گرمگاه سینه میآید برون ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کینست پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک
مسیحای جوانمرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است... آی
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای
منم من، میهمان هر شبت، لولیوش مغموم
منم من سنگ تیپا خوردهي رنجور
منم دشنام پست آفرینش، نغمهي ناجور
نه از رومم نه از زنگم، همان بیرنگ ِ بیرنگم
بیا بگشای در بگشای دلتنگم
حریفا، میزبانا، میهمان سال و ماهت پشت در چون موج میلرزد
تگرگی نیست مرگی نیست
صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه میگویی که بیگه شد سحر شد بامداد آمد
فریبت میدهد بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت ِ نه توی مرگاندود، پنهانست
حریفا رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر
درها بسته
سرها در گریبان
دستها پنهان
نفسها ابر
دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلورآجین
زمین دلمرده
سقف آسمان کوتاه
غبارآلوده مهر و ماه
زمستان است ...
مهدی اخوان ثالث
lundi, décembre 22, 2008
«فکر ميکردم مثل طلبکارها ميآيم اينجا کنار تو مينشينم. خيال ميکردم تو تماشام ميکني و ميفهمي و عذرخواهي ميکني. من هم يک خورده دلام سبک ميشود .. خيال ميکردم دستکم بيرون که ميآيم تو بهام افتخار ميکني .. بغضام که ميخواست بترکد، تو را پيش چشمام ميآوردم. از خودم کيف ميکردم که اسم تو را نگفتهام بعد از آن همه کبودي و درد ِ تعزير. همهچيز گفتم جز اسم تو .. توي تمام آن تاريکيها چشمهات توي چشمام بود ..»
«چرا، قبرستان بودم. يا کاش بودم و آن همه گيج نميخوردم، فحش نميشنيدم، تا آخر ِ اين گيجي و منگي ديگر نفهمم واقعاً دارم شوهر ميکنم و ميروم شيراز تا کنار يک الدنگ بخوابم که حتي وقتي دارد کارش را باهام ميکند، دستي بهام نميکشد که يعني نوازشات کردم ..»
فردوس دلخور و تند گفت: «من اصلاً بدهکار آفريده شدهام، دستکم توي رابطه با تو. گمانم فقط قبرستان رفتن ميتوانست از اين بدهکاري خلاصام کند.»
«.. اين حرفها را آنوقتها نميگفتي. يعني اين دختر کنارت هم که خوابيده بود، آنقدر برايت وجود نداشت که اينطور حرفها را بهاش بزني.»
دل يکي اينجا داره خاکستر ميشه. کمي دير اومدي، اما يک راست رفتي سروقت دل يکي و دست کردي تو سينهاش و دلاش رو آوردي بيرون و انداختي تو آتيش و بعد گذاشتياش سر جاش. واسهي همينه که دل يکي آتيش گرفته و داره خاکستر ميشه. يکي داره تو چشات غرق ميشه. يکي لاي شيارهاي انگشتات داره گم ميشه. يکي داره گر ميگيره. دل يکي آتيش گرفته. کسي يه چيکه آب بريزه روي دلش، شايد خنک شه. ميون اين همه خونه که خفهخون گرفتهن، يه خونه هست که دل يکي داره توش خاکستر ميشه. يکي هوس کرده بپره تو دستات و خودش رو عرق کنه. يکي ميخواد نيگات کنه، نه، ميخواد بشنفتت. ميخواد بپره تو صدات. يکي ميخواد ورت داره و ببردت اون بالا و بذارتت روي کوه و بعد بدوه تا ته دره و از اونجا نيگات کنه. يکي ميترسه از نزديک تماشات کنه. يکي ميخواد تو چشات شنا کنه. يکي اينجا سردشه. يکي همهاش شده زمستون. يکي بغض گير کرده تو گلوش و داره خفه ميشه. وقتي حرف ميزدي، يکي نه به چيزايي که ميگفتي، که به صدات، به محض صدات گوش ميداد. يکي محو شده بود تو صدات. يکي دلتنگه. توي يکي از همين خونهها، همين نزديکيها، دل يکي آتيش گرفته ...»
dimanche, décembre 21, 2008
samedi, décembre 20, 2008
vendredi, décembre 19, 2008
mercredi, décembre 17, 2008
mardi, décembre 16, 2008
برف نو
lundi, décembre 15, 2008
تقديم به خودم، به مناسبت امروز، با اجراي Cher
We rode on horses made of sticks
He wore black and I wore white
He would always win the fight
Bang bang, he shot me down
Bang bang, I hit the ground
Bang bang, that awful sound
Bang bang, my baby shot me down.
Seasons came and changed the time
When I grew up, I called him mine
He would always laugh and say
Remember when we used to play?
Bang bang, I shot you down
Bang bang, you hit the ground
Bang bang, that awful sound
Bang bang, I used to shoot you down.
Music played, and people sang
Just for me, the church bells rang.
Now he's gone, I don't know why
And till this day, sometimes I cry
He didn't even say goodbye
He didn't take the time to lie.
Bang bang, he shot me down
Bang bang, I hit the ground
Bang bang, that awful sound
Bang bang, my baby shot me down ...
samedi, décembre 13, 2008
mercredi, décembre 10, 2008
dimanche, décembre 07, 2008
vendredi, décembre 05, 2008
jeudi, décembre 04, 2008
mercredi, décembre 03, 2008
lundi, décembre 01, 2008
dimanche, novembre 30, 2008
samedi, novembre 29, 2008
vendredi, novembre 28, 2008
mardi, novembre 25, 2008
lundi, novembre 24, 2008
samedi, novembre 22, 2008
vendredi, novembre 21, 2008
جمعهي عاشقي
jeudi, novembre 20, 2008
فيلم ميبينيم
mercredi, novembre 19, 2008
mardi, novembre 18, 2008
dimanche, novembre 16, 2008
samedi, novembre 15, 2008
every body wants to be a cat
vendredi, novembre 14, 2008
jeudi, novembre 13, 2008
mercredi, novembre 12, 2008
lundi, novembre 10, 2008
samedi, novembre 08, 2008
jeudi, novembre 06, 2008
mardi, novembre 04, 2008
samedi, novembre 01, 2008
بيست و چهار ساعت در خواب و بيداري
ميروم توي حمام. بوي دوريات را از تنم ميشويم.
vendredi, octobre 31, 2008
mercredi, octobre 29, 2008
lundi, octobre 27, 2008
samedi, octobre 25, 2008
mercredi, octobre 22, 2008
dimanche, octobre 19, 2008
ميتوانيد برويد کلاهتان را بيندازيد هوا. خوشبختي يا بدبختي ِ شما ذرهاي براي من اهميت ندارد. و هنوز نفهميدهايد که شخص ِ شما براي من مرده. آن رابطه، آن احساس بود که براي من مهم بود. و چيزي که ناراحتم ميکند، اين نيست که جنابعالي خودتان را از من بيرون کشيديد. -من و شما هر دومان حق داشتيم اين کار را بکنيم.- اين است که در طي ِ آن رابطه، من بايد التماس ميکردم براي چيزهايي که توي يک رابطه حق ِ طبيعي من بود. همگامي و همدلي. بايد دفعهي اول من را يک ساعت دم ِ شهرکتاب نگه ميداشتيد و يک آفلاين ميگذاشتيد که نميآييد. بايد من ِ شهرستاني را به اين بهانه که کسي نبيند، دنبال خودتان بکشانيد توي شهري که خوب نميشناختم و بعد حضورتان را دريغ کنيد. و حالا اينها را انگار ياد گرفتهايد. براي همين است که من ميگويم چرکنويس عاشقيتان بودم. اينها را بفهميد آقا. شما ادعا ميکرديد که براي من هستيد. اما براي من نبوديد. عار نيست که آدم اشتباه کند. ولي بايد مرد باشد و پاي اشتباهاتش بايستد. و شما نميفهميد که بايد مرد باشيد. هنوز نميفهميد. من از آن رابطه ناراضي نيستم. حقام بود هر چه که به سرم آورديد. اصلاً برايم خوب بود. تجربههاي شما و آدمهاي شبيه و بهتر و بدتر از شما بود که به من نشان داد عليرضا چهقدر «انسان» است. و شما نبوديد. جلوي من نبوديد. و نخواستيد باشيد. و هنوز فکر ميکنيد بايد طلبکار ِ آن روزها باشيد که هيچ حقي ازشان برايتان نمانده. بدهيتان را دادهام آقا. قسط ِ آخرش وقتي تمام شد که ايميل زدم گفتم خوابتان را ديدهام و حالتان را پرسيدم و آنطور جواب داديد. وقتي بود که بهام گفتيد خود ِ شيطان. وقتي بود که فاحشه خطابم کرديد به جرم ِ اين که بهم تجاوز کردند. وقتي بود که هرزگي ِ چشمتان را فهميدم. و متاسفم که اسم ديگري ندارم برايش بگذارم هنوز. شما آن وقت نميفهميديد. حالا هم ميبينم که نميفهميد. فرض کنيد از يک کسي خوشتان ميآيد. از قيافهاش. از گفتارش. از نوشتارش. نبايد بخواهيد تغييرش دهيد. چون يک وقتي -وقتي که آن طوري مياندازيدش بيرون- هرچيزي که آن آدم براي خودش ساخته خراب ميشود. مرز بين دوست داشتن و دوست نداشتن خيلي باريک است آقا. شما زياد از آن مرز گذشتهايد براي من. شما از مرز ِ بيتفاوتي و نفرت هم با موفقيت گذشتيد. به خودتان افتخار کنيد آقا. من يک وقتي معمولي بودم. شما خواستيد خوبم کنيد، بدترم کرديد. اين را بفهميد لطفاً. عار نيست قبول اشتباه. شما آن موقع گند زديد به زندگي من. من ميتوانستم ببخشمتان. ولي هر از چندي آمديد هم زديد و بوي گندش را دوباره بلند کرديد. بفهميد فراموش کردن، معنياش اين نيست که خودتان را عاري از اشتباه بدانيد. من به عنوان آدمي که يک وقتي دوستش داشتم، برايتان هنوز اندک احترامي قائلم. شما مرتب داريد اين احترام را کمتر ميکنيد. شما احساس ميکرديد قايمباشکبازيتان در ِ اوکااف گذشته را پاک ميکرد. اين روزها کي ديگر جز بچهها قايمباشک بازي ميکند؟ اي خدا. بزرگ بشويد آقا. احترامتان با بچه خطاب کردن ديگران زياد نميشود. عزتنفستان زياد نميشود. گوشهايتان را باز کنيد آقا. ذهنتان را باز کنيد. اگر اشتباهاتتان را قبول ميکرديد، من خيلي راحت ميتوانستم ببخشمتان. براي من فرقي نميکند که شما بفهميد يا نه. واقعاً توي زندگي من تاثيري ندارد. براي خودتان ميگويم اينها را. که بدون ِ تنگنظري نگاه ِ آن روزها کنيد. که بفهميد با آدمها چهطور برخورد کنيد. فرقي ندارد تحصيلاتتان يا غرورتان چهقدر باشد. تا چشم ِ فکرتان باز نشود اينها را نميفهميد.
احترامتان را پيش ِ آدمها نگاه داريد. شخصيتتان را حفظ کنيد. خودتان را خراب نکنيد آقا. اشتباهاتتان را قبول کنيد. بفهميد که بزرگ شدن به سن و سال نيست. به درک و شعور است. من براي خودتان ميگويم. براي روابط اجتماعيتان ميگويم. اين حرفها به درد رابطهي شما با ر. هم ميخورد. خودتان را بشناسيد و باور کنيد و بفهميد که با نفي ِ چيزي يا کسي يا اتفاقي يا عملي يا عکسالعملي، آن چيز يا کس يا اتفاق يا عمل يا عکسالعمل از زندگي آدم پاک نميشود. من خودم را قبول کردم. اشتباهاتم را قبول کردهام. آدمهاي اضافهاي را که وارد زندگيام کردم را قبول کردم. ولي نميروم بهشان بگويم شما از من سوءاستفاده کرديد. نميروم بگويم شما به زور خودتان را وارد کرديد. نميروم بگويم من خواستم شما را کنار بگذارم و شما مگس شديد آمديد دورم. ميگويم خوب شد که آمديد که من بفهمم آدمها چهطورند. آدم ِ خوب چهطور است. آدم ِ بد چهطور است. من توي رابطهام چه کار بايد بکنم. بايد به عليرضا بگويم که اين آدم از گذشته آمده؟ بله. بايد بگويم. و نميگويم من خوب بودم و شما بد. قضاوت نميکنم. رابطه را تعريف ميکنم و ميگويم که اينطور بود و اينطور شد و من به اين دلايل اينطور کردم. من خودم را نفي نميکنم. شما هم نکنيد آقا. چيزي برايتان نميماند. گذشته، پاکشدني نيست. درستشدني هم نيست. چيزي است که اتفاق افتاده. از تجربياتتان درس بگيريد آقا. من ديگر آدمي نيستم که بايستم و بگذارم هرچه دلتان ميخواهد بگوييد و فکر کنم که حقام است. من هم توي آن رابطه حقي داشتم آقا. حقي داشتم که بهش نرسيدم. براي اين است که قلبم درد ميگيرد. براي اين که شما هنوز طلبکار ميايستيد و کل ِ آن رابطه را توي صورت ِ من ميکوبيد که همهاش تقصير من بود و من بد بودم و من کثيف بودم و من هرزه بودم. شما نگاه نميکنيد که من آن اوايل چهطور بودم و بعد از شما چهطور شدم. شما کل ِ نيازهاي من را در آن رابطه ناديده ميگرفتيد. شما کاري کرده بوديد که وقتي براي خداحافظي بام دست بدهيد -آن هم فقط يک بار- من خيال کنم چه لطفي در حق من کرديد. شما کاري با من کرديد که گرفتن دستتان نياز ِ جسمي ِ من شده بود. شما توي رابطهي امروزتان با ر. چهقدر دستاش را ميگيريد؟ چهقدر همراهش هستيد؟ ميبينيد نياز ِ يک رابطهي سالم چيست؟ ميفهميد که آدم براي اين که خودش را حفظ کند به چه چيزهايي نياز دارد؟ ميفهميد من هنوز آن ليواني را که توي اولين ديدار، به عنوان چشمروشني ِ اولين قطع ِ رابطه بهام داديد، حفظ کردهام چون تنها يادگاري فيزيکي رابطهمان بود؟ چون يک چيزي بود که به کمکش ميتوانستم دستم را حلقه کنم جاي دستهايتان؟ ميفهميد بدترين Crush ِ دوران دانشجويي من براي آدمي بود که شبيه شما بود؟ يا دست ِ يکي از همکلاسيهايم، که وقتي توي تاکسي نشسته بوديم توجهام را جلب کرد، که شبيه ِ دستِ شما بود، آنقدر حال ِ من را خراب کرد که يادم رفت کجا هستم و کجا دارم ميروم و چرا دارم ميروم؟ باور ميکنيد آن اوايل که عليرضا دستم را ميگرفت چه حالي ميشدم من؟ فکر ميکردم مثلاً الان دو هفته است که ما همديگر را ميشناسيم. چرا اينطور ميکند با من. چرا وقتي بعد ميخواهد ولم کند و برود، بايد اينطور اثري از خودش بگذارد. بعدتر بود که فهميدم اين آدم توي زندگي من ماندني است و گنج است و بايد نگهاش دارم و بايد خودم را نشانش بدهم. فهميدم رابطه آني نبود که من و شما فکر ميکرديم داريم. فهميدم اين که دوتا آدم جفت ِ هم باشند يعني چه. فهميدم آدم توي رابطه چه چيزهايي را ميتواند انتظار داشته باشد. فهميدم حق ِ من بود که شما بياييد پيام. بهام کادو بدهيد. دستم را بگيريد. همراهم باشيد. عارتان نشود با من توي رستوران غذا بخوريد يا توي کافيشاپ بنشينيد. براي اين است که ميگويم شما مرد نبوديد توي آن رابطه. ميترسيديد بهام بگوييد دوستت دارم. ميترسيديد با نشان دادن احساستان مجبور بشويد با من ازدواج کنيد و اين را نميخواستيد و نميفهميديد که مجبور نيستيد و من نميآيم خودم را بچسبانم بيخ ِ ريش ِ شما که تو گفتي دوستم داري و بايد بيايي خواستگاري. نميخواستيد براي حفظ رابطه تلاش کنيد. و بايد اعتراف کنم خوشحالم که اين کار را نکرديد. اينها را براي خودتان ميگويم آقا، که رابطههاتان را درستتر بسازيد. فکر نکنيد با پذيرفتن اشتباهاتتان کوچک ميشويد. عبرت گرفتن عار نيست آقا. من هي دارم اين را تکرار ميکنم و ته ِ دلم ميدانم که شما نه ميفهميد و نه ميخواهيد بفهميد. لااقل سعي کنيد بفهميد. شما هزار بار صندلي را از زير پاي من کشيديد آن وقتها. تمام بياعتناييهاتان براي من ميفهميد چه بودند؟ بفهميد اينها را. شما توي آن رابطه به من بيشتر از اينها مديون هستيد. نترسيد. من طلبم را نميخواهم. آن اندک احترامتان را هم از بين نبريد. حق نداريد گذشتهي من را از من بگيريد. اگر کمکتان ميکند، ميگويم که من خيلي متاسفم که ما گذشتهي مشترکي با هم داريم. ولي اين را هم ميگويم که شما حق نداريد تحريفش کنيد. حق نداريد به خاطر آن رابطهي دوطرفه من را سرزنش و تحقير کنيد. شما هم ميخواستيد ادامه بدهيد که تمام مدت ادامه داديد. من آن موقع التماستان ميکردم. اما هيچ وقت مجبورتان نکردم. بفهميد که توي آن رابطه، من مفعول بودم. تابع بودم. شما کاملاً نيازهاي فيزيکي من را ناديده ميگرفتيد آقا. دستم را نميگرفتيد. مرا نميبوسيديد. مرا در آغوش نميگرفتيد. بفهميد که اينها باعث ميشود دختر جذب ِ کسي بشود که اين کارها را برايش بکند. بفهميد که دختر ممکن است به خاطر ِ همين نياز ِ در آغوش گرفته شدن برود خانهي پسري و بعد پيش ميآيد که بهش تجاوز کنند و کسي نباشد کمکاش کند و اصلاً کسي نباشد که بخواهد کمکش کند. من نميگويم تقصير شما بود آقا. بفهميد منظورم اين نيست. من خودم خواستم و خودم رفتم توي آن اتاق خوابيدم و من بودم که بهام تجاوز شد و هيچ کاري نتوانستم بکنم. من بودم که بعدش تنها ماندم و محکوم شدم و هيچ کسي را نداشتم که کمکم کند سر ِ پا بايستم و شما بوديد که ايستاديد و گفتيد اين دختر هرزه بود و خوب شد که باش نماندم. چهطور بگويم بهتان اينها را؟ شما آن وقتها هم نميخواستيد بفهميد. بعد الان ميآييد اين حرفها را ميزنيد. انصافتان را نگه داريد آقا. چهطور انتظار داريد اين حرفها را بهتان بگويم وقتي گوشتان شنوا نيست. چهطور است که همان موقع نديديد و نفهميديد و انتظار داريد حالا بفهميد؟ شما آن موقع هيچ تلاشي نکرديد من را بشناسيد. من ميترسيدم اين حرفها را بهتان بگويم. ميترسيدم بهتان بگويم من را در آغوش بگيريد. ميترسيدم ازتان بخواهم لااقل وقتي ميآيم تهران برايم وقت بگذاريد و بيشتر ببينيدم، بيشتر همراهم شويد، بيشتر بشناسيدم. بيشتر خودتان را بهام بشناسانيد. ميترسيدم دستتان را بگيرم. ميترسيدم ازتان بخواهم نشان بدهيد که برايتان مهمام. اولين بار که ديدمتان پيشانيام خيس ِ عرق بود. حرف نميتوانستم بزنم. براي اين بود که دوستتان داشتم. براي اين بود که آمده بوديد رابطهتان را با من قطع کنيد. براي اين بود که برايم نوشتيد «با اين که دوستت دارم، ولي خداحافظ». و من تا مدتها آن دستخطتان را گنج ميدانستم و هنوز بايد يک جايي توي يادداشتهايي که نگهداشتهام و دلم نيامده بيندازم دور، توي کشوي تختخواب ِ خانهي اهوازمان باشد. و شما نميفهميديد چي داريد به سر ِ من ميآوريد آقا. براي اينهاست که من دلم از شما چرکين است و اين غده سر باز نميکند. براي اين که تمام آن دو سه سال، هيچ وقت من را نخواستيد بشناسيد. بفهميد که من چي کشيدم وقتي فهميدم شما عاشق ر. شديد در آن روز. شما بايد با من ميبوديد و نبوديد. چشمتان پيش من نبود. دلتان پيش من نبود. هرزگي اين است براي من. بهتان توهين نميکنم. اين تصويري بود که بعدها از شما ديدم. وقتي فهميدم جريان ِ آن عاشقيتان چي بوده. وقتي فهميدم چرا نوشتيد جنسي ميخواهيد بخريد و پشت ِ شيشه نوشته فروخته شد. شما خيلي براي من کم گذاشتيد توي آن رابطه. من آن موقع بچه بودم. حالا ايستادم حرفم را به شما زدم و شما همهاش را به من برگردانديد بي آن که فکر کنيد من چرا اين حرفها را ميزنم. فکر ميکنيد اينها را ميگويم که تحقيرتان کنم و ازتان انتقام بگيرم. من شما را اينطور شناختم آقا. شما خودتان را اينطور به من نشان ميداديد. برايتان سخت است اينها را ببينيد؟ واقعاً برايتان سخت است؟ نميفهميد من نميخواهم انتقام بگيرم؟ نميفهميد توهين کردن گذشته را پاک نميکند؟ نميفهميد که اينها حرفهايي بود که به من گفتي بگو و من گفتم؟ بفهميد عکس ِ دستهايتان با من چه کرد وقتي فکر ميکردم دستتان را از من دريغ ميکرديد هميشه. بنشينيد يک بار ديگر فکر کنيد. ببينيد آيا من هيچکجاي اين نامه بهتان دروغ گفتهام؟ کلاهتان را قاضي کنيد. من پي ِ حق و حساب نيستم آقا. باور کنيد اين را که من نميخواهم شما را تحقير کنم. ميخواهم بفهميد چرا در مورد شما اينطور فکر ميکنم و چرا اينطور با شما حرف زدم و اينها را بهتان گفتم. يک کمي فکر کنيد.
samedi, octobre 18, 2008
jeudi, octobre 16, 2008
از بيکاري و باقي قضايا
mercredi, octobre 15, 2008
mardi, octobre 14, 2008
lundi, octobre 13, 2008
samedi, octobre 11, 2008
vendredi, octobre 10, 2008
mercredi, octobre 08, 2008
samedi, octobre 04, 2008
jeudi, octobre 02, 2008
lundi, septembre 29, 2008
dimanche, septembre 28, 2008
samedi, septembre 27, 2008
jeudi, septembre 25, 2008
mercredi, septembre 24, 2008
mardi, septembre 23, 2008
lundi, septembre 15, 2008
samedi, septembre 13, 2008
jeudi, septembre 11, 2008
lundi, septembre 08, 2008
mercredi, septembre 03, 2008
mardi, septembre 02, 2008
dimanche, août 31, 2008
يک وقتي اگر عقب نگاه کنم به اين روزهام، عشقبازيهاي کمفاصلهمان يادم ميافتد لابد و آخر ِ شبهايي که ميآيم برهنه ميخزم در آغوش تو و التماست ميکنم که نگاهم کني.
امروز که عقب نگاه ميکنم ولي تمامش کم بودي. شبها تن ِ خودم را بغل ميزدم بدون تو، قبل ِ اين که بيايي. خودم را يادم آوردي که کم نيست مني که يادم رفته بود تمام ِ خودم را.
samedi, août 30, 2008
jeudi, août 28, 2008
mercredi, août 27, 2008
mardi, août 26, 2008
lundi, août 25, 2008
samedi, août 23, 2008
vendredi, août 22, 2008
lundi, août 18, 2008
mardi, août 12, 2008
حکايت ِ درهي نريدهي من!
lundi, août 11, 2008
vendredi, août 08, 2008
lundi, août 04, 2008
dimanche, août 03, 2008
vendredi, août 01, 2008
samedi, juillet 26, 2008
من هيچ کاري به اين بحثهاي نژادي ندارم. ولي رسمش اين نيست که يک ديمون از راه برسد و بگويد: اُزگل، مردهشورت. آدم يک همچين وقتي ميگويد: هوي، چه غلطي داري ميکني؟ يا: وقتي با من حرف ميزني خفهشو.
ولي اين اُزگل، مردهشورت، خدايي هيچ طبيعي نيست.